آنهمه چشم، آنهمه روی زیبا، آنهمه بهار و آنهمه برف، آنهمه ابر و آفتاب، آنهمه شور و شوق و تپیدنِ دل به شکلِ عکس میانِ اوراقِ آلبومها و درونِ خاطرات رنگ میبازند و مواجهه با رؤیای منظرِ شگفتِ طبیعت و شهر و آسمان و کهکشان پیوند میخورد به کابوسِ حیرت و غمِ گمکردنِ دوربین که هنوز که هنوز است هیچ رهایم نمیکند.
بزودی یک عکسِ خندانِ خودم را چاپ خواهم کرد و در یک قابِ طلایی، به قصدِ جاودانگی کنارِ قابِ عکسِ خندانِ پدر بر تاقچه خواهم نشاند.
حکایت دوران کودکی و اتفاقات ریز و درشتی که برای هریک از ما آشناست و مانند خاطرات سربازی که تلخ است ولی مرورش دلنشین، این مجموعه داستان از ابراهیم حقیقی شیرین است و تلخیاش به چشم نمیآید. حکایت عاشقی یک طرفه، آرزوهای دور و درازی که منحصر به داشتن دوچرخه، پول کافی برای رفتن به سینما، خریدن ساندویچ و... است. آرزوهایی کوچک اما ارزشمند برای کودکی که در سختی و محرومیت بزرگ می شود و همچنان قانع است و قانع می ماند. ... و آخر کتاب که با قصه تکتک ماها مو نمیزند... رفتن آنانی که دوستشان داریم و بدیلی ندارند با رفتنشان... ابراهیم حقیقی گرافیست چیره دستیست که با نوشتن این کتاب انگار تمام خاطرات ما را به تصویر میکشد و اینکه کاش نویسنده میشد تا گرافیست...
خاطراتی شبیه به تاریخ شفاهی فرهنگ عمومی تهران دههٔ سی و چهل. آنقدر در توصیف موفق بوده که بتوانی از قصهٔ فوت پدر و مادرش غصهدار شوی. دقت در رعایت جزئیات برای من تعجبآور است. آخر چطوری این همه جزئیات یادش مانده؟
بینظیر است این کتاب. مدّتها بود چنین محشری نخوانده بودم. ابراهیم حقیقی نباید گرافیست میشد، باید داستاننویس میشد. البتّه نمیدانم اگر قرار باشد جای خاطره، داستان بنویسد هم اینقدر خوب درمیآید یا نه. هرچند که فکر میکنم، یعنی با این نثر و زبان و کاربلدی مطمئنّم درمیآید. انتهای کتابْ گریهی هقهق و زارزار کردم.
بيش از همه ياد «خاطرات پراكنده» ى گلى ترقى مى انداختم ؛ روايت داستانكى خاطره هاى تهران قديم و كودكى ها و ذوق ها و خيال ها و .. و بعدترش از جايى كه حالا نگاه ميكنى و حسّ غريب ؛ شيطنت و رؤياهاى لابلاى روايت ها ، شبيه كودكى پدرم بود و طهران و طورهاى قديمش نزديك بود بحرفهاى هميشه ى مادربزرگ ؛ كتاب را ميفهميدم انگار ! شخصيت مادر و پدر را آنقدر زيبا ميسازد در همان كوتاهيها كه دردِ آخرش را به جان بفهمى .. ، لُطف قلم و پردازش ش را دوستداشتم خيلى ؛
دو فصل آخر چنان زنده بود و تلخ که انگار من بر بالین پدر و مادرم نشسته ام، در شبی پاییزی وقتی که دیگر اشک امانم نمیداد کتاب به پایان رسید و من ماندم و درد از دست دادن پدر و مادر ابراهیم ...
جزئیات خاطرات حیرتکننده بود. به قول عزیزی چطوری همهی اینها را یادش مانده؟ تورو میبره به سالهایی که تهران، تهران بود وزندگی رنگ و بوی دیگهای داشت. خوشحالم که ته این خاطرهگویی به بد گفتن و ناله کردن از زندگی امروزی ختم نشد. به هرحال الان هم زندگی جریان داره اما به نوبه و سبک و سیاق خودش. تنها مشکل من با این کتاب کم گفتن از «او» بود. تمام مدت منتظر بودم تا «او» رمزگشایی بشه و بیشتر ازش بدونیم. دریغ. و البته جامپی که آخر داستان وجود داشت و یکهو به بزرگسالی رسید و سیر خطی که در داستانها وجود نداشت. مثلا خاطره اول از به دنیا آمدن برادر میگفت و داستان بعدی خاطرهای از حاملگی مادر بود. به هر صورت، قطعا ارزش خوندن داره.
امروز غروب نشستم پای تمام کردن کتابی که دوستش ندارم! کتاب خاطرات خود نویسنده است از دوران مختلف زندگی اش. نکته ی دلچسب کتاب فضای روایت هاست که در قبل از انقلاب میگذرد در دوران پهلوی دوم.(نویسنده متولد ۱۳۲۸ است و حالا هفتاد و پنج ساله.چاپ اول کتاب ۱۳۸۸ است) من عاشق تهران آن سال ها شدم. نکته ی منفی کتاب اما جملات توصیفی طولانی ای است که اعصاب خورد کن است و گاهی آدم نفس کم میآورد حین خواندنش از بیست و هشت روایت تنها شش روایت را واقعا دوست داشتم. خواندن این کتاب گرچه خالی از لطف نیست اما من پیشنهادی بر خواندن یا نخواندنش نمیکنیم تصمیم با خودتان.