محمد چرم شیر (زاده ۱۳۳۹ تهران) نمایشنامه نویس و مدرس تئاتر است. او دانش آموخته رشته ادبیات نمایشی در سال ۱۳۶۶ از دانشگاه تهران است. محمد چرمشیر بیش از صد نمایشنامه نوشته است. وی پنجاه و چهار نمایشنامه چاپ شده داردو نمایشنامه هایش به زبان های انگلیسی آلمانی و فرانسوی ترجمه و در کشورهای ایران، آلمان، انگلستان، فرانسه، ایتالیا و آمریکا اجرا شده اند.
چه اصطلاح دیگری غیر از "ضعیف" می شود برای زبان ابداعی چرمشیر به کار برد، چه چیز دیگری غیر از، مثلاً، "فاجعه"؟ متاسفانه این زبان فاجعه وار خاصیت داستانی و دراماتیک روایت را هم از بین برده بود- ضخصیت پردازی هم به هیچ وجه خوب نبود، البته در مصاحبه معلوم شد این شخصیت های یک بعدی یک لایه ی ملال آور تصمیم خود چرمشیر بوده اند برای نشان دادن وجه های مختلف شخصیت رستم و شهربانو
روايتى جديد از شاهنامه ، روايتى كوتاه و عميق كه گويى رستم و تهمينه ايى ديگر برايمان خلق ميكند. رستمى كه درگير زنان سمنگان دژ ميشودو سرنوشتش را از رخش اش جدا ميسازد. رخشى كه بيشتر يك انسان است همپاى رستم تا يك اسب و در اين ميان زنان سمنگان دژ كه آيين مردكشى دارند به سرنوشتى دچار ميشوند كه راه گريزى از ان نيست. مگر ميشود يك زن را مجبور به انتخابهايى كرد كه به زنانگى اش ختم نشود؟ عشق ورزيدن و لطافت و صلح جز جدايى ناپذير زنانگى است كه هرچه از او دورى بجويى باز گريزى از ان نيست. در ميان ديالوگ هاى خوب كه تعدادشان هم كم نيست اين لحظه تولد عشق در رستم و تغيير نگاه و لحن خشن اش كه اهسته اهسته نرم و عاشقانه ميشود و وصل ميشود به ضمير و ذاتش كه گويى سالها آن را از ياد برده بود را برايتان انتخاب كردم به اميد اينكه از خواندش لذت ببريد.
تهمينه: و حالا قصه اى برايم بگو... قصه اى كه در آن شب باشد و ماه
رستم: شبى بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب بوديم و سوارانى زره پوش در ...
تهمينه: نه. سوارى نباشد و زرهى. دشتى باشد يا جنگلى از صنوبرها.
رستم: شبى بود.و ماه در آسمان بود.من و اسب جوان بوديم. و مى رفتيم در جنگلى از صنوبرها. صدايى آمد، و من شمشير كشيدم.
تهمينه: شمشير هم نباشد.شب بوها باشند.
رستم: شبى بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب نوجوان بوديم. و مى رفتيم در جنگلى از صنوبرها.بوى شب بوها پُر بود در همه جا. من از اسب فرود آمدم. مارى خزيد زير پاپوش من.
تهمينه: كاش قصه ها نه مارى داشته باشند، نه پاپوش هايى سخت.
رستم: شبى بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب كودك بوديم. و مى رفتيم در جنگلى از صنوبرها. بوى شب بوها پُر بود در همه جا. من از اسب فرود آمدم. برهنه بود پاهايم. خنكاى شبنم ها زير پاهايم بود. آهوى كوچكى ايستاده بود زير نور ماه. سر بر اسمان كرده بود. صدايى آمد. نگاه كردم. مادرش بود كه مى امد. يك دم ابرى گذشت از روى ماه. و تاريكى افتاد بر جنگل صنوبرها. و باز ماه آمد و روشنايى اش. آهوى كوچك مى نوشيد از پستان مادرش. و مادر سر بر آسمان كرده بود... چرا اين خاطره كودكى از يادم رفته بود؟
عُققق! آقای چرمشیر عُقش نمیگرفته موقع نوشتن این اباطیل؟ کلمههای نرهمرد و نرهپهلوان و مادیان و زن و حرفهای سرتاپا سکسیستی شخصیتهاش واقعاً حالم رو بههم زد. اینها رو از نمایشنامه حذف کنی کلاً چهار صفحه میمونه که رخش داره دربارۀ علف و باد و بارون حرف میزنه. چی میشه واقعاً که به خودتون جرئت میدید بدون داشتن کمترین سواد و ایدهای برای حفظ پیرنگ وارد شاهنامۀ فردوسی بشید که این رو در عالیترین سطوح داره؟ و اینکه بدترین اقتباسی که میشد از داستان رستم و سهراب کرد (ابتداش) همینه و لاغیر.
دستها را که خوب بنگری، احوال غریبی دارند. جوانی در دستها نمایان میشود، و پیری. وقت ترس این دستها هستند که میلرزند. وقت خجالت. و وقتی که دوست داری کسی را این دستها هستند که سرگردان میمانند میان همه چیز…
برگرفته از نمایش نامه «روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردی بهشت» نوشته محمد چرم شیر
گفتم بایدبارانی ببارد در این ماه اردیبهشت. و بارید... حالا همه چیز خیس میشود از این باران، و کمی سیراب... بعدتر رنگین کمان خواهد آمد در آسمانِ این ماه اردیبهشت. رنگین کمان که بیاید، میشود آرزویی کرد. آرزوها زود برآورده میشوند در ماه اردیبهشت... -تهمینه
کسانی که من را میشناسند درجریانند که برای من قصه از هرچیزی مهمتر است. این نمایشنامه داستان رستم و تهمینه را با روایتی تازه و متفاوت گفته که من لذت نبردم. از داستان خبر داشتم و نمایشنامهاش و تغییرها چندان به مذاقم خوش نیامد و اهل درک و تاویل ظرافتهای نمایشنامهای نیستم.
نوشتن نمایشنامهای که همهچیزش بد باشه و هیچ نکتهی نسبتاً خوبی نداشتهباشه واقعاً کار سادهای نیست. زبان اثر بهشدت بد بود. تاکید روی تکرار یکسری عبارات و کلمهها نهتنها هیچ فُرم یا ریتمی به کار ندادهبود که بیشتر منِ مخاطب رو اذیت میکرد. مشخص بود که عبارات و کلمات به زور بین متن چپونده شدن. در سرتارسر اثر اپسیلونی فضاسازی اتفاق نیفتادهبود. شخصیت؟ چیزی به اسم شخصیت در کار دیده نمیشد. تقریباً هیچگونه شخصیتپردازی صورت نگرفتهبود (بله، همهی ما رستم و رخش و تهمینه و ... رو میشناسیم، ولی آنها کجا و این کجا؟) کلیشههای جنسیتی و زنستیزی در قسمتهایی از کار دیده ميشد که شاید شاید نویسنده خواسته به نگاه فرهنگ زمان اتفاق ماجرای داستان پایبند باشه. سوال من اینه که الان شما به همهچی پایبند بودی و فقط اینیکی کم بود؟ و سوال دوم اینکه آیا در بازآفرینی (بازخوانی، بازنویسی یا ...) ما نباید اثر رو بهروز کنیم؟ آیا باید ضعفهای فرهنگی نسلهای قبل رو با خود به زمان حال بیاریم؟ حضور چنین نگاهی در کار چه کارکردی داشت که قابل حذف نباشه؟ آیا کاراکترها نباید لحن داشتهباشند و بهواسطهی لحنشون قابل تشخیص باشند؟ چرا کاراکترها ��هجای اینکه حرف بزنند، و در حین حرف زدن شخصیتشون رو برملا کنند، قصه رو پیش ببرن و فضاسازی کنند و ... بیشتر سعی میکند «دیالوگ ماندگار» بگن؟ این اثر برای اجرا روی صحنه نوشته شده یا کپشن فیسبوک و اینستاگرام شدن؟ کارکرد ادبیات جز گوگولی بودن چیه؟ اصلاً این نمایشنامه با چه هدفی نوشتهشدهبود؟ توضیح باقی واضحات از حوصلهی من خارجه.
چرمشیر میگوید روایت ذاتن دراماتیک نیست و خود غیردراماتیکترین روایت ممکن را از آن استخراج میکند. ساختار زبانی میسازد که معلق میان شعر و نمایش و کفگویی مانده و در نقاطی حتا نمیشود تشخیص داد کارکترها مشغول هذیان هستند یا که دیالوگ مبادله میکنند. از تمام اینها که بگذریم نویسنده چنان در دنیای مردانهاش محبوس است که هیچ نمیداند چه اثر سکسیستی و ضدزنانهای پرداخته است، امیدوارم نداند.
از جمله عادتهای غریبم این است که زمانی، به دلیلی، یا صرفا به خاطر وسوسهای مقاومتناپذیر و آنی، کتابی را میخرم و میگذارمش در کتابخانه کنار کتابهای دیگر، در انتظار خواندهشدن. اگر فوریتی برای این جور کتابها وجود نداشته باشد - لیست انتظار «خواندنیها» که همیشه طولانی است - و اگر جایی دلیل داشتن کتاب را یادداشت نکرده باشم و اصلا اگر از خود کتاب یا نویسندهاش قضیه بدیهی نشده باشد، مدتی میگذرد و من از یاد میبرم دلیل نشستن آن کتاب را در کنار کتابهای دیگر، که هر کدامشان کموبیش هویتی منحصربهفرد برای خود دارند و توجیهی برای حضورشان هست. بعدها که برمیگردم و باز به دلیل نامشخصی میروم سراغ یک چنین کتابی، با علامت سوال بزرگی مواجه میشوم. جستجو در هزارتوی ذهن فایدهای ندارد و از جمله مرضهای دیگر هم این است که کتاب جاخوشکرده در کتابخانه را باید خواند - حتا اگر دلیل داشتنش را از یاد برده باشی.
ماجرای روایت عاشقانهای از مرگ در ماه اردیبهشت هم به همین ترتیب بود. از چرمشیر پیش از اینها همهچیز میگذرد، تو نمیگذری را، دوباره، به دلایل نامشخص و مشابهی خوانده بودم و مسلما به دلم ننشسته بود. روایت عاشقانهای از مرگ... نمایشنامهای است بر اساس - یا با نگاهی به - داستان رستم و سهراب در شاهنامه. کتاب سه بخش دارد: ابتدا پیشگفتار است، که شعری از لویی آراگون با ترجمهی تینوش نظمجو را میخوانیم و بهنظرم جذابترین بخش کتاب در همین دو صفحه شعر نهفته. بارها و بارها میشود به تصاویری که آراگون مجسم کرده رجوع کرد و از نو خواندشان:
همچون شیئی غریب و گمشده که کسی کاربردش را نمیداند ... همچون مهی پشت پنجره که میخواهد وارد آشیانه شود ... همچون رویایی بهیادمانده در سایهی تاریک زندانها...
خود نمایشنامه طبیعتا بخش عمدهی کتاب را گرفته و چه به لحاظ زبانی و چه روایت و داستانی که نقل میشود، اثری است در حد بضاعت نمایشنامهنویسیهای امروز ما. محمد چرمشیر تلاش زیادی هم به خرج داده تا زبان نمایشنامه، حد میانهای بین زبان شاهنامه و زبان رایج امروزی، مناسب و بجا از کار دربیاید اما در موارد بسیاری به نظرم شکست خورده یا در بهترین حالت تقلیدی از کلام فردوسی سادهشده و کاملا نپخته را پیش روی خواننده گذاشته - مسلما با نیمنگاهی به اجرا. مضمون نمایشنامه با آنکه در بعضی موارد بسیار نادر شاعرانگی دلنشینی دارد - از جمله وصفهای امپرسیونیستی رخش از صحنهها و وقایع، آن هم برای دو سه بار اول - غیر از آن مسئلهی تازه و جالبی را مطرح نمیکند. تازه اگر بگذریم از اینکه پیامی آشکار در سرتاسر نمایشنامه توی ذوق میزند و مستقیم مخاطب زن و مرد امروزی را خطاب قرار میدهد: مردان، چرا خشونت و جنگورزی؟ زنان، لطافت و زنانگی گمشدهتان را دریابید! آیینهای کهنه عشق و احساس را خفه میکنند. رو گردانید. اگر بشود گفت یکی از هدفهای چرمشیر سوقدادن توجه خوانندهی امروزی به شاهنامه بوده باشد، کارش فقط در همین حد قابلاحترام است.
بخش انتهایی کتاب هم گفتوگوی تینوش نظمجوست با آقای چرمشیر دربارهی این نمایشنامه و کارهای دیگر او. مسالهی اصلی، همانطور که انتظار میرود، زبان است که با تمام توضیحات چرمشیر باز ناموفق از کار درآمده. ضمنا بماند که آقای چرمشیر سعی کرده از سیر تا پیاز ماجرا را کاملا برای خواننده باز کند مبادا که نکتهی مبهمی در ذهنها باقی مانده باشد. درنهایت، مثل همیشه معتقدم کتابی که تنها یک بار ارزش خواندهشدن داشته باشد خوانده نشود بهتر است - مگر اینکه معتقد باشی ارزشش به ارجاعی است که به اثر «اصلی» میدهد.
پ.ن. از محسنات خود نمایشنامه این بود که نسبت به داستان «سمنگان دژ» کنجکاوم کند - چون شاهنامه را نخواندهام و این مرض دیگری است که هنوز شاهنامهنخوانده سراغ یکی از اقتباسهای جزئی آن بروی.. بنا به قول دایرهالمعارفِ فارسی، این سمنگان (یا سمنجان) نام شهری قدیمی است، «در جنوبشرقی خلم، در ولایت کنونی مزارشریف افغانستان ... به روایت شاهنامه، سمنگان شهری بر مرز ایران و توران بود، و رستم در جستجوی رخش - که تورانیان، هنگام خواب وی در شکارگاه، آن را ربوده بودند - بدانجا رفت، و با تهمینه، دختر شاه آنجا، ازدواج کرد.» در لغتنامهی دهخدا، اقوال مختلفی در باب «سمنگان» آمده که به نظر میرسد روایت آنندراج دقیقتر و صحیحتر از همه باشد؛ میگوید:
«سمنگان شهری است بخراسان که مادر سهراب پسر رستم دختر شهریارآن شهر بوده، چنانکه مشهور است رستم روزی در آن حدود به تنهایی شکار رفته بود و چون بخفت رخش او بدر رفته، بدست اهالی آن شهر افتاد و وی بطلب اسب بدان شهر رفته . شب او را مهمان کردند و در آخر شب دختری باجمال بر سر رستم آمده اظهار میل بدو کرد چنانکه چون رستم از او نسب او را پرسید. فردوسی گفته : چنین داد پاسخ که تهمینهام تو گویی که از غم بدو نیمهام یکی دخت شاه سمنگان منم ز پشت هزبر و پلنگان منم . القصه با او همبستر شده از او سهراب بزاد و در شهر سمنگان ایلات ترکستانی و اکراد بسیار بود و میباشد و در کوه سمنگان قلعهی رستم بود که رستم بدانجا رفته و مادر سهراب را گرفته ...»
پ.پ.ن. با این نوشته بازیکردن با کدهای اچ.تی.ام.ال را هم یاد گرفتم؛ در همین حد ابتدایی البته.
متاسفانه هنوز نشده که بشینم شاهنامه و گلستان و خسرو و شیرین ( به عنوان کتاب های ادبیات کلاسیکی که ستودنی اند برام) رو بخونم. کتاب مثل خیلی دیگه از کارای چرم شیر، به بازخوانی ه. از قسمت " سمنگان دژ" شاهنامه.صرفا ساختار جدیدش کمی جذاب بود برام وگرنه خود داستان و حتی زبانش به هیچ وجه مورد پسند نبود.
این نمایشنامه شامل پنج شخصیت اصلی ست: رخش، رستم، زن جادو، شهربانو، تهمینه. سمنگان دژ شهر زنان است. شهری که توسط زنان محافظت میشود و مردانی که پا به این شهر میگذارند همه دچار سرنوشتی شوم و مرگ بار هستند. نمایشنامه با دیالوگهایی میان رخش و رستم آغاز میشود. رستم به دنبال رخش است تا او را از دشت خون و آتش و مردار به سمت سرخی شراب و بوی زن ببرد. در کنار محاورات میان رستم و رخش، شاهد گفت و گویی میان زن جادو و شهربانو هستیم. زن جادو، شهربانو و تهمینه هر سه ساکن سمنگان دژ هستند . زن جادو با سنگهای خود به پیش گویی سرنوشت ساکنین سمنگان دژ و مردانی که پا به این شهر میگذارند میپردازد و این زن، خواهر شهربانوست که به دنال کینه ای دیرینه و عشق مشترکی که میان اون و شهربانو در زمانهای گذشته وجود داشته، توسط شهربانو از سمنگان دژ اخراج شده است.
رستم در خارج از دیوارهای سمنگان دژ با زن جادو رو به رو میشود و از او میخواهد تا آینده را برایش بخواند، زن جادو که میداند این سرنوشت نهایتن به خواسته شهربانو تغییر میابد و چیزی جز مرگ نخواهد بود، او را از رفتن به سمنگان دژ بازمیدارد، در حالی که شهربانو مصر است رستم را به شهر بکشاند.
رستم در سمنگان دژ با شهربانو رو به رو میشود در حالی که شهربانو به دنبال فریب دادن اوست:
سرت را بالا بگیر... نگاه کن به چشم ها. نه به تیغه ی شمشیر نگاه کن، نه به دستی که شمشری میزند. چشمها زودتر مینگرند به جایی که باید شمشیرها فرود آیند...شمشیرها حکم مردان را دارند. فقط فرو می آیند و زخم میزنند. چشم ها، زنان هستند. به جایی مینگرند که باید شمشیرها بدرند... دستها را از مچها بگردان. بگذار برقصند مچ هایت روی بازوها... دستها نمایان میشود و پیری. وقت ترس این دستها هستند که میلرزند. وقت خجالت و وقتی که دوست داری کسی را، این دستها هستند که سرگردان میمانند میان همه چیز... از پاهایت غافل مشود. آرام بردار پای از پایت. به همان اندازه که مهاری بشود برای تنت. از یاد مبر که تا جوانی روی پنجه ها میروی و می آیی و در وقت پیری روی پاشنه هایت. نخواه که جوان باشی در وقت پیری. و پیر باشی به هنگام جوانی. بگذار همه چیز به وقت خودش بیاید...
شهربانو خواهان پیوند میان تهمینه و رستم است. او میخواهد نسل سمنگان دژ را حفظ کند و زن جادو ��ه از سرنوشتهای شومی هک به دست شهربانو رقم میخورد آگاه است به دنبال رفع خطر ... و رستم عاقبت کار، با فریبهای شهربانو به دام عشق تهمینه گرفتار میشود. در پایان کار، ما شاهد چالش میان رستم و رخش هستیم. رخش همچنان آن رستم گذشته را میخواهد و رستم به دلیل عشق اش به تهمینه دچار گسست است. گسستی پر از سوء تفاهم. س خشونت به اوج میرسد و رستم و رخش، راهشان از هم جدا میشود. شهربانو توسط رخش و رخش توسط رستم کشته میشوند.
چرا، باز خون، ای اسب؟ چرا باز شمشیر و تنی پاره پاره؟ ... من که رها کرده بودم. من که واگذارده بودم... باز در سرم صدای شمشیر است و صدای اسب... نمیخواهم و باز میشنوم... چه کنم؟ چرا رها نمیشوم من، از تقدیر این شمشیر و این اسب؟ ...
در پایان نمایشنامه مصاحبه ای میان تینوش نظم جو و محمد چرم شیر آمده است که به علت اینگونگی زبان نمایشنامه، پسرکشی در فرهنگ ایران، بازخوانی متون و ... میپردازد.
من خیلی نمایشنامه نخوندم، ولی به نظرم خوبه. نوع روایتش و برخوردش با موقعیتهای مختلف برام جالب بود. راوی نمایش یکی از شخصیتهای نمایشه که بعضی جاها همزمان راوی و بازیگر میشه(تو یه دیالوگ). نمایش یه ویژگی دیگهای که داره اینه که میتونه تبدیل بشه به یه فیلم پرخرج-به خاطر جلوههای ویژه و فضا- یا این که پنج نفر بشینن و از روش بخونن -بدون هیچ موسیقی یا صدای دیگه ای- و باز هم نتیجه خوب باشه. به نظر من این خوبه. فقط برای ایجاد فضای مورد نظر خودش به نظرم زیاده روی کرده، یعنی فضایی رو درست کرده که استفاده چندانی ازش نمی کنه ولی زحمت زیادی برای درست کردنش می کشه. از طنز به نظرم به جا و جالب استفاده می کنه و فک کنم می تونه برای تأثیرگذاری و جذب مخاطب، بدون کم کردن از ارزش کار، مفید باشه. از یکم اروتیسم هم به طور مشابه استفاده می کنه. استفادش از اروتیسم به تغییر فضای نمایش از خشن به یه فضای احساسی هم کمک زیادی میکنه. از اسامی شاهنامه استفاده کرده. ولی داستان هیچ ربطی به شاهنامه نداره، اسامی فقط در حد ایجاد یه پسزمینه کار می کنن که به نظرم خوبه. بعد از خود نمایش نامه یه مصاحبه با چرمشیر داره که شبیه مصاحبههای تبلیغاتیه که مصاحبه کننده سوالی رو میپرسه که مصاحبه شونده دوس داره ازش پرسیده بشه و مصاحبه شونده هم با قدرت جواب میده. این مصاحبه به نظرم اصلا خوب نیست. چرم شیر توش حرفای زیادی می زنه که با کلیت اکثرشون مشکل دارم. مثلا در مورد همین نمایش نامه میگه که تفسیریه از شاهنامه و زبان نمایش، ابداع خودشه و کلی هم در مورد همین زبان ابداعیش توضیح میده. به نظرم نمایش نه اقتباسه و نه تفسیر از شاهنامه. نمایش نامهایه که نوشته شده بعد نویسنده دیده میتونه از شخصیتای شاهنامه برای یکم فضاسازی بیشتر و شاید کمک گرفتن از تاریخچه شخصیتا استفاده کنه. این که می گم در حدییه که اگه به جای رستم و رخش و تهمینه، از پهلوان و اسب پهلوان و دختر شهربانو استفاده می کرد، نمایش نامه ضربه چندانی نمی خورد. زبان هم به نظرم کاملا شبیه زبان ترجمههاییه که از شعرها و نمایشای کلاسیک وجود داره. یه شخصیت سوم هم برای رخش قائل میشه که فک میکنم کاملا بیربطه. در کل نمایش نامه خیلی خوبه ولی صحبتای نمایش نامه نویس رو اصلا نمی پسندم.
زن جادو: فریبِ این روزها را نخور، ای اسب... این سوارِ تو روزهایی خواهد تاخت برکمرگاه این مادیان. و به جاهایی خواهد رفت که مادیان خواهدش برد. امّا روزی میان همین روزها، به یکباره، دهانه از مادیان خواهد کشید، و فرود خواهد آمد از کمرگاه، او. و باز در سرش هیاهوی شمشیر خواهد آمد و شیهه ی اسب. رخش: امّا من دیگر آن اسب نخواهم بود که با او به این «سمنگان دژ» آمد... همه ی این سالیان، هر کجا که بودیم، من بودم و او. نه در سرِ من چیزی بود جز او، نه سرِ او جز، اسب. و حالا نمیدانم آنگاه که به تاخت میدویم در دشتی، یا میتازیم در رزمگاهی، او به چه می اندیشد، جز منِ اسب... حالا میانِ ما ایستاده عطرِ زنی، و خاطره ای از «سمنگان دژ».
رستم: حیوان درنده ندارد این زیتون زار؟ تهمینه: بلوط دارد... بلوط ها را می گذاریم کنار آتشی که افروخته ایم. و آتش بوی بلوط می گیرد.... و تو نگاه می کنی به آتش. و به آسمان. و می بویی عطر شب را. و خواب آهسته می آید پشت پلک هایت. می نشیند و می بافد توری از رویا.
دگرگونه نویسی روایت آشنایی رستم و تهمینه با نگاهی تازه به خصوص این که در اینجا رخش خود شخصیتی انسان گونه است و دارای دیالوگ و این مثلث عشقی تازه از عجیب ترین ها برایم بود: زن ، مرد،اسب!