غلامرضا بروسان فرزند اسماعیل بروسان (زاده ۲۲ آذر ۱۳۵۲ در مشهد – درگذشته ۱۵ آذر ۱۳۹۰) شاعر و برگزیده «جایزه شعر نیما» و «جایزه شعر خبرنگاران» بود.
از او در زمان حیاتش مجموعههای شعر «احتمال پرنده را گیج میکند» (۱۳۷۸) و «یک بسته سیگار در تبعید» (۱۳۸۴) منتشر شدهبود. چاپ گزیدهای از شعر مشهد به نام «به سوی رودخانهٔ استوک» (۱۳۸۵) و «عصارهٔ سوماً» (۱۳۸۷)، گزیدهای از ریگ ودا (قدیمیترین کتاب مقدس موجود هندوها)، «مرا ببخش خیابان بلندم» گزیدهٔ شعر شمس لنگرودی، و مجموعه گزیده شعر خراسان به اسم «اسبها روسری نمیبندند» از دیگر آثار وی است. اسبها روسری نمیبندند، گزیدهٔ شعر خراسان با انتخاب بروسان است که توسط انتشارات شاملو منتشر شد. این مجموعهٔ شعر افزون بر ۶۰۰ صفحه است و سرودههایی از ۵۰ شاعر خراسان را شامل میشود. در مقدمهٔ این کتاب، گزیدههایی از گفتگوهای غلامرضا بروسان با شاعران خراسانی، ارائه شدهاست. دو اثر دیگر او «۵ عاشقانههای یک سرباز» (۱۳۸۷) و «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» (۱۳۸۸) هستند که بروسان به خاطر «مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است» برگزیده دومین جایزه شعر نیما شد.
آخرین کتاب بروسان «در آبها دری باز شد»، اشعاری است که اواخر دهه هشتاد (۸۹–۸۷) سروده شده و پس از درگذشت او توسط خانوادهاش گردآوری و منتشر شد.
بروسان به همراه همسر شاعرش الهام اسلامی و دخترش لیلا در سانحهٔ رانندگی در جاده قوچان، در ۱۴ آذرماه ۱۳۹۰، در سن ۳۸ سالگی؛ درگذشت.
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن رخ میدهد پیراهنم بی تو آه سرم بی تو آه دستم بی تو آه دستم در اندیشۀ دست تو از هوش میرود ساعت ده است و عقربه ها با دو انگشت ، هفتی را نشان میدهند که به سمت چپ قلب فرو میافتد
گاهی دلم به اندازۀ غاری که آدمهایش به جای دیگری کوچ کردهاند میگیرد و تنهایی مثل مورچهای روی دستم راه میرود. گاهی دلم گُلی میشود که زنبوری در آن مرده است.
تو را دوست دارم چون صدای اذان در سپیدهدم چون راهی که به خواب منتهی میشود تو را دوست دارم چون آخرین بستهی سیگار در تبعید. تو نیستی و هنوز مورچهها شیار گندم را دوست دارند و چراغ هواپیما در شب دیده میشود عزیزم هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد از ریل خارج نمیشود. و من گوزنی که میخواست با شاخهایش قطاری را نگه دارد
حرف بزن می خواهم صدایت را بشنوم تو باغبان صدایت بودی و خندهات دستهی کبوتران سپیدی که به یکباره پرواز میکنند.
تو را دوست دارم چون صدای اذان در سپیدهدم چون راهی که به خواب منتهی میشود تو را دوست دارم چون آخرین بستهی سیگار در تبعید. تو نیستی و هنوز مورچهها شیار گندم را دوست دارند و چراغ هواپیما در شب دیده میشود عزیزم هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر میگیرد از ریل خارج نمیشود. و من گوزنی که میخواست با شاخهایش قطاری را نگه دارد.
اولین دفتری که از مرحوم بروسان خواندم. یکی از طلایهداران جریان سادهنویسی. در باب ساده نویسی همین بس که مانند بسیاری دیگر از جریان های ادبی دچار کج فهمی و افراط شده است و نتیجه ی آن شده انشاهایی که از حداقل های لازم برای شعر شدن هم محرومند. بحث من باب تعریف شعر بحث پر دامنه ایست و قصد ورود به آن را ندارم. رویکردم بیشتر شخصی است. در داستان های مصطفی مستور گاهی یک خط شعر در میان نثر آمده و نویسنده ادعایی هم برای شعر بودن و مقطع نویسی ندارد و در دفاتر شعر برخی هم گاهی عبارت مقطع میبینی با ادعای شعر و وابستگی به جریان شعری خاصی در حالیکه اصلا مفهوم نیست شعریت آن کجاست؟ مثالی از همین دفتر: "همیشه چیزی هست همیشه چیزی باید باشد." چرا باید جملات فوق را شعر دانست؟ قبول دارم گاهی یک جملهی ساده با تقطیع مناسب و گاهی جا به جا کردن جایگاه کلمات در جمله میتواند شکل شعری پیدا کند و اصلا شعر خوبی هم باشد ولی عبارت فوق تقطیع خاصی هم ندارد که بتوان برای آن اندک شعریتی قائل بود. جدای از این، ساده نویسی میخواهد شعر سهل و ممتنع ارائه کند نه اینکه اتفاقا بر پیچیدگی ها بیافزاید. علی الخصوص وقتی صحبت از اشعار کوتاه است، به دلیل ضیق مجال پرداخت مفاهیم، ساده نویسی بیش از حد اتفاقا منجر به پیچیدگی می شود. اینکه اصلا چرا باید به ساده نویسی روی آورد نیز خود سوال مهمی ست که اگر فرصت شد در ریویوی دیگری بحث خواهد شد. مسئله بعد، طبیعت گراییست. از آن ژست های روشنفکری نخ نما شده. اینکه همه میخواهند سهراب کوچولویی باشند و گوشه ای از طبیعت را تصویر کنند و بعد بد و بیراهی به مدنیت و شهرنشینی بگویند و در آینه ی طبیعت کشف و شهود کنند. اما تصاویری که ارائه میکنند یا بدیع نیست یا خیال انگیز و دلنیشین نیست یا بی ربط و نامفهوم است! البته آنچه گفته شد تماما در مورد این دفتر صدق نمی کند. در برخی اشعار بروسان هم ساده نویسی به خوبی اجرا شده هم طبیعت گرایی اما بسامد آنها کم است و در نتیجه اشعار این دفتر چندان لذت بخش نیست.
بی تو خودم را بیابان غریبی احساس میکنم که باد را به وحشت میاندازد جویبار نازکی که تنها یک پنجم ماه را دیده است زیباترین درختان کاج را حتا زنان غمگینی احساس میکنم که بر گوری گمنام مویه میکنند آه غربت با من همان کار را میکند که موریانه با سقف که ماه با کتان که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن رخ میدهد پیراهنم بی تو آه سرم بی تو آه دستم بی تو آه دستم در اندیشۀ دست تو از هوش میرود ساعت ده است و عقربهها با دو انگشت هفتی را نشان میدهند که به سمت چپ قلب فرو میافتد
احساس گنجانده شده درشعرهای کوتاه و ساده بروسان بنده را جذب کرد تا کتاب شعری از او بخوانم. این کتاب چند شعر زیبا دارد که تمامی آنها در همین کامنتها به لطف دوستان نوشته شده است و جز اینها بنظرم شعری «جون دار» در کتاب دیده نمیشود
آیا دریا در بهار سبز است؟ و پاییز دریا را سبز میکند؟ آیا ترانهها در باد تکان میخورند؟ و حبابها، با اولین ترانه به اندوه میرسند؟ آیا هنوز خاک میتواند چیزی را بپوشاند؟
به سلیقه حرف می زنم: اتفاق های خوبی در شعر های بروسان میافتد. اتفاقاتی که کمتر جایی موجود است که شاهدش باشید. کتاب را اگر از حیث معنا نگاه نکنید(که به نظر من می بایست به زیبایی و اتفاق های شعری نگاه کرد)به طرز عجیبی میشود ارتباط برقرار کرد. چرا که اگر چه اشعاری هم در این کتاب موجودند که اندیشه ای در پشت آن به چشم می خورد، ولی این زیبایی در عین عدم تکلف است که در تقریبا همه ی کتاب ، جلب توجه می کند.
اگر تو بخواهی مورچهای را از خانهاش دور میکنم و گرسنگی را به دنیا برمیگردانم دستم را تا آرنج در دهانم فرو میبرم و خودم را چون پیراهنی پشت رو میکنم...