(Bizhan Mofid) بیژن مفید (۹ خرداد ۱۳13 در تهران - ۲۱ آبان ۱۳۶۳ لسآنجلس) از نمایشنامهنویسان ایرانی است. از او تا به حال تعداد ۹ نمایشنامه انتشار یافته ولی آثاری از نوشتههای او به روی صحنه آمده، و بیش از ۱۵۰ نمایشنامه رادیویی و تلویزیونی توسط او ترجمه و کارگردانی شدهاست. با وجودی که از «بیژن مفید» تا به حال تعداد ۹ نمایشنامه به چاپ رسیده و علاوه بر این با آثاری که از نوشتههای او به روی صحنه آمده، و همچنین با بیش از صد و پنجاه نمایشنامه رادیویی و تلویزیونی که توسط او ترجمه و کارگردانی شده، ولی باز هم «شهر قصه» معروفترین اثر و نمایشنامهای است که از او به یادگار ماندهاست. ین نمایشنامه برگرفته از ترانهها، متل و ضربالمثلهای قدیمی ایرانی و سرشار از کنایه و اشارات و تشبیهات و اصطلاحاتی است که بیشتر در زبان گفتاری مردم کوچه و بازار ساری و جاری بوده و هست. بیژن مفید» روز ۲۱ آبان ماه سال ۱۳۶۳، دو سال بعد از ورودش به آمریکا، در لوس آنجلس در گذشت. با مرگ او ایران یکی از بهترین هنرمندان دوران اخیر را از دست داد. او نیز چون آن دیگر تئاتر نویس نامی و معتبر ما، «غلامحسین ساعدی» دانا و آگاه به آنچه که میکرد، وسائل ترک دنیا را برای خود فراهم آورده و خود خواسته و مصمم راهی را برگزیده بود که هر چه زودتر به پایان قصهاش رهنمون باشد. یاس و نومیدی او از آنچه که میخواست و نمیدید، و انزوا و دلزدگیاش را از آنچه که میدید و نمیخواست در یادداشتی به قلم «اردوان مفید» برادر و میزبان او در ایامی که در آمریکا سکونت داشت میخوانیم: «...بعد از یک ماه انتظار و نگرانی به فرودگاه لوس آنجلس رفتم که محموله [در تهران که به من تلفن میشد از او بهعنوان «محموله» یاد میشد:] را بگیرم. آنقدر رنجور و شکسته بود که باورم نمیشد . . . از هفته دوم ورودش که همه باخبر شدند، خانه کوچک ما پایگاه چهرههای آشنا و قدیمی شد که همه پروانهوار دورش میچرخیدند . . . ساعت حدود سه صبح است، همه رفتهاند و او تنها نشستهاست. گویی چون همیشه با خواب قهر است. سیگار، این آشنای دیرین در لابلای انگشتان استخوانیش جابجا میشود. عینکی بدقوراه به چشم دارد. بهطوری که نیمرخش را رنجورتر نشان میدهد. ولی هنوز استوار و محکم مینماید. تلویزیون مثل همیشه روشن است. وقتی وارد اطاق میشوم مرا نمیبیند. حرفهای روز را مرور میکند. تشویق دوستان به نوشتن و کار کردن و اینکه مردم تشنه آثارش هستند. کنارش مینشینم. میپرسم: چرا نمیخوابی؟ میگوید: نه، تو برو بخواب. فردا کارگری. . . قبل از آنکه با
بیژن مفید: «در حقیقت، شهر قصه، قصه گرگهاست. روایت است در شبهای سرد زمستان، دو گرگ گرسنه به هم میرسند. از ترس روبروی هم مینشینند و مواظب یکدیگرند که یکی آن دیگری را از شدت گرسنگی پاره نکند. کمکم گرگان دیگر میرسند و همه دور هم مینشینند و مواظب یکدیگر پلک نمیزنند. هر بار یکی خسته میشود و پلک میزند، بقیه بر سرش میریزند و پارهپارهاش میکنند و متوجه نیستند که زمان پاییدن یکدیگر، شاید شکارهایی رد شدهاند و آنها ندیدهاند. شهر قصه، حکایت حلقه گرگهاست و تراژدی نکبتبار آدمیزاد. شاید اگر هرکدام از آنها حرکتی میکردند، وضعشان اینهمه دردناک نبود.»
بالاخره نوای صوتی اش رو تمام کردم به قول مُلا یا همون روباه،عجبا !!!! مُلا عجب شخصیتی داشت و صدا و لحنشش عالی بود هروقت حرف میزد کیف میکردم از این همه حیله و بکار بردنش در صداش من بهترین شخصیت پردازی و نقش رو به مُلا(روباه) میدم :) آهنگ هایی که میخوندن برام خیلی لذت بخش بود حسی که در آهنگ های قدیمی ایرانی هست الان خیلی کم پیدا میشه
* این امتیاز صرفاً به متن نمایشنامه شهر قصه داده شده است، نه به اجرای بسیار زیبا و لذت بخش آن. من به اجرای صوتی آن، قطعاً و بیهیچ بحثی نمره پنج میدهم.
"مفید"ها وارد میشوند:
سال ۱۳۴۷، همراه با تئاتر ساختارشکن "پژوهش ژرف و سترگ ..."، بیژن مفید جوان نیز تئاتری را در جشن دوم هنر شیراز به روی صحنه برد که از نظر استقبال، در زمان خود بینظیر بود.
بیژن مفید بر روی نمایش "شهر قصه" را در گروه هنر ملی و سپس سازمان پیشاهنگی با همراهی جمعی از بازیگران تازهکار و آماتور کار کرده بودم و کمکم در طی تمرینهاشان نمایشنامه هم شکل نهاییاش را به خود میگیرد. مفید و تیم جوان و پر شورش در جشن هنر شیراز به روی صحنه میروند، از سازمان تلویزیون ملی جایزه میگیرند و مورد استقبال فراوان مردم قرار میگیرند. به دنبال آن، این تئاتر در تهران (۲۵ شهریور)، آبادان و مسجدسلیمان و آغاجاری به روی صحنه برده میشود. بسیاری از بازیگران این نمایش، از جمله محمد استاد محمد، بهمن مفید، جمیله ندایی به نامهای آشنایی برای اهل نمایش تبدیل میشوند. و خود بیژن مفید نیز همراه با جمیله ندایی(مفید)، به کارگاه نمایش میپیوندند.
جنگلِ مفید:
مفید با ترکیب سنتهای نمایشی روحوضی، نقالی و آوازخوانی با حکایتهای تمثیلی، تلاش میکند در "شهر قصه" و نمایشنامههای بعدیاش به فرمولی برای تئاتر ملی یا ایرانی دست پیدا کند. خوشبختانه به واسطهی ضبط صوتی و تصویری این نمایش، بخوبی میتوانیم متوجه حس و حال و نحوه کار بیژن مفید و تیمش بشویم.
شهر قصه و حیوانات مفید را همانطور که خودش هم به صراحت بیان کرده، تمثیلی از جامعه ایران و اقشار مختلف آن دانست که در طی یکسری اتفاقاتی، از شهری قشنگ و آرام به جنگلی مبدل میشود که ساکنینش در پی پاره کردن یکدیگر میشوند. در نتیجه، این نمایشنامه به بستر مناسبی تبدیل میشود تا مفید به صراحت و با گزندگی به نقد اقشار مختلف جامعه خود بپردازد.
اما به نظرم ایراد اصلی نمایشنامه به نحوه گسترش آن برمیگردد. البته باید بگویم که نمیدانم که آیا این فرم روایی شهر قصه ریشه در نمایشهای روحوضی و یا نقالی دارد یا خیر. به هر حال، آنطور که از روایتهای شفاهی بر میآید، نمایشنامه به مرور و با مشارکت خود بازیگران، تکه تکه از طرحی کوتاه به شکل فعلی آن مبدل میشود. فکر میکنم که همین امر موجب شده است که خرده روایتهای نمایش، نه اپیزودیک بلکه وصلهطور به نظر برسند.
در اهمیتِ مفید:
به نظرم اهمیت بیژن مفید و کارنامهی او در این است که در زمانهای که اکثر هنرمندان به اجرای نمایشنامههای خارجی میپرداختند، او با شجاعت و تهور در نقش یک کارگردان - مولف پا به میدان میگذارد و نشان میدهد که در کنار قدرت در کارگردانی، به خوبی جامعهاش و مخاطبش میشناسد و همچنین میتواند سنتهای نمایشی ایرانی را به زیبایی در نمایشش به کار گیرد. بنابراین او با اولین کار خود به یکی از تکسوارانِ نمایشنامهنویسی ایران بدل میشود.
ننهای بود که نفرین بکنه بعد نصفهشب پاشه لحاف رو آدم بکشه که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد، که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه. حالیته؟
بابایی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه، باهامون دعوا کنه، پامونو فلک کنه، بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه اشگهای شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود، کم کمک با دستای زبر خودش پاک بکنه، حالیته؟
ما رو دیوونه و رسوا کردی. حالیته؟ ما رو آوارۀ صحرا کردی. حالیته؟ آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم دستِکم هر چی که بود آدم بیغمی بودیم. حالیته؟
سر و سامون داشتیم کس و کاری داشتیم.
ای دیگه. یادش بخیر! ننهمون جورابمونو وصله میزد. ما رو نفرین میکرد.
بابامون، خدا بیامرز سرمون داد میکشید بههمون فحش میداد با کمربند زمونِ احباریش پامونو محکم میبست ترکههای آلبالو رو کفِ پامون میشکست. حالیته؟
یادِ اونروزا بخیر! چون بازم هر چی که بود، سر و سامونی بود. حالیته؟
ننهای بود که نفرین بکنه بعد نصفهشب پاشه لحاف رو آدم بکشه که مبادا پسرش خدا نکرده بچّاد، که مبادا نور چشمش سینه پهلو بکنه. حالیته؟
بابایی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه، باهامون دعوا کنه، پامونو فلک کنه، بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه اشگهای شب قبلو که روی صورتمون ماسیده بود، کمکمک با دستای زبر خودش پاک بکنه. حالیته؟
میدونی؟ بابامون چن سالِ پیش عمرشو داد به شوما ـ هر چی خاکِ اونه عمر تو باشه ـ مَردِ زحمتکشی بود... خدا رحمتش کنه.
ننه هم کور و زمینگیر شده، ای دیگه. پیر شده. بیچاره. غصۀ ما پیرش کرد، غم رسوایی ما کور و زمینگیرش کرد. حالیته؟
اما راسش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود، هرچی بود، زیر سر چشم تو بود. یه کاره تو راه ما سبز شدی ما رو عاشق کردی ما رو مجنون کردی ما رو داغوون کردی. حالیته؟
آخه آدم چی بگه، قربونتم حالا از ما که گذشت بعد از این اگه شبی، نصفهشبی، به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب تو کوچه برخوردی اون چشا رو هم بذار یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن.
آخه من قربونِ هیکلت برم اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه!
***
محمود استادمحمد، که از آغاز نمايش (شهر قصه) با گروه بازيگران در کنار (بيژن مفيد) همراهي و همکاري داشته در مصاحبهاي که اخيراً انتشار يافته، در خصوص سابقه و تاريخچه و چگونگي تکميل شدن اين نمايشنامه ميگويد
بيژن، اول (شهر قصه) را بهطور مختصر و براي كودكان نوشته بود. متن (شهر قصه) كه تايپ شده بود يك متن كوتاه چند صفحهاي بيشتر نبود. از همان متل معروف خره، خراطي ميكرد. بزه، بزازي ميكرد. اسب، عصاري ميكرد. فيل اومد آب بخوره، افتاد و دندونش شكست شروع ميشد و ميرسيد به داستان «خاله سوسکه» و «آقا موشه» و با قصه آنها تمام ميشد. اصل محتواي «شهر قصه» كه بعدها به صورت تراژدي فيل شكل گرفت، چيزي بود كه «بيژن» بعدها به «شهر قصه» اضافه كرد و ماجراي فيل خط دراماتيك قصه شد. اين اتفاق در طول سه سال تمرين رخ داد. يعني «بيژن»، صحنه به صحنه نمايش را مينوشت و ما كار ميكرديم
اين نمايشنامه با عنوان نمايش برگزيده «تلويزيون ملي ايران» در دو پرده و چهار صحنه، نخستين بار 21 شهريور ماه سال 1347 در «جشن هنر شيراز» در تالار دانشگاه پهلوي به روي صحنه رفت، و در همان سال دو بار ديگر در تالار «بيست و پنج شهريور» تهران و بعد در شبکه سراسري تلويزيون ملي ايران اجرا و به نمايش در آمد.
در مدت نزديک به سه سالي که در مجموع نماشنامه «شهر قصه» در سالن و يا تالارهاي کوچک و بزرگ تاترهاي مختلف به نمايش در آمد، البته که تعداد بسياري از علاقهمندان به هنر نمايش که هم امکان خريد بليط و هم شرايط رفتن به تاتر را داشتند، موفق به ديدن اين نمايشنامه شده بودند. عدهاي نيز «شهر قصه» را در نمايش تلويزيوني آن ديده بودند
فهيمه راستکار، در مورد ابتکار «بيژن مفيد» براي صداي بازيگران «شهر قصه» ميگويد: «در اين نمايشنامه چون همه شخصيتها ماسک داشتند، لازم بود كه صداها به خوبي شنيده شود. به همين دليل «بيژن» تمام موسيقي و صداها را به صورت( پلي بك) ضبط کرد
جميله ندايي، همسر «بيژن مفيد» که در آن زمان نيز نقش داستانسراي «شهر قصه» را اجرا ميکرد در مصاحبهاي با بخش فارسي راديو بيبيسي ميگويد
آن روزها بيژن در محله مردمي در تهران زندگي ميکرد که جاي شلوغي . قهوهخانهها هم جايي بود که ميشد رفت و نشيت و با مردم بود. بيژن توي اين محلات يکي از دروس تئاتر که مشاهده و مطالعه است را آموخته بود. بيژن در نوشتن «شهر قصه» تمام اين تجر��يات را استفاده کرد
«بيژن مفيد» نويسنده و کارگردان اين نمايشنامه خود اجراي نقش شخصيتهاي روباهِ ملا و شتر نقال، و «بهمن مفيد» برادر او در نقش خرس رمال و بز بزار، و بالاخره کوچکترين برادرش «هومن مفيد» نقش موش عاشق را به عهده داشتند. نقش داستانگوي «شهر قصه» نيز همانطور که گفته شد «جميله ندايي» به عهده داشت که در آن زمان همسر «بيژن مفيد» بود
پرده دوم «شهر قصه» با يک قطعه مونولوگ يا تکگويي شروع ميشود که در واقع بهصورت مستقل و جدا از بافت و ساختار کلي نمايشنامه است. آنجا که «خر» شهر قصه پيش ميمونِ عريضهنويس، دارد نامهاي را ديکته ميکند. «آره! داشتيم چي ميگفتيم؟ بنويس!» تکيه کلامي که او در اين واگويه به کار ميبرد يعني «حاليته؟» را بعدها در بسياري از متنها و قطعههاي نمايشي و بهخصوص در ترانههاي ايراني به کار گرفتند که هنوز هم کاربرد دارد و شنيدهايم و ميشنويم. اين صدا و اجراي استادانه از آنِ «محمود استادمحمد» است که ايفاي نقش «خر» را به عهده داشت
نمايشنامه «شهر قصه» در بخشهاي چهارگانه خود، به نوعي روايتگر مسخ شدن و بيهويتي آدميست در غربت که در اين حکايت «فيل» نماد آن است. در «شهر قصه» همانگونه که داستانسراي آن در آغاز ميگويد، حيوانات مختلفي زندگي ميکنند و هر کدام نيز صاحبِ شعلي و به کاري مشغول. تا در غروب روزي که فيل در گذر خود، گذارش به آنجا ميافتد و از بدِ روزگار هنگام خوردن آب از گدار، ميافتد و دندانش ميشکند اين حادثه براي اهالي «شهر قصه» که هر کس سر در کار و زندگي خود دارد، بهانهاي ميشود تا از يکنواختگي و تکرار مکرر روزمرهگي زندگي در آن شهر لحظهاي فارغ شوند و ورودِ تازه واردي را که از بابت شکستن داندان و درد ناشي از آن محتاج و نيازمندِ کمک است را به شکل و شيوه خود برگزار کنند
بخش دوم نمايشنامه «شهر قصه» همانطور که گفته شد با مونولوگ يا تکگويي «خر» شروع ميشود و تا پايان آن با زباني غني و کلامي برگرفته از گفتار مردم عادي کوچه و بازار و ترانهها و متل و ضربالمثلهاي معروف و جاري و ساري در فرهنگ عامۀ مردم ايران ادامه مييابد. در جايي از اين بخش، ترانۀ بسيار مشهور و قديمي «مادرم زينب خاتون، گيس داره قدِ کمون، به کس کسونم نميده، به همه کسونم نميده» را ميشنويم اين ترانه سالها پيش در اولين کوشش جدي و پيگيري که در جهت جمعآوري ترانهها و متلهای رايج در فرهنگ فولکور مردم ايران توسط «صادق هدايت» و با انتشار مجموعۀ «اوسانه» انجام شد، مکتوب شده و به چاپ رسيده است. در نمونهاي که «بيژن مفيد» از اين ترانه قديمي در نمايشنامهي «شهر قصه» خود ارائه ميدهد اما، از «مستشار فرنگ» و «فشنگهاي دويست مليون مگاتوني عمو سام براي پاپتيهاي ويتنام» هم گفته ميشود و سخن ميرود
در بخش سوم از اين نمايشنامه، بعد از تغيير شکل فيل، شاهد شستشوي مغزي و تهي شدن او از ارزشها و باورمنديها و اعتقاداتش، و در نهايت بيشتر فرو رفتن او در مرداب بيهويتي و از خود بيگانگي هستيم
برتولت برشت، شاعر و نمايشنامه نويس معروف آلماني در يکي از اشعار خود ميگويد: «وقتي که اسمت روي کاغذهاي تشخيص هويت نباشد، تو وجود نداري
در آخرين پرده از نمايشنامه «شهر قصه»، ضمن اشارهاي که «بيژن مفيد» به روند بورکراسي و کاغذ بازي حاکم بر دنياي ما، و عارضه رشوهدهي و رشوهخواري در جامعه دارد، در ادامه روايت از «نيستان جدا افتادن» و غربت و غريبي فيل که روزگاري نه از پي حشمت و جاه، که از اتفاق روزگار گذرش به «شهر قصه» افتاد و از بدِ حادثه دندانش شکست، بعد از اضمحلال شخصيت و باروها و اعتقادات او، ما را به مهماني شوم مرگ هويت و از دسترفتگي فيل دعوت ميکند. «فيل» حالا نه تنها «يک چيز هشهلفت» شده است، بلکه حتي ديگر نامش هم «فيل» نيست. «منوچهر» است
من این کتابو به پیشنهاد پارتنرم خوندم. خب راستش این کتاب بیشتر یه نمایشنامهست، پس صوتیشو گوش کردم، هرچند فایل صوتیش خیلی مشکل داشت و وسطش قطع میشد. ولی تو اینترنت خوندم و تونستم داستانو بفهمم.
جالب بود که نویسنده چجوری نشون داده آدما چقدر میتونن پر از دروغ و کلک باشن. اکثر خواستگارا میومدن و میخواستن یه جوری دختر رو برای خودشون کنن، ولی همشون فقط تظاهر و وعده دادن و حتی براش تصمیم بگیرن.
دختر یه جایی میگه: «چرا باید شماها رو انتخاب کنم؟ من خیلی خواستگار دارم.» و اگر درست فهمیده باشم یکی از خواستگارا کل خواستگارا رو زیر سوال میبره و حتی شاهو هم کوبوند.
دختر نمیدونه کیو انتخاب کنه، حتی وقتی یه پسر عاشقپیشه براش میاد، باز هم اونو رد میکنه و توجهی بهش نمیکنه.
یه جا هم دختر میره توی مجالس و گریه میکنه. واقعا جالب بود که حتی اگه بقیه فقط ادعا داشتن، خود دختر هم مجبور بود برای موندن بین اون آدمها یه جور تظاهر کنه.
حس و حال این کتاب خیلی خوب بود و منو یاد کارتونای دههی ۷۰ مینداخت. به نظرم حتما صوتیشو گوش بدین، مطمئنم خوشتون میاد.
This entire review has been hidden because of spoilers.
یاد دوران بچگیم افتادم که همیشه با گوش دادن قصه های رادیو و نوار کاست خوابم میبرد:) امروزه جای همچین آثاری تو تعلیم و تربیت ما واقعا کمه.با شعر و داستان و نمایش راحت میشه انگیزه دانش آموزان برای درس و آشنایی با ادبیات افزایش داد.
شهر قصه" داستان شهريه که آدم های اون بر يک سری حداقل ها و داشتن يک زندگی ساده سازش کردن. اين آدم ها با يک معيار ضد انسانی زندگی می کنن. ضد انسانی به اين معنی که تو نتونی زندگی خودت رو اونجور که دلت می خواد ادامه بدی و قوانين، خرافات و فرهنگ مبتذل به تو تحميل بشه.
يک فيل از خارج شهر به اين شهر وارد می شه. همه حيوانات اين شهر به دور فيل ميان و با موذی گری سر اين فيل رو کلاه می ذارن و هر چيز با ارزشی که داره ازش می گيرن. حتی سعی می کنن که هويت اين فيل رو عوض هم کنن. خرطومش رو می کنن و بين خودشون تقسيم می کنن. عاج های اون رو هم می کنن و تبديل به شاخ می کنند... آخرش که فيل ديوانه می شه، تصميم ميگيره بخونه که "حمومی هويتم رو بردن، عاجم رو بردن. خير نبينی حمومی که من به اين روز افتادم ..." در واقع اينجای داستان آگاه می شه که ديگه فيل نيست!
دوستان ببینید از اون ته مه کمد بالایی (گنجه)، مادرم چه گنجی پیدا کردن. دوتا کاست قدیمی شهر قصه. من واو به واو شهر قصه رو حفط هستم من عاشق شهر قصه هستم. پنج ستاره خیلی کمه براش. جاتون خالی دوستان میخوام دوباره بهش گوش کنم
میگه هر سکه میشه قلب باشه / اما هر چی قلب شد دل نمیشه
سالها خیال میکردم که این شهر مال بچگیهام بوده و سراغش نمیرفتم. اما همینجا تو گودریدز بود که فهمیدم اشتباه میکردم و واقعا هم اشتباه میکردم . شهر قصه قلعهی حیوانات ایرانی ماست. هر کدوم از شخصیتها تیکههایی از خود ماها هستن که هر روز و هر لحظه باهاشون سر و کار داریم. ما خودمون هم اهل همین شهریم. با این فرق که گاهی میمون میشیم، گاهی روباه، گاهی موش، گاهی خرس و گاهی خاله سوسکه
من با این قصه بزرگ شدهام؛ از دوران کودکی، وقتی که هنوز نمیدانستم بیژن مفید کیست و نمایش چیست، و از زمانی که میتوانستم ضبط صوت آکایی قدیمی پدرم را راه بیندازم و بین اندک نوار کاستهای بینامونشان این گنجینه را پیدا کنم و آنقدر گوشش کنم که تمامی دیالوگها را از بر باشم(به خصوص ملا)؛ تا همین الان بارهاوبارها بازگشتهام سراغ این شهر و آدمهاش. انگار دیالوگها در آن تکهی سنگیِ حافظهام حک شده است. تصویری که از شخصیتهای قصه ساخته بودم چنان جاندار و زندهاند که همراه من و در زندگیام زندگی کرده و میکنند؛ این شهر بخشی از جغرافیای من و روانم است. میتوانم ادعا کنم که بخشی از زندگیام را در این شهر زندگی کردام. ◽ فکرش را نمیکردم اینجا ببینمش، نمیدانستم که غیر از نسخهی صوتی و تصویریاش، نسخهی چاپی هم دارد! بدیهیاست که دارد!
من چقدر دیر "شهرقصه"ی آقای مفید رو پیدا کردم. خیلی وقت پیش اتفاقی چند دقیقه از فایل صوتی اجرای این نمایش به کارگردانی یاشار دارالشفا داخل زندان اوین رو شنیدم، نشد که تا اخر بشنومش و بعد ها هم فراموشم شد، هفتهی پیش فایل صوتی اجرای اصلی (اگر اشتباه نکنم اجرای جشن هنر ۱۳۴۷) رو پیدا کردم، و بدون اغراق روزی یک بار از اول تا اخر شنیدنمش. هربار با یکی از شخصیتها همخونی میکردم، یکبار ملا یکبار گوینده و بیشتر از همه موش! دیروز سراغ اجرای اوین رفتم، قبلش یه فایل از دستنوشته های آقای دارالشفا از ایده اجرای این نمایش داخل بند سیاسی رو هم خوندم که داستان "شهر قصهی اوین" رو جالب تر کرد. اگر با اجرای کامل و کارگردانی اجرای ۴۷ مقایسه بشه که قطعا کامل نیست، اما اگر بنا بر شرایط اجرا بهش گوش بدیم نویز بلندگوی زندان و همهمهی زندانیها و عجلهی نابازیگرها برای گفتن دیالوگ تبدیل به بخشی از نمایش اوین میشه که واقعی تر و شجاعانهست. ----- نه دیگه این دل واسه ما دل نمیشه هرچی بهش میگم نصیحت میکنم که بابا آدم عاقل عاشق نمیشه میگه یه دل مگه از پولاده که تو این دوره زمونه چششو رو هم بذاره هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره؟ میگه هر سکه میشه قلب باشه اما هرچی قلب شد دل نمیشه
"شهر قصه" حكايت دردناك آدمی است که نادانيها، خرافات و سنتها و نظامهاي تحميل شده زندگيش رامحدود کرده اند.
اون زموناي قديم، زيرگنبد کبود، ميون جنگل سبز، لاي درختاي قشنگ، شهر باصفايي بود. دور تا دورش گل سرخ. روبروش کوه بلند. با چمن هاي وسيع که پر از شاپرکه . مردمانش همه خوب . همه پاك و مهربون . همه پرکار و زرنگ . ...
اسم اين شهر قشنگ، شهرقصه بود … توي شهر قصه هم مثل هر جاي ديگه هرکسی یه کاری داشت: خره خراطي مي کرد ... شتره نمدمالی می کرد ... خرگوشه رزازی می کرد... خاله سوسکه این وسط با مینی ژوپ خودش دل مردمو می برد... بزه بزازی می کرد... سگه عطاری می کرد... کلاغه خبر چینی می کرد... قاطر نعل بندی می کرد... روباه ملا شده بود... خرسه رمالی می کرد... طوطیه شعر می گفت... موشه هیچ کاری نداشت فقط عاشق شده بود... قورباغه غواصی می کرد میمونه رقاصی می کرد...
.شهرقصه در اصل از يك روايت عاميانه گرفته شده : منتهى من به اين روايت شكلى تمثيلى داده ام. من دراين نمايشنامه كوشيدم تا نظمى را كه خاص زبان اين قبيل روايتهاى عاميانه است در گفتگوى آدمهاى اين نمايش حفظ شود. »شهرقصه« حكايت دردناك آدمى است كه نادانيها، خرافات و سنتها و نظامهاي تحميل شده ى زندگيش رامحدود كرده است.
نه دیگه این واسه ما دل نمی شه نه دیگه این واسه ما دل نمی شه ... هر چی من بهش نصیحت می کنم که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی شه می گه یا اسم آدم دل نمی شه یا اگر شد دیگه عاقل نمی شه بهش می گم جون دلم این همه دل توی دنیاست چرا یک کدوم مثل دل خراب صاحب مرده ی من پاپی زن های خوشگل نمی شه... چرا از این همه دل یک کدوم مثل تو دیونه ی زنجیری نیست یک کدوم صبح تا غروب تو کوچه ول نمی شه می گه یک دل مگه از فولاده که تو این دور و زمونه چشمش رو هم بذاره هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره می گم آخه بابا جون اون دل فولادی دست کم دنبال کیف خودشه دیگه از اشک چشمش زیر پاش گل نمی شه می گه هر سکه می شه قلب باشه اما هر چی قلب شد دل نمی شه نه دیگه....نه دیگه ...نه دیگه این واسه ما دل نمی شه نه دیگه این واسه ما دل نمی شه بز: بهش می گم سکه قلب لا اقل کام خودش شیرینه .دیگه هر شهد براش زهر هلاهل نمی شه قصه گو: می گه اون شیرینی به درد شاعر می خوره که با شمع و گل و پروانه و بلبل بغل هم بذاره بشینه نگاه کنه های های گریه کنه شعر بگه... روباه:بهش می گم عزیزکم ...جانکم ...امیدکم...قلبک بازیگوشم ! سکه قلب اقلا قلب است می شه باهاش سر کسی کلاه گذاشت یا کلاهی بر داشت هیچ قلبی مثل تو عاطل و باطل نمی شه قصه گو: می گه اون قلب فقط به درد ملا می خوره خرس: بهش می گم ملا بازم هر چی باشه دست کم به فکر نفع خودشه بی خودی منصف و عادل نمی شه... ! خر: عینهو فرشته سر در دیوان قضا تا حالا سی ساله چسبیده به دیوار ...که چی؟!!! که با اون ترازوی نا میزون یه چیزی وزن کنه قصه گو: می گه هر فرشته ای کاسب و بقال نمی شه سگ: تازه هر بقالی هم انقده احمق نمی شه که با دستمال ببنده چشمشو بعد بخواد زردچوبه و فلفل رو با ترازو بکشه ...دیگه اون مثقال مثقال نمی شه دیگه اون فلفل فلفل نمی شه قصه گو: بابا ول کن حاج آقا دل به فلفل آخه دخلی نداره فلفل شما هم مثل سکه قلب همه چی داره به غیر از فلفل عینهو قلب شما قلابی ...توی دل هر چی باشه به جز از عشق و محبت چیزی داخل نمی شه خر: داش من از قول ما به این دل واموندت حالی کن عشق مثل دسته چپق حتما باید دو تا سر داشته باشه آخه عشق یه سره باعث درد سره ! قصه گو: می گه اون عشق فقط به درد خراط می خوره شتر: بهش بگو عقلم آخه خوب چیزیه اگه فرهادی شیرینت کو..... اگه مجنونی لیلی ات کجاست قصه گو: آخه مرشد مجنون اگه لیلی داشت مجنون نمی شد ...وقتی هم شد دیگه عاقل نمی شه خر: بهش بگو دست بردار دیگه دیونه شدن این همه قمپز نداره توی دنیا دیونه فراونه مگه تو نوبرشو آوردی؟!!!
شهر قصه رو وقتي بچه بودم شنيدم. اون موقعي كه فقط ميتونستم بفهمم يه داستانه. و چون بچه بودم و اسمشم شهر قصه بود دوستش داشتم. مدتها به يادش نبودم تا اينكه چند شب پيش توي گشت و گذارم تو اينترنت لينكهاي دانلودش رو ديدم و دانلودش كردم و .... بله! همه خاطراتم زنده شد با اين تغيير كه ديگه ميفهميدم پشت هر جملهاش چه چيزي پنهانه....
خيلي دوسش دارم همه شخصيتهاش خاله سوسكه فيله موش عااااشق رو كه ديگه نگو! كشته مردهي شعر خوندنشم! اون آخونده هم ديگه بلــــــه :D
نمایش شهر قصه، یک اثر تمثیلیست در نکوهش نادانی، خرافات و سنتهایی که در یک جامعهی مذهبزده به انسانها تحمیل میشود و به چیستی و کیستی آنها جهت میدهد. شهر قصه، رویای یک قصهگوست که یک شهر خیالی را تعریف میکند. در این شهر خیالی، حیواناتی هستند که هرکدام از این حیوانات نمونهی آدمهایی هستند که جامعه را میسازند. این قصهگو، بدبختیها، خوشبختیها و برخوردهایشان را باهم تعریف میکند با یک طنز گزندهای نسبت به جامعهای که در آن زندگی میکنیم؛ به همین دلیل است که مسئلهای که در شهر قصه مطرح میشود، یک مسئلهی همیشگیست. بیژن مفید تلاش داشت با هنرش فاصلهی بین روشنفکران و مردم را کم کند، وی گفت: «دو دستهی روشنفکر و مردم عادی در عصر ما، روزبهروز از هم بیشتر فاصله میگیرند: این فاصله باید روزی از بین برود. کار من کوششیست برای پر کردن این خندق ذهنی بین روشنفکر و مردم.» به تعبیر بیژن مفید، این خندق ذهنی پنج دهه بعد از انقلاب ۵۷ نه تنها همچنان بر جای خود باقیست، بلکه روز به روز به ژرفای آن افزوده میشود. بیژن مفید در مقدمهی این نمایشنامه نوشته است: «این نمایش در اصل از یک روایت عامیانه گرفته شده است. منتهی من به آن شکل تمثیلی دادم. حکایت دردناک آدمیست که نادانی، خرافات و سنتهای تحمیل شده به او، زندگیاش را محدود کرده است.»
اونجا که می گه ب... ب... بنده فی ... فیلم! خره برمیگرده بلند می گه: میگه اسمش فیفیله! بعدترش میگه: ولش کن! فوفول سواد نداره! طوطیه می گه: کسی که سواد نداره، این همه باد نداره؟! اونجا که خاله سوسکه میگه : دوتا عاشق دارم یکیش تو رایه!! بعد حرف می زنن راجب�� اینکه چشاش کار کجایه بعد ملا می گه: ببینم کار ملاهای قم نیست؟ یا اونجا که میگه: چطوره بگم زبیده؟ اونجور که ـِ ها رو ـَ می گه عالی بود ینی !!! شخصیت مورد علاقهمم کلن روباه بود :)
+ حتی اونجا که با لهجه میگه: نوع ِ سوم دیگه محشر می کنه!
آپدیت: الان که از ذوق ِ دیالوگا اومدم بیرون؛ آقا خدایی عجب دیستوپیایی بود! محشر می کرد! پنج ستاره لایقشه حتا با وجودی که از کاراکتر موش متنفرم با تمام وجودم.