La desesperanza es la primera novela escrita por José Donoso tras su regreso a Chile. Antes había publicado en Barcelona El jardín de al lado y, tras un período custodiado por el silencio, aparece Mañungo Vera: personaje que abre la novela escuchando los rugidos de Carlitos, el león del zoológico.Además, este personaje es sin duda, uno de los proyectos más arriesgados y difíciles dentro de la obra donosiana. Cantante de izquierdas, que regresa de París a Santiago el día de la muerte de Matilde Urrutia. Mañungo Vera es, en síntesis, la metáfora trágica de la conflictiva historia política chilena reciente. Su itinerario hacia la plena conciencia del horror cotidiano es el camino por el que el lector deberá transitar como en una dirección obligada. Las tramas anexas que bordean y fortifican la historia serían el verdadero "informe sobre la desesperanza". Una nueva crónica literaria en clave, la visión metafórica de una época y una sociedad, en la que el poder de alucinación de Donoso resurge y cobra una fuerza indestructible. Cada línea, cada página, nos muestra una realidad áspera y atroz, un mundo que sólo él puede describir de tan magistral forma.
From Wikipedia: José Manuel Donoso Yáñez (5 October 1924 – 7 December 1996), known as José Donoso, was a Chilean writer, journalist and professor. He lived most of his life in Chile, although he spent many years in self-imposed exile in Mexico, the United States and Spain. Although he had left his country in the sixties for personal reasons, after 1973 he said his exile was also a form of protest against the dictatorship of Augusto Pinochet. He returned to Chile in 1981 and lived there until his death.
Donoso is the author of a number of short stories and novels, which contributed greatly to the Latin American literary boom. His best known works include the novels Coronación (Coronation), El lugar sin límites (Hell Has No Limits) and El obsceno pájaro de la noche (The Obscene Bird of Night). His works deal with a number of themes, including sexuality, the duplicity of identity, psychology, and a sense of dark humor.
تحقیر کردن به خاطر ورشکستگی ممنوع بود. موفقیت خودش به او آموخته بود که همهی پیروزیها وجه مشترکی دارند و آن بخت و اقبال است، چون برخوردار بودن از چنان سلامت روانی که به وسوسهی مدام خود-ویرانی دچار نشوی تصادفیترین موهبت است و سوار شدن بر تارک موج تقدیر، اقبال محض. ص 121 کتاب توی این مملکت مردم تقصیر هر چیزی را به گردن حکومت میاندازند، هر چند درست است که تقصیر همه چیز به گردن حکومت است. ص 153 کتاب فکر میکنی در این روز و روزگار کسی از احزاب خبر دارد؟ رفیق عزیز، دیگر حزب سیاسیی نمانده. واقعا آبروریزی است، اینها سر هیچ چی توافق ندارند... همهمان از سیاست کنار کشیدهایم، هر چند یکسر به خودمان میگوییم مردم وقتی متحد باشند شکست نمیخورند، در حالی که توی این ده سال این قدر ما را شکست دادهاند که حسابش از دست من در رفته. این یعنی شکست مطلق. دخلمان آمده. صدامان هم در نمیآید. یک بمب اینجا، یک بمب آنجا، اما اینها کاری نمیکند، مثل تعهد به اعتراض مسالمت آمیز یا اعتراض خشونت آمیز، یا اپوزیسیون، یا مردم متحد و از این قبیل حرفها. مانونگو، اینها کمر ما را شکستند. ماجرا از این قرار است. ص 155 کتاب توی این مملکت این جور است. دیکتاتوری سیاست را جوری به ما تحمیل کرده که انگار تنها حرف آبرومندانهمان سیاست است و بس. تمام حرفهای دیگر را توی گلومان خفه میکنیم. در واقع با دغدغههای سیاسی جلو دید خودمان را میگیریم. اینجوریست که هیچ فکر دیگری توی ذهنمان ریشه نمیکند. ص 164 کتاب من خیلی سال است که از چیز دیگری حرف نزدهام. درست مثل هر کس دیگری توی این مملکت. دیگر یادم رفته از چیزی غیر از بیعدالتی، نبود آزادی، فلاکت یا خشونت حرف بزنم. اگر از چیز دیگری حرف بزنم عذاب وجدان میگیرم. ص186 کتاب ما زندگی نمیکنیم. جان سختی میکنیم. آن هم با هزار مصیبت، اگر بختت بلند باشد و "گلولهی تروریستها" بهات نخورد یا توی "یک تصادف جزئی" کشته نشوی. آن دهنبندها یکی از خاصیتهاشان این بوده که مردم را رادیکال کرده. مردم مثل خروس جنگی شدهاند، حاضرند تا ته تهاش بروند چون چیز زیادی از دست نمیدهند. ص 189 کتاب این شهر چیزی که به ما میدهد فقط مراسم تدفین است، چیزی برای زندگی نداریم. ما ساکن "جزیرهی ارواح گمشده"ایم. ص 301 کتاب بعضی آدمها به هر مرحلهای از زندگی که پا میگذارند دور و برشان اشعهی نورانیی هست که روشنشان میکند، انگار که در یک دورهی کوتاهی چهرهی مشخصشان را پیدا میکنند. ص 318 کتاب توی این مملکت همه چیز با استفاده از نفوذ این و آن و همان شبکهی جا افتاده عملی میشود، بنابر این هر کس که خودش را همپالکی مقامات بداند، این را حق خودش و تکلیف خودش میداند که اعمال نفوذ کند. ص 353 کتاب میگفت این روزها ظاهرا سرنوشت ما گم شدن، حبس شدن، خفه شدن، تحت تعقیب بودن و بردگی است. تنها چیزی که برامان مانده این است که نیهیلیست بشویم و هر ایدئولوژی را که وعدهی راه حلی میدهد انکار کنیم. وقتی جواب همه چیز از لولهی مسلسل بیرون میآید چه فایدهای دارد که دنبال راه حل صلحآمیز بگردیم؟ مانونگو در این جمعیت منفعل سر به راه دوروبرشان چه توانی، چه امکانی میدید؟ نمیدید که فلاکت این مردم به آنجا کشیده که رژیم همهشان را لگام زده، نمیدید که چه آسان میشود این مردم را زیر سلطه در آورد، چه رسد به اینکه اغفالشان کنی یا بخریشان، با یک لیوان نوشابه یا با یک سوسیس خون بوگندو که توی همین پیاده رو روی زغال کباب میکنند، یا با لطیفهای برای مسخره کردن فلان وزیر دولت؟ این موجودات معصوم که آنها را توی موجی متعفن از لباسهای خیس عرق به جلو میراند، این جماعت زندگیشان از سیاست اشباع شده بود و سیاست داشت مثل اسید تحلیل میبردشان. فرار از سیاست توی عشق، توی هنر، توی تجارت و حتی وقت مرگ که همین حالا به چشم خودشان میدیدند، محال بود، اگر چه مشارکت در سیاست هم محال بود، چرا که رژیم سیاست را در انحصار خودش گرفته بود. ص 376 کتاب ما همهمان انگشت اشارهمان سرش پخ شده، مثل آن اسپانیاییهای جمهوریخواه که چهل سال تمام نشستند و با انگشت روی میز کوبیدند و گفتند:«فرانکو امسال سقوط میکند... فرانکو امسال سقوط میکند.» و این قدر بیخود و بیجهت انگشت روی میز کوبیدند که انگشتشان کوتاه شد. فرانکو هم سقوط نکرد، و آن طفلکها ماندند و امیدی که توی سینهشان میپوسید و رهبرانشان هم مردند یا آرمانشان را عوض کردند. این دقیقا همان چیزیست که شیلیاییها گرفتارش شدهاند، اینهایی که سفت و سخت به امیدشان چسبیدهاند، یعنی به همان چیزی که باید از دست بدهندش تا از صفر شروع کنند، باید بار سنگین ناامیدی را تحمل کنند، همان ناامیدی که خودش را توی طغیانهای گاه به گاه و خشونتهای بیفایده که رژیم فوری سرکوبش میکند، به رخمان میکشد. ص 379 کتاب
دوستانِ گرانقدر، داستان و روایت این رمان در زمانی میباشد که حدوداً دوازده سال از از کودتای پینوشه در شیلی میگذرد... خواننده ای مشهور و شیلیایی به نامِ <مانونگو ورا> که خارج از شیلی زندگی کرده و آواز و ترانه های انقلابی خوانده است، به میهن بازمیگردد و داستان از گشت و گذار یک شبانه روزِ او و گفتگو با دوستانِ قدیمی اش میباشد و به خواننده تصویری از یک سرزمینِ آسیب دیده و خفقان زده را نشان میدهد... مانونگو در منزلِ پابلو نرودایِ مشهور با دوست قدیمی اش لوپیتو برخورد میکند که مردی بسیار زشت صورت و منفور است و این را نیز در داستان نویسنده بیان میکند که در آن زمان ماتیلده، همسر پابلو نرودا مرده است... لوپیتو با اصرار فراوان مانونگو را با خود به بار یا میکده برده و در آنجا حالِ لوپیتو در حال نوشیدن خراب میشود و در همین حین سر و کلهٔ شخصیت دیگر داستان یعنی جودیت نیز پیدا میشود و آنها را به منزلِ خود میبرد از آنجایی که جودیت باید به سر قراری برود، لذا لوپیتو را در خانه میگذارند و شبانه به خیابان میروند.. آنهم در حالی که در خیابان حکومت نظامی اعلام شده است جودیت منتظر مرسدس بنزی میماند که با او قرار گذشته است.. مرسدس بنز به محل قرار میرسد و درونِ خودرو زن و مردی هستند که از سیاسیون و بزرگان حکومتی میباشند.. جودیت تصور میکند که مردی که داخل بنز نشسته است، بازجویی بوده که او را در زندان و در هنگام بازجویی شکنجه میداده است.. جودیت سعی میکند او را بکشد، ولی تیری هوایی شلیک کرده و میگریزند و صبح جودیت و مانونگو به خانه میروند و خود را آماده میکنند تا در تشیع جنازهٔ همسر پابلو نرودا شرکت کنند.. مانونگو به هتل میرود که پسرش ژان پل را که تمام شب منتظر بوده برداشته و با دختر لوپیتو آشنا کند که تنها نباشند دختر لوپیتو همچون پدرش بسیار زشت است، ولی لوپیتو به او القا کرده که او دختربچه ای زیباست، از طرفی به پسر مانونگو نیز میگویند که زشتی دختر بچه را به رویش نیاورد... در زمان تشییع جنازه دو پلیس نادان به چهرهٔ دختر نگاه کرده و از زشتی او شروع به خندیدن میکنند.. پدر دختر یعنی لوپیتو شاکی شده و به پلیس ها فحاشی میکند و پلیس ها نیز او را دستگیر میکنند مانونگو سریع به کلانتری میرود تا دوست خود را به وسیلهٔ شهرتی که در شهر دارد نجات دهد، امّا کسی به شهرت او اهمیت نمیدهد و لوپیتو در بازداشتگاه آنقدر کتک میخورد و شکنجه میشود تا جان می بازد با پیش آمد این اتفاق ها و دیدن خفقان در شیلی، مانونگو دیگر آن خواننده ای نیست که از راه دور شعر انقلابی بخواند. او تازه جان گرفته و دیگر یک انقلابی است دوستان گرامی، نوشته های کتاب سرشار از استعاره و تشبیه های نهان است.. به عنوان نمونه، در آغاز کتاب نویسنده اشاره ای دارد به شیری به نامِ کارلیتوس که تنها شیر باغ وحش سانتیگو شیلی است که پیر است، امّا زنده و در ذهن مانونگو آنرا مقایسه میکند با شیر پلاستیکی و اسباب بازی که در خانهٔ پابلو نرودا دیده است... و در پایان کتاب شیلی اسباب بازی را با شیلی راستین مقایسه میکند.. حتی مانونگو اسباب بازی با مانونگویی که دیگر تنها یک خواننده و اسباب بازی نیست و واقعی است پیش از رویدادها، لیسبوا که او نیز از شخصیت های داستان است، در موردِ شخصیتِ مانونگو میگوید: بتِ قلابی، بتِ گچی یا مقوایی، همه اش بزک دوزک، یک محصولِ تجاری که رسانه های اروپایی ساخته بودند، برای جماعتی که دیگر حوصله اش سر رفته بود و میخواست مقداری انقلاب و اعتراض مصرف کند و این کودی بود که آمریکای لاتین صادر می کرد تا خاکِ فرسودهٔ دنیایِ توسعه یافته را بارور کند *************** درکل عزیزانم، این رمان با آنکه سیاسی است، امّا در آن خبری از قهرمان سیاسی که بر علیه خفقان ایجاد شده قیام کند، نمیباشد و تنها قرار است که شما با چهرهٔ سرزمینی آشنا شوید که داغون و فرسوده شده است، امّا هنوز زنده است و زیبایی های خویش را دارد... نویسنده تنها به شکست نسل آرمانگرا و مبارز پرداخته و آنرا در خلال رمانی به نمایش در آورده است و البته اشاراتی نیز به هوادارانِ رئالیسم سوسیالیستی نیز دارد شما دوستان خردگرا حتی میتوانید فضایی را که از شیلی در کتاب در ذهنتان نقش میبندد را با فضای امروزی سرزمینِ پاکمان ایران، مقایسه کنید -------------------------------------------- امیدوارم این ریویو در جهتِ شناخت این کتاب، کافی و مفید بوده باشه <پیروز باشید و ایرانی>
حقیقتا عالی بود. باب طبع من. موضوع عالی، شخصیتپردازیها، حدیث نفسها، ترجمه فوقالعاده، آقای کوثری چنان ترجمه کردن که انگار یه فارسیزبان کتاب رو نوشته! و جالبتر اینکه خوندن این کتاب برای من مصادف شد با زمان «حکومتنظامی اینترنتی ایران» . دربارهی حکومتنظامی شیلی بعد از کودتای پینوشه میخوندم در حالی که در کشور خودم اینترنت رو به روی مردم بسته بودن که مبادا... حکومتنظامی مدرن!! بگذریم... کتاب یک شبانهروز عجیب رو روایت میکنه. چند سال از کودتای پینوشه در شیلی میگذره و داستان داستان آدمهای سرخوردهی بعداز کوتاست. ماتیلده همسر پابلو نرودا مرده، مانونگو ورا، خوانندهی نسل انقلاب از پاریس به سانتیگو برگشته، جودت توره داره نق��هی قتل کسی رو میکشه که مسئول شکنجهش در زندان سیاسی بوده و لیپیتو، عجیبترین شخصیت کتاب هم داره با سرخوردگیهای شدیدش سر میکنه، آواره، بازنده،شادخوار، بیچاره و حقیقتگو! سرنوشت هرکدوم از این آدمها در این یکشبانهروز معلوم میشه... سرنوشتی عجیب و در هم گرهخورده... آدمهایی که نه فقط آزادی و استقلالشون در گرو مبارزهي سیاسی بوده بلکه حالا هویتشون هم همونجاست... شخصیتپردازیهای کتاب بیاندازه چفتوبستدار و خوب بود. قبلا کتاب باغ همسایه رو از همین نویسنده و همین مترجم خونده بودم، اون کتاب هم خیلی شخصیتپردازی خوبی داشت. حکومت نظامی از اون هم بهتر. مفاهیم سیاسیاجتماعیای که آشنا بودن به شدت و آدمهایی که مثلشون رو ممکنه ببینیم اطرافمون... کتاب رو بسیار دوست داشتم و قویا پیشنهاد میکنم بخونید. ضمنا من بخشی از کتاب رو به صورت صوتی از اپلیکیشن نوار گوش دادم (که صدالبته قبلا دانلود کرده بودم) و اون هم بد نبود و قابل قبول بود. متنها رو که خیلی خوب میخوند،ولی دیالوگها رو اجرا میکرد که من چندان اون بخشش رو دوست نداشتم. با این حال قابل قبول بود.
مبادا بروی تا نفرت را از دلت پاک کنی، دور بریزی. چون آن وقت دیگر وجود نخواهی داشت. تو راه فرار نداری. پیوستن به دنیایی که برای ما وجود ندارد فقط رؤیایی احساساتی است. صلح و آرامش صرفاً انتزاعی خوشباورانه است در برابر این همه خون و مرگ.
« …این جماعت زندگی شان از سیاست اشباع شده است و سیاست دارد مثل اسید تحلیل میبردشان. فرار از سیاست توی عشق، توی هنر، توی تجارت و حتی وقت مرگ محال است…/ ص۳۷۶»
پاراگراف بالا به نظرم عصاره ی کتاب «حکومت نظامی» اثر «خوسه دونوسو» است. دونوسو سیاست زدگیِ یک اجتماعِ گرفتار در چنبره ی دیکتاتوری را با هنرمندی تمام تشریح می کند. در کتاب او هیچ مکالمه ای در رابطه با هیچ موضوعی شکل نمی گیرد که بعد از یکی دو رفت و برگشت به سیاست ختم نشود!
مانونگو ورا هنرمندی که سالها پیش از شیلی خارج شده بود، حالا و در دوران حکومت نظامی به کشورش بازگشته است و این بازگشت که به شکل عجیبی با مرگ یک چهره ی سرشناس همزمان شده، سرآغاز ماجراهایی می شود که مانونگو را به تفکر دوباره درباره ی خودش، سرزمینش و هنرش وامیدارد.
این کتاب شرح حال مردمیست با خشمی فروخورده؛ مردمی پریشان با امیدهای گاه به گاه اما واهی؛ امید به اینکه «اتفاقی بیفتد» ولی نمی افتد: «ما همه مان انگشت اشاره مان سرش پخ شده ، مثل آن اسپانیایی های جمهوری خواه که چهل سال تمام نشستند و با انگشت روی میز کوبیدند و گفتند: فرانکو امسال سقوط می کند…. فرانکو امسال سقوط می کند و اینقدر بیخود و بی جهت انگشت روی میز کوبیدند که انگشت شان کوتاه شد. فرانکو هم سقوط نکرد و آن طفلک های مشنگ ماندند و امیدی که توی سینه شان می پوسید…/ص۳۷۹»
کتاب حکومت نظامی احتمالا ملغمه ای از احساسات متضاد را در شما برمی انگیزاند؛ حس خوشایند درک کامل و همه جانبه ی آنچه می خوانید و حس ناخوشایندی که از این همه ادراک نصیبتان می شود!
در مقابل کتاب «باغ همسایه» که روایت آدمهای مهاجر و تبعید شدهی بعد کودتای 1973 شیلی بود، این کتاب روایت اوضاع داخلی شیلی دوازده سال بعد از کودتاس. خفقان، ترس، و ناامیدی و استیصال توی مبارزه. و این سردرگمی که حتی چه مبارزهای رو پیش بگیرن؟ گروهی از هنرمندا به دنبال تاسیس بنیاد پابلو نرودا هستن، که حالا با مرگ ماتیلده، همسر نرودا، بیم از دست رفتن رویای تاسیسش میره. و عدهای که میخوان با خشونت صرف با رژیم دربیفتن. کتاب البته تاریخی یا سیاسی صرف نیست. همراه مانونگو ورا میشیم که خوانندهی انقلابی شناخته شدهس که به لطف بورسیه قبل کودتا به پاریس رفته و حالا بعد از 12 سال برگشته. سرگشته از بی هویتی و خالی بودنی که دچارش شده. جودیت توره که داره داخل کشور مبارزه میکنه. فائوستا و دن سلیدو که هنرمندای پا به سن گذاشتهای هستن در پی تاسیس بنیاد نرودا. و شاید مهمترین آدم داستان، لوپیتو. آدمی غرق شده و شکست خورده. شخصیتها و توصیف و فضای کتاب فوقالعاده بود. کمی شاید زیاد بود 470 صفحه. ولی روون خونده میشه.
... "حکومت نظامی" یک رمان واقعگرایانه از 24 ساعت تجربه زندگی کردن در زمان حکومت ژنرال پینوشه در شیلی است. خوسه دونوسو با تاباندن نور بر این 24 ساعت تجربهی زیستن در دوران پینوشه را از دل تاریکی بیرون میکشد. چرا که تاریکیِ حکومتِ پینوشه همهی روزها و شبها و سرنوشتها و زیستنها را همراستا میکند و همه به مرز فروپاشی میرسند؛ شکستهای پیدرپی. ترسیم این تجربه جز از نگاه شخصی بیرون از ماجرا ممکن نیست. تنها با دور شدن از فاجعه و نگاه از بیرون است که میتوان واقعیت فاجعهبار زیستن در شرایط استبداد و دیکتاتوری را فهمید. اما لازمه این دور شدن و فهمیدن این است که بدانی به چه مینگری؟ جنس تجربه و قواعد زیستن در آن سرزمین چیست و چه تاریخی بر آن رفته است. به همین خاطر نویسنده برای شرح این 24 ساعت از نگاه کسی داستان را روایت میکند که پس از سالها تبعید به شیلی بازگشته است. "حکومت نظامی" داستان تخریب روابط انسانی و خصوصی به وسیله سیاست است. در جایی از کتاب، جودیت، مبارز چپ و یکی از شخصیتهای اصلی، از مانونگو ورا، همان خوانندهی تبعیدی بازگشته به شیلی، میپرسد چند دقیقه میتوانیم بدون اشاره به سیاست حرف بزنیم؟ واقعا چند دقیقه بدون اشاره به این گه خالص میتوانیم با هم گفتگو کنیم؟ از روزمره و احساسات و بودن خود حرف بزنیم. جنس و منش سیاست در دیکتاتوریها این است که تمام ابعاد زندگی انسانها را در بگیرد و مدام به همهی ساحتهای آن تجاوز کند، اما در عینحال امکان مشارکت در آن را نیز از آنها سلب کند. حکومت نظامی زنجیره پیوسته شکست و شکست است، از مانونگو ورا که در زندگی خصوصی خود و پیشهاش شکست خورده و از جودیت که در لحظه انتقام از مردی که او را تحقیر جنسی کرده است، ناتوان میشود و نمیتواند گلوله را به هدف بزند تا لوپیتو که جز بدنی آمیخته با طردشدگی، شراب و دود نیست. از اختلافات مسخره بین نیروهای چپ که در مراسم خاکسپاری ماتیلده (همسر نرودا) نشان داده میشود تا بچههایی که یکی زشت و ناقصالخلقه و دیگری که از شیلی فراری است. فسادها و تحقیرها و سازشهای اجتنابپذیر با کثافات و لمپنهای حکومتی، ترس و ارعاب و وحشت از حکومت نظامی همیشگی، همه نمایش شکست و ناامیدی است. خوسه دونوسو همهی اینها را با تصویری که از 24 ساعت زندگی در سایهی حکومت نظامی ترسیم میکند، نشان میدهد. شکست از پی شکست. پایان کتاب ژست پیروزی، عصیان یا سرپیچی نیست، بلکه تداوم سرخوردگی و ناامیدی است. عنوان اصلی کتاب به اسپانیایی "ناامیدی" است. مترجم نسخه فارسی، نام کتاب را با نسخه انگلیسی هماهنگ کرده است.
به معنای واقعی مسحورش شدم. با اینکه کتاب را در دو بخش خواندم و بین بخش اول با بخش دوم فاصله ای به اندازه یکسال پیش آمد، اما به محض دست گرفتن انگار نیمه اول کتاب را همین تازگی ها خوانده ام. شخصیت، اسامی و ماجراها همه تر و تازه و در ذهن مانده بودند. درباره حکومت نظامی نمیتوانم به راحتی حرف بزنم. این کتاب، شاید یکی از بهترینهایی باشد که امسال خواندم. برای منی که رمان غیر ایرانی کم میخوانم ، پیدا کردن چنین رمان نابی نعمت است. بعدا درباره اش مفصل خواهم نوشت. بخشی از آن را در لینک زیر خوانده ام. https://soundcloud.com/user546355843/...
کل وقایع کتاب که در یک شبانه روز اتفاق می افتد، داستان یک تشییع جنازه و بازگشت یک خواننده پس از سال ها به کشورش است. دیدار با دوستان و آشنایان قدیمی و وقایع بعد از تشییع جنازه باعث تغییر دیدگاه و نگرش این خواننده شیلیایی می شود.
حکومت نظامی داستان آدم هایی است که در نقطه ای از زندگی، دچار تقابل عشق و نفرت و گاه جا به جایی این دو حس در درونشان می شوند، و گاه حادثه یا آدمی که انتظارش را ندارند، انقلابی را در زندگی شان به وجود می آورد...
نام حکومت نظامی بردازنده این رمان هست و به هماین مقوله در شیلی میپردازد ان هم به زیبایی هر چه تمام تر با با روانکاوی پیچیده شخصیت ها که به نظر من نسبت به رمان باغ همسایه بسیار جذابتر و خواندنی تر هست از ترجمه هم که استاد کوثری تعریف نمیخواد
گورستان بعد از سالها منطقه آزادی شده بود که مردم میتوانستند فارغ از مجازات توی آن جمع شوند و هرقدر میخواهند فریاد بزنند. فضایی آزاد، شاید آخرین مجال پیش از اختناق نهایی. این آخرین هدیه ماتیلده به مردم بود. گروههای عضو جوانان کمونیست که از محلات مختلف شهر آمده بودند پلاکاردهاشان را بالا بردند و فریاد زدند: «مردم متحد شکست نمیپذیرند». با این حرکت گروههایی را که غفلت کرده و پلاکارد نیاورده بودند ��افلگیر کردند. بعد همگی آرام آرام پشت تابوت جمع شدند و آن را حرکت دادند و پشت سرشان مردم و برخی از اعضای حزب احیا شدهی جنبش چپ انقلابی با سر و روی بسته به راه افتادند. سرود انترناسیونال مثل موجی ناگهانی، بینظم و ترتیب، بالای سر جمعیت طنین انداخت. بعد از سالها خاموشی بار دیگر به گوش شیلیاییها رسید و طرفهای دروازه گورستان فرو نشست. کشیش تلاشی کرد تا با خواندن سرودی مذهبی توازنی میان جمع برقرار کند، اما هیچکس با او دم نگرفت، چرا که مردم همه منتظر بودند تا صریحترین شعار را سر بدهند:«او اینجاست! او اینجاست! میدانید که آلنده اینجاست!». در همان دم گروه دیگری فریادش به هوا رفت: «مردم متحد شکست نمیپذیرند». شعارهای حزب را جوانان عرقکرده که توی غبار تابوت را بر شانه میبردند فریاد میزدند و بارانی از میخک سرخ بر سر و روشان میریخت. از بالای درختها، از باریکراههای گورستان، از بام نمازخانهها و آرامگاههای خانوادگی، از کنار هرمهای کوچک و معابد یونانی عروسکی، آراسته با نامهای قدیمی و طاقنماهای فروریخته مردم فریادکنان به تابوت سلام میگفتند: ماتیلده متعلق به آنها بود. نرودا متعلق به آنها بود. و از همه مهمتر این لحظه متعلق به آنها بود. چون در این لحظه مملکت را نجات میدادند، چرا که «مردم متحد شکست نمیپذیرند» و نرودا و ماتیلده مردم بودند. یا دست کم در آن لحظه پرشکوه چنین مینمود، در آن لحظه که تابوت پیش چشم آنها عبور میکرد.
این تحلیل و بررسی را درحالیکه خوابآلودم مینویسم... مانونگو ورا خواننده شیلیایی که در پاریس زندگی میکردهاست برای شرکت در مراسم خاکسپاری ماتیلده نرودا (همسر پابلو نرودا) به وطنش سفر میکند. این خواننده محبوب انقلابی در شیلی با واقعیت روبهرو میشود. با وضع اسفناک و فقر دوستانش، با سانسور، خفقان و... او تازه متوجه میشود که چقدر زندگی او در پاریس با زندگی هموطنانش متفاوت است...و حال به این مسأله میاندیشد که وظیفه او بعنوان یک هنرمند چیست؟ کل کتاب در یک روز اتفاق میافتد: شامگاه، شب و صبح. و همین مسأله ممکن است کمی خواننده را دچار ناشکیبایی کند. من این کتاب را دوست داشتم و خواندنش را پیشنهاد میکنم. و باز هم در حین خواندن کتاب به مسائلی برمیخوردم که آنها را در کشورم زیستهام و همین برای من لذتبخش بود.
كتاب دلنشين، ترجمه دلنشين پايان كتاب عالي بود، اشتراك آدمها در نفرت و تصميم گرفتنشون بر اساس نفرت و خشم عالي بود. در ضمن زنده باشه عبدالله كوثري با اين ترجمه. يك تركيب فعلي "بوده بود" استفاده كرده در اين كتاب كه شيفتهاش شدم.
کتاب را هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم! دوست داشتم چون انگار در مورد شیلی در زمان حکومت پینوشه نبود، بلکه در مورد ایرانِ سالهای اخیر بود. همان بنبست و همان سردرگمی. همان سیاسی شدن تمام جنبههای زندگی. همان ابتذال و زوال اپوزیسیون. همان تلاش برای فرار کردن از تمام این چیزها و نشدن و گره خوردن به سرزمین مادری علیرغم مهاجرت. و آنچه دوست نداشتم رابطه عاطفی در پسزمینه داستان اصلی بود. در اوایل کتاب تقریباً هیچ اثری از این رابطه نیست، در بخشهای میانی کتاب ناگهان و گلدرشت ظاهر میشود و در بخشهای پایانی به جریان اصلی داستان میپیوندد و یکی میشوند. این بخش را دوست داشتم. در هر حال خواندنش که گویی دوره کردن حال و روز فعلیمان است میتواند لذتبخش باشد، لذت همراه با اندوه!
نوشتن یک جور به دنبال چیزی گشتن است. پیدا کردن. این پیدا کردن خوب است که در حین نوشتن روی دهد. اگر از قبل هدفی داشته باشید اشکالی ندارد، اما اینکه همه چیز را از قبل بدانید و فقط دنبال بیان آن تشعشات باشید نتیجه اش می شود کتابی که ادای دین به شیلی رنج کشیده از دیکتاتوری، فرانسه در آرزوی رهایی از اشغال (کتاب خزه که تازگی خواندم) یا آمریکای گم شده در مدرنیسم است (مثلا ونه گارت یا اگر اشتباه می کنم هر خر دیگیری). کتاب پر است از نماد، تیپ هایی که از قبل انتخاب شده اند و این احساس را به آدم نمی دهند که ما به ازای بیرونی داشته باشند. آوازخوان خوش سیمای از پاریس برگشته، جودیت مو طلایی انقلابی بچه پولدار خوش قد و بالای میانسال که نرودا دوستش داشت، یک نفر که افلیج است و در خرابه ها زندگی میکند، ژان پل که تیتیش است اما در آخر متوجه میشیم حتی این کودک هشت ساله اگر زمینه مناسب را پیدا کند ریشه های انسانیت در او محکم است. آن یکی که احمق است، آن یکی که طماع است آن یکی که تاریکی است و آن یکی که کمونیست است. خدا رو شکر هیچ چیزی با هیچ چیز قاطی نیست، هیچ نیوری برآیندی وجود ندارد، همه چیز مستقلا و به کمال. لوپیتا شاید کمی انسان بود، فردی که دوست داشت شاعر باشد، کتاب هم نوشته اما خودش هم از شعرهایش بدش می آید، همه از او متنفرند، آمریکایی اصیل بدون هیچ فرّ اسپانیایی پرتقالی اروپایی. فحش زیاد می دهد اما آن قدر مورد اهمیت نیست که وزنی داشته باشد، کسی را به دنبال خودش بکشد یا داستان را عوض کند. آنجاست که حرف بزند، که باشد، که بدانیم شیلی برای خودش بومی هم دارد. سگ سفیدی که جودیت می کشد نماد چیزیست، نمی دانم چه، احتمالا خودش که به شکل ترسش درآمده و تسلیم خواسته اش شده و جودیت آن را با شلیک گلوله می کشد. نماد بسیار آشغالی است، مثل بیشتر توصیفات و اتفاقات داستان. اول های کتاب بنده ی خواننده را گرفت، جلدش را هم واقعا دوست دارم، مترجمش هم آدمی کاربلد است و به همین خاطرها سه ستاره میدهم.
José Donoso, el autor chileno del llamado Boom Latinoamericano, muy amigo de Carlos Fuentes, es un escritor extraordinario. Sus libros tienen como eje la decadencia de la clase alta latifundista de Chile y que él conoce muy bien porque pertenece a ella, donde el realismo mágico es, más bien, una ensoñación onírica y llena de monstruos, recogidos de los mitos y leyendas populares, para convertirse en un reflejo del alma nacional. En este libro, quizás el más realista entre todos, relata la historia de un artista al volver a Chile, desde un autoexilio en París y que se siente culpable por haberse beneficiado de un éxito económico cimentado en la situación política de Chile. A su retorno se reencuentra con aquellos que se quedaron y que por momentos se convierten en monstruos deformes por las vejaciones, el dolor, la desesperanza. Sin embargo, una vez más, Donoso redime a los monstruos, ilustrando de manera magistral la belleza de los decadentes. Decir, por último, que vale la pena leer toda su obra y yo ya tengo un nuevo propósito lector.
در کتاب «حکومت نظامی» نباید انتظار داشته باشیم از جزییات دقیق حکومت دیکتاتوری پینوشه و اوضاع دقیق آن دوران، اطلاعات زیادی به دست بیاوریم. 24 ساعت روایت شده کتاب، بیشتر شرح حال کسانی است که در دوران آلنده و پینوشه جزو فعالان سیاسی بودند و در طول داستان، با ویژگیهای فکری و شخصیتی هر کدام به تفصیل آشنا میشویم. وصف شور و حال مبارزه جوانان، دانشجویان و هنرمندانی که آرمانهای مشترکی داشتندو اکنون در خلال یک شبانه روزی که برای مراسم احیا (ترحیم) ماتیلده همسر پابلو نرودا (شاعر شیلیایی) گرد هم آمدهاند، میتوانند ارزیابی واقعگرایانهتری نسبت به عملکرد گذشتهشان چه در زندگی شخصی و چه اجتماعات حزبی داشته باشند. ترجمه عالی آقای کوثری در برجسته شدن اثر بسیار مؤثر بوده است؛ فقط چند کلمهای ناآشنا در متن به کار بردهاند که با جستجو در واژهنامه به نظرم میتوانست جایگزین بهتری داشته باشند، (البته به نظر شخصی من) مثل: خارخار: دغدغه پرهیب: شبح، سایه لندیدن: حالت نک وناله و غر زدن (در لهجه شیرازی گویا) قُلاج لَفج: لب و لوچه حیوان (شتر) زیرجلکی: یواشکی، پنهانی، زیرزیرکی
•#حکومت_نظامی_خوسه_دونوسو یک هفتهی تمام رمان حکومت نظامی با من بود. سرعتم در خواندنی که مطلوبم هست، کم است برای همین خواندن یک رمان تقریبا ۵۰۰صفحهای یک هفته زمان برد. عجیب مغزخستهام و با این حال دلم نیامد ننویسم و گوشی موقع ثبت از دستم افتاد و دیدم چه خوب توصیفگرِ من است این تصویر. جایی خواندم که اعتقاد روانشناسان است که افراد بیمار جوامع به یکدیگر شباهت دارند، همانطور که افراد سالم. ربطش میدهم به شرایط بیمارگونهی ملل. فضای این رمان دوازده سال بعد از کودتای پینوشه است که در ۱۱سپتامبر۱۹۷۳ شروع شده و رمان شب تا صبح شرایط حکومت نظامی را به ما نشان میدهد. رمان از آن جهت آشناست که مشابهت بیماریِ مرزهای این کشور را میشود در جایجایش تنفس کرد. از وجههی هنرمندان در چنین شرایطی، از پیچیدگی روابط و فساد اخلاقی و شاهکارِ مقارن شدن برگ��تنِ هنرمند محبوب با مراسم تدفین همسر پابلو نرودا. جایی از رمان مردم برای تشییع جمع میشوند. شعار میدهند. شعارها و اعتراضها به سمتی کشیده میشود که دلخواه حکومت نیست. راوی میگوید آدمهایی دست به شعار بردهاند که حتی یک شعر هم از پابلو نرودا نخواندهاند اما جمعاند و شعار میدهند. رقص کودکی زشت در اوج شلوغی شهر در حاشیهی مراسم و خندهی حجیمِ مردم از بازرس تا مردم عادی به دختر که نهایتا منجر به برونریختگی خشم خفه شدهی پدر و ادامهی ماجرا میشود. واقواق سگهایی که نمادین از ابتدا تا انتها با شخصیتها هستند. رمان تمام آنچه هست، است. نه زنها مطلقاند و نه مردها. تنوع چارچوب انسانی از کودک تا بزرگسال در بینشان یافت میشود. از دونوسو پرسیده بودند این رمان سیاسی است؟ گفته بود ما رمان سیاسی نداریم، ما وقتی زندگیای گره خورده به سیاست داریم از آن ناگزیریم. و ما، من و شما حالا خوب میدانیم دونوسو چه میگوید. حالا که عشق و تجربه و کار و هرچه بگوییم بعد از دو جمله به سیاست میکشد حتی اگر شعوری از آن نداشته باشیم و این هشدار است این اعلام یک بیماری بزرگ است که دچاریم شبیه تمام رمان. خیلی سعی کردم نقطهای از رمان را پیدا کنم که منفی ببینمش اما نشد. قید و بندهای شیوهی روایت ما را ندارند پس طبیعی است که برای جابجایی راوی نباید گارد داشته باشیم تا نهایت برسیم به شیلیِ مینیاتوری واین الهامِ عجیب که تاریخ به بیماریِ ملل آشناست و نسل میشناسد و جیب به جیب میشود تا برسد به ما؛ که یا از حس آشناییاش بترسیم و بلرزیم یا شگفت شویم از خشمی که رفته و کاش ملتی بودیم که شگفت میشدیم تا چنین حس آشنایی؛ که این حس آشنا تلخ است عجیب تلخ...
This entire review has been hidden because of spoilers.
I had to sit on this one for a second before figuring out what I felt and how to describe it. Donoso takes 24 hours - or, not even - to walk through what you realize after you settle in is a complex group of people with complex histories and feelings and behaviors. But at the start, it's not at all obvious, and you think you're joining a protagonist returning to Chile to attend Matilde Neruda's funeral, a simple event where you see him run into people from his past and that's that. But what it turns out to be is a snapshot perspective of the real politics in Chile at that time (the 1970s or 1980s? Unsure), with a varied group of people that have all experienced it slightly differently and with different levels of trauma and fear and suffering, and how that then plays out in their reactions, behaviors, and perspectives as they ready to attend the funeral of one of their Greats.
What I found tough was that I was never in the 'mood' to read this, but whenever I picked it up, I did fall into the world and the narrative and would then progress and want to know what happened. And I'm not sure why that was - but what was amazingly good about this book was that, beyond an interesting cadre of fictional people we meet and follow that are all given space to develop (a refreshing truth since one of the things I don't like in books is when characters cannot breathe or develop) is that the layers of each person's history are very subtly woven into the plot and descriptions of the 24 hour present-day happenings, and you think the paragraph you're reading is going one way to describe something, and it leads you somewhere entirely different. So it is work to read, but the writing itself was so good and fresh and coy and controlled that it was a pleasure, albeit one I had to remind myself of every time I contemplated picking the book up.
Qué gusto empezar el año leyendo a Donoso, esta novela es una de sus últimas obras cuando regresa definitivamente a vivir en Chile, retrata un poco lo que probablemente sentían muchos de los exiliados (por obligación o por voluntad propia), la impotencia ante un régimen de terror como todas las dictaduras que bien conocemos en América Latina. Me gusta mucho la evolución de Mañungo Vera, el personaje principal, de cómo pasa de ser completamente indiferente y apolítico a entender la lucha de sus amigos de tantos años, me parece muy valiente su decisión al final de la historia que se lo dejo de tarea a todos, para que se animen a leer. ¡quiero leer más de Donoso!
شیلی ۱۹۸۰، نرودا و ماتیلده، جنبش چپ و جوانان انقلابی، اختناق و سرکوب، ضدیت با ایدئولوگها و نفرت از استبداد. مجموع همهی اون چیزهایی که باعث میشه منِ مخاطبِ ساکن جمهوری اسلامی هم بهشدت باهاش همذاتپنداری بکنم و خودم و خاطراتم رو لای صفحات پیدا کنم. یه جاهایی البته نویسنده تو دام عواطف خودش میفته و دیالوگهایی مینویسه که شعاری و کمیک از آب درمیان. روایت دلبستگیای که در پسزمینهی داستان اصلی جریان داره هم چندان باورپذیر و تمیز از آب درنیومده. اما بیشتر کتاب، خوندنی و جذاب و هایلایتکردنیه.
خیابانهای داغ و پرحادثهی شیلی، اونقدر قصه داره که حتی پشت شمشادها و بوتههای داغ خیابون میشه دو نفر رو پیدا کنین که دارن توی همدیگه میلولن و دست زیر پیراهنهای همدیگه میبرن.
Manungo Vera has returned to Chile, after twenty years living in Paris, to attend the funeral of Matilde Neruda, the widow of Pablo Neruda. He has become a famous singer who gained fame by singing songs about the opposition to the Pinochet regime. While he had been away, the friends he knew before he left had continued the struggle against the oppressive government while he lived a life of ease and luxury in Paris. His first night back in Chile he reconnected with some of his old friends as well as his former girlfriend, Judit. He and Judit ended up staying out past curfew and he got a taste of what life in Chile was like under the police state. The book gave a very good description of the revolutionary history of Chile, as well as the military coup of 1973 that put Pinochet in power. A very good book but much of it was written for readers who Donoso assumed were more familiar with Chile's history than I was.
"La desesperanza" es lo que viven los personajes de esta novela que como hecho principal, y por donde giran todos los relatos, cuenta el velorio y funeral de Matilde Urrutita, esposa de Pablo Neruda, a finales de los años ochenta. En esta novela, Donoso toma una posición de narrador omnisciente desvinculado, es decir, muestra claramente su oposición al dominio militar al mismo tiempo que evade cualquier tipo de militancia. Por eso, su narración se llena de interrogantes, a modo de cuestionamiento desligado de lo que relata y describe maravillosamente: Santiago bajo dictadura y la existencia, dentro de esta, de sus personajes, que como siempre, tienen algo de perverso, negando cualquier pureza o nobleza intrínseca al ser humano
I know very little about Chile and there really aren’t a lot or translated works from their authors. I picked this one because I was curious about what life was like during the terror of Pinochet. In fact, Pinochet is only mentioned once, maybe twice in the entire book. But I suppose that’s the point, isn’t it? Chile’s government wasn’t bad simply because the leader was bad, it was rotten from the top to bottom.
بدون شک یکی از بهترین رمانهایی که خواندم. نمونه مثال زدنیِ شخصیتپردازی قوی، روایت جذاب و البته تعابیری اصیل. مهمترین وجه این رمان تعابیر اصیلش است. نه نمونهاش را دیدهای نه شاید خواهی دید. به هر شکل رمان اتفاق میافتد و با اینکه پایانبندی کتاب از نظرم سانتیمانتال مینمود اما هیچ از ارزشهای رمان کم نمیکند. این کتاب رفت جز ده رمان برتری که از امریکای جنوبی خواندهام.
این رمان اگرچه رویکرد سیاسی ندارد ولی نشان دهنده خشم و به دنبال آن ناکارآمدی جامعه روشنفکر است. «خوسه دونوسو» در «حکومت نظامی» ضرورت مسئولیت پذیری هنرمندان در مقابل اجتماع را به تصویر میکشد.