میترسم شعرهایی را كه زیرِ خاك خواهم گفت نتوانم برای كسی بخوانم من عجله دارم و عجیب است كه بسیار آرامم كسی كه سرِ قبرم میاید و میپذیرد كه مُردهام مرا در خویش كشته است
خوابهای ایندهام را دیدهام سالهايِبعديام را زیستهام و این اضافهگی آزارم میدهد كاش اینهمه عجله نمیداشتم دستِكم آنوقت مثلِ همه در زمان میگنجیدم و با دوست و شهر و زمین كنار میآمدم اینهمه بر در كوبیدن بیهوده است درها را باز نمیكنند نه كسی میبیند تو را و نه صدایت را میشنوند عجله كردهام و آنقدر جلو رفتهام كه نمیپذیرند زنده باشم در این اتاق، زیرِ خاكم و مینویسم چون یقین دارم كه نمیتوانم مُردهای باشم چهگونه ممكن است كه بگویند تمام شده دیگر نمیتوانی برگردی این برایم مثلِ شوخيایست كه با همه دست میدهد و من دستهایم را قایم میكنم حقیقتی كه با آدم شوخی میكند كاملاً مشكوك است من مرگ را به زندهگی آوردهام و از آن بیرون بُردهام و عجیب است كه هر شب بیرون میایم و بر سنگِ قبرم شعری تازه مینویسم و دوباره میخوابم و از اینكه روز را در میانِ شماها هستم در خانه با مادرم و سرِ كار با همكارانم شگفتزده میشوم
درِ كودكيام باز مانده و زمان چون نتوانست گمم كند از جوانِ بیستوهفت سالهی من بیرون رفت كودكيام با بیستوهفت سالهگيام حرف میزند : ــ امروز اولین روز بود كه به مدرسه رفتم بیستوهفت سالهگيام چشمانِ برقزدهاش را میبوسد ــ راهِ خانه تا مدرسه را میپرستم كودكم به عكسهای بیستوهفت سالهاش نگاه میكند و نمیدانم كه چه درمییابد كه چند شب پُشتِ سرِ هم در خواب فریاد میكشد باید نمیگذاشتم داستانِ بلندی را كه نوشتهام بخواند باید نمیگذاشتم به عكسهای ایندهاش نگاه كند من عجله دارم چه در گذشته چه در اینده
سنگِ روی سینهام بيتابی میكند حتماً، شعری نوشتهام
علی رغم یادداشت خود نویسنده در ابتدای کتاب، به نظرم مجموعۀ بسیار قدرتمندی بود و شاید اگر ازم بخوان از شهرام شیدایی کتابی معرفی کنم، این کتاب رو بهترین اثرش بدونم. نگاه شاعرانه و بِکر و غیر تکراری به جهان داره که با حس و تجربۀ عمیق جهان اطراف همراه شده. مشخصه صدای شعرها رنج و شادی و غم و تلخی و شیرینی جهان رو عمیقاً لمس کرده. مشخصه که شعرها نوشتۀ آدم بی دردی نیستن، و دردها تکراری نیستن، و بیان ها منثور و منظوم نیستن بلکه شاعرانه هستن. تصاویر بکر و به یاد ماندنی در شعرها زیاده؛ و کلاً بسیار تا بسیار توصیه میشه خواندنش.
باد می آید و می رود چیزی به جا نمی گذارد مگر گذشته ی خویش را. گاهی فکر می کنم فقط در باد می توانی زنده باشی در گذشته ی من.
انگار تمام آشیانه های پرنده گان پنجه های باز شده ی مهربانِ دست هایِ توست : دست هایت را برای پرنده ها جا گذاشته ای.
ابرها فکرهای مرا به تو می پیوندد به همان دنیایی که در آن نه تو هستی و نه من که در آن تنها فکرهای سرد شده مان می توانند همدیگر را ببوسند
دنیای خیال نیز غنیمتی ست وقتی که می گویند تو مرده ای.
تو کنار رفته ای از دنیا به مرزهایی که شبیهِ غرق شدنِ دریا در دریاست. مثل اینکه همه ی حرف هایت را به گنجشک ها گفته ای به جوانه ها به درختان و سایه هاشان به خوشه های گندم تنها زمانی که می رسیدند و تَرَک برمی داشتنفکر نمی کردی که می شود میانِ این همه چیز دست ها و چشم های تو را پیدا کرد؟ فکر نمی کردی که صدایِ یک رودخانه بتواند دلتنگیِ ماه و مرا یکجا بشوید و بیاید به صدا کردنِ تو؟ ... تو از آن سوی اگر انکار کنی زمان را ما به هم خواهیم پیوست.
برای آتش گرفتن/ چقدر به هم نزدیک شده بودیم/ و حرفهایمان هیمهها را جمع میکرد/ یک جرقه کافی بود/ از نگاهی/ حرکتِ دستی/ حرفی/ زود این را دریافتیم/ و خاموش ماندیم.
کسی در من همهچیز را خواب میبیند و اینها به خوابهایم راه پیدا میکنند. شاید از خوابهای آیندهام این سطرها را میدُزدم که در این اتاق که در امروز نمیگنجم. آنقدر در این جاده در این راه ایستادهام که دیگر دیده نمیشوم و همه میپندارند این جاده منم این راه. درختانِ این مسیرِ جادویی زمانِ زندهبودنِ مرا از خویش بالا کشیدهاند و وقتی از اینجا میگذرم تپشی مضاعف مرا میگیرد بالهایی سنگین رودخانهای در خوابی عمیق. آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه دنیاهایی دفنشده را از زندهگی بیرون نمیکشد؟ در همۀ این سالها چشمهایی ناپیدا میزیست هر بار که کتابی را میبست شیطنتِ بازوبستهشدنِ یک در در تو بیقراری میکرد. زندهگی جایی پنهان شده است این را بنویس. میدانی؟! در بهیادآوردنِ اینها نیز زمان میگذرد و همهچیز را دور میکند و درو میکند. ما رها نمیشویم چشمهایت را در خودت زندانی کن و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد. چرا همهچیزِ این سیاره از ما برای پیوستن به خود میکاهد؟ چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمیگیرد؟ میترسم نکند این سیاره سرِ بُریدهای در آسمان باشد بیصورتیِ این چهره وحشتم را با شاخوبرگِ درختانش میپوشانَد. و میدانم دیدنِ اینها همه خوابدیدن است. همیشه ترسیدهام که از روی این دایره پرت شوم. چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین مدام چیزی را از ما پسمیگیرد و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد. شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد و به این زندهگی برنمیگردد. از دستهایمان بیرون رفتهایم از چشمهایمان و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم: ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش به این سیاره تبعید شدهایم و اینجا زیباترین جا برای تنهاییست. کسی در من همهچیز را خواب میبیند.
شهرام شیدایی خودش رو انقدر هل داده به سمت پایین تا حداقل یه بخشی از وجودش با کائنات یکی بشه. سپس با صدای دوگانهش از جهان نوشته. از حس بیگانگیش به دنیا و همبستگی با مرگش. از عدم تعلقهایی که به جای صحبت کردن درموردش مردم ازش فرار میکنن خونههای کوچیک ساخته و توی هرکدوم داستان و افسانههای کمرنگ قرار داده. طوری بیقراری رو نوشته که یک شونه برای گریه ی دیگری باشه. چیزی که نوشته رو از ته ته ته وجودش فهمیده بوده، برای همین چیزی که نوشته با ته ته ته وجود ارتباط برقرار میکنه.
شهرام شیدایی هم در بیست و هفت سالگی پیر شده ت این رو با این مجموعه شعرش فهمیدم ت
بعضی از شعرهاش رو اصلن نتونستم درک کنم. فکر میکنم از شعرهایی بوده که فقط برای خودش گفته. و بعد این شعرهای برای خود در این کتاب به قول خود شیدایی زندانی شدن ت
بعضیهاش هم... چه خوب بودن.
«آنقدر آرام شدهام که احساس میکنم همهچیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفَس میکشم و حس میکنم هیچ پرندهای به اندازهی انسان پرواز نکرده است باید به چشمهای همه تبریک گفت و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت رقص رقص رقص شادی و رقص ...»
جلد قدیمی کتاب، نقاشیای از خود شیداییست، همون آدمکِ خیرهی خمیده. دوست داشتم اون چاپ رو داشتم.
شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست/ درنگی در گلوست/ فشاری در قتلگاه/ بیرون کشیدنِ سنگ از معنایش/ دمیدن خون در آن/ دوبارگیِ زیستن است. سکوت بزرگ و پُرخونیست/ که میتوان در آن/ به کودکی بازگشت/ به درخت دریا گفت/ گرمای آتش را پس داد/ تنهاییِ ماه را جبران کرد. شعر پلنگی تیرخورده است/ که برای پروانۀ نشسته روی زخمش/ عمیق میگرید.
فوق العاده ترین کتابی بود که در طول زندگیم خوندم. شگفت زده و میخکوبم کرد. با بعضی شعرها احساس کردم ساقه ی باریک گیاهی رو بهم دادن که ازش خون میچکه. شهرام شیدایی اندوهِ ظریفیه که با تبر سراغ ذهنت میاد.
*شهرامِشیدایی/آتَشی برای آتَشی دیگر* ... چهقدر ساده مینویسیم که زندهگی عجیب است و دستهایمان را پیدا نمیکنیم. . ــ ناتمامی در ما دنبالِ جایی میگردد ــ . کلمههایی که از ما بهجا خواهند ماند بیخوابی عجیبی خواهند کشید بیخوابیِ عجیبی. . زندهگی جایی پنهان شده است این را بنویس . چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین مدام چیزی را از ما پسمیگیرد . کسی در من همهچیز را خواب میبیند . خواب در خواب تکان میخورْد . چند بار سایهروشن. چند بار بعدازظهر. زردِ پُررنگ خواب میدیدم و خونم در خواب بیرون بود. . چسبیده بودم به سالهای زندهها به سالهای سنگ به خوابهای خلوت. چسبیده بودم به باد. . ــ شب در شب جابهجا میشود ــ . ــ زرد در زرد زاری میکند ــ . تبر پُشتِ پنجره میلرزد خروس میخوانَد. . برای آتشگرفتن چهقدر به هم نزدیک شده بودیم . انگار کسی دوباره رازهایش را میپوشانَد . از چسبیدنِ خوابهایم به تنم به صدایم از بهخودآمدنهای ناگهانیاَم میترسم. . دلم برای شنیدن همۀ صداها تنگ شده است. حتا، برای نرسیدن به تو. چهقدر دلم میخواهد حرف بزنم حرف بزنم. . دیروقت است فرشتهای در کار نیست از دنیا چیزی نمیدانم اسب رم میکند گاری برمیگردد از گذشته چیزی نزدیکتر میشود . شعر مجالِ شعبده و شگفتی و سرریزکردنِ حس نیست درنگی در گلوست فشاری در قتلگاه بیرونکشیدنِ سنگ از معنایش دمیدنِ خون در آن دوبارهگیِ زیستن است. سکوتِ بزرگ و پُرخونیست که میتوان در آن به کودکی بازگشت . تو میگفتی من شاعرِ بزرگی هستم چه فکرهای خامی نمیدانستی که ما اجارهای زندهگی میکنیم و تا خِرخِره زیرِ قرضیم . بگذار من در تو نفَس بکشم ای کسی که چشم بر دستهای گذشتۀ من دوختهای من نیز چون تو آری من نیز چون تو نه . حالا مدتیست که از حرفهایم کلمههایم وقت برای مُردن میگیرم همهجا که قرمز میشود . جنون همهچیز را یکجا به من میدهد «تو» مرا نمیپوشانی . فکر نمیکردی که با دیدنِ هر شبِ ماه جاپای تو در من ژرفتر میشود؟ . تو با خنجری از میانِ استخوانهایم میگذری و فکر میکنی که تسکینم میدهی . برای نگاهکردن به چشمهای تو چند قرن آرامش چند قرن سکوت و فاصله کم دارم . خونم به صدایم چسبیده و تو به خونم . اکنون که هزار سال آشنایی با تودر خونم میگذرد . تمامِ کلمات را به بوی خود آغشته میکنی کلمهبهکلمه مینویسم و تو چند کلمه جلوتری . خواب میبینم که تو کلمهبهکلمه دنبالم میگردی و هر چه کلمههای گریان را تکان میدهی کسی جوابت نمیگوید کسی نمیتواند. و ناگهان در خوابم درِ چوبیِ خانۀ کودکیام! که مقابلِ آن ایستادهام و کسی در گوشم میگوید: کلمهبهکلمه دنبالِ تو و آنگاه که میرسی کتاب بسته میشود . شاید تو را برای زندهگیِ دیگری کنار گذاشتهاند که زمان را تنگتر میگذرانی . ــ خوب است که حرف نمیزنی وگرنه همهچیز را با صدایت آتش میزدی ــ . در باد به یادِ فروغ چیزی در من میمیرد، هرقدر که زندهگی میکنم . ما به دریاها دل بستیم به سکوتِ خیس و سنگینِ صداها به ژرفا و تلاطمهای اینهمه... . دست در گلوی لحظهها جاهای خالیشدهام را پرندهگانی کورشده منقار میکوبند . کاش به جز دست ها و چشم ها و قلبم چیزِ دیگری برای از دست دادن داشتم برای باد . شعر با دو چشم آبی می آید و پشت پنجره می ماند . بنویس، خونی که مدام جرقه میزند . بنویس، خاک برمیگردد . ما برای پُرکردنِ این فاصلهها به شعر پناه آوردهایم . اینجا میتوان برای همیشه گریست برای همهی نسلها . چهقدر دلم میخواهد از این دنیا سالها بعد پا به بیرون بگذارم و به دنیای شما داخل شوم و بگویم همهچیز عوض شدهاست و به دنیای خودم برگردم . لطفاً قیام کنید ! درمییابم که در دادگاهم هواخوری ! درمییابم که در زندانم . از همسلولیام جُرمش را میپرسم عصبی میگوید: آزادی را بَد تلفظ کردهام، بَد ! . عزیزم ! عشق در زندان شاقّ است . ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بودهایم در درنگی که به خورشید داده میشود در سکوتی که همیشه بیشتر از ما میداند در شباهت و دوریِ اندوه و ماه ــ چیزی گُنگ، همیشه در ما به گذشته برمیگردد ـ . تو تمامِ بعدازظهرهای کودکیات را از سرما لرزیدهای و چشمهایت برای خوشبختی بسیار سرد بودهاند بسیار سرد . در تمامِ این سالها قایقم را از این شعر به آن شعر بُردهام و دلم باز نشده است . ــ برای همۀ خاطرهها، خون میخواهم ــ . یکنوع بیماریِ مُسری در نگاهها پیدا شده: تو غریبهای، من غریبهام پدر غریبه، خواهر غریبه زمین پُر از غریبههاست ــ کسی این را مینویسد ــ تو فکر نمیکنی ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟ جایی در موسیقی؟ . خونی دیگر را در حرفزدنم پیدا کردهام و کلمات رگِ همدیگر را میزنند . اما من با گریهکردن مینویسم و به جای تمامِ تصاویر خونم از گلوی کلمات میگذرد . سنگِ روی سینهام بیتابی میکند حتماً، شعری نوشتهام . _سکوت در اتاق گیج شده_ . زمانی خیسشده را در خود حس میکنم زمانی گریسته را . تو خیسی، از صدای مادرانی که دردناکیِ تاریکشدنشان را فاصلۀ بزرگشدنِ فرزندان میخراشد .
باید صدای همدیگر را بشنویم به همدیگر نامه بنویسیم اگرچه تو در جنگ کشته شده باشی . ما زنده نیستیم ما بلد نیستیم خانهای در دریا هستیم که مجبوریم از دور، چراغی را زنده نگه داریم . توهّم توهّم ما را سرِپا و زنده نگه میدارد . من آرام شدهام، آرام آنقدر که یک خورشید و یک ماه را میتوانم چون مادری دوطرفِ سینهام بخوابانم و بگویم تحمل کنید تحمل باید ادامه دهیم . ــ شرم همهچیز را میبوسد ــ . ما یک خورشیدِ قراضه آنبالا داریم که همهچیز را مهربانانه زخمی میکند .