A farcical look at political violence as it's played out during The Troubles in Northern Ireland against the drab backdrop of a bare, rustic Irish cottage and unending boredom in an inhospitable environment in which a mutilated cat sets off a murderous cycle of revenge.
The second play in Martin McDonagh's dramatic trilogy, it is a wildly funny and gruesome portrayal of an Irish terrorist who is numb to the feelings of his victims, but yet completely attached to and sentimental about his pet cat. The cat is reported dead when Padriac is away bombing civilian targets in Northern Ireland as a one-man splinter group and his family and friends in Inishmore desperately try to conceal the cat's death and what caused it before he returns.
While still in his twenties, the Anglo-Irish playwright Martin McDonagh filled houses in New York and London, was showered with the theatre world's most prestigious accolades, and electrified audiences with his cunningly crafted and outrageous tragicomedies.
"وقتی قرار است به تروریسم بخندیم" تاریخ پره از جنایات وصف ناشدنی علیه بشریت توسط "ملیگرایان" پرشوری که به نگاه خودشون به جهان افتخار می کنن. (ستوان اینیشمور) به طرز وحشتناکی خنده داره. این نمایشنامهی گروتسک، سرشاره از خشونت، خون، جنون و حماقت. دیالوگها در اوج شکوه، بی معنا و در عین حال کاملا حساب شده انتخاب شدن تا پوچی ایدئولوژی و بی معنایی کاری که انجام میشه رو نشون بده. مارتین مک دونا به ما یادآوری میکنه که تروریسم چقدر احمقانه ، متناقض و خشنه. یادآوری میکنه که حتی شعارهای وطن پرستانه و آزادی خواهانه هم چیزی از کثافت جنگ و ترور کم نمیکنه . و خب اون اینکارو به روش خاص خودش، یعنی با کشتن ما از خنده انجام میده.
شخصیت های این نمایشنامه همگی ایدئولوژی خالصی درباره ارتش جمهوری خواه ایرلندی دارن. و اونقدر ذوب در آرمان گرایی و ملی گرایی شدن که مرگ انسانها در این راه دیگه براشون مسله بااهمیتی نیست ولی همین آدمها نسیت به مرگ چند گربه خانگی، حساس میشن و صحنه نمایش رو به حمام خون بدل میکنن. .... این نمایشنامه از سه گانهی جزایر آران، که بعد از "چلاق اینیشمان " و قبل از "بانشی های آینیشیر" نوشته شده، قطعا سیاسی ترین و جنجالی ترین کار مک دوناست. مک دونا توی این کار با تانک از روی تروریسم رد شد و جوری به مسخره گرفتش که گمون نکنم هیچ نویسنده دیگه تونسته باشه اینطور ازش انتقاد کنه. برای اجرای این نمایشنامه هم حرف و حدیث زیادی بوجود اومد و بخاطر اینکه جایی حاضر نبود خشونت آشکار این اثر رو روی صحنه ببره، آقای مک دونا ۵ سال خودش رو از نوشتن بازنشسته کرد و تا این کار اجرا نشد حاضر نشد کتاب جدید بنویسه. ........ واقعا خوندن از مک دونا و دیدن فیلمهایی که نوشته رو پیشنهاد میکنم . اگر فرصت ندارید و یا میخوایید قلمش رو امتحان کنید، مرد بالشی رو پس حتما بخونید. عاشقش میشید.
حالا شد! یک نمایشنامهی فوقالعاده که همه چیز داره! داستان از جایی شروع میشه که یه مرد چهل پنجاه ساله و یک پسر شونزده هفده ساله جلوی جسد یک گربه که مغزش متلاشی شده ایستادن و جر و بحث میکنند سر اینکه چرا این اتفاق افتاده! اما مهمترین موضوع کشته شدن گربه نیست بلکه صاحب گربه است! صاحب گربه پسر همون مرد و عضو گروههای تروریستی به اصطلاح جداییطلبه که برای مبارزه در حال حاضر توی رستورانها بمب میذاره! و این گربه تنها دوست اونه و اگه بفهمه مقصر این ماجرا کیه پوست طرف رو غلفتی میکنه. تمام نمایشنامه سرشار از طنز و کنایه به پوچی بسیاری از تفکرات و ایدئولوژیهای گروههای مسلحه. شروع و پایان و پرداخت و شخصیتپردازی و همه چیز به نظرم عالی بود.ه
I have read and/or seen several of Martin McDonagh's plays and loved almost all of them, but had not read or seen this one (2001), which is part of a trilogy. This is a crazy super violent farce about political violence in Ireland during the seventies, focusing on a psychotic torturer and killer Padraic, who spends most of his time bombing civilian targets in Northern Ireland as a one-man splinter group, and he has a lady admirer who wants to be his second-in-command.
Padraic turns up his lethal tendencies to eleven when he finds out someone may have killed his beloved cat, his best friend. Warning about multiple cat killings in this play, as well as torture and murder.
When was it that violence began to be played for (the darkest of ) comedy? I thought of Pulp Fiction as one reference. But I somewhat guiltily admit I thought it was often gruesomely funny, surely not for everyone, the point being to show the absurdity of political violence. The dialogue is amazing. It has a bit of shaggy dog story about it in that there is some question in the end about whether the very cat in question was actually killed.
This is probably McDonagh's most absurd work, which is saying something. The Lieutenant of Inishmore is a farcical look at Irish terrorist organizations, set on the island of Inishmore in the Aran Islands in the early 1990s. The play focuses on a cycle of small-town bloody revenge set into motion by the death of an INLA man's beloved cat.
As usual, much of McDonagh's humor relies on the irony behind corrupt morality - in this case, we meet Padraic, who's literally in the middle of torturing a man when he gets a call that his cat Wee Thomas is poorly. (It's reminiscent of Woody Harrelson's character in Seven Psychopaths, a violent gangster who's unnaturally attached to his shih tzu Bonny, or Ralph Fiennes' character in In Bruges, a hitman with a selectively rigid moral code.) But even though McDonagh likes to revisit similar themes time and again, it never gets old for me. He fuses comedy and tragedy/morality and violence in such a uniquely striking way, each of his plays approaching the theme from a distinct angle. And while most of his plays are rather silly on the surface, there's something so much darker lying beneath, and that's what he really excels at with Inishmore.
Better than The Cripple of Inishmaan; not as good as The Pillowman. Major trigger warning for animal death (which for some reason doesn't bother me so much in this particular brand of absurdist comedy).
*به زودی شاید نوشتهای نهچندان درخور، اینجا نوشته شود* نوشته:
اول باید بگم که داستان رو خیلی دوست داشتم. معلوم میشد که مال مکدوناست و اتفاقات و غافلگیریهای مخصوص به خودش رو داره. پر از خشونت هایی که توی تئاتر جدید بود ( یا صرفن من ندیده بودم ) که به ماجرا میچسبید و توی ذوق نمیزد و برای آدم آشنا بود. اما جدا از این، چقد قشنگ خشونت رو نقد کردهبود، ملیگرایی کورکورانه رو نقد کردهبود، آدمکشی های متعصبانه رو نقد کردهبود و چقدر قشنگ نشون داده بود که همهی این آدم کشیها، چقدر پوچن. کاراکتری که بخاطر یک گربه، داره پدرشو خیلی راحت میکشه. خانوادههایی که آدمکشی توشون طبیعی شده و خیلی راحت باهاش کنار میان و درحالی که دارن بدن های آدم هارو سلاخی میکنن از موضوعات پیشوپا افتاده حرف میزنن.
از نمایشهایی که باید خوند و باید ازش لذت برد و از همه مهمتر، باید اجراشو به کارگردانی حسن معجونی دید! خودم هنوز ندیدم، ولی وقتی میخونیش میفهمی که اجرا کردن این نمایش چقدر سخته و به شدت تشنه این میشی که بری فیلمتئاترش رو هم ببینی.
ستوان آینیشمور ششمین نمایشنامهایست که از مارتین مکدونا خوندم. به نظرم این نمایشنامه خشنترین نمایشنامه مکدونا بوده. اگر در جمجمهای در کانهمارا و غرب غمزده، مکدونا به مرز خشونت نزدیک میشود، در این نمایشنامه فرسنگها این مرز را جابهجا میکند. شاید چون مکدونا در این نمایشنامه دغدغه مهمتری را دنبال میکند. در پنج نمایشنامه قبلی، مکدونا راجع به فرد صحبت میکرد. هرچند که مکدونا همیشه راجع به یک جامعه خاص صحبت میکرد (مردم لینین یا مردم جزایر آران ایرلند) اما همچنان واحد اصلی فرد بود. در این نمایشنامه مکدونا به نوعی تفکر و جامعهای از افراد مشخص را نقد میکند. او تروریسم و به طور خاص شکلی از تروریسم که در ایرلند شمالی موسوم به گروههای شبهنظامی به وجود آمده بود را هدف نقد خود قرار داده است و در این مسیر بیمهابا و شجاعانه نوشته است. اتفاقی که به هیچعنوان به مذاق ارتش ملی آزادیبخش ایرلند و جمهوریخواهان ایرلندی خوش نیامدهاست. بیخود نیست که در رابطه با این نمایشنامه گفته: «سعی داشتم نمایشنامهای بنویسم که به خاطرش بیایند و مرا بکشند. واقعاً ترسی از این موضوع نداشتم، چون شبهنظامیها هیچوقت خودشان را به خاطر یک نمایشنامهنویس به زحمت نمیانداختند، ولی دلم میخواست یک نمایشنامهای بنویسم که اگر میخواستند کشتار نمایشنامهنویسها را شروع کنند، من اولین کسی باشم که در لیست آنهاست.» نمره این نمایشنامه در ابتدا برای من ۴ بود اما وقتی از ارجاعات و موقعیت سیاسی ایرلند آگاه شدم و راجع به آن جستجو کردم برای من ۵ شد. این که چهطور مکدونا رندانه تروریسم وحشیانه و ملیگرایی افراطی خشونتگرا در ایرلند و اتفاقات تراژیکی که این گروههای تروریستی رقم زدهاند را به سخره میگیرد، برایم شگفتانگیز بود. بعد از جستجو راجع به این ارجاعات و دیدن اجرای آن در ایران به کارگردانی حسن معجونی و بازخوانی متن، اهمیت آن برای من دوچندان شد. ترجمه خانم جواهری نشر افراز ترجمه جذابی بود که آوردن مقالهای فینتان اتل پس از متن نمایشنامه باعث شد فهم عمیقتری از ظرائف متن و ظرائف زبانی آن داشته باشم.
این نمایشنامه هم از نظر تکنیکی و خلاقیت، قطعا به پای شاهکار مکدونا که مرد بالشیه نمیرسه اما چرا پنج؟
مارتین مکدونا بلده یه چیزی بنویسه که من دوست دارم: ترژیک کمدی سنگین و بعضاً لایهلایه و عم��ق به همراه کلی خشونت. مکدونا تو این نمایشنامه همونطور که توی موخره بهش اشاره شده، یه روایتی خلق کرده که در عین اینکه به شدت باورنکردنی، اغراقآمیز، هجو و گروتسکه، همینقدرم واقعیه. حالا این یعنی چی و چطور؟
نمایشنامه ستوانِ آینیشمور یک نمایشنامه سیاسی، انتقادی و اعتراضیه. کلام اصلی نمایشنامه نقد خشونتهای جنگهای داخلی ایرلند و انقلابها و کودتاها و بالاتر از همه، جهتگیریهای رادیکال سیاسی و نظامی از هر سبک و مدلیه. این محتوای کلی کاملا واقعیه و مکدونا برای هرچه واقعیتر کردن متن، از کلی ارجاع و شوخی و مسخره کردن وقایع و اشخاص واقعی تو این موضوعات استفاده کرده. اما اگه نمایشنامه فقط به این خلاصه میشد با یه اثر میانمایهی رئالیسی، سیاسی و شعارزده طرف بودیم. حالا مکدونا چیکار کرده؟ عین نمایشنامههای دیگهاش از مردم عادی کمک گرفته که ادم واقعا از خوندنشون سیر نمیشه. چرا؟ نه به خاطر اینکه آدم ازشون خوششون میاد، بلکه دقیقا برعکس، چون عجیب عواماند و کمیک و منزجرکننده. کنشها و واکنشهای این مردم واقعا اغراقآمیز و عجیب به نطر میرسه و در عین اینکه سخته قبول کردنشون، عمرا بشه گفت که کاملا نشدنیه.
باید در حیرت بود که چطور شخصیتهای نمایشنامههای مکدونا همگی میتونن مقوله مخوف و عظیم "مرگ" رو به حداقلترین و خوارترین حد ممکن تقلیل بدن. ( به خصوص که تو نمایشنامه حاضر به نظر من به اوج خودش رسیده این ویژگی) یکی نیست بگه اخه لامصب چطور اینطوری میتونید راحت با مرگ پسرتون، دوستتون، بردار یا خواهر و مادر و پدرتون نه تنها کنار بیاید، بلکه توش سهم داشته باشید و... اونم سر کوچکترین و چرتترینِ چیزها. این ویژگی برای من جالبترین ویژگی رمان ستوانّ آینیشموره؛ بیارزش کردنِ حداکثریِ جان انسان، مسخره کردن مرگ و اهدافِاش و تحقیر خود مردن اونم توسط شخصیتهایی به غایت هجوامیز و ابله و عامی. همه اینا به علاوه یه فضای کاملا خشن و پر خشونت و خون، واقعا نمایشنامه تراز و سرگرمکنندهای از ستوانِ آینیشمور میسازه.
همه چی از اینجا شروع میشه که میشه به مک دونا گفت کارگردان/نمایشنامه نویس مؤلف... مؤلف جماعت یک سری درون مایه خالص و ناب دارند که مخصوص خودشونه ، عصاره ی مغزشونِ و جداکننده ی اثرشونِ از دیگران. و مک دونا تو این اثرش درون مایه های شخصی خودش به اوج میرسونه و این کاری میکنه که من بگم این کتاب مهم ترین کتاب مک دوناست{ از نظرم بهترین شون نیست ، بهترین مرد بالشیه}. میخوام بعضی از درون مایه هاشو ریشه یابی کنم و بگم چرا دقیقا این کتاب اون اوج گیریه و اهمیته رو داره...
تابو شکنی : بالاترین عصاره محتوایی مک دونا تو ذهن من ، تابو شکنی خونواده ست. این بشر به معنای واقعی کلمه با شخصیت هاش پدرکشتگی داره. یه دوره ای که هنوز مینوشت و سری تو سرا نداشت با برادرش تنها زندگی میکرد و این دو تا فیلم های همو میدیدن ؛ کتابای همو میخوندَن. برای مک دونا ها این اصلا خوب نبوده که این شکلی زندگی کنن. با یه برادری که مثه یه آینه کاراتو تکرار میکنه ، غذاهاتو میخوره؛ خلاصه بخش بزرگی از زندگیته و نمیتونی ازش دور شی... این با مک دونا میمونه و تو آثارش همواره طنازانه روایت میشه... خانواده و رفاقت های کثافت زده.
برادرای مرد بالشی. مادر در ملکه زیبایی لینین. برادرای غرب غم زده. و این موضوع به طرز وحشیانه ای تو این کتابِ. وقتی شخصیتا تا مرز برادرکشی و پدرکشی میرن ، یکی از سیاه ترین و ابزوردترین صحنه های مک دونا. مک دونا سر کهن الگو های شخصت پردازی هم پتک تابو شکنی فرو میاره... پلیس تو سه گانه ی لی نین. بازجو تو مرد بالشی. نویسنده کلاسیک تو یک ماجرای خیلی خیلی سیاه. رییس تو فیلم در بروژ که برای کشتن زیردست خودش خونواده شو ول میکنه و غیره.
بلک کمدی : این مشخصه و نیاز به ریشه یابی نداره... فقط دو تا نکته. اولی: این بشر عاشق اسکورسیزی هست... تاثیر اسکورسیزی رو میتونم حس کنم و مزه مزه تو نمایشنامه های مک دونا... دومی: مک دونا استاد گذاشتن خشم تاریک و بلک کمدی، کنار همِ. این چیز عجیبی نیست... ولی مک دونا تو اغراق کردن هر دو زیاده روی میکنه. چیزی که در میاد یه خشونت سیاه اگزجزه ی عجیبه که انقدر پیش میره که به اهدافش میرسه...یکی از اهدافش رساندن مخاطب به درجه ای که ارجاع کل نمایشنامه رو به جهان بفهمه و بفهمه که مک دونا از یه خشونت روانی کننده جهان شمول میگه که از اهریمن تمام ما در میاد. باید بهش بخندیم... ولی آخر سر باید بهش تبدیل نشیم.
شخصیت های اگزجزه، ناموزون، بی هدف، قاتل و از همه مهتر؛ تارانتینویی : چیزی که خیلی تو نمایشنامه هاش تو چشه. این شخصیت های عوضی و دیالوگ های بی موقع شون و لنتی گفتن هاشون.
ارجاع سیاسی تو فرم نمایشنامه و گذشتن از حد مرز. این یکی مختص این نمایشنامه ست... همون چیزی ست که این یکی رو مهم ترین میکنه... چرا که این جا مک دونا داره به واقعه ای اشاره میکنه که تو ایرلند خودش جریان داره و این ارجاع اساسی تو سایر آثارش نیست. یه موخره تو ترجمه ی زهرا جواهری هست که اینو باز میکنه و خوندنش خالی از لطف نیست.
یک نمایشنامهی کمدی سیاه . در کنار طنز داستان شاهد صحنههای خشونت آمیز هستیم. موخره که در انتهای کتاب هست به درک بهتر نمایشنامه کمک میکنه. موضوع این کتاب تحلیل ماهیت ترور و تحلیل روانشناختی تروریستها هست که در قالب کمدی به یک شاهکار بیبدیل منجر شده. از قضا وقتی این کتاب رو شروع به خوندن کردم مصادف بود با ترور سلمان رشدی.
در موخرهی نمایشنامه از زبان مکدونا نقل شده: «مارتین مکدونا به یاد میآورد که مایل بوده نمایشنامهای بنویسد که شبهنظامیان ملیگرای ایرلندی را وادارد تا به او شلیک کنند. او میگوید: سعی داشتم نمایشنامهای بنویسم که بخاطرش بیایند و مرا بکشند. واقعا ترسی از این موضوع نداشتم، چون که شبهنظامیان هیچوقت خودشان را بخاطر یک نمایشنامهنویس به زحمت نمیانداختند، ولی دلم میخواست یک نمایشنامهای بنویسم که اگر زمانی میخواستند کُشتار نمایشنامهنویسها را شروع کنند، من اولین کسی باشم که در لیست آنها است» با این توصیفات گیجی و خودنفهمپنداری که تا پردهی آخر گریبانگیر خواننده است چندان هم بیراه نیست. خواندن ستوان آینیشمور تجربهی هیهاتآوری است که فهم درست بازیهای زبانی شکل گرفته میان کارکترها بیشک به لمس و درک از نزدیک وضعیت سیاسی ایرلند نیاز دارد. شاید بهتر این بود که توضیح واضحاتی که تحت عنوان موخره در انتهای آمده، در ابتدای کتاب آورده میشد. با این همه اما کتاب به اصول خود نمایشنامهنویس پایبند مانده بود، گیرم که حالا کمی ذهن را درگیر فضاسازیها میکرد، اما روایت همچنان به خنده انداختن مخاطب در هیجانانگیزترین لحظات با مقولاتی نظیر شکنجه، خشم، مرگ کارکترها به فجیعترین شیوه، با خلق دیالوگهایی که برپایهی نقض کردن موقعیت جاری نوشته شدهاند و دیگر جزو امضای همیشگی کارهای مارتین مکدونا به حساب میآید، برقرار مانده بود و ظاهرا هنوز کارکرد خودش را در غافلگیر کردن تماشاچی/خواننده از دست ندادهاست.
با خوندنِ هر نمایشنامه از مک دونا، کِیف میکنم! واقعا خوندنشون بهم هیجان و شوق عجیبی میده. اینجوری که هر چند پاراگراف با "وای دمت گرم" ، "مکدونا چقدر خفنی تو" و "ایولللل!" پیش میره😁
مک دونا یه آشپز ماهره که خیلی خوب میدونه به چه اندازه باید از طنز و خشونت استفاده کنه تا یه نمایشنامه خوشمزه و محشر از آب در بیاد. یعنی نه طنزش بیتناسبه نه خشونتش بیاندازهست. دقیقا همونطوره که باید باشه. اما بین نمایشنامههای دیگهای که ازش خوندم، یه مقدار سطح خشونت ستوان آینیشمور بالاتر بود پس اگه نسبت به این موضوع حساسین، با احتیاط سمتش بیاین D:
مک دونا این نمایشنامه رو زمانی که مشغول نوشتن نسخه اولیه مرد بالشی و سهگانه لینین بوده نوشته! انگار که ماشینِ خلقِ شاهکاره🤌😌
توی مؤخره کتاب اومده: 《مک دونا با این نمایشنامه موفق میشود به کسانی که خودشان و دیدگاهشان را بسیار مهم فرض میکنند، تلنگری بزند و به آنها گوشزد کند که این مرگ شرافتمندانه نیست، حماقت است.》 و این موضوع، در انتهای نمایشنامه که دیوی به دانی میگه: "یعنی همه این کشت و کشتارا واقعا به خاطر هیچ بود؟" نمایانتره.
در کل، کمدی سیاهِ جالبی بود که از خوندنش لذت بردم😌💙 پ.ن: ترجمه کتاب خیلی ماه بود😍 حتما مؤخره کتاب رو هم بخونین که عالی بود :)))
Τρίτο θεατρικό έργο του Μάρτιν ΜακΝτόνα που διαβάζω φέτος (αλλά και γενικά), μπορώ να πω ότι είναι εξίσου ιδιόρρυθμο, τρελό και ακραίο με τα δυο προηγούμενα. Το βρισίδι πάει και έρχεται, η μια σκηνή είναι πιο ακραία από την άλλη, το χιούμορ κατάμαυρο και ο κυνισμός έντονος, ενώ και οι χαρακτήρες έχουν τα θέματά τους, δύσκολα μπορεί κανείς να συμπαθήσει έστω και ελάχιστα κάποιον εξ αυτών. Τα θεατρικά έργα του ΜακΝτόνα δεν είναι για όλα τα γούστα και σίγουρα όχι για όλα τα... στομάχια, ελέω της βρόμικης γλώσσας που χρησιμοποιείται, αλλά και των διαφόρων σκηνικών γραφικής βίας. Είπαμε, ο συγκεκριμένος συγγραφέας θίγει διάφορα ζητήματα με ακραίο τρόπο και πολλές υπερβολές, έτσι ώστε να ταρακουνήσει θεατές και αναγνώστες. Εδώ, ��ια παράδειγμα, θίγει τον φαύλο κύκλο της βίας στην Ιρλανδία της δεκαετίας του '90, με τα γνωστά σε όλους προβλήματα με τους κάθε είδους επαναστάτες. Σίγουρα μια καλοστημένη θεατρική παράσταση βασισμένη σ'αυτό το έργο θα ήταν μια πολύ ενδιαφέρουσα εμπειρία!
به این نمایشنامه بیربطه ولی من تازه فهمیدم که Phoebe Waller-Bridge (سری��ل فلیبگ) دوست دخترِ مارتین مکدوناست. و با خودم گفتم بابا مارتین جون تو دیگه کی هستی! حتی در انتخاب دوستدختر هم عالی کار کرده. نظرم اینه که در و تخته باهم جورند و بهتر از این نمیشه! یه ستاره هم باید برای ترکیبِ خفن این دو نفر در نظر بگیرم. 🫠
خب این اولین نمایشنامه ای هست که از مک دونا خوندم و قاعدتا هیچ نظری نداشتم که قراره با چی مواجه بشم.
باید اعتراف کنم که بسیار شوکه شدم ولی خیلی کیف کردم. نمایشنامه پر از صحنه های خشونت آمیزه، پر از کشتار و سلاخی !! مگه داریم؟ مگه توی تئاتر میشه؟ ولی شده، خیلی هم خوب شده !!
یک ستوان جدا شده از ارتش آزادی خواه ایرلند که به خاطر کشته شدن گربه اش به شهرش آینیشمور برمیگرده و کلی آدم رو از بین میبره. صحنه هایی که توش قتل و آدم کشی و کور کردن و شکنجه وجود داره و به شدت در دنیای واقعی، واقعیه در حالی که تصور میکردم تماشا کردنش روی صحنه چقدر میتونه غیر واقعی و خنده دار باشه حتی. در واقع این نمایشنامه یک جور اعتراض به خشونت سیاسی حاکم بر فضای ایرلند در جریان استقلالش از انگلستان هست. که البته به نظر من خیلی جهان شموله و محدود به ایرلند به هیچ وجه نیست.
این وسط یه چیزی که به نظرم آزاردهنده بود ترجمه کتاب هست. یعنی حس میکنم یه جاهایی از دیالوگهارو از بین برده بود. به علاوه بعضی سوتی های فاحشش که تا چاپ چهارم برطرف نشده !!
امیدوارم ترجمه دیگه ای از یک ناشر دلسوز برای این نمایشنامه جذاب به زودی در دسترس قرار بگیره
یک اثر عاالی! نمایشنامه خیلی ساده و روان بیان شده و درعین حال شخصیت ها و روند داستان استحکام کافی رو داره و خواننده رو با خودش همراه میکنه و البته قدرت اجرایی و مانور خیلی زیادی هم داره درعین حال که طنزه در واقع تلخ هستش یک اثر خوب هنری هم محسوب میشه و به سمت سخیف شدن نرفته و من این رو از هوشمندی و خلاقیت نویسنده میدونم
یک متن قوی و یک اجرای خیلی خوب از گروه لیو (صحنه ی سلاخی به طرز بی رحمانه ای فوق العاده و خنده دار بود) دیوی و مئرید هم مورد علاقگان من بودند- هم شخصیت های جذابی داشتند و هم بازیگرهای کاردرست
شاید خیلی ها معتقد باشن که کارای مک دونا برای اجرا روی صحنه مناسب نیست اما به نظرم خیلی اینطوری نیست. کارهای اون بدون شک بهترین کارای دوره ی معاصرن. پر از خلاقیت و جذابیت. اون با سبک خاص خودش خشونت رو به سخره می گیره و هجویه های سیاسی-اجتماعی می نویسه. خیلی از قواعد نمایشنامه نویسی رو کنار می ذاره تا محدود نباشه و به راحتی خشنونت، مرگ،قتل و اینطور چیزها رو توی کارهاش نشون می ده. به نظر من که نمایشنامه های مک دونا به شدت سینماییه به خصوص صحنه هاش و یا حتی اتفاق هاش اما خودش عقیده داره که نمی شه(و نمی خواد) که اونا به فیلمنامه تبدیل بشن اما هر چه که هست از شروع موضوع تا انتها عالی ان و انقدر جذاب هستن که تو رو اسیر خودشون کنن. در انتهای کار فقط مبهوت می مونی که چطور تونسته همچین چیزی بنویسه.
من پایان بندی این نمایشنامه اش رو خیلی دوست داشتم وقتی که (به اذعان یکی از شخصیت ها) این همه مرگ برای هیچی بوده. دردناک بودن صحنه هاش و تفکر کودکانه و بدون عمق شخصیت ها و زبان طنز و زننده اش رو عجیب دوست دارم فقط به همین طریق هم می شه که انقدر تاثیرگذار باشن.
دیوی: تو میخواستی برادرتو بهخاطر یه گربهی مرده کور کنی. مِئرید: آره میکردم. بیبروبرگرد. دیوی: اونوقت میگی دیوونه نیستی. مِئرید: اصلا دیوونه نیستم. دیوی: میخوای برم اون دهتا گاو یهچشم رو بیارم تا ثابت بشه که هستی؟ مِئرید:دوباره قضیهی کور کردن چشم اون گاوا رو پیش نکش! کور کردن چشم اون گاوا یه اعتراض سیاسی بود! دیوی: علیه گاوا؟ اون گاوا چیکار کرده بودن؟ مِئرید:علیه تجارت لعنتی گوشت، خودتم اینو خوب میدونی! دیوی: من نمیفهمم با تیر زدن چشم گاوا رو کور کردن چهجوری میتونه به تجارت گوشت صدمه بزنه. مِئرید:معلومه نمیفهمی، چون یه کودن احمقی. نمیفهمی اگه سود رو تو تجارت گوشت از بین ببری، کاملا تجارتش ورشکسته میشه و از بین میره، تازه، هیچ سودی تو فروش دهتا گاو کور تو بازار وجود نداره. ضرر کامله. کی حاضره پای یه گاو کور پول بده؟ دیوی: هیچکی. مِئرید:هیچکی، دیدی. پس تو اون شرایط من گاوا رو یه هدف مهم میدیدم، هرچند از اون موقع تاحالا طرز فکرم کلا عوض شده، اونا دیگه هدفای مهمی برام نیستن. دیوی: آره. حالا دیگه پسر بچهها و دورچرخههاشون هدفای مهمی شدن. مِئرید:اگه به اذیت کردن گربهها مظنون باشن، آره.
So listening to the teacher and another student reading the first 2 scenes of this out in drama class in Irish accents was absolutely hilarious! And then attempting to do it myself with a partner was even more so, and fun. This was hilarious and ridiculous at first, though the end turned a little... uh... over the top. And even though this was very funny I didn't particularly like all the cat killing... but I'm not that sensitive I realise it's just a play, and it was admittedly pretty funny come on. So yeah. For its a play that's supposed to be about some pretty dark and violent stuff, it was damn funny, until the end... But hey I guess that's black comedy. Not something I'd typically read though...
6/10 for how funny it was while dealing with taboo topics, done really well to be honest.
My sixth McDonagh play, and there is only one - A Behanding in Spokane – that didn't super impress me. He's made some good films, but I always think of him first and foremost as a brilliant playwright.
خب این هم نمایشنامه دیگه ای ازمارتین مک دونا فوق العاده نمایشنامه ای در هجو خشونت افسار گسیخته نمیشه گفت عالی محشر حتی به خوبی مراسم قطع دست... نبود و حتی بدتر ازان بود واصلا قابل قیاس با شاهکار بلامنازع مرد بالشی نبود!در مورد یک ستوان روان پریش بود که وسط شکنجه هاش متوجه میشه گربه اش کشته شده یا مرده و یک کشتاروحشیانه ای راه می اندازه در این خصوص و اخر هم ..می فهمیم گربه اش اصلا نمره و رفته بوده و صفا سیتی و این هم کشتاربرا هیچ و پوچ بود!
Жил да был на Ирландщине крепкий парень Патрик: националист, сепаратист, доморощенный террорист. Раньше Патрик очень хотел попасть в IRA, но ему отказали: он оказался чересчур безумным даже по их меркам. Больше всего на свете Патрик любит две вещи: свободную Ирландию и своего кота Уии Томаса. Котейка умрет на первой же странице, а Патрик прольет пару-тройку вёдер крови, чтобы отыскать виновных.
Совершенно отбитая, гомерически смешная сатира. Оказывается, театральный Макдона в разы злее и циничнее киношного. Мужчина умеет в прямолинейный макабр и делает это чуть ли не ярче всех остальных в жанре. Даже немного жаль, что я не ирландец и у меня ни капельки не горит от некоторых сюжетных ходов.
یه نمایشنامه طنز که انگار قرار بوده ضد خشونت باشه با خط داستانی پر شر وشور پر از آدمای افراطی و شخصیت های منزجر کننده که مرگ و به بازی گرفتن و خانواده هم براشون پشیزی ارزش نداره داستان از چندتا مبارز مشنگ آزادی خواه ایرلندی که با انگلیسی ها پدر کشتگی دارن از بخت بد میخوان چوب کنن تو آستین یه آدم روانی مریض که دل خوشی ازش ندارن .....این وسط این داداش روانی مون که اعصابش قروقاطی شده برا تلافی یک شهر به خاک خون میکشه