من میمیرم برای رمانهای معاصر ایرانی. برای ماجراهاشون، شخصیتهای گند دماغشون و فضاسازیهاشون که اکثرا ماجراهای یک شب سرد و زمستانی تو تهران رو به تصویر میکشن. من خود خود این رمانهام. داستانهای زندگی من تو همین شهرها اتفاق افتادن و آدمهای مهم زندگی من هم دقیقا همین شخصیتهای گند دماغ هستن. و برای همین من میمیرم برای رمانهای معاصر ایرانی.
«شب ممکن» کاری رو با من و احساساتم کرد که خیلی وقت بود رمانها و کتابها نتونستن بودن باهام بکنند. روی یک جاهایی دست گذاشت که من فکر میکردم وجود ندارند. کاری کرد آدمهای زندگیم که شبیه شخصیتهای داستان هستن، تو وجودم تهنشین بشن. و چی از این بهتر که این محتوای تکراری رو تو یک فرم بدیع گنجونده بود. فرمی که تو رو تا صفحهی آخر میکشوند و درگیرت میکرد.
خلاصه که آقای شهسواری من دست روی شونهی شما میزنم و لپتون رو یک ماچ معنوی میکنم که اشک من رو بعد مدتها اینجوری در آوردید.
فصل اول خیلی شخصیتها واقعی بودن. فصل دوم هم. ولی از فصل سوم، کمکم فهمیدم دیگه با داستان طرف نیستیم. وقتی کتاب رو تموم کردم، فهمیدم بیشتر یه پیشنویس بوده. اونقد از پسامدرنیسم نمیدونم که نقد و تحلیل درستی ارائه بدم، فکر کنم این همون چیزیه که بهش ضدرمان میگن. درهمآمیختگی و عدم قطعیت و طعنه به فرم و ساختارشکنیهایی که انتظار میره. اما اونقد مطالعه نداشتم که بدونم چقد در راستای هدف خودش موفق بوده. هرچی اوایل داستان راحت و گیرا بود، اواخر شعارزده و نمایشی شده بود. نمیدونم عمد بوده یا نه. هرچند که یه جاهایی خوشایند هم بود. اما واضحاً این نمایشها به درد داستان نمیخوره. مقاله ادبی اگه باشه، حرفی نیست.
میگن شب ممکن موفقترین کار شهسواری بوده. سه چارسالی بود که داشتمش. وقتی ریحانه اومده بود مشهد و رفته بودیم بازار گلستان، خریدمش. برف و سمفونی ابری هم اونجا خریدم و امسال خوندمش. عجیبه. چه تصادفی. :)) و خب من اون موقع به رمان ایرانی معاصر بدبین بودم. اما به یه دانشجوی ادبیاتفارسی همونجا برخوردم که بهجد مطالعه داشت و حتا جلسه میذاشت و شاگرد داشت. نمدونم دانشجوی چه مقطعی بود. دقیق سن و سالش رو یادم نمیآد. ولی یه گپوگفت طولانی با هم داشتیم درباره ادبیاتداستانی ایران و طی اون، مخمو واسه خریدن شب ممکن زد. گفت که اگه یه کتاب فرمی میخوای، این نمونه خیلی خوبیه. و خب خود شهسواری هم میدونه چهرههای آکادمیکِ برجسته چقد این کتابشو دوست دارن.
چیزی که از شهسواری میدونم، اینه که آدم جسوریه. توی هر کتابی خواسته یهجور ساختاری داشته باشه. انگار مدام با خودش در رقابته. و این روحیهشو خیلی میپسندم. اولین کتابی بود که ازش خوندم و با اینکه دلخواهم نبود، ترغیب شدم باقی آثارشو بخونم. چون اونقد میشناسمش که تلاشش برام مهم باشه، تا چیزای دیگه. همیشه مصاحبهها و نقد و نظرات و بعضی جلساتی که داشته، دنبال میکردم. برای همین حداقل آدمیه که میدونه داره چیکار میکنه.
بیشک بیتو، بارها و بارها خواهم خندید. میدانم انقدر سر به هوا هستی و شاید بزرگوار که حتی یادت نمیآید یک روز قسم خوردم دیگر بی تو نخندم.
شروع رمان (عبارات بالا) فوقالعاده بود. خیلی ناگهانی وارد قصه میشویم و تو همون دو سه خط اول کلی اطلاعات دربارهی فضا و اتفاقات داستان به دست میآوریم. هر چند در ادامهی داستانْ چندین بار غافلگیرمون میکنه، اما شروع داستان مثل یه فانوس از همون ابتدا بقیه راه رو برامون روشن میکنه. رمان پستمدرنه و از چندین خرده روایت تشکیل شده و ممکنه به ذائقهی همه خوش نیاد. خود من به شخصه با اکثر کارهای پست مدرنی که داخل کشور نوشته میشه ارتباط برقرار نمیکنم، چون بیشتر از اینکه حرفی برای گفتن داشته باشند، درگیر به رخ کشیدن فرم عجیب و غریبشون هستند که بعضاً نویسندهی با دانشی هم اون رو نوشته (البته اگه از آثاری که بیسوادیشون رو پشت اسم پست مدرن قایم میکنند، بگذریم) ... اما شب ممکن به نظرم اینطوری نبود. هر چند میتونست در یکی دو بخش انتهایی قویتر باشه، اما داستان میتونه خواننده رو درگیر کنه و تا آخر قصه بکشونه.
پ.ن: من معمولاً طبق عادت رمانها، نمایشنامهها و... که میخونم رو تو ذهنم تبدیل به فیلم یا تئاتر صحنهای میکنیم و برای هر نقش یه بازیگر در نظر میگیرم و با صدای اون میخونم... توی شب ممکن برای من مازیار بسیار به علی مصفا شباهت داشت و هر کاری کردم نتونستم بازیگر دیگهای رو جاش بنشونم. 😂 پ.ن2: اگه از این رمان خوشتون اومد، فیلم «چه کسی امیر را کشت» هم ببینید، خالی از لطف نیست.
به همون اندازه که پیچیدگی و درهم و برهم بودنش افتضاح بود به همون اندازه تو رو جذب خودش میکرد. من عاشق فصل سومشم و فقط بخاطر شخصیت مازیار خوندم. البته توی طاقچه بد تایپ شده بود و همهچی بهم چسبیده و روی مخ بود. دیالوگهای دو نفره با تصورات ذهنی قاطی شده بود. بسیار مزخرف کرده بود کتاب رو در حالی که اینطور نبود. یعنی شاید اگر کتاب چاپی رو میخوندم نظرم درموردش بهتر بود. حقیقتش فصل آخرش رو هم نفهمیدم؛ توو مخی بود. ولی خب عجیبه با اینکه هم در نظرم خوب نبود، به همون اندازه در نظرم خوب بود. :))) در مجموع از قصهی کتاب خوشم نیومد، از قلم نویسنده خوشم اومد.
روایت چندتکهی این داستان که آشکارا مایههایی از انگارهها و تمهیدهای پسامدرنیستی را در خود بازتابانده، دربرگیرندهی پنج فصل است. خصیصهی چشمگیر هر فصل این است که وقایع فصلهای پیشین بهپرسش کشیده و غالباً گزارههایی ضدونقیض دربارهی رویدادهایی یکسان مطرح میشود. این ویژگی تا جایی پیش میرود که نهفقط رویدادهای داستانی در هالهای از ابهام و تردید باقی میماند، بلکه خودِ نویسنده هویتی نامعلوم و تردیدآمیز پیدا میکند. در یکی از فصلها نویسندهی داستانْ مرد است؛ در دیگری زن. در یکی از آنها نویسنده از شخصیتهای اصلی داستان است و در یکی دیگر شخصیتی است بیرونی و یکسره بینقش در ماجرا. مخاطب درنهایت درنمییابد که نویسندهی واقعی کیست؛ همچنانکه درخصوص عمدهی وقایع داستان و شخصیتها سردرگم باقی میماند. کانون روایت هر پنج فصل، کمابیش رابطهی عاطفی و زندگی فردی دو تن است: مازیار و هاله. درواقع، هر فصل، گزارشی متفاوت است از رابطهی عاطفی این دو شخص. ازاینرو، سرانجامِ خواندن این داستان، چیزی جز گیجی و ابهام برای مخاطب در پی ندارد و چهبسا با ذوق کسانی که با حالوهوای آثار غیرپسامدرنیستی دمخورند، ناسازگار باشد. باوجوداین، میتوانم این اثر را تااندازهای اثری درخشان ارزیابی کنم؛ به یک دلیل عمده: در این داستان رابطههای عاشقانهی امروزی، با تمام وجوه گونهگونش بهخوبی پرورانده و منعکس شده؛ بهویژه رابطههای عاشقانهی موازی و ماجرای خیانتهای جوراجور آن. ازاینحیث، «شبِ ممکن» روایتی کممانند است. ازسویدیگر، ویژگی دلچسبِ این داستان برای من این است که زندگی قشر فرهنگی و گاه روشنفکرنمای امروز ایران را بهزیبایی و با دقتی مثالزدنی در خود نمایان کرده است. توصیفهای ریزنگارانه و پرجزئیات نویسنده از اینگونه مسائل در بسیاری جاها بهراستی خواندنی و گیرا است. در زیر، دو تکهی پرمفهوم از متن داستان را میآورم: ـ آدمهایی که برای یک قشر خاص معروف هستند (مثلاً من و تو که فقط در جمعهای ادبی معروف هستیم)، تا وقتی در این جمعها هستند، بهخاطر اعتمادبهنفسِ برآمدهازشهرت، مشکلی برای حضور ندارند؛ چون حتی اگر بدعنق، زشت یا حتی بیآبرو باشند، بالاخره نگین عدهای، هرچند اندک، میشوند. آدمهای بسیار مشهور، مثل بازیگرها و ورزشکارها، در هیچ جمعی مشکل اعتمادبهنفس ندارند؛ اما مشکل از زمانی آغاز میشود که آدمی که در یک قشر مشهور است، وارد جمعی شود که آن چیزی که سبب شهرتش شده، برای آن جمع دو زار ارزش نداشته باشد. مثلاً یک گرافیست مشهور را در نظر بگیر که در مجمع سالانهی صنف پوست و روده وارد شود. اینجور وقتها فقط جذابیتهای عام، مثل روابط عمومی خوب، زیبایی و نقدینگی حساب بانکیای که دیگران از آن خبر داشته باشند، کارساز است. (۶۶تا۶۷) ـ کسانی هستند که بهنظر بینقص میآیند؛ یعنی ما میخواهیم اینطور باشند. ولی نیستند. هیچکس نیست. [...] درست با همین کشفها دربارهی چنین آدمهایی است که بزرگ میشویم و میفهمیم دنیایی که در آن هستیم، چه جای گندی است؛ درست مثل حس پسربچهای که پدر برایش قهرمان بیبدیلی است، اما یک روز که در اتاق پدر سرک میکشد، میبیند قهرمانش سرِ حوصله دست در دماغش کرده و وقتی انگشت را آن تو خوب میچرخاند و و محتویاتش را بیرون میآورد، سیر تماشایش میکند و دستآخر میمالدش زیرِ میز. (۱۳۰)
خوب بود، اما خوب بودنش به خاطر موضوع جذاب و پرکشش یا شخصیتپردازی آنچنانیاش نبود، برای من بیشتر تجربه فرم متفاوتی از رمان ایرانی بود، چیزی که کمتر خواندهام اگر نگویم اصلا. نویسنده هم گویا تلاشی نمیکند که مخاطب را با داستانش همراه کند همینکه زور بازویی نشان دهد در نوشتن به شکلی متفاوت ارضاءش میکند.
تو رمانهای وطنی ای که خوندم، یکی از خوبها بود. بدون اینکه بخواد ادای روشنفکر بودن دربیاره یا حرفی بزنه که اندازه دهنش نیست، یک داستان معمولی رو خوب روایت میکنه.
شب ممکن اولین رمانی است که از آقای شهسواری خواندهام. بازیهای پست مدرنیستی از جنس کارهایی که اغلب پل آستر در نوشته هایش میکند دوست دارم برای همین تلاش آقای شهسواری را برای شکستن روایت و استفاده از راویان نامطمئن و ایجاد حس عدم قطعیت میستایم اما معتقدم در این راه مقداری افراط کردهاند. فصل اول به روایت شبگردی مازیار روشنفکر سی و چهار پنج ساله ای همراه با دو دختر به اسم هاله و سمیرا میپردازد. مازیار کم حرف است و محافظهکار، هاله بازیگوش و افسارگسیخته و سمیرا که انگار گوشه چشمی به مازیار دارد تابع هاله است. مازیار هم البته چشمش به هاله است. دخترها ماشین دو پسر جوان را میدزدند و مازیار با نارضایتی و ترس و لرز اما بدون حرف در این دزدی همراه میشود. کمی گشت می زنند و بعد ماشین را ول میکنند و به خانه اعیانی پدر هاله میروند که تیمسار بازنشسته ای است. فصل دوم ادامهی داستان فصل اول نیست، یادداشت های منتقد ادبی است به رمان نویسی که فصل اول را نوشته تا مشکلات نوشتار را تذکر دهد. معلوم میشود که داستان بر اساس بخشی از زندگی همین منتقد ادبی-مازیار- و رابطه اش با دو زن (هاله و سمیرا) نوشته شده که ظاهرا در حادثه ای هر دو مردهاند. منتقد از انفعال کاراکترش در فصل اول گله میکند و روایتی ارائه میدهد که با داستان بخش اول تفاوتهایی دارد. من این شکست روایت و دخالت یک ناظر- مازیار واقعی بعنوان منتقد رمان- را دوست داشتم ای کاش اما شهسواری وسوسه ساختن این جهان یکسره نامطمئن و راشومون گون را کنار میگذاشت و به روایت باز میگشت و بازیگوشی را محدودتر و هدفمندتر میکرد اما از فصل سوم به بعد، انگار نویسنده شعبده بازی باشد که فریفته شعبده عصای جادویش شده، دیگر یکسر مشغول در آوردن خرگوش از هفتصدلای کلاه داستانش است. انقدر که تراکم بازی و ترفند در فصلهای بعد، خواننده را دلزده میکند و جذابیتش را از دست میدهد. نویسنده مانند خداوندگاری است که جهانی می افریند که خود بر آن فرمانروایی میکند. در این شکی نیست. می تواند دروغی بگوید و بعد بگوید دروغ گفته و بعد دروغ در دروغ را انکار کند یا انکار دروغ در دروغ را محصول دروغ راوی دیگری بداند و بعد وجود همان راوی را هم زیر سوال ببرد اما این مقدار دخالت در خط روایت و برخ کشیدن پروردگاری خود، نتیجه عکس میدهد: نویسنده می خواسته جهان نسبی بسازد اما جهان ساخته شده قطعیتی محض را فریاد می زند این که مصنوع یک خالق مستبد و دخالتکار است.
روایتی سرشارش از تعلیق، نثر جذاب و هوش نویسنده را دوست داشتم. روایتی تازه و امروزی بخشی از رابطه ها.
برش هایی از کتاب
(بهتر از من میدانی تنها بودن چه قدرت بی کرانی برای فراری دادن تو از چیزها و وصل کردنت به چیزهای دیگر دارد.) (بوف کور هنوز شاهکار بی مانند ادبیات نوین ماست .چون بهترین و تلخ ترین مرثیه ی ماست. برای همین است که وقتی زندگی اندکی روی خوش به ما نشان می دهد_کا بسیار کم پیش می آید_حوصله ی خواندن هدایت را نداریم،اما بیشتر وقت ها که هوا، هوای مرگ است، هدایت به جان می نشیند. ) (همیشه بوی هوش را زود می فهمم. مهم ترین رایحه اش تغییر سریع موضع است.آن قدر ناگهانی لحن توی ماشین را گذاشت کنار و با ادب شد که ...فقط از یک هوش با تجربه بر می آید آن چه چند لحظه پیش بوده فراموش کند،تند لباس دیگری بپوشد و این یکی هم به اندازه ی قبلی بهش بیاید،طوری که تو هم سریع آن یکی را فراموش کنی و فکر کنی از اول همین بوده.) (وقتی همه چیز، همه چیز های بد را سریع می آوری به سطح خودآگاه، نتیجه ی خوبش این می شود که می توانی خیلی زود درستش کنی.)
(- کسانی هستند که به نظر بینقص می ایند؛ یعنی ما می خواهیم این طور باشند. ولی نیستند. هیچ کس نیست. [ ... درست با همین کشف ها درباره ی چنین آدمهایی است که بزرگ می شویم و میفهمیم دنیایی که در آن هستیم، چه جای گندی است؛ درست مثل حس پسربچه ای که پدر برایش قهرمان بی بدیلی است، اما یک روز که در اتاق پدر سرک می کشد، میبیند قهرمانش سر حوصله دست در دماغش کرده و وقتی انگشت را آن تو خوب می چرخاند و و محتویاتش را در میاورد، سیر تماشایش می کند و دست اخر می مالدش زیر میز.) _ (افسردگی مربوط به دورانی است که خوش بینانه فکر می کنی گذشته را نمی توانی تغییر دهی ، اما آینده در دست های توست . در این مواقع انسان برای آن که ثابت کند وجود دارد تمایل شدید به افسرده شدن پیدا می کند.)
(لابد تا به حال متوجه شده ای که گاه بی معنا ترین حادثه ها معنای تمام زندگی ات را شکل می دهد.)
تغییر راوی و زمان، شنیدن روایت از زبانهای مختلف که زاویه های مختلف را باز میکند دوست داشتم و اینکه از روابط به هم ریخته ی امروزی بود و همراه بود با حضور نویسنده که معمولا به مذاق ما خوس می آید اما یک کمی زیادی بود این عوض شدن ها و بازی های ساختاری و روایی طوری که به نظرم درنهایت شلخته اومد ایده ای خوب که شاید به عجله یا به رضایت زودهنگام نویسنده رها شده بود
و درنهایت و با گذاشتنش کنار قصه های دیگر امروز ادبیات مان از خودم میپرسم آیا این ساده انگاری ها و شلختگی ها و سطحی بودنها و خیلی وقتها فقط خیال بودن ها و نه واقعیت عملا به کدام دلیل است؟ بی کفایتی نویسنده یا ویراستار یا شلختگی و سهل انگاری یا شاید هم اصلا ناشی باشد از وضعیت جامعه ی امروزی که رسوخ میکند در نوشته ها و ساختارهای روایی
ای کاش این روایت ها سختگیرانه تر باهاشون رفتار میشد قبل از اینکه بشوند کتاب و بیایند دست ما
عدم قطعیت از مشخصه های رمان پست مدرن است که شهسواری در رمان شب ممکن به خوبی به نمایش گذاشته است. تغییر زاویه دید و چند صدایی هم از مشخصه های دیگر این نوع رمان هاست. اما شخصا از خواندن رمان لذت بردم.بخاطر سبک متفاوت روایت. معمولا رمان های پست مدرن با عوض کردن زاویه دید و استفاده از جریان سیال ذهن داستان را پیش می برند. ولی شب ممکن نوع متفاوتی از روایت را انتخاب کرده بود که به هدف اصلیش یعنی عدم قطعیت برسد. چیزی که حتی در مرگ شخصیت ها هم به نمایش گذاشته شده بود.
شب ممکن را که میخواندم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که: "نویسنده چقدر ذهن بیماری دارد و چقدر از آزردن مخاطب لذت میبرد." مثل خدایی که میخواهد خداییاش را به رخ بکشد، امروز دنیایی را میآفریند و فردا در فصل بعد دوباره خرابش میکند و روی ویرانههای آن دنیای جدیدی را بنا میکند. و این کار را هر فصل تکرار میکند. مخاطبی که در فصل آخر، بعد از اینکه گیجیِ له شدنِ مکرر زیر آوار از سرش میپرد، دوباره بلند میشود، دنیایی یکسره متفاوت را پیش چشم خود میبیند. دنیایی که حتی به واقعی بودن آن و اطلاعاتی که درحال دریافت آنهاست هم شک میکند! بعد کمی که میگذرد، مثل آدمی که خودآزاری داشته باشد مینشیند دوباره خاطراتِ آوارهایی که روی سرش ریخته را مرور میکند و در کمال تعجب متوجه میشود آن آوارها را دوست داشته. انگار آن عدم قطعیتی که دربارهی واقعی بودن یا نبودنِ دنیاها داشته حالا دارند مغزش را به نحو دلپذیری قلقلک میدهند و دوباره مشتاقِ تجربه کردنشان است. حین خواندن کتاب تا آخرِ فصلِ یکی مانده به آخر فقط آرزوی تمام شدنش را داشتم. انگار منتظر بودم، نویسنده در فصلِ آخر دوباره خدایی خودش را این بار در جهت عکس به رخ بکشد و جواب همهی سوالات را با یک چرخش انگشتش بدهد. ولی فصل آخر کتاب هم مثل همهی فصلهای دیگر بود. نویسنده باز هم فصل قبلی را روی سرت خراب میکند ولی این بار علاوه بر آن توضیحی میدهد دربارهی چرایی و چگونگی شروعِ این آفرینش! ولی تو آن قدر به این جهانی که نویسنده یگانه پروردگارِ آن است بیاعتماد شدهای که جرئت نمیکنی هیچ قسمتی از آن را باور کنی و با خودت فکر میکنی او اگر فرصت داشت باز همان بلای قبلی را سرت درمیآورد و روز از نو، روزی از نو! من قلم محمدحسن شهسواری را دوست دارم. این که میتواند کاری کند که حتی وقتی مخاطب داستانش را نمیپسندد تا فصل آخر دنبالش بیاید را ستایش میکنم و فکر میکنم در این کتاب هم بینهایت جسورانه عمل کرده؛ طوری که خواننده را وادار میکند حتی اگر نه از اثرش، از جسارتش تقدیر کند. امتیاز من: ۳.۷ از ۵
داستانی تکهتکه شده با روایت غیر خطی. نمیدونم نویسنده به هدفی که داشته رسیده و آیا تونسته فرم ایدهآلش برای این رمان رو خوب از کار دربیاره یا نه، ولی تکه پاره بودنِ داستان من رو جذب خودش کرد. نویسنده صرفا یه سری شخصیت معرفی میکنه و هر فصل یهجوری بهبازی درشون میاره، چیزی که اینقدر من رو مجذوبِ این کتاب کرد این بود که حتی وقتهایی که نمیخوندمش هم شخصیتها توی ذهنم بازی میکردن و داستانهای «ممکن» رو پیش میبردن. فارغ از این، کتاب پر از توصیفهای جالب و زیباست.
افسردگی مربوط به دورانی است که خوش بینانه فکر می کنی گذشته را نمی توانی تغییر دهی ، اما آینده در دست های توست . در این مواقع انسان برای آن که ثابت کند وجود دارد تمایل شدید به افسرده شدن پیدا می کند .
داشتم کتاب رو بیخیالانه تورق میکردم که چند خط رویایی اول کتاب باعث شد بدون برنامهریزی "شبِ ممکن" رو شروع کنم. یک رمان فارسی است که نویسنده و میدونه داره چیکار میکنه و همین یکی از نقطههای قوته کتابه. پنچ ستاره رو هم سخاوتمندانه دادم
سبک رمان بسیار جدید و جذاب است. هر لحظه در داستان منتظری که اتفاق جدیدی بیافتد و حوادث قبلی نقض شود و تمام پیش فرض های ذهنی ات تغییر کنند. این عدم قطعیت رمان را بسیار جذاب و خواندنی کرده است.
چه خصلتی در این رُمان خفته است که تن به خلاصهگویی نمیدهد؟ از شیوهی روایتش است که به چندصدایی و چندزبانی و عدم قطعیت و فرجامهای چندگانه مبتلاست و درکل از سرِ ویژگیهایی از این رُمان است که به مشخصههای پسامدرنش میخوانند؟ و منظور از این اصطلاحات مثلن ثقیل، این است که ازبس که هر شخصیتی از داستان نکونالهی خودش را میکند. روایتِ خودش را از آنچه گذشته است؛ صحیح و درست میداند. ازبس که نویسنده هم این وسط سر جایش نمیایستد و خوانندهی فلکزده را شیرفهم نمیکند که حق با کیست و کدامشان هست که یک رودهی راست تو شکماش باشد. اصلن انگاری خود نویسنده هم نه اینکه در دل داستان وول میخورد. نه اینکه نویسنده هم انگاری که یکی از شخصیتهای داستان است و درگیر گوشهای از آن، خوانندهی بیچاره هم سرش گیج میرود. نمیداند چه خبر است. نمیفهمد از این شیرتوشیر و روایت در روایت و راست و دروغهای قروقاطی هم، به کجای داستان دل بدهد و اعتماد کند و درست و قطعیاش به حساب بیاورد؟
و از سرِ این خوی و خصلتهای داستان «شب ممکن» است که کتاب در پنج فصل ارائه شده است. هر فصل را راوی و قصهپردازی دیگر است. هر فصل را شخصیتی از شخصثهای درگیر در داستان روایتش میکند.
و اما چیزی که بشود به عنوان خلاصه از قصهی کتاب بیرونش کشید را میتوان بدین شرح راوی شد. مازیار و سمیرا و سارا و هاله شخصیتهای اصلی داستاناند. البته میشود به این شخصیتها، شخصیتهای دیگری از قبیل سرهنگ، جمشید، زن سابق مازیار،..را اضافه کرد. سرهنگ جلالی، سرهنگ بازنشستهی آگاهیست که پدر سرکار خانم هاله هستند. جمشید هم حتمن یکی از دوستپسرهای همین هاله هست.
فصل اول از جایی از کافههای تهران شروع میشود که انگاری مازیار و سمیرا و هاله گرد میزی نشستهاند. هاله از همان اول که گارسون را سرکار میگذارد و مدیر کافه را مچل میکند و به یکنوع خودنمایی و به بازی و مسخره گرفتن همهچیز، نشان میدهد که انگاری آدمِ سر راستی نیست. سروگوشاش میجنبد.
البته فصل اول به اینجا ختم نمیشوند. با شروع توفندهای قصه آغاز میشود. سمیرا رفته و وسط خیابانی از خیابانهای تهران ایستاده؛ تا به دلبریایی که از ماشینهای گذری میکند؛ بتواند یکیشان را تور کند. مازیار و هاله هم انگاری در پیادهرو منتظرند که تا ماشین خوش استیلی به تلهی سمیرا افتاد؛ بروند قاپ ساکنینش را بدزدند و ماشین را از چنگشان دربیاورند و بزنند به چاک. ماشین هم در میرسد. ماشین شاسیبلندی که به هنرنمایی هاله و سمیرا و انفعال تمام مازیار، راننده و دوستش را تو خیابان ولیعصر رها میکنند و الفرار.
ولی مازیار کیست؟ سمیرا کیست و هاله کیست و اصلن چه مرگشان هست را باید حوصله کرد و باقی فصلها را هم خواند تا بشود چیزی شیرفهم شد.
فصل اول را راوی که مازیار خطاب به خوانندهی داستان روایت میکند. مازیار آنجا استاد دانشگاه معرفی میشود. استاد ادبیات گویی. سمیرا هم شاید دوست دخترش باشد. هاله این وسط چه کاره است؟ هاله هم دوست دختر دیگر اوست.
فصل دوم را مازیار خطاب به نویسندهی زن درون داستان دارد روایت میکند. در این فصل مازیار خودش را روزنامهنگار بخش ادبی یک روزنامهای معرفی میکند که هنگامی که داشته از بحثوجدل ساختمان محل انتشار روزنامهشان بیرون میزده و انگاری از دست دختری به نام سارا معتمدی هم که گویی همکار مطبوعاتیاش است، شاکی و کُفری بوده؛ از محل تقاطع اتوبان مدرس و بلوار جردن سر درآورده بود. منتظرِ شاید تاکسی بوده که هاله سوار بر ماشین خوشرکابی پیش پایش ترمز میکند. مازیار، هاله را دختر مزاحمی معرفی میکند که برای خوشباشی و نوعی ولنگاری او را سوار میکند.
فصل سوم هم به سرکردهگی هالهست که در پیغام و پسغام خطاب به نویسندهی زن درون داستان روایت میشود. هاله در این فصل انگاری با دست یافتن به یادداشتهای شخصی مازیار، پس و پشت او را عیان میکند. مازیار هم گویی در این فصل فیلمنامهنویس و منتقد سینما معرفی میشود.
فصل چهارم را سمیرا به زبان لمپنی و آن هم خطاب به نویسندهی زن درون داستان روایت میکند. سمیرا دختری خیابانیست که به تور مازیار افتاده است؟
و اما فصل پنجم و آخر کتاب را خودِ نویسنده است که روایت میکند.
روایتهای هر فصل نه فقط نوع نگاه راوی به رخدادها را فاش میکند؛ که حتی سرنوشتهای مختلفی هم برای شخصیتهای درگیر در داستان در پی دارد.
در روایت مازیار، این هاله و سمیرا هستند که مُرده و نعششان الان زیر خاک است. در روایت سمیرا، این هالهست که مازیار را به کشتن داده و خودش هم گوربهگور شد. ولی در روایت هاله، مازیار و سمیرا هستند که تهِ ته سهمشان از قصه، مرگیست که آنها را شکار میکند. فصل آخر را هم که خود نویسندهی کتاب دارد روایت میکند. از ماجرای گروگانگیریایی حکایت میکند که در آن ماجرا یک پسر و دختر کشته میشوند.
نویسنده باتمامی احاطه به قالبی که خواننده را ترغیب میکند تا سر از قصه دربیاورد؛ انگاری محتوا را بیخیال میشود. سرِ محتوا در پای قالب رُمان قربانی میشود. همهی آن خصلتهای پسامدرنی قصهست که محتوا را از آن دریغ میکنند؟
از اونجایی که نه تخصصی در داستان نویسی دارم و نه در نقد رمان و یک شخص معمولی عاشق داستان و رمان هستم؛ باید بگم که از این سبک رمان اصلا خوشم نیومد. عدم قطعیتی که در این رمان بود جالب بود ولی اگر این عدم قطعیت به این اندازه غلیظ نمی شد!
خب اول که شروع به خواندنش کردم، حس نکردم بد است. اما یک چند صفحه ای که گذشت، دیدم چقدر شخصیت ها واقعی نیستند جلوتر که رفتم، دیدم که کتاب مثلاً حول روایت نوشتن یک رمان میچرخه و بخش اول که خوندمش، فصل اول رمان هست و نویسنده عمداً شخصیت ها رو غیر واقعی کرده
تا صفحه 90 هم بیشتر نخواندم، به این امید که واقعاً یک چیز خوبی توی رمان پیدا کنم، که پیدا نشد و من هم بی خیال مابقی داستان شدم کتاب بیشتر شبیه یک جور آموزش رماننویسی است تا داستان، شهسواری لابلای کتاب، کم و بیش اشاره می کند که فلان جای رمان که بیسار کار را کرده ای، خوب است و یا بد است و از این دست حرف ها
گویا جناب شهسواری کتاب داستان را با کلاس درس اشتباه گرفتهاند
کتاب های دیگر شهسواری را نخوانده ام و با این وضعیت هم بعید است سراغشان بروم، یادم است که انتهای مجله "داستان" بخشی بود درباره داستاننویسی که نوشتههای آقای شهسواری بود. نمی دانم اگر آاقای شهسواری آن نوشتهها را به واسطه تجربیاتش در نوشتن رمان "شب ممکن" گفته است، خروجی کار شاگردان چه خواهد شد؟ خروجی کار خودش که چنگی به دل نزد، حتی میشود گفت که دل را بهم میزند! بس که بد است این کتاب (بعد نوشت: خب من این قسمت ها را خواندم. انصافاً آموزشهای شهسواری سطحی نسبتا خوبی را دارند. و خودش هم صادقانه معتقد است در آموزش بهتر است، چون در نویسندگی خوب نیست)
جالب این که کتاب من چاپ چهارم است و برای چند سال پیش، پس احتمالاً چند بار دیگر هم تجدید چاپ شده مطمئن نیستم، اما به نظرم می آید تعریف کتاب را توی مجله "چلچراغ" خواندم، همان جایی که تعریف کتاب بد دیگری یعنی "یوسف آباد، خیابان سی و سوم" را خوانده بودم، که آن هم به چاپ هشتم رسیده بود! شاید به مدد این قبیل تعاریف و یدک کشیدن نام انتشارات چشمه
شبهایی ممکنالوقوع و ممکنالتصور! من اگر بخواهم تیتری برای معرفی این کتاب انتخاب کنم این عنوان را انتخاب میکنم: "در ستایش جعلِ واقعیت" که میشود همان در ستایشِ داستانپردازی. یکی از دوستانم میگفت که از مارکز پرسیدند برای نوشتن داستان چه چیزی برای شما اهمیت و اولویت دارد؟ ایده یا تصویر؟ و ایشان قاطعانه پاسخ داده بود که تصویر. در واقع این رمان مصداق خوبی برای این ارجحیت است. چند تصویر کوتاه... و تخیل یک ذهن خلاق که داستانی را بر قامت آن تصاویر استوار میکند. داستانی که استمرارش بر جعل واقعیت توسط راوی استوار است. یک داستان تکنیکی و دقیق. دقت کار آنجا اهمیت پیدا میکند که توجه کنیم فرم کار بسیار مستعد خطاست... من خطایی ندیدم و از این جهت به عنوان یک خواننده شگفتزده شدم. در صورت تمایل برای خواندن مطلب کامل به آدرس زیر در وبلاگم مراجعه کنید http://hosseinkarlos.blogsky.com/1395...
برای من که به سبک و جریانهای ادبی خیلی مسلط نیستم، خوندن این رمان تجربه جدید و جذابی بود. هرچند شخصیتها رو خیلی دوست نداشتم و این بیقیدی و بیاخلاقیشون گهگاه دلزدهم میکرد، ولی نوع نوشتن و تغییر راوی و حتی تغییر روایت داستان برام جالب بود. این عدم قطعیت من رو جذب کرد تا بدونم تو هر فصل نویسنده چی برای رو کردن داره. تقریبا هر فصل روی یک داستان و آدمهای جدا تمرکز داشت. و اگر این توصیف از جامعه هنرمند و روشنفکری معاصر به واقعیت نزدیکه، وای به حال بشر!
یکی از خوشی های این روز های من ، اون چیزی که روزهای من رو خوش می کند ، گپ و گفت و گو با هاله است که مثل خودم ، به اندازه خودم بد است . ما گناهکارها ، ما بدها ، از دیدن همدیگر آرام می شویم ، که تنها نیستیم ، که بدی همه دنیا را گرفته ، اصلا اساسش بدی ست . انگار باید از همین بدی ها ارتزاق کنی ، انرژی جمع کنی تا بتوانی در کنار خوب ها ، خوب باشی ، آزارشان ندهی...!
نمیدونم چرا نمی تونم با نثر معاصر فارسی ارتباط برقرار کنم/شاید چون خیلی خوب اطلاعات ازش ندارم البته کتاب معاصر زیاد خوندم ولی شاید نقد نخوندم یا تحلیل تا بیشتر آشنا بشم با این نثر .کتاب شب ممکن نثر خیلی خیلی جالبی داشت شیوه ی نگارش و تکنیک هاش خیلی خوب بود ولی محتواش از نظر من هیچ بود
خودت خوب می دانی وقتی یک زن،آن هم زنی که چیزی به اسم غرور زنانه را مثل یک نفرین به دوش می کشد،بخواهد مردی را نابود کند_مردی که او گمان می کند غرور زنانه اش یا همان نفرین ازلی را له کرده_تا خود آن مرد را نابود نکند،از پا نمی نشیند.
يك تقليد ناشيانه از آتش كم فروغ ناباكوف ، كمى فضل فروشى و مطابق عادت ايرانى خودمون سنگ بزرگ برداشتن و نزدن . فصل دوم خيلى خوب پيش رفت اما بعد خراب شد ، مى تونست به همون دو سطح روايت اكتفا كنه و يك رمان عالى در بياره ولى با ورود خانم رمان نويس و روايت بعدى سميرا و بعد شب شيان همه چيز ماستمالى شد .
این اولین رمانی است که از آقای شهسواری خواندم. این کتاب هم مانند میم عزیز، تحت سیطرهی فرم است. روایتی غیر ثابت از یکسری اتفاقات که با ریتمی مناسب و فصل بندی فوقالعاده تحویل مخاطب میشود. شیوههای خلاقانه برای ارائهی داستان در این رمان هم همانند پاگرد دلنشین و گیراست.