ساعدی در ۱۳ دی ۱۳۱۴ در تبریز متولد شد. دکتر علی اکبر ساعدی جراح برادر دکتر غلامحسین ساعدی نویسنده و شاعر شهیر و برجسته در باره برادرش و مدرسه طالقانی (منصور سابق) تبریز میگوید
«غلامحسین ساعدی پس از پایان تحصیلات ابتدایی در دبستان بدر، کوچه غیاث در خرداد ماه سال ۱۳۲۷ گواهینامه ششم ابتدایی گرفت و در مهرماه همین سال برای ادامه تحصیل وارد دبیرستان منصور شد. دبیرستان منصور در زمینی بنا شده بود که قبلاً قبرستان بود، به هنگامی که منصور استاندار آذربایجان شده بود این دبیرستان سر و سامان گرفت و برای همین نام منصور را روی دبیرستان ما گذاشته بودند، دبیرستان خیلی خوبی بود، معروف بود، اتوریته داشت و خیلی هم از خانه ما دور نبود.»
او کار خود را با روزنامهنگاری آغاز کرد. در نوجوانی به طور همزمان در ۳ روزنامهٔ فریاد، صعود و جوانان آذربایجان مطلب مینوشت. اولین دستگیری و زندان او چند ماه پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ اتفاق افتاد. این دستگیریها در زندگی او تا زمانی که در ایران بود، تکرار شد. وی تحصیلات خود را با درجه دکترای پزشکی، گرایش روانپزشکی در تهران به پایان رساند. مطبش در خیایان دلگشا در تهران قرار داشت و او بیشتر اوقات بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه میکرد. ساعدی با چوب بدستهای ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، پنج نمایشنامه از انقلاب تا مشروطیت، پرورابندان، دیکته و زاویه و آی بی کلاه، آی با کلاه، و چندین نمایشنامه دیگری که نوشت، وارد دنیای تئاتر ایران شد و نمایشنامههای او هنوز هم از بهترین نمایشنامههایی هستند که از لحاظ ساختار و گفتگو به فارسی نوشته شدهاند. او یکی از کسانی بود که به همراه بهرام بیضایی، رحیم خیاوی، بهمن فرسی، عباس جوانمرد، بیژن مفید، آربی اوانسیان، عباس نعلبندیان، اکبر رادی، اسماعیل خلج و... تئاتر ایران را در سالهای ۴۰-۵۰ دگرگون کرد. پس از ۱۳۵۷ و درگیر شدن ساعدی با حکومت در پس از انقلاب، از ایران مهاجرت کرد، وی در غربت به چاپ دوباره "الفبا" را (جهت حفظ فرهنگ) آغاز کرد. وی در روز شنبه ۲ آذر ۱۳۶۴ در پاریس درگذشت و در گورستان پرلاشز در کنار صادق هدایت به خاک سپرده شد
Gholām-Hossein Sā'edi was born in Tabriz 5 January 1936. In 1963 he graduated from University of Tabriz in medicine, began his writing career (under the pen name Gowhar-e Morād) with short stories and plays (1966). Sā'edi was a noted writer, editor, and dramatist; an influential figure in popularizing the theater as an art form, as well as a medium of political and social expression in contemporary Iran. Later, after completing the mandatory military service he embarked (1963) on a five-year internship to specialize in psychiatry. He was repeatedly investigated, arrested, and incarcerated by the security police (SAVAK) and subjected to both physical and psychological abuse. Sa’edi’s plays were at first produced and viewed by small groups of university students as ’theatrical experiments,’ and attracted wide audiences. The dialogues are designed to lend themselves to modification by local accents and dialects, a quality that has made the plays accessible and appealing to audiences of different ethnicity and varying levels of intellectual sophistication. By the end of the 1960s Sa’edi’s standing as a prolific dramatist and fiction writer had been well established in the circle of literary figures. Based on his travels in 1965 to the villages and tribal areas of the Persian Gulf and in 1968 to Azerbaijan in northern Iran, Sa’edi produced a series of monographs with anthropological underpinnings. The importance of these studies is that in a variety of ways they became useful sources for many of Sa’edi’s later works. In Sa’edi’s monographic sketches and fictional narratives the village and the city are both inhabited by the same anxiety-ridden people, tormented by the same problems. By the early 1970s, in addition to his short stories, he had published a short novel, Tup (The Cannon, 1970) and completed the manuscripts of Tātār-e Khandān (The Grinning Tartar) while he was in prison for
گاو/ غلامحسین ساعدی/ انتشارات آگاه/ 142 صفحه/ تاریخ اتمام کتاب: شنبه 13 خرداد 1396 دبیرستانی که بودم این کتاب غلامحسین ساعدی در کتاب ادبیاتمان معرفی شده بود و از پیام هایی که از داستان گاو می توان گرفت، الیناسیون را نام برده بود. آن موقع نمی دانستم الیناسیون یا همان از خود بیگانگی، مسخ یا استحاله چیست اما جلوتر که آمدم فهمیدم... فهمیدم که انسان می تواند گاو شود، می تواند همچون گرگور زامزا در داستان مسخ کافکا، تبدیل به سوسک شود. دشمن ترین دشمن برای هر آدمی می تواند خودش باشد زمانی که از خودش بیگانه شود و انسان می تواند خودش را اعماق بدبختی ببرد و کسی که از خودش بیگانه شده، در این کار استاد است. تمامی این ها ممکن است اگر انسانی مدت ها برای علاقه یا هدفی تحت فشار بسیار زیاد قرار گرفته و در انتها به هدفش نرسد مثل مشد حسن در داستان گاو که عاشق گاوش بود، حتی گاوش را از زنش هم بیشتر دوست داشت و گاوش می میرد... بسیار بی رحمانه و به دلیل نامعلوم گاوش خون بالا آورده و گاو آبستن که تنها گاو در روستای بَیَل بود، می میرد (همانطور که دلیل بسیاری از حوادث و اتفاقات تلخ زندگی را نمی فهمیم و ناگهانی بر سرمان آوار می شوند) و با مردن گاو، بُعد انسانی مشد حسن نیز می میرد و خودش را به گاو بودن می زند و نمی خواهد قبول کند که گاوش مرده، تحمل این موضوع بیش از حد برای او سنگین است... آن گاو، معنادار ترین بخش زندگی او بوده و او نمی تواند با این موضوع کنار بیاید. عزت الله انتظامی نقش مشد حسن را در فیلم گاو بازی کرده و حقیقتا شاهکار بازی کرده است چرا که علاقه ی مشد حسن به گاو را عمیقا نشان داده است و همینطور هنگامی که گاوش می میرد و مشد حسن خودش را به گاو بودن می زند. گاو شدن مشد حسن تمثیل است، تمثیلی از تغییرات ما انسان ها در برابر شکست ها و تلخی های زندگی. انسان هایی را می بینیم که بعد از شکستی عشقی از فردی مهربان تبدیل به فردی سنگدل و بی روح می شوند، انسان هایی که بعد از نرسیدن به یک موقعیت شغلی یا نتیجه ی بد در کنکور و ... مدت ها و مدت ها و مدت ها از خودِ اصلی شان دور شده و به موجودی دیگر تبدیل شده اند که مدت ها زمان می برد که خودشان را دوباره پیدا کنند... و برخی که هرگز خود را دوباره پیدا نمی کنند... . انسان هایی که اسید می پاشند، انسان هایی که عقده ی قدرت دارند و تا به جایگاهی می رسند رفتارشان با همه عوض می شود، انسان هایی که رحم و مروت را بوسیده و کنار گذاشته اند... این ها همگی از خودشان بیگانه اند. فقط گاو یا سوسک شدن نشانه ی از خود بیگانگی نیست... اگر کار هایی انجام می دهی که تو را از خودِ اصلی ات دور می کند، از خودت بیگانه ای. ساعدی و کافکا هر دو به یک موضوع اشاره کردند اما از روش های بیان مختلف که برای من روش ساعدی دلچسب تر و تاثیرگذارتر است چرا که روش کافکا حاوی سورئالیسم است اما روش ساعدی این گونه نیست. او یک روان پزشک بوده و سال ها بیماران روانی را درمان می کرده و این موضوع امتیازی بزرگی برای قوی تر بودن کار اوست. این دو کتاب هر دو اهمیت خودشناسی را هم برای من یادآوری می کنند و هر دو داستان مسخ و گاو جای بررسی بیشتر دارند. فیلم گاو به کارگردانی داریوش مهرجویی هم اقتباسی عالی از همین داستان ساعدی است که بزرگانی چون عزت الله انتظامی (در نقش مشد حسن) و علی نصیریان (در نقش مشد اسلام) و محمود دولت آبادی (در نقش اسماعیل) در آن نقش آفرینی کرده اند. کتابی فوق العاده با ابعاد بسیار که جای تحلیل بسیار هم داشته و دارد. نثر روان و گیرا که ناشی از شناخت عمیق ساعدی از جامعه ی دوران خودش است. اما سوالی که در این جا پیش می آید این است که در زمان هایی که دچار این الینگی یا از خودبیگانگی شدیم، چه باید کرد؟ که بحث مفصل تری را می طلبد.
در اینترنت مقاله ای پیدا کردم با عنوان : مقايسه شيوه پردازش شخصيت در گاو ساعدي و مسخ کافکا
نوشته ی دکتر محمدرضا نصر اصفهانی و طیبه جعفری
مقاله ی بسیار پرمحتوا و مفیدی است و بررسی بسیار خوبی انجام داده اند. خواندنش توصیه می شود مخصوصا برای کسانی که هر دو کتاب مسخ و گاو را خوانده اند 👇
یادمه دوره راهنمایی این داستان رو تو کتاب درسی داشتیم ، معلم میگفت : بچه ها مشتی حسن دچار الیناسیون( از خود بیگانگی )شده ، این حس وقتی به وجود میاد که که شخص وابستگی شدیدی به غیر از خود داشته باشه. نویسنده کتاب هم که یک روان شناس و آشنا با این امراض.
قلم غلامحسین ساعدی عزیز عجیب آدم رو به انتهای داستان هدایت میکنه. انقدر این بیماری رو خوب به رخ آدم میکشه که انگار خودت اونجا وایسادی، از نزدیک مشدحسن رو میبینی و چشماش باعث ترست شده. داریوش مهرجوئی هم در ادامه خوب به تصویر کشیده از خودبیگانگی رو.
"من گاو مشدی حسنم" دراماتیک ترین جمله ای که شنیدم:) لحظه ای که مشدی حسن تبدیل شد به گاو مشدی حسن و لحظه ای که در قالب گاو از صاحب خودش کمک خواست عجیب ترین لحظه هایی بود که من باهاشون توی این کتاب مواجه شدم... غم،از خود بیگانگی،فقر،عشق و بازی ساعدی با همه ی این عناصر بسیار زیبا بود.
😔مسلمونا دِلُم شیداست اِمشو 😔️دِلُم رفته است و ناپیداست اِمشو
😔به زیر چشم مو گندم بکارید 😔️که آب چشم ما دریاست امشو...
عشق... بعضی ها آنرا علاقه شدید قلبی دانسته اند... بعضی ها آنرا جنون عقلی و بعضی ها جنون الهی... اما عشق را تعریفی نیست...هیچ تعریفی شایسته عشق نیست... عشق میان معشوق و عاشق،بریدنی نیست،از هم گسیختنی نیست،عشق واقعی را مرگ پایان نباشد...عاشق وافعی به دهن مردم کار ندارد.بلکه عاشق دهن مردم را دهن یار میپندارد و فوش ها و تمسخر های مردم مانند زمزمه ها و طنین های روح نواز شعر حافظ از لب یار عشق مش حسن به گاو،عشقی زمینی نبود. همه کس او شده بود..از آبشخور او می خورد...در طویله کنار گاو می خوابید و به جای او نفس می کشید... تا اینکه گاو مرد...اما مرگ نمیتواند عشق را پایان دهد..مرگ فقط بر التهاب عشق می افزاید،شعله ور میکند،میسوزاند،می چزاند،نابودت می کند ،دیوانه ات می کند،دیوانه ترت می کند... مش حسن،انقدر گاوش را دوست داشت که بدون توجه به مزاج مردم،خود را گاو پنداشت و گفت؛من مش حسن نیستم من گاو مش حسن هستم... عشق مانند سطلی است که با یک طناب به پای دیوانه بسته شده بود؛نمیشود از آن گریخت،نمیشود از آن فرار کرد،هر کجا بروی ،سطل هم دنبالت می آید،هر چه بیشتر تلاش کنی،بیشتر مجروحت می کند..فقط باید با آن ساخت...اما مگر می شود با مرگ معشوق ساخت؟آه مش حسن.. مش حسن خودش را گم کرد و منیت خود را از دست داد..خودش را گاو مش حسن صدا میزد...از آخور غذا میخورد و در طویله می خوابید،روزها مانند گاو ناله میکرد و حتی موقعی که (بلوری ها) بی خبر از مرگ گاو،آمدند تا گاو مش حسن را بدزدند اما نتوانستند،مردم به جای اینکه بگویند:بلوری ها آمده بودند تا گاو مش حسن را بدزدند،می گفتند:بلوری ها آمده بودند تا (مش حسن) را بدزدند و آخر سر که او را بستند تا برای مداوا به شهر ببرند،در زیر باران سیل آسا ،این فقط جای پای مش حسن بود که مانند سم گاو افتاده بود...همه ��ش حسن را دیوانه می دانستند و سه نفر (بلوری) را دزد. اما در آخر معلوم شد که سه نفر آبادی از سه نفر دزد بلوری بدتر بودند و مش حسن تنها عاقل روستای کاه گلی آنها بود و مانند عروسی خواهر عباس با اسماعیل،وی نیز بعد مرگش،به دیدار گاوش شتافت... حال این سوال را از خودت بپرس... آیا ما عاشقیم؟؟یا ادای عاشق ها را در می آوریم؟ کاش عشق ما به کسی که دوست داشتیم فراتر از یک غریضه جنسی بود...و مانند عشق مش حسن به گاوش،بود...
حساسیت روح انسان نسبت به شکست و از دست دادن آنچه عزیز میپندارد، چنان است که میتوانند انسان را به کل زیر و رو کنند و از او فردی دیگر بسازند؛ در مورد گرگور سامسا یک سوسک غول پیکر و در مورد مشدحسن یک گاو. تمام زندگی حسن وابسته به گاوش بود. نه تنها شیر میداد و زندگی او و زنش را تامین میکرد، بلکه شاید بشود گفت بهترین دوست حسن هم آن گاو بود؛ و از دست دادنش تحملناپذیر. زندگیاش انگار در یک چشم به هم زدن فرو پاشید: در یک آن و به سادگیای بیرحمانه. غریزهی انسان در مواجهه با چنین رویدادهای هولنکای انکار است؛ خودش را دور نگه میدارد و تصور میکند هیچ اتفاقی نیفتاده، که همه چیز هنوز همانطور است که بود و باید باشد. حسن هم همین کار را میکند: داخل طویله نمیرود و مدام میگوید: «گاو من که توی طویلهست.» و آنگاه که به راستی با آنچه رخ داده مواجه میشود، دست و پا میزند تا راهی برای بازگشت به آغوش انکار پیدا کند و این همانجاییست که به ورطهی جنون کشیده میشود: خودش گاو میشود. جای آنچه از دست داده را خودش پر میکند. «من مشدحسن نیستم. من گاو مشدحسنم.»
با گرگور سامسا از ابتدا مانند هیولایی رفتار کردند اما با گذشت زمان، خواهرش بخشی –هرچند ناچیز– از محبتش نسبت به موجودی که زمانی برادرش بود را بازیافت. اما داستان برای مشدحسن جور دیگری پیش میرود و این است که روایت کافکا و ساعدی از مسخشدگی را متفاوت میکند. از شروع سوگ تا رسیدن به جنون و حتی زمانی از گاو بودنش، همه مانند گذشته با او رفتار میکنند. دلسوزی میکنند، سلام میدهند و شوخی میکنند. با گذشت زمان، اما، انگار رفقایش هم ذره ذره باور میکنند که گاو است. طناب به گردنش میاندازند، با ترکه به باد کتک میگیرندش و «حیوان» صدایش میکنند. و شاید آن از دست دادن در کنار این طردشدگیست که داستان مشدحسن را از گرگور سوزناکتر میکند.
- مشدی حسن هم چنان در حال نشخوار گفت: "من مشدی حسن نیستم. من گاوم. من گاو مشدی حسن هستم." - کدخدا گفت: "این حرفو نزن مشدی حسن، تو خودِ مشدی حسن هستی" - مشدی حسن پا به زمین کوفت و گفت:" نه، من نیستم، من گاو مشدی حسنم، مشدی حسن نشسته اون بالا و مواظب منه." - کدخدا گفت: "مشدی حسن تو رو به خدا دس وردار. این دیگه چه گرفتاری ست که برای بَیَل دُرُس کردی؟ تو گاو نیستی؛ تو مشدی حسنی." - مشدی حسن پایش را کوفت به زمین و گفت: " نه ، من مشدی حسن نیستم. مشدی حسن رفته برای عملگی. من گاو مشدی حسنم." - کدخدا گفت: " آخه تو چه جور گاوی هستی مشدی حسن؟ از گاوی چی داری؟ دمت کو؟" - مشدی حسن خیز برداشت؛ در حالی که دیوا وار دورِ طویله می دوید و شلنگ می انداخت. هرچند قدم کله اش را می زد به دیوار و نعره می کشید تا که رسید جلو کاهدان و ایستاد. چند لحظه سینه اش بالا و پایی رفت. بعد کله اش را برد توی کاهدان و دهانش را پر کرد از علوفه و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اصلان کاه رویش ریخته بود. با صدایی که به زحمت از گلویش بیرون می آمد؛ گفت: " مگه دُم نداشته باشم نمی تونم گاو باشم؟ مگه بی دُم قبولم نمی کنین؟ ها؟" و با پا شروع کرد به کوبیدن زمین.
اعراب پروانه را مجنون میخوانند، چون خودش را به دل آتش میزند. ایرانیان آن را عاشق میخوانند، چون خودش را به دل آتش (عشقش) میزند. مرز بین عشق و جنون چیست؟ گاو میتواند حاصل این سوال باشد.
--------------- اول اجرای صوتی آن را گوش دادم و بعد خواندمش. خیلی خفن بود. شخصیتها واقعا خوب پرداخته شده بود. بیش از همه «اسلام» برایم جالب بود. با اینکه کدخدا نبود، اما انگار حرفش برای همه ارجحیت داشت. یکجا خود کدخدا میگوید: «مشدی اسلام بهتر میدونه. مشدی اسلام هرچی بگه باید بکنیم.» ظرافت نام و لقب اشخاص در روستا هم به چشمم آمد. «خواهر عباس»، «پوروسی»، «زن مشدی حسن» و بعد شخصیت «مو سرخه» که بچه است و با اینکه همیشه دنبال آنهاست اما حتی وقتی خطاب میشود هم اسمی ندارد و صرفا «بچه» صدا زده میشود؛ شاید چون هنوز نقشی غیر از «مو سرخ» بودن ندارد. ماجرای فرعی اسماعیل و خواهر عباس در وسط آن بلبشو هم واقعا خوب و به اندازه بود.
و بعد ماجرای غمانگیز گاو شدن مشدی حسن، که باعث شد در پایان داستان بغض کنم و عمیقا دلم بهحال مشد حسن و اسلام بسوزد. و انگار گاو شدن او آنجایی اتفاق نیوفتاد که خودش فکر کرد گاو شده؛ آنجایی اتفاق افتاد که بقیه باور کردند او گاو است: وقتی پوروسیها برای دزدیدن گاو آمدند و اسلام گفت «پوروسیها اومده بودن مشد حسن رو بدزدن.»
فضا سازی روستا و توصیفات هم فوقالعاده بود. پشتبامها، خروسهایی که هر روز در آب استخر میافتادند و جسدهایشان را باید از آب در میآوردند، و توصیفات وحشتانگیزِ مردن گاو مشدحسن؛ گره و معمایی که تا انتهای داستان باز نشد و اتفاقا بخشی از کارکرد آن هم در همین باز نشدن بود.
فقط حس میکنم جایی را نفهمیدم و آن این بود که بقیه اهالی روستا وقتی خبر را شنیدند همگی میگفتند مشدی حسن نمیتواند این ضایعه را از سر بگذراند و انگار که از پیش هم وضعیت روحیاش نامیزان بوده. نمیدانم این اشارات در داستانهای قبلی این بوده یا چی.
پینوشت: این قصه، قصهی چهارم از مجموعه داستان «عزادارن بیل» و من هم همان را خواندم.
"The cow" is an Iranian play written by Gholam_Hossein Saedi. It shows the close relationship between a man and his cow, and how he gets insane after losing his cow. This story is translated in English in a book called "The Mourners of Bayal". A movie with the same name (The cow) is directed by Dariush Mehrjui in 1969 based on this story.
دوستاره فقط به افتخار فیلمی که دیدم دادم. مشکل من بیشتر با موضوع داستان بود. درسته چنین اتفاقاتی در واقعیت افتاده و کسی به جنون رسیده و خودش را در قالب شخصیت از دست رفته اش دیده، اما این جلوه ها برای من دوست نداشتنی بودن. در خلال داستان مداوم یادم به یک ضرب المثل افتاد: نان رفت، ایمان هم رفت.
این کتاب رو همزمان با جلد چهار آتش بدون دود خوندم. عجیبترین موضوع برام تفاوت آدمها در دو گوشه مختلف ایران احتمالا در زمان مشابهه. این داستان بهخوبی سرمایهگذاری روانی روی یک ابژه رو نشون میده و اینکه چطور اون ابژه درونی میشه و وقتی میمیره، شخص به خود اون ابژه درونیشده تبدیل میشه
داستان گاو از غلامحسین ساعدی .در داستانهای ساعدی جهان غم انگیز فقر و دربدری دهقانان آواره، روشنفکران سر گردان و بی هدف و ولگردان آواره اجتماع ترسیم میشود و اینگونه فقر، درماندگی و واقعیات فضیحت بار جامعه، چهره عریان جهان پیرامونشان را به خواننده نشان میدهند. در پس این توصیفات، خشم و خروشی توأم با کینه نهفته است و در نهایت، آنچه برای خواننده برجای می ماند، زهرخندی بیش نیست. شیوه داستان نویسی ساعدی به شیوهای گرایش یافت که در اصطلاح، رمان روانی یا روان شناختی نامیده میشود؛ در این گونه رمان به تحلیل حالتهای پیچیده ذهن وخصوصیت درونی اشخاص داستان پرداخته میشود و نویسنده انگیزههای پنهان در رفتار قهرمان را تحلیل و بازشناسی میکند. خلاصه داستان گاو از غلامحسین ساعدی مشدی حسن در یک روستا ی بیابانی در یکی از مناطق ایران زندگی می کند و گاوی دارد که عاشق اوست بیشتر از یک انسان معمولی دوستش دارد و همه اهالی ده از علاقه وافر او به گاوش باخبر هستند . روزی مشد حسن به شهر میرود و در غیاب او گاوش به دلایل نامعلومی می میرد . گاو را به خاطر ندیدن و ناراحت نشدن ( در اصل شوکه نشدن) مشد حسن به چاه می اندازند. بعد از برگشت , مشد حسن به طریقی می فهمد که گاوش مرده , اما از فرط علاقه اش به گاو , مرگ و نیستی او را باور نمی کند. آرام آرام خودش را به جای گاو می پندارد و به همه می گوید من گاو مشد حسنم نه مشد حسن. از این روان پریشی مشد حسن اهالی ده به فکر درمان او می افتند روشهای سنتی از قبیل نذر و دعا و .. کارساز نشده به ناچار برای مداوا به شهر میبرند. اما در وسط راه از دست اهالی ده فرار کرده و در دره ای سقوط می کند و به سرنوشت گاو دچار می گردد.
!!! دلگی�� شاید خیلی درک سطحی ای دارم که نفهمیدم این کتاب چرا کتاب خوبیست؟ گاهی اوقات پیش می آید کتابی را بخوانم که تعاریف زیادی از آن شنیده ام و نه تنها به مذاقم خوش نیامده که از منطقش بیزار هم شده ام ... این کتاب شاید یکی از همانهاست ...
فیلمنامه ی گاو در اصل بیانی نمادین از جدال انسان معاصر نویسنده با شرایط نا مساعد اجتماعی اش است. ما ترس مشد حسن رو موقع از دست دادن گاو احساس کردیم. ترس از دست دادن خوشی های کوچک. ما خیلی از آدمها را دیده ایم وقتی در شرایط ناجور زندگی می افتند از خویش بیگانه می شوند. پوروسی ها که میخواهند گاو مشد حسن را بدزدند همان کسانی که هستند که نابرابری و شرایط بد اجتماعی از آنهاست.
🤔این کتاب شبیه داستان مسخ کافکاست.
یه حدیث هم هست شاید به اصل کتاب مربوط نباشه اما در نظر اول چرا:
حبّک الشیءَ یُعمی و یُصمّ: دوست داشتن چیزی، انسان را کور و کر می کند.( پیامبر(ص))
داستان گاو را بیشتر بر اساس فیلم موفقی که مهرجویی در دههی دوم عمرش ساخت میشناسند. بازیهای اولیه انتظامی و نصیریان و حضور و بازی ضعیف آقای مشایخی. البته محمود دولت آبادی نیز در این فیلم بازی میکند و اما هم داستان، داستانی خوب از کار آمده و هم فیم گاو توانست توجه تماشاگران خاص را به خود جلب کند. دیالوگ و بازی انتظامی در نقش (مش حسن) هنگامی که به سراغش میروند از برای احوال پرسی فراموش نشدنی است: مش حسن ، بلوریا ریختن اینجا. میخوان منو بدزدن. میخوان سرمو ببرن، بندازنم تو چاه. مش حسن، به داد گاوت برس. به داد گاوت برس. به داد گاوت برس
گاو بيشتر وامدار فيلمي است كه بر اساس آن ساخته شده و با وجود گذشتن سالهاي زياد از ساخت آن يكي از تاثيرگذارترين فيلمهاي سينماي ايران مي باشد .من خودم به شخصه قبل از مطالعه اين اثر فيلم آن را ديدم و البته با ديدن فيلم نيز مي توان به قدرت داستان پي برد گمان مي كنم جايي كه اهالي روستا به همراه كدخدا براي بردن مشت حسن كه دچار جنون شده مي ايند و با مقاوت مشت حسن و عكس العمل او روبرو ميشوند هميشه در خاطر بينندگان اين فيلم ثبت شود
تاثیرگذار، واقعی و تلخ بود. داستان روان و گیرایی داشت. فضاسازی قوی بود و می تونستم به خوبی تصورش کنم. تعریف شخصیت هایی مثل موسرخه و سگ(پاپاخ) بسیار به جا بود. می تونست پایان بهتری داشته باشه. بنابراین امتیاز من ۴ هست.