نکته جالب کتاب "دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند" طنز رک و راست و شیطنتآمیز پوریا عالمی و یا طراحیهای پریماتیو توکا نیستانی نیست، بلکه آن تلنگری است که بر جامعه روشنفکری و کافهنشین میزند. پوریا به بهانه نوشتن مطالبی که شاید دخترها زیاد هم به آن اهمیت نمیدهند، به زاویههایی از Lite Style امروز نگاه کرده که کمکم وارد جامعه جوان روشنفکر ما شده و فاصلهگذاری این قشر را هم با خودش و هم با دنیای واقعی پیرامونش موجب شده است. عنوان کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» نباید خواننده را به این اشتباه بیندازد که با یک کتاب آنتیفمینیستی طرف است. پوریا، دخترها را به عنوان شاهدی برای اجرای نمایشنامه تکراری و روزمره «اداهای بیهویت» چه پسر و چه دختر در نظر گرفته است. نسلی که مخاطب این کتاب است، هایکو را کشف کرده و فکر میکند خودش هم میتواند هایکو بگوید، چون سهل است و ممتنع. اما فراموش میکند که برای هایکو نوشتن باید فیلسوفی رها باشی. البته نگاه تند پوریا در طول کتاب بعضی وقتها ولرم میشود. آنجاهایی که به نظر میآید به یک نوعی حدیث نفس میگوید. طرحهای توکا هم کاملا «کافهای» است و حال و هوای کتاب را کامل میکند. در یک کلام، کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» کتابی است که خواندنش در این حال و هوای گرم تابستانی توصیه میشود.
پوریا عالمی فعالیّت مطبوعاتی خود را با روزنامۀ نوروز و روزنامۀ همشهری و مجله گلآقا از سال ۷۸ آغاز کرد. ستونهای «فال فهوه» و «مادر رجب» در روزنامۀ اعتماد ملّی، ستون «کاناپه» در روزنامه اعتماد، ستون «نشر اکاذیب» در روزنامه قانون، ستون «از هر نظر بیضرر» در روزنامه شرق، داستانهای طنز «آسانسورچی» در مجله چلچراغ از ستونهای پرخواننده او بودهاست. یکی از آثار او تحتعنوان «پنجره زودتر میمیرد» برندهٔ جایزۀ هوشنگ گلشیری شد.
نميدونم بايد ٢ بدم، يا ٣. ولى بخاطر يه سرى جمله هاى خوبش، بش ٣ ميدم! + امروز اگر فرصت بشود بروم كافه و عاشق اولين دخترى بشوم كه دلم را ببرد. دخترى كه وقتى مى خواهد حرف بزند عينكش را از چشمش برمى دارد و كلماتش را انگار كه پروانه اى بخواهد گلى را انتخاب كند، دستچين مى كند و روسرى حرير ساده اى به سر مى كند كه حاشيه ى گل هاى لاجوردى دارد و وقتى مى خواهد به حرف هاى من گوش كند گاهى پلك هايش را مى بندد و گاهى دستش را روى مانتويش ميكشد، انگار كه بخواهد از چيزى مطمئن شود، كه همه چيز مرتب است. رنگ لباسش همزاد رنگ چشمانش باشد و پوستش تو را ياد ساحل جزيره ى كيش بيندازد، دست هايش مثل چشمه هاى زاگرس سرشار از طراوت باشد و مثل انار كه اگر بخندد خنده اش هميشه است، صورتش براى من به خنده گل داده باشد، دخترى كه نگاهش مثل روشن كردن آتش، مثل دم كردن چاى، در بوران زمستان وقتى كه گوشه ى بيابان چادر زده باشى، تو را گرم مى كند، دخترى كه كتاب قطور فلسفى روى ميزش گذاشته است اما فردا امتحان جبر دارد.
+يك قبرستانْ كوردسته جمعى از سيگارهايى كه زندگيشان به پاى او سوخت.
آمد و روبرویم ایستاد،چشمهایش را بست... بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد... سفیدی چشم هایش از سفیدی برف ها یکدست تر و سبکتر بود... بعد سیاهی چشم هایش را دوخت به من... گفت دوستم داری...؟ گفتم همیشه دوستت داشته ام... گفت فقط فقط من را دوست داری...؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم... گفت دروغ میگویی... گفتم راست میگویی... آن وقت راهش را کشید و رفت...حالا من ایستاده ام اینجا... منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند... این مساله ی خیلی مهمی است که دخترها نمیتوانند به راحتی درکش کنند... عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی،دروغ گفته باشد...
راستش من هنوز تکلیفم با این کتاب مشخص نیست. اول احساس می کردم یک پرودیه بر کافه رفتن. اما بعد احساس کردم پرودی نیست. شاید عکس العمل عموم شنوندگان یا خواندگان متن های شاعرانه، احساسیِ سنگینه؟ نمی دونم! فقط می دونم جدی نمی تونه باشه! آخه احساس کسی که رفته کره ی ماه شبیه احساس کسیه که می خواد بره به یک کافه ی جدید؟ بعد این وسط یک سری از بخش هاش، مثلا فیل ها، یا رستم، به نظرم از جنس بقیه ی کتاب نبودن. در هر صورت، هر چیزی که بود، از چند متن و خیلی از تصویرسازی هاش لذت بردم و برای همین سه تا ستاره بهش دادم.
این کتاب -ظاهراً- برای تمسخر و ریشخند کردن یک فضا نگاشته شده. فضایی که احتمالاً خود نویسنده غرقگی در آن را تجربه کرده است (هرچند به نظرم برای ریشخند کردن «روشنفکری کافه نشین» چندان نیازی به غرقگی در آن نیست! منی که آن چنان کافه نشینی نکرده ام هم، می توانم این جماعت را دست بیندازم!) کتاب، نثر تروتمیزی دارد و از تکنیک های مختلفی برای نیل به هدفش بهره گرفته. از تغییر زاویه ی دید بگیرید تا مونولوگ و دیالوگ و طنز و هجو و کنایه و ... (می شود گفت فقط کلّه معلق نزده) امّا نمی دانم به دلیل ساده ی دوست نداشتن همین «فضا»ی کافه است که اصلاً کتاب را دوست نداشتم، یا این که به نظرم کلِّ ایده تکراری و دمده آمد (احساس می کنم اگر این کتاب در اواخر دهه ی هفتاد منتشر شده بود، می شد پیشرو و آوانگارد محسوبش کرد) یا این که نثر و فضایش را تصنّعی و ملال آور یافتم -که یافتم!- یا ... در هر حال به زحمت تمامش کردم و به نظرم ممکن است این جناب «پوریا عالمی» تبی بیش نباشد... علاوه بر این، اصلاً معلوم نیست که با چه چیزی طرفیم؟ داستان کوتاه؟ طنز؟ مینی مال؟ و عنوان ها چه ربطی به متن ها دارند؟ و بعضی از متن ها چه ربطی به بعضی دیگر از آن ها؟ و خلاصه وحدت مضمونی کتاب بعضی/خیلی جاها به هم ریخته است (که البته واقفم که شاید اصلاً قرار نبوده وحدت مضمونی ای در کار باشد) امّا از حق نگذریم ایده ی دو-سه تا از متن ها را -بی تعارف- دوست می داشتم و بعضی جاها هم تعابیر بکر و بدیعی از آستین نویسنده درآمده بود و طرح های توکا هم که به تنهایی لایق 3-4 ستاره هستند در کل، اگر حجم کتاب نصف اینی بود که الان هست، بهش دو ستاره می دادم امّا حالا، دست و دلم به دو ستاره نمی رود!
پ.ن. 1. فکر کنم یکی و نصفی نسل بعد از من -که همین بچّه هایم در مدرسه باشند- از این کتاب و مثل آن خوششان بیاید. چرا؟ به مسأله ی نسل و تأثیر آن بر ذائقه ی ادبی پیش تر فکر کرده بودم و بعدتر هم باید فکر کنم... پ.ن. 2. می خواهم یکی از این برای حانیه بخرم. به خاطر طرّاحی هایش
من خیلی توقعم بالا بود ازش یا واقعاً چیز خاصی نداشت؟ انتظارِ چیزی در حدودِ نوشتههای وبلاگش رو داشتم مثلاً. یا ستونهایی که برای اعتماد مینوشت. ولی -جُز چند تا داستانکِ خیلی خوبش- بقیهشون هیـچ چیزِ خاصی نداشتن. مثلاً داستانک آخری -شاهنامهخوانی در قهوهخانه- خیلی خوب بود؛ یا «همهچی همهجا ممنوع» مثلاً. یا یکی-دوتا از اونهایی که تعبیرهای خوبی داشتن. بقیهشون صرفاً بیسروته اومدن بهنظرم. درکش نکردم.
× همینجا اعلام برائت میکنم از همهی شوخیهایی که با درکنکردنِ این کتاب و جنسیتِ ریویو-نویس میشه و در بیمزگی رقابت تنگاتنگی داره با شوخیهای علمیِ دوست خوبمون جناب صفایی دبیر محترم فیزیکپایه.
پینوشت. طراحیهای جناب نیستانی هم که گفتن نداره. :ط
آمد رو به رويم ايستاد چشم هايش را بست بعد پلكش را آرام باز كرد و به بالا نگاه كرد، سفيدى چشمهايش از سفيدى برف ها يك دست تر و سبك تر بود. بعد سياهى چشم هايش را دوخت به من. گفت : دوستم دارى هنوز؟ گفتم هميشه دوستت داشته ام. گفت: فقط و فقط من را دوست دارى؟ گفتم: فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت: دروغ مى گويى. گفتم : راست مى گويى. آن وقت راهش را كشيد و رفت. حالا من ايستاده ام اينجا. منتظر دخترى كه درك كند يك عاشق دوست ندارد هرگز روى حرف معشوقش حرفى بزند. اين مسئله ى خيلى مهمى ست كه دخترها به راحتى نمى توانند دركش كنند. عاشقى كه دوست دارد وقتى معشوقش مى گويد دروغ ميگويى،دروغ گفته باشد.
به نظرم اگه چیزی غیر از داستانک سری دوزی می کرد بیشتر پول درمیاورد آقای عالمی. طراحی ها هم اغلب بی ربط بی محتواترین کتاب داستانی که خونده ام تا الان اسم پیشنهادی برا کتاب: پسرها هم نمی توانند (این کتاب رو) درکش کنند
کشور تو ، امپراتوری وجود تو، سرزمین تن تو با من طولانی ترین مرز خاکی جهان ر دارد. هموارترین ناهموار را، بی عبورترین معبر را، سر حد آبادترین روستای مرزی را. گذشتن از مرز خاک تن تو، اعتبار حضور نمی دهد. برای افتخار شهروندی شهر نگاه تو، باید از مرز آبی چشمانت گذشت، تا دولت قلبت کلید طلایی شهر تو را تقدیم من کند. برای پرسه زدن در سرزمین تو، باید به چشم تو آمد، باید از جشم تو نیفتاد. باید دورت بگردم، دور تو که بگردم جهان گردی ام که دور دنیا را در چشم برهم زدنی گشته است. در کتاب های قدیم و سلوک کهن آمده است از سردسیر مردمکانت تا استوای دشت پهناور سینه ی تو ، طی العرضی همایونی و گردشی خسروانی است. من به مسانک پدرانم می زیم. برای گرفتن اقامت سرزمین تو ، پناهندگی انسلنی می گیرم. مرزبان چشم تو که بپرسد از کجا می آیی، میگویم از تو به تو می گریزم. نقشه ی آفرینش من یک مرز بیشتر ندارد. من از امپراطوری حضور تو می آیم تا از تو به تو پناهنده شوم
برخلاف طنز پوریا عالمی، مخصوصا در اعتماد ملی، این کتاب فاجعه ای بودبرای خودش من نتونستم درکش کنم. سر سری نوشته شده بود. بیشترین دقت در اسم کتاب به کار رفته است انگار:)