Jump to ratings and reviews
Rate this book

روزها

Rate this book

232 pages

First published January 1, 1962

1 person is currently reading
20 people want to read

About the author

بیژن جلالی

16 books79 followers
بیژن جلالی در سال ۱۳۰۶ در تهران متولد شد. خانوادهٔ او در اصل تفرشی بودند. زندگی مشترک پدر و مادر او خیلی دوام نداشت. بیژن نزد پدرش در آلمان ماند.
او پس از چندی به تهران برگشت و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در تهران گذراند. از سال ۱۳۵۲ تا ۱۳۳۱ در رشتهٔ فیزیک دانشگاه تهران و چند سالی را در رشتهٔ علوم طبیعی دانشگاه‌های تولز و پاریس درس خواند. علاقه او به شعر و ادبیات او را وادار کرد تا در رشتهٔ زبان و ادبیات فرانسه دانشگاه تهران ثبت‌نام کند و لیسانس خود را در همین رشته بگیرد. جلالی از سال ۱۳۲۵ مشاغل مختلفی را تجربه کرد: تدریس انگلیسی، کار در موزه مردم شناسی وزارت فرهنگ، کار در شرکت فرانسوی آنتروپوز و…و سپس در سال ۱۳۵۹ بازنشسته شد.
او از سال ۱۳۴۰ اشعار خود را به چاپ سپرد. جلالی هیچ‌گاه ازدواج نکرد و در تنهایی شعر خواند و شعر گفت.
او چند روزی پس از نیمهٔ آذرماه ۱۳۷۸ دچار سکتهٔ مغزی شد و روز جمعه ۲۴ دی‌ماه و در ۷۲ سالگی از دنیا رفت.

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
3 (11%)
4 stars
3 (11%)
3 stars
13 (50%)
2 stars
7 (26%)
1 star
0 (0%)
Displaying 1 - 6 of 6 reviews
Profile Image for ZaRi.
2,316 reviews876 followers
Read
September 13, 2015
از هر سـو خرابـه های یقین را می بینـم
و خرابه هــای عشق را
و خرابـه های خرد را
به کدام سـو رو کنم
که نه سعـادت و نه شقـاوت
و نه این جهان و نه جهان دیگـر
مـرا در کارست
به کدام سـو رو کنم

***

وسعت جنـون ما
از وسعت دریـاهـا بیشترست
و ما چون ماهیـان گنگ
درین دریای وسیع غوطه وریم

Profile Image for Mahshad.
120 reviews25 followers
Read
March 22, 2016
وسعت جنون ما
از وسعت دریاها
بیشترست
و ما چون ماهیان
گنگ
درین دریای وسیع
غوطه وریم

*******

از جهان بر دل ما نقشی است
که هیچ طوفانی آنرا نخواهد سترد
از ابدیت بر دل ما رازیست
که هیچ زبانی آنرا نخواهد گفت
از عشق بر دل ما غمی است
که هیچ معشوقی را بر آن راهی نیست
از هستی در تن ما گنجی است
که پس از مرگ
خاک تیره از آن توانگر می‌شود

******

کاش دل من
در ناامیدی کامل میشکفت
یا در امیدی جان میداد
و من این بار سنگین امید و ناامیدی را
یکباره از دوشم
برمیداشتم

*******

مردن امر ساده ای ست
و از زندگی کردن بسیار آسان تر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و دیگر هرگز باز نمی گردیم

******

همچنان که پرندگان در فصل بهار
از شاخه های شکسته
و خاشاک
برای خود لانه ای می سازند
من نیز از شاخه های شکسته خیال
و خرده های آرزو
برای خود لانه ای ساخته ام

******
میخواهم بمیرم
نه اینکه قلبم از کار بایستد
و تنم سرد شود
و با خاک یکسان شوم
میخواهم بمیرم نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد
و هیچ خورشیدی بر من نتابد
و از دیدن ماه و ستارگان کور باشم
میخواهم به مرگی کاملاْ غیر عادی بمیرم
مرگی شبیه بخار شدن آب
روئیدن دانه
غروب خورشید
ابری شدن آسمان
میخواهم نیست شوم
تا در دنیایی دیگر ظاهر شوم
دنیایی که هنوز آنرا ننامیده ام
دنیایی که مزه آنرا کاملاْ نچشیده ام
دنیایی شبیه عالم خیال
که در آن همه چیز عادی باشد
جز وحشت از نیستی
جز درماندگی
جز تنهایی

******

هر کسی با خون خویش
خطی مینویسد
و از روزهای خود کوهی میسازد
من نیز با گذشت زمان
کوهی ساخته ام از حیرت
و بر سر این کوه
مقام گزیده ام

******
60 reviews1 follower
January 24, 2022
با اینکه ۴۹ سال از چاپ این کتاب می گذره، اما خواندن این شعر ها شور و شوقی تازه ، همراه خودش داره...

- هرکس با خون خویش
خطی می نویسد
و از روز های خود
کوهی می سازد
من نیز با گذشت زمان
کوهی ساخته ام از حیرت
و بر سر این کوه
مقام گزیده ام..



-من همان سرنوشت خداوند را دارم
که در عشق خود و در بزرگی خود
تنهاست
تنهاست زیرا به جهان خلقت آمده
و راهی دیگر در پیش ندارد..
181 reviews
April 25, 2014
از غم ها آوازی می ماند
از امیدها کلمه ای
از زندگی شعری می ماند
Profile Image for Alireza Staedtlal.
48 reviews6 followers
July 6, 2019
شعر های کوتاه ساده و اعجاب آور!
بیژن جلالی را دوست دارم.
Profile Image for شادی‌آفَرین .
155 reviews8 followers
April 23, 2020
*روزها/ بیژن جلالی*
...
و ریشه‌های ِمن درون ِتاریکی است
.
خدایا شکر که مرا کشتی
و مرا به زیر لایه‌های ناامیدی مدفون ساختی
.
آیا چشم من
از دیدار روی تو سیر شده است؟!
.
و لبخند زنی کافیست
تا تمام ِ کائنات
گرم و روشَن شوند
.
و چشم براه ِ پیام ِ دریاهای دور هستم
.
تن ِ تو چون خوشه‌ها بر دستان ِ من شکفت
.
از روح خاکی مانده‌است
.
وقتی شکوفه‌های نور
روی ِ زمین باغ ریخته بود
لبخَندی که از دور َست می‌آمَد
در سَراسَر ِ تن ِ روشنک شکفت
و در نگاهش خلاصه شُد
.
دنیا از پنجره‌ی اتاق به درون می‌ریزَد
.
از عِشق ِ من
تَخته سَنگی خواهَد ماند
بر کوره راهی
.
چقدر گل‌ها دیوانه هستند
این گل‌های بی‌قید ُ بی‌خیال
.
صدای تو چون پنجره‌ای بود
که به فضای بی پایانی باز میشُد
.
و به دستهای خود می‌نگرم
که پر از تو است
.
از غم‌ها آوازی میماند
از امید کلمه‌ای
و از زندگی شعری میماند
.
روشنی ِ روز را
چون کبوتَری بر سینه ‌ی خود میفشارم
.
مَرا با مَرگ فاصله‌ای جز شعر نمانده‌است...
.
وُسعَت ِ جُنون ِ ما
از وُسعت ِ دریاها بیشتر است
و ما چون ماهیان ِگنگ
در این دریای ِ وَسیع
غوطه‌وَریم
.
چراغ‌های بیهوده‌ای در سقف ما روشن شُدن
که اشباح ما را مهیب‌تر می‌سازد
.
و عجیب است قلب ِ ما که آرامی ندارد
.
سنگ‌ها را امید شکفتن هست در گلی
و سبزه‌ها را امید گریستن هست در دیده‌ای
ولی ما را امید خاک شدن هست و سنگ شدن
.
گوئیا روز می‌گرید بر بیهودگی ِ جهان
.
کودکی هستم
که با بی‌خیالی
دستهای خود را زخمی کرده‌ام
و از کوشش خود، کوفته هستم
.
زیرا کَران تا کَران غَم ِ منست
.
قلب ِ من سنگ ِ بی‌رنگی‌ست
بر توده‌ی عظیم ِ سنگ‌ها
.
راه ِ آسانی برای ِ مردن می‌جویَم
راه ِ روزمرّه
راه ِ زنده‌گی
.
خدایا من ُ تو در چه شَب ِ وحشتناکی همسفر هستیم
.
من هَنوز چشم به جهان نگشوده بودم
که تاریکی چشم‌های مرا فراگرفت.
.
من چون خانه‌ای مقوایی در هم فرو می‌ریزم
.
هر کسی با خون ِ خویش
خطی می‌نویسد
.
دستهای ِ تو که محجوب و رؤیایی بودند
و اکنون دست‌های زنی هستند
.
دستهای تو
چون دستی که همراه ِ فریادی
از تاریکی ِ غرقاب بیرون آید
.
بایَد تن ِ من در خاک وسعت یابد
.
در عمق ِ هر شقاوت،
در عُمق ِ هر مهربانی
سَرزمینی از خاک هَست
.
کُجا بود
کِی بود
در کُدام خانه بود
که دل‌های ما با هم سُخَن گفتند
.
خستگی ِ روز
روی پلکهایَم می‌رقصَد
.
زنی را می‌خواهم
که مانند درخت باشد
با برگ‌های سبزی که در باد می‌رقصند
آغوشش
چون شاخه‌های درخت باز باشد
و خنده‌اش
از تاریکی‌های زمین الهام گرفته
در سر انگشت‌هایش پراکنده شود
زنی می‌خواهم چون درخت
که هر طلوع و غروب
از افقی به افقی بگریزد
در حالی که از اسارت خود در خاک گریه می‌کند
.
روح من چو سربازیست
از پیکار برگشته و زَخم‌خورده
که بَر خاکی از بیهوده‌ای تکیه زده‌است
.
افسوس که نیمروز بیرَحم است
.
در ارتفاع ِ دست‌هایم
سَرزمینی را کشف کرده‌ام
.
آنگاه که تو را در آغوش می‌گیرَم
مَرگ چون گُلی
در چشمهای ما می‌شکفَد
وریشه‌اَش از قَلبهای ِ ما
سیراب می‌گردد
.
Displaying 1 - 6 of 6 reviews

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.