با قدم های کولی دشت بیدار می شد با زلال نگاهش برکه سرشار می شد لب زهم باز می کرد کهکشان می درخشید موی بر چهره می ریخت آسمان تار می شد تیغه اعتمادش-در دو پستان نهفته با دل نابکاران غرق پیکار می شد یال اسبش که می تاخت باد را شانه می زد ضرب نعلش که می کوفت رقص تا تا ر می شد میش آینه چشمی-همچو بختش به دنبال- پوستش زیر انگشت موج پندار می شد با سر انگشت دل را در تن ترکه می راند هر سبد شعر واری عشق و ایثار می شد سال و ماهی شکیبا ترکه در ترکه می بافت گا گاهی به سودا سوی بازار می شد هر رگش جویباری گرم و پر جوش و جاری- جان بدان چهره می بود گر پدیدار می شد در شرابش سواری خوابدارو پراکند می زد و نرم نرمک سر گرانبار می شد دشت مانده ست و کولی اسب و میش و سبدها مرگ خوابیست-هیهات- کاش بیدار می شد