« Arezou observa la Xantia blanche qui cherchait à se garer devant l’épicerie. “Je parie que tu vas rater ton créneau, p’tit mec”, grommela-t-elle, le coude sur le rebord de la portière, une main sur le volant. » Arezou dirige l’agence immobilière qu’elle a héritée de son père. Pour le reste, elle est prise en étau entre une mère aussi horripilante qu’obstinée, et une fille bien partie pour prendre la relève. Jusqu’au jour où Zardjou lui achète une maison… Dans un roman d’une subtilité et d’une vigueur merveilleuses, Zoyâ Pirzâd brosse le portrait d’une société pleine de contradictions et celui d’une femme passionnante, aussi drôle qu’attachante – la version moderne, active et divorcée d’une héroïne de Jane Austen.
Zoya Pirzad is a renowned Iranian-Armenian writer and novelist. She is the author of the international bestseller Things We Left Unsaid, and her most recent collection of stories, The Bitter Taste of Persimmon, won the prize for Best Foreign Book of 2009 in France.
زویا پیرزاد نویسنده و داستان نویس معاصر در سال ۱۳۳۱ در آبادان از مادری ارمنی تبار و پدری روس تبار به دنیا آمد. در همان جا به مدرسه رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا و شروین را به دنیا آورد
شاید دادن یک ستاره کمی بی انصافی باشد،من به کتاب"چراغها را من خاموش میکنم" دو ستاره دادم و این کتاب به نظرم از آن یکی در سطح پایین تری قرار دارد. این دومین کتاب و البته آخرین کتابیست که از زویا پیرزاد خواندم . با خواندن این کتاب فهمیدم که دیگر نباید سراغ کتابهای این نویسنده بروم. سبک نوشتاری کاملا مشابه با چراغها را من خاموش میکنم است و البته باز هم بسیار روان و سبک و باظرافت نوشته شده است. شاید باید از نام کتاب می فهمیم که چه چیزی در انتظارم است اما دروغ چرا؟! نفهمیدم! کتاب را خواندم و باز همان سوال همیشگی: خوب...! بعد؟! باز هم یک تصویر از روزمرگی و عادت و انفعال و لطافت زنانه و قربانی بودن آنها. این نگاه رایج واقعا برای من یک نفر دیگر هیچ جذابیتی که ندارد هیچ خیلی هم کسالت آور شده. اینکه ما درد را بشناسیم بسیار هم خوب است اما به نظرم ما دیگر بیش از اندازه پی شناخت دردیم،تا آنجا که دیگر درمان و مهمتر از تمام اینها پیشگیری را از یاد برده ایم.
2.5 روایت زندگی و تجربهی زنان میانسال به من خیلی میچسبه. هرچند که ۴۰ و خوردهای سال زندگی نکردم، هرچند که شوهر و بچه ندارم، هرچند که هنوز اونقدرها از زندگی و روزمره زده نشدم؛ اما نمیدونم رو چه حسابیه که با این زنها احساس همزادپنداری میکنم.
با این حال داستان آرزو به دلم ننشست. شاید چون با "چراغها را من خاموش میکنم" مقایسش کردم. شاید چون گفتگوهای درونی آرزو با خودش زیاد نبود. شاید چون از نفرتی که بی هیچ اساسی به عشق آتشین تبدیل میشه خوشم نمیاد. چونکه پایان بازی که توجیهی برای باز بودنش نداره عصبیم میکنه. و احتمالا به این دلیل که باور ندارم ما "عادت میکنیم".
"عادت میکنیم" دربارهی زنی ۴۰ ساله و مطلقهست که با دخترش زندگی میکنه. شاغله و بار زندگی تماماً روی دوششه و فرصتی برای خودش نداره. تا بالاخره تصمیم میگیره خودش رو هم ببینه، بعد از آشناییش با سهراب. رابطهی پخته و بالغانهی آرزو و سهراب رو دوست داشتم و خب دردسرهای یک زن مطلقه، خوب و قابل لمس بیان شده بود. کتابی بود که باید وقتی بخونی که کتابی نداری و برای وقت گذرونی به مطالعه پناه آوردی. و البته با خوندنش یاد دوران وبلاگ نویسیم افتادم و خیلی خیلی دلم خواست برگردم و دوباره بنویسم. روزمره و زندگیای بود که به شکل عادی و با نوشتار روون، به داستان در اومده بود و یک جورایی مثل رمانهای زردی بود که تو دوران دبیرستان میخوندم، ولی ورژن بالغانه و بزرگونهترش :)))
داستانِ زنی بنام "آرزو"، در آروزیِ فهمیده شدن از جانبِ آنها که دوستشان می دارد و زندگی اَش را پایِ استانداردهای آن ها، -از نسل های مختلف- فَدا کرده. از مادرش که خدایِ فیس و اِفاده و الهه یِ "زیستن برای دیگران" بوده و هست. از دخترش که خدای نفهمیدنِ مادر و گرم گرفتن با مادربزرگ است ، از "شیرین"، دوست وهمکارش، که تقلای او را برای همدم یافتن، به فحش می کشد و از جامعه ای که حقی برای او در لطیف و رقیق شدن، حتی در میانسالی، قائل نیست
اولا داستان در تصویرسازیِ زیبایی هایِ محیط پیرامونی، تهرانِ قدیم و علائقِ شخصیت ها، آن قدر زیبا و دلنشین و " نه افراطی - نه خُنثی" است که آدم عجیب دوست دارد که "زویا پیرزاد"، باز و دوباره، ریزتر و جزئی تر، زمین و زمان را توصیف کند
ثانیاََ متن بسیار روان و خطِ سیرِ قابل درک و بی پَرِشی دارد قسمت هایی از داستان(چاپ شده در نیمه یِ دهه هشتاد) که از وبلاگ نویسیِ دخترِ آرزو روایت می کند، برای منِ مخاطب در سال 98، نشان دهنده سرعتِ جنون آمیز نو شَوَندگیِ تکنولوژی و نیم عمرِ کوتاهِ هر عادتِ "فناوری محور" است، چرا که عادتِ "وبلاگ نویسی" برای ایران و ایرانی مرگیده، تمام شده و رفته و شده یادآورِ چه زود سَر می شود عمر
اینکه کتاب میخواسته دغدغه های یک زن در آستانه میانسالی و اختلافات و شکاف های فکریش با نسل قبل و بعدش رو تصویر کنه یه بحثه اینکه این کار رو چطور انجام داده و بستری که داستان روش شکل گرفته و نحوه ی پرداخت شخصیتها و روایت ماجرا بحثی دیگه اس. این کتاب یک سومش توصیف جزییات بی اهمیت و آزاردهنده ای بود که واقعا دلیلی براشون متصور نیستم جز آب بستن نویسنده برای طول دادن ماجرای نداشته ی کتاب! "شیرین استیکش را در دهان گذاشت و گفت چرا"، " آرزو چنگال از دهان بیرون آورد و گفت زیرا"، "شیرین پنیر به نان مالید و گفت خوبی؟"،"آرزو مربا از ظرف برداشت و گفت بد نیستم"! (البته که مکالمات دقیقا اینها نبودن اما توصیفات و جزییات بی اهمیتِ تکرارشونده از غذاخوردن و قدم زدن وارد و خارج شدن از اتاق و... همینا بودن واقعا) .از طرف دیگه شخصیتها به قدری اغراق شده هستن که اصلا مهم نیست روی سفید قصه ان یا روی سیاهش، در هر دو صورت نچسب و دور از ذهنن. ماه منیری که اصلا معلوم نیست چرا با دختر خودش اونهمه دشمنه و دایم سنگ نوه و خواهرزاده ی فرنگ رفته اشو به سینه میزنه، آیه ای که بحران بلوغ و جوانیش شده لباس اسکی و اجازه ی مهمانی و نویسنده با گنجوندن وبلاگ در مسیر رابطه ی مادر و دختر، به سرسری ترین شکل ممکن به افکار و نگرانی های یه دختر جوان امروزی که پدر و مادرش از هم جدا شدن پرداخته و هیچ معلوم نیست دختری که اونطور به بدیها و تناقضهای پدرش واقفه چرا باز مدام از اون جانبداری میکنه و با مادرش سر ناسازگاری داره. صرفا چون قراره ما با یه دختر جوان سرکش روبه رو باشیم؟ و در عین حال کمی هم از پیشینه ی پدرش از زبان خودش بخونیم؟؟. و سهراب که اصلا معلوم نیست از کجا آمده است آمدنش بهر چه بود؟! صرفا بهر اینکه زن میانسال داستان ما به خودش و بیاد و یادش بیفته که برای خودش زندگی کنه؟ و این شاهزاده ی نورسیده باید این قدر کامل و همه چیز تموم میبود که حتی اسم پدربزرگ تاجرالملکش هم در کتاب سلسله ی قاجار اومده باشه تا ماه منیر بتونه بهش استناد کنه و تنها چالش آرزو این باشه که مادرش اعتقادی به ازدواج مجدد دخترش نداره...
من ده سال پیش چراغها... رو از این نویسنده خونده بودم و با اینکه جزییات یادم نیست و ممکنه الان نظرم تغییر کرده باشه اما یادمه احساسها و آدمهای اون کتاب بسیار ملموس و دلپذیر بودن اما این کتاب همه چیز اون قدر سطحی و غلوشده بود که نه تنها مایوس بلکه عصبانیم کرد. تنها حرف حساب این کتاب هم از نظر من این بودکه "شمالیها آخرشم بربری پختن یاد نگرفتن" که به عنوان یه شمالی باید بگم گل گفت :)
به گوشهی میزتحریر نگاه کرد توی عکس. چند سال بعد از گرفتن عکس بود که دست دراز کرد طرف میز تحریر؟ از لیوان دسته دار خودکاری برداشت، روی تکهای کاغذ نوشت "ما رفتیم"، حلقهی ازدواج را از انگشت درآورد گذاشت روی کاغذ و یک دستش دست آیه و یک دستش چمدان از خانه بیرون رفت. تمام مدت پرواز به ایران، توی هواپیما به سبد رخت چرک فکر کرد با جورابهای صددرصد کتان و لب به هم فشرد. به انگشت بیحلقهاش نگاه کرد و فکر کرد "عجب خری بودم."
هرچی میخونم حس میکنم نویسنده گویا در عین حال که داشته سبزی پاک میکرده و غیبت میکرده داستان و نوشته..نمیدونم چطور بود ولی من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و پایان داستان هم که از همه بدتر
یک بار در نوجوانی کتاب را خوانده بودم، اما چیز زیادی یادم نبود. برای استراحت ذهن و لذت بردن از به تصویر کشیدن یک زندگی از آدمهایی که هر روزه از کنارشان میگذریم و نمیدانیم هرکدام چه داستانی دارند. خواندنش حسی شبیه عصرهای کشدار و رنگپریدهی شهریور داشت. همانقدر آرام و دوست داشتنی.
همزمان با دولت اول اصلاحات، گشایش فضای فرهنگی کشور و باز شدن نسبی فضایی برای طرح مطالبات بخش های خاموش/خاموش شده ی جامعه، موجی از نویسندگان زن راه می افتد که وجه اشتراک آن ها، پرداختن به زن طبقه متوسطی و دغدغه ها و روزمرگی های اوست که عمدتاً در فضای فکری مردانه (آور نگوییم مردسالار)ی حاکم بر دنیای داستان ��ویسی ایران جایی نداشتند. این نویسندگان زن، در آن موقع هم مورد حمایت حداکثری جایزه هایی مانند «جایزه گلشیری» قرار گرفتند، با هدف زنانه کردن ادبیات داستانی.
ایده ی صدا دادن به بخش های خاموش شده ی جامعه، بسیار ایده ی درست و حسابی ای است و اگر واقعاً بتوان مسئولیت و وظیفه ای برای داستان متصور شد، همین ايده بزرگترین مسئولیت اجتماعی و انسانی ادبیات می باشد. اما مشکل از آنجا شروع می شود که نویسندگان/داوران/خوانندگان ذوق زده تنها به همین قلم داده شده به دستان زنها بسنده و قناعت می کنند و آنرا ارزشمند می دانند؛ انگار یادشان رفته است که برای چه قلم به دست گرفته اند و می نویسند. به باور من، اتفاقاً سترون و ناقص ترین و در عین حال غیرسیاسی ترین روش و رویکرد نسبت به موضوعی بشدت سیاسی (حتی در ایران اکنون، بیست سال بعد از آن تاريخ) را همین کتاب ها دارند؛ کتاب هایی که میتوان آثار زویا پیرزاد را در این دسته قرار داد. رمان هایی از نوع رمان های پیرزاد (فارغ از داوری راجع به مهارت در پرداخت و بکارگیری تکنیک های ادبی شان)، اساساً مکانیزم های تولیدکننده ی جنس دوم و محدودکننده زن در جامعه را نمی بیند؛ اگر نگوییم که نمی خواهد ببيند، زیرا که قرار است من مخاطب احتمالاً با این دردها و رنج ها و محدودیت های او کیفور شوم، و با ژستی شبه روشنفکرانه منتی بگذارم بر نسوان ملت که آری، زندگی شما را دیدیم و بر شما دل سوزاندیم.
رمان «عادت می کنیم»، اساساً جدال قهرمان زن برای احقاق حقوقش را تا حد یک دعوای خانوادگی پایین می آورد، و تنها راه چاره را رسیدن یک «مرد متفاوت و جنتلمن»ی می داند که اصلاً کارش دستگیری از زنان است (اتفاقاً شغل شخصیت مرد هم کلیدسازی و قفل سازی ست)؛ مردی که بلد است چطور سنت و مدرنیته را با هم گره بزند (بلد باشد هم با کارد و چنگال استیک بخورد و هم دیزی بکند).
پ ن: شخصیت ها و داستان کتاب «عادت میکنیم»، انگار از سریال های تلویزیونی آن زمان بیرون آمده اند(حالا اینجا با ظاهر و روابط و حرف هایی آزادتر)، با همان کلیشه های مسلط بر آنها. اگرچه در اینجا شخصیت های و موقعیت های داستانی بیشتری داریم (نسبت به «من چراغ ها را خاموش ميکنم»)، اما به وضوح داستان از ریتم می افتد. پ ن 2: پنج شنبه قرار است با جمعی از دوستان، راجع به کتاب حرف بزنیم... از حالا دارم تبرم رو تیز میکنم، بیفتم به جون کتاب😁
قبلا کتاب «چراغ ها را من خاموش می کنم» خانم پیرزاد را خونده بودم و خیلی نتونستم با داستان اون ارتباط برقرار کنم، دقیقا همون مورد رو با این کتاب داشتم، هرچند نثر خوبی داره، سعی شده شخصیت پردازی طبیعی و واقعی باشه، اما درکل داستان چیز خاصی رو بهم نشون نداد.
خواندن کتاب های پیرزاد به من حس و حال فیلم های دهه ۸۰ رو میده.
انگار پرتم میکنه به زمانی که پاساژ ونک رفتن و پلمبیر خوردن میتونست تا یه هفته خوشحالم کنه . با اینکه حتی آژانس گرفتن هم یه کار لاکچری محسوب میشد اما زندگی راحت تر بود .
خواندن در مورد تهرانی که من وقتی بچه بودم تجربه اش کردم ،حس نوستالژیک جالبی بهم میداد .انگار قلقلکت میداد که فلش بک بزنی به اون دوران و یه جورایی با خاطرات محوی که تو یادت مونده خودتو اذیت کنی .
اما خود داستان به شدت تکراری و دم دستی بود،شاید مثل تفریحات همان دوران، قهرمان داستان دقیقا مثل قهرمان’چراغ ها را من خاموش میکنم’ از صبح تا شب زحمت میکشه ولی حتی دوست صمیمیش هم درکش نمیکنه تا اینکه یه شاهزاده با اسب سفید از راه میرسه و یه نوری به زندگی این زن درمانده میده. درسته پیرزاد همیشه سعی میکنه ناعدالتی ها و تبعیض ها رو در حق زن ایرانی به تصویر بکشه اما همیشه کسی که میاد و این زن بیچاره رو نجات میده یک مرده و خوب به نظرم این در تضاد با مفاهیمیه که میخواد به تصویر بکشه . در آخر من کتاب های پیرزاد رو برای داستانش نمیخونم فقط برای اون حس عجیب و غریب خوشایند و در عین حال ناراحت کننده ایی که بهم میده میخونمشون .
این کتاب را تابستان سال 85 بلافاصله بعد از چراغ ها را من خاموش میکنم خواندم و شاید بعضی نکات از ذهنم دور شده باشد اما به نظرم رفتار مسئولانه مادر راوی داستان با دخترش خیلی نکته مثبتی بود. یادم هست که اون موقع از وبلاگ نویسی با چه لحن سرشار از شگفتی نوشته بود . وبلاگ جایی بود که مادر درددل های بی پرده دخترش را میخوند و اولش بسیار ناراحت شد که دخترش چرا این حرفها را به مادرش نگفته اما به شدت کاری تخت و کند هستش نسبت به چراغها را من خاموش میکنم. یادمه همون روزها یه فرصتی پیش اومد و مصطفی مستور را دیدم . توی نمازخونه دانشگاه تهران نشستیم با هم حرف زدیم و گفت کتاب را نصفه گذاشتمش بس که بی رمق بود احساس کردم داره بهم توهین میشه.
یکی از کتابهایی بود که اول کتاب خریدنام با تعریف زیادی که ازش میشنیدم خریدمش هر لحظه اش منتظر ی اتفاق خاص بودم که اونهمه تعریف و به واقعیت تبدیل کنه اما ی داستان ساده بود همین
یه رمان با ریتم آروم، زنانه، پر از عناصر ایرانی،پر از غذاهای خوشمزه! اگه دنبال یه رمان پراتفاق و هیجان انگیزین نخونین. چون این رمان ریتم خیلی آرومی داره و انگار یکی روزمرگی هاشو نوشته... ولی من دوسش داشتم حس خوبی داشتم موقع خوندنش🤍
به اجبار یک ستاره دادم چون کمتر نداشت ولی واقعا حقش 0.25 ستاره بود شنیده بودم خانم پیرزاد از نویسنده های خوب هستن البته قبلا از این تیپ کتابهای معروف و نویسنده های معروف خونده بودم خیلی شدید یاد چنتا کتابافتادم که توی دبیرستان خونده بودم یه سری کتاب با داستانهای عاشقانه و مثلا باحال همون موقع هم خیلی بدم اومده بود من بیشتر از عاشقانه های غرور تعصب و جین ایر و... لذت برده بودم و اون کتاب ها که به پیشنهاد دوستانم خونده بودم اصلا برام جالب نبود که خیلی هم سخیف بود نویسنده ادم ها را خوب نشناخته .... آیه که دانشجوست دغدغه های دختر بچههای 12 13 ساله را دارد . آرزو که 41 ساله س طرز فکر یک دختر 20 ساله را دارد . باورم نمیشه این کتاب چطور معروف هست ؟ همان سالهای دبیرستان یک کتاب نوشته بودم یک داستان بلند 100 صفحه ای تحت تاثیر همان کتاب ��ا که خوانده بودم. همان کتاب 100 صفحه ای از سحر علیپوران 16 ساله خیلی جذاب تر از این کتاب بود و حد اقل تکرار های رو مخ نداشت
اگر شما هم مثل من از نوشته های خانم پیرزاد لذت میبرید،احتمالا این کتاب رو هم دوست خواهید داشت… داستان روایت کننده زندگی ۳ زن که از ۳ نسل مختلف هستند هستش احتمالا این آخرین کتابی بود که تو سال ۱۴۰۱ خوندم و واقعا حین خوندنش حس بسیار خوبی داشتم…
" مردم درباره دو چیز هیچ وقت حرف راست نمی زنند: پول و درسخوان بودن بچه هاشون "
نمیتونم با این یک کتاب بگم زویا پیرزاد نویسنده خوبی هست یا نه. مطمئنا بخش های خوبی داشت که توجه آدمو به خودش جلب می کرد و چیزهایی که دوست نداشتم. به نظرم رابطه بین مادربزرگ-مادر-دختر رو خیلی خوب در آورده بود. پایانش هم خوب بود. یه جورایی صد صفحه آخر رو بیشتر دوست داشتم.
هر جای کتاب با یک شخصیت حس همذات پنداری داشتم. گاهی با آرزو، گاهی با شیرین، گاهی با آیه . فقط از اول تا اخر از شخصیت پوج و بی عقل ماه منیر بدم می اومد.
- نمیدونم نویسنده چه علاقه ی وافری به توصیف جوراب داشت. دو سه جای کتاب جوراب های شیرین و آرزو و ماه منیر رو توصیف میکنه. یه کم رو اعصاب بود.
اول ها فکر می کردم کارهای مهم تری باید بکنم، بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل خیلی مهم تفاهم داشته باشم. دیر فهمیدم تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چجوری بچینیم و تابلو را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر این ها با هم بخندیم.
عادت میکنیم را حدود ده سال پیش خواندم و عاشقش شدم. آن وقتها اگر قرار بود بهش امتیاز بدهم از پنج شش میدادم! آن وقتها که تازه شروع به وبلاگخوانی کرده بودم و وبلاگ خیلی چیز باحالی بود، وقتی دیدم در عادت میکنیم ازش نوشته حس همذاتپنداریام شدید شد. کتاب را دوباره خواندم و باز هم روند داستانیاش و قلم پیرزاد را خیلی زیاد دوست داشتم. فکر میکنم همهی زنها، آیهی درون، آرزو و شیرین درون دارند. پیرزاد ترکیب خوبی را ساخته است. عادت میکنیم جزء معدود کتابهای ایرانی است که خیلی دوستش دارم و شاید روزی باز هم بخوانمش. ---------------------------------- جملات ماندگار کتاب: شاید این روزها آدمیزاد هم از فهمیدن زبان آدمیزاد عاجز باشد. ... اولها فکر میکردم کارهای مهمتری باید بکنم، بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل خیلی مهم تفاهم داشته باشم. دیر فهمیدم تفاهمی مهمتر از این نیست که مثلا دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چجوری بچینیم و تابلو را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر اینها با هم بخندیم.
شاید از اون رمان هایی باشه که به خودت بگی معمولی بود ،چیز خاصی نداشت .ولی نوشته های زویا پیرزاد و گلی ترقی برای من یعنی زندگی توی اون فانتزی قشنگی که مدام توی سرم میچرخه.جدای از این نگاه از زاویه یه شخص سوم نسبت به زنی که بین دو نسل قبل و بعد خودش گیر افتاده اونم توی سالهایی که تازه یه سری تکنولوژی میخواد وارد خانواده های سنتی ایرانی بشه به نظرم نگاه جالبی توی زمان خودش بودهو هنوزم گیرایی داره
میخوام گزارشی از جلسه گروه کتابخونیم که درباره این کتاب داشتیم براتون بگم البته خیلی مختصر، ولی قبلش یه نظر کلی هم میگم اینکه کتاب ساده ای پیشرو دارید یه داستان که بنظر من جا داشت شخصیت ها بیشتر پرداخته بشه بهشون البته با توجه به زمانی که کتاب نوشته شده موضوع کتاب فکر میکنم جذاب بوده اما برای امروز من حسی که داشتم اینه که شخصیت ها کلیشه ای بودند و میتونست زوایای دیگه ای از شخصیت ها بهمون نشون بده. خب بریم سراغ گزارشی از جلسه. اگه دوست داشتی توام توی گروه کتابخونی با ما همراه باشی و هفته ای یه کتاب بخونی بهم خبر بده
ابتدای جلسه با صحبت درباره ادبیات زنان و بررسی وضعیت زن، روابط قدرت مرد-زن، استقلال زن، فشارهای اجتماعی و خانوادگی بر زنان به استقبال کتاب رفتیم. اینکه کتاب به «بررسی مولّفههای فمنیستی» و «نقد فمینیستی» تمرکز دارد یا نه؟! میدانیم که شخصیتهای اصلی اغلب داستانهایش هستند؛ زنانی معمولی درگیر کار خانه، روابط خانوادگی، یا فشارهای اجتماعی که معمولاً قوی اما درونی، ظریف و درگیر کشمکشهای پنهان هستند و مردان در آثارش اغلب فرعیترند و بیشتر به عنوان نیروی فشار یا زمینهساز تضاد نقش دارند.
سوال چالشی دیگر در جلسه این بود که آیا می توان گفت شخصیت اصلی داستان بین سنت و مدرنیته به نحوی گیر افتاده است؟ و اینکه آیا تضاد بین مسئولیتهای خانوادگی و نیازهای فردی زن؛ تعارض بین خواستههای نسل جدید (دخترِ آرزو) و انتظارات سنتی خانواده او را به شخصیتی مستقل تبدیل کرده یا به اجبار چنین نقشی را در جامعه بازی میکند؟ و آیا اصلا رفتار زن و موقعیتهایش نماد تحولات بزرگتر در جامعه ایراناند؟
• داستان عادت می کنیم داستانی پرهیاهو نیست؛ حادثهمحور هم نیست. • بیشتر بر روابط انسانی، تغییرات تدریجی، و فضای روانی متمرکز است. • در داستان از ایجاز و سکوت استفاده میکند؛ گاهی آنچه گفته نمیشود به اندازه گفتهها مهم است. در پایان جلسه هم درباره شخصیت سهراب نظرات مختلفی داشتیم که برخی از نظرات از قرار زیر بود: سهراب در رمان بیشتر بهعنوان «مردِ ایدهآل/پشتیبان» ظاهر میشود: مردی مطمئن، آرام و مؤدب که ورودش به زندگی آرزو همزمان امیدوارکننده و متضاد با دیگر مردان/شرایط است. او کمتر بهعنوان یک شخصیت کاملاً مستقل با نقصها و تاریخچه درونی معرفی میشود و بیشتر از زاویه دید آرزو و نیازهای او بازتاب مییابد. • مرد مدرن مقابل سنت: سهراب میتواند نمادی از مردی باشد که نسبت به تغییرات اجتماعی نرمتر است؛ در برابر مادر یا دیگر مردان قرار میگیرد و اختلافِ فرهنگی-نسلی را برجسته میکند. • توازن قدرت در رابطه: او ظاهراً قدرتِ زورآور ندارد اما از موضع حمایتگر وارد میشود؛ سؤال اینجاست که این نوع حمایت تا چه حد واقعاً بازتوزیع قدرت ایجاد میکند یا صرفاً نوعی محافظهکاریِ جنسیتی را تکرار میکند. • طبقه و موقعیت اجتماعی: بسته به پرداختهای داستان، سهراب ممکن است نماینده طبقهای باشد که دارای موقعیت اقتصادی یا اجتماعی باثباتتری است — نکتهای که در خیالپردازی آرزو اهمیت دارد. اما برخی از دوستان نظرشان متفاوت بود و اتفاقا سهراب را فردی با نکات منفی بارزی دیده بودند که خانم نویسنده نیز در متن به آن ها اشاره هایی داشته است. نظر شما چیه؟
خب زویا پیرزاد است و قدرت بالایش در روایت و پرهیز از شعارزدگی ولی... دو سهراب داستان بسیار کلیشهایاند و دور از ذهن. یکی که همهاش خوبی است ولی معلوم نیست که چطوری بعد از این همه سال ازدواج نکرده و خاطرخواه خانم بنگاهدار میشود و دومی سهراب معتاد که معلوم نیست که چرا دیدن صحنهٔ کشته شدن برادرش در جنگ معتادش کرده!
احساس می کنم که ما مثل ماهی که آب رو احساس نمی کنه، عادت میکنه به این فرهنگ بشری که اجزای مختلف با قصه و داستان بافته و تنیده شده عادت کردیم یعنی فکر میکنیم طبیعیه.
زویا پیرزاد از آن دسته نویسندگانیست، که سبک و حال و هوای کتابش را، نمیشود تعریف کرد. باید کتابش را دستت بگیری و با کلاریس و آرزو قدم به قدم در آبادان و تجریش قدم بزنی، تا سبک داستانها دستت بیاید. عادت میکنیم یک رمان معمولی نیست. میتوانستم -مانند اکثر نقدهایی که از این کتاب خواندهام- بیایم و بگوییم «عادت میکنیم داستان سه زن است.» که اگر این را بگویم، شاید واقعا نثر پیرزاد را درک نکردهام. عادت میکنیم، رمانی لایه لایه است. از زندگی خصوصی آرزو، شخصیت اول داستان، شروع میشود، به خرده فرهنگهای غلط جامعه، نظیر تجّملگرایی میرسد و در این بین، هنرمندانه معضلات بزرگ اجتماعی مثل اعتیاد را، روایت میکند. از نظر سبک، رمانی ساده و کلاسیک است. ��وند داستان آرام و کم اتّفاق است و همین موضوع میتواند ارزش ادبی داستان ها را کاهش بدهد، اما پردازش قوی زویا پیرزاد، مانع از این اتفاق میشود و حتّی، فضای آرام داستان را تبدیل به یک فضای دوستداشتنی میکند. چرا سادگی و کم اتّفاقی داستان، آن را دوستداشتنی کردهاست؟ چون در این رمان، شخصیّتها نفس میکشند. توی همین تهران خودمان، یکجایی زندگی میکنند، در یک محّلهای رفتوآمد میکنند. عاشق و فیلسوف و روشنفکر نیستند. همانچیزی هستند که برای همهی ما آدمهای عادّی، ملموس و قابل فهم است. آرزو، زنی مطلقهست. تصویر ما از یک زن مطلقه معمولاً زنی بیسرپناه و تنهاست، امّا آرزو، زنی پرمشغله، رئیس یک بنگاه و بسیار اجتماعیست. دخترش آیه، دختری 19 سالهست که آرزوی پاریس رفتن در سر دارد. مانند اکثر نوجوانان، پرتوقع، بیصبر و بهانهجوست. زویا پیرزاد، به کمک وبلاگ آیه، نسل جوان را خیلی خوب، تصویر کردهاست. و زن سوّم داستان، ماهمنیر، مادر آرزو، زنی تجّملگرا، بیخیال و خودخواهست. تقابل مادر و دختر، یکی به عنوان زنی شاغل و همیشهنگران و یکی به عنوان زنی اشرافیمآب و آسوده، به نویهی خودش تقابلی جالب است. و امّا [nb]به قول نقد مجّلهی آفتاب[/nb] «مرد اول و آخر» ِ رمان «سهراب زرجو»، او در اوایل کتاب وارد داستان میشود و خوانندگان رفتهرفته با نزدیکتر شدن رابطهاش با آرزو، او را بیشتر میشناسند. رابطهی سهراب و آرزو، عشق افلاطونی نیست. رابطهای ساده بین رئیس یک بنگاه و مشتریاش است که در رستورانها و کافههای شهر، کمکم رشد میکند و بالغتر میشود. شخصیّتپردازی سهراب، کمی عجیب است. سهراب تقریباً همهی آن چیزیست که آرزو نیاز دارد. آسپرین[nb]در جایی از کتاب، شیرین دوست آرزو به او پیشنهاد میکند که از رابطهاش با سهراب، به عنوان آسپرین برای خستگیها و گرفتاریهایش استفاده کند.[/nb]، روشنفکر، شوخ، پولدار، اصیل... سهراب به هیچوجه بیعیب نیست؛ اما دوستداشتنی بودنش، او را بینقص جلوه میدهد و این شاید، ضعف نویسنده در پرداختن به شخصیّت سهراب باشد. شاید هم نویسنده سعی داشته با ورود یک شخصیت کمی فرا حقیقی، رنگ بوی داستان را عوض کند. تضّادها در این رمان بسیار به چشم میآیند. انگار زویا پیرزاد برای هر مدل زندگی، تصّاد آن را هم در داستان در نظر گرفته بود. تهمینه، دختری بسیار جوان، فهمیده و مسئولیتپذیر، از خانوادهای نسبتاً فقیر، در مقابل آیه، دختری عجول، بیصبر و بیمسئولیت، از خانوادهای نسبتا مرفه. یا مثلاً رودابه، زن میانسالی رنجدیده، که یکی از پسرانش در جنگ شهید شده و دیگری اعدام و «سهراب»ش حالا، معتاد است. در مقابل ماهمنیر تجمّلگرا که هیچ چیز -حتّی زندگی دخترش- بیشتر از خودش برایش اهمّیت ندارد و عجیب آن که خواننده در پایان، اصالت بیشتر خانوادهای رودابه را، حقیقتا حس میکند. در این رمان خاکستریها نادیدهگرفته شدهاند و بازی دست سیاه و سفید است، صفر و یک، فقیر و غنی. بعضی شاید نادیده گرفتن طبقهی متوسط جامعه را ضعف داستان بداند، امّا میتوان دلیل آن را، برجسته کردن دو سر این طیف دانست. نهایتاً در همهی داستان، پدیدهی تغییر به چشم میخورد. تغییرهایی ناگهانی که زندگی آدم را عوض میکنند، ورود سهراب به زندگی آرزو، ترک اعتیاد یکی دیگر از شخصیّتهای داستان و .. همه، تغییراتی اجتنابناپذیرند، که نویسنده در نام کتاب، بهگونهای به تمام آنها پاسخ میدهد: «عادت میکنیم.»
١. نقطه قوت كتاب يا بهتره بگم نويسنده تيپ سازى عالى از كاراكتر هاي داستانه كه تو مدتي كه مشغول خوندن كتاب هستي اون ادم هاي داخل كتاب برات زنده ميشن و ميتونيد اونارو كنار خودتون حس كنيد و باهاشون زندگي كنيد ٢. اينكه داستان كتاب شبيه سريال هاي آبكي صدا و سيما هست هيچ شكي نيس ولي تو همين داستان هم ميشه ديد كه واقعا به چه جزيياتي ميشه توجه كرد ولي ما هرروز ميبينيم و از كنارش رد ميشيم. ٣. بعضي از نظرات رو ديدم كه در مورد ضد زن بودن تو بعضي قسمت هاي كتاب ميگفتن. ولي به نظرم اين به اين معنا نيس كه نويسنده قصد داشته اين كار رو انجام بده .نويسنده داره يه داستاني رو توصيف ميكنه كه داخل اون داستان بعضي از افراد ضد زن هستن و اين هيچ ربطي به ضد زن بودن نويسنده نداره . خودمون هم تو خانواده هامون هر روز ميبينم افرادي كه خواسته يا ناخواسته ضد زن يا ضد مرد هستن كه نويسنده ميخواسته اين افراد رو نشون بده . در كل كتاب بدي براي يك بار مطالعه كردن نبود .