Forugh Farrokhzad was born in Tehran in 1935 and died in a car crash at the age of 32. During her short, tumultuous life she was married and divorced; had a son, who was taken away from her; had love affairs; made an award-winning documentary film; adopted a child from a leper colony; and published several collections of poetry. In her writing as well as her lifestyle, she challenged female stereotypes and shocked the establishment, but her talent was unmistakable. Fiercely honest, insightful, and often wonderfully lyrical, her work has earned her a secure place in the thousand-year tradition of illustrious Iranian poets.
This revised and updated edition of Another Birth and Other Poems, includes an introduction, letters, interviews, a timeline of Forugh's life and creative work, two essays analyzing her finest poems, and the Persian text of the poems on facing pages. Forugh Farrokhzad's poetry is as poignant today as it was half a century ago, when it scandalized Iranian society. This book brings into perspective the full evolution of Forugh's work, from introspective reflections on womanhood, love, and religion to broader visions of modern society as a whole.
فروغ فرخزاد: https://www.goodreads.com/author/show... Forough Farrokhzad was born in Tehran to career military officer Colonel Mohammad Bagher Farrokhzad and his wife Touran Vaziri-Tabar in 1935. The third of seven children, she attended school until the ninth grade, then was taught painting and sewing at a girl's school for the manual arts. At age sixteen she was married to Parviz Shapour, an acclaimed satirist.
Within two years, in 1954, Farrokhzad and her husband divorced; Parviz won custody of the child. She moved back to Tehran to write poetry and published her first volume, entitled The Captive, in 1955.
In 1958 she spent nine months in Europe. After returning to Iran, in search of a job she met film-maker and writer Ebrahim Golestan, who reinforced her own inclinations to express herself and live independently. She published two more volumes, The Wall and The Rebellion before traveling to Tabriz to make a film about Iranians affected by leprosy. This 1962 documentary film titled The House is Black won several international awards. During the twelve days of shooting, she became attached to Hossein Mansouri, the child of two lepers. She adopted the boy and brought him to live at her mother's house.
In 1964 she published Another Birth. Her poetry was now mature and sophisticated, and a profound change from previous modern Iranian poetic conventions.
On February 13, 1967, Farrokhzad died in a car accident at age thirty-two. In order to avoid hitting a school bus, she swerved her Jeep, which hit a stone wall; she died before reaching the hospital. Her poem Let us believe in the beginning of the cold season was published posthumously, and is considered by some to be one of the best-structured modern poems in Persian.
A brief literary biography of Forough, Michael Hillmann's A lonely woman: Forough Farrokhzad and her poetry, was published in 1987. Also about her is a chapter in Farzaneh Milani's work Veils and words: the emerging voices of Iranian women writers (1992). Nasser Saffarian has directed three documentaries on her: The Mirror of the Soul (2000), The Green Cold (2003), and Summit of the Wave (2004).
She is the sister of the singer, poet and political activist Fereydoon Farrokhzad.
فروغ فرخزاد (۸ دی، ۱۳۱۳ - ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵) شاعر معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونههای قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.
فروغ با مجموعه های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد؛ اما با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
بعد از نیما یوشیج، فروغ فرخزاد در کنار شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر نیمایی است. نمونههای برجسته و اوج شعر نوی فارسی در آثار فرخزاد، اخوان و سپهری پدیدار گردید
تمام روز را در آئینه گریه میکردم بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید و بوی تاج کاغذیم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم صدای کوچه ، صدای پرنده ها صدای گمشدن توپهای ماهوتی و هایهوی گریزان کودکان و رقص بادکنک ها که چون حبابهای کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند و باد ، باد که گوئی در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا فشار میدادند و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندند
تمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگریختند و چون دروغگویان به انزوای بی خطر پناه میآورند
کدام قله کدام اوج ؟ مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟ به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟ اگر گلی به گیسوی خود میزدم از این تقلب ، از این تاج کاغذین که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد ! چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد ! چگونه ایستادم و دیدم زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !
کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش ای خانه های روشن شکاک که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند
مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال میکند و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه میآمیزد
کدام قله کدام اوج ؟ مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی - و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را به آب جادو و قطره های خون تازه میآراید
تمام روز تمام روز رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم به سوی ژرف ترین غارهای دریائی و گوشتخوارترین ماهیان و مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند
نمی توانستم دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر میخاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت " نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی .
ای ماهیِ طلاییِ مردابِ خونِ من خوش باد مستیَت، که مرا نوش میکنی
قبل از این، از فروغ یکی دو تا شعر اتفاقی خونده بودم که چنگی به دلم نزده بود و همیشه تو ذهنم ازش به عنوان یه شاعر معمولی یاد میکردم.. اما این کتاب نظرمو به کل تغییر داد..
میشکفتم ز عشق و میگفتم «هر که دلداده شد به دلدارش «ننشیند به قصد آزارش «برود چشم من به دنبالش «برود عشق من نگهدارش»
تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطرها و نورها نشاندهای مرا کنون به زورقی ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها
گفتار اندر تولدی دیگر این دفتر شعر چهارمین دفترشعر فروغ است و متشکل از ۳۵قطعه شعر. نخستین بار در گذشتهای نه چندان دور و بسیار نزدیک، آخرین دفتر شعر او را خوانده بودم و حقیقتا آنرا بیشتر از این دفترشعر دوست داشتم، در این دفتر شعر همیشه متعجب بودم، گاهی بخاطر جادو و قدرت اشعارش و گاهی بخاطر ضعف اشعارش و مثل همیشه از نقد و حملهی مستقیم هیچ ابایی ندارم، برخی قطعات این مجموعه در حد انشائ علی ۵ ساله از یک شهر به انتخاب شما بود!
کارنامه من ۲.۵ ستاره را برای این دفترشعر عادلانه میدانم اما چون امکان منظور نمودنش میسر نیست،باتوجه به علاقهام به فروغ با ارفاق ۳ستاره برایش منظور مینمایم.
دانلود نامه فایل پیدیاف این دفتر شعر را در کانال تلگرام آپلود نمودهام، در صورت نیاز میتوانید آنرا از لینک زیر دانلود نمایید: https://t.me/reviewsbysoheil/374
این کتاب خیلی با سه تا کتاب قبلی لولش متفاوت بود. احساس میکنم فروغ به یه پختگی رسیده بود و قلمش هم قوی تر شده بود. تیکه هایی که دوست داشتم: -کتاب از اولش به ابراهیم گلستان تقدیم شده - تا به کی باید رفت، از دیاری، به دیاری دیگر، نتوانم، نتوانم جستن، هر زمان عشقی و یاری دیگ، کاش ما آن دو پرستو بودیم، که همه عمر سفر میکردی، از بهاری به بهاری دیگر - کل شعر آفتاب میشود ( پایین مینویسمش) - ای سراپایت سبز، دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار، و لبانت را چون حسی گرم از هستی، به نوازش لبهای عاشق من بسپار، باد ما را با خود خواهد برد، باد ما را با خود خواهد برد - تو درهٔ بنفش غروبی که روز را، بر سینه میفشاری و خاموش میکنی. -ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی -گوش دادم به همه زندگی ام -دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک میخورد، دیدم که حجم آتشینم، آهسته آب شد،و ریخت، ریخت، ریخت، در ماه، ماه به گودی نشسته، ماه منقلب تار، در یکدیگر گریسته بودیم، در یکدیگر تمام لحظهٔ بیاعتبار وحدت را، دیوانهوار زیسته بودیم
- کل شعر عاشقانه - سخنی باید گفت سخنی باید گفت -خواب آن بی خواب را یاد آورید. مرگِ در مرداب را یاد آورید. - من از نهایت شب حرف می زنم، من از نهایت تاریکی، و از نهایت شب، حرف می زنم، اگر به خانه ی من آمدی، برای من،ای مهربان ، چراغ بیاور، و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم .... -که زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند - پس راست است راست است که انسان دیگر در انتظار ظهوری نیست - آیا در این دیار کسی هست که هنوز،از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش،وحشت نداشته باشد ؟،آیا زمان آن نرسیده ست،که این دریچه باز شود باز باز باز - چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد، و هیچ نیمهای این نیمه را تمام نکرد،چگونه ایستادم و دیدم،زمین به زیر دو پایم ز تکیهگاه تهی میشود،و گرمی تن جفتم، به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد
-نگاه کن تو هیچ گاه پیش نرفتی تو فرو رفتی -سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست،سخن از روزست و پنجرههای باز، و هوای تازه، و اجاقی که در آن اشیاء بیهده میسوزند، و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است، و تولد و تکامل و غرور، سخن از دستان عاشق ماست، که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم، بر فراز شبها ساختهاند - ای علی ای علی دیوونه تخت فنری بهتره یا تخته مرده شور خونه؟ - من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من میرفتی تو در من میخواندی -کل شعر تولدی دیگر
خب حالا شعر تولدی دیگر فروغ: همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانههای سادهٔ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
«دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست ک�� قلب من آنرا
از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
معلم ادبیات کلاس هفتمم، بهم میگفت خوب مینویسم و ازم میخواست شعر حفظ کنم. قبل از اینکه به فروغ برسیم کرونا شد و ما دیگه هم رو ندیدیم. اما صداش رو یادمه که میگفت: علی کوچیکه علی بونه گیر
تولدی دیگر را چندان دوست نداشتم...حال و هوای اشعار به دنباله ی اثار قبلی ست اما تغییری در سبک شعر ها حس کردم و این تغییر را دوست نداشتم..
"گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ من غریبانه به خوشبختی مینگرم من به نومیدی خود معتادم"
"من هیچگاه پس از مرگم جرات نکرده ام در اینه بنگرم و ان قدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
افسوس من مرده ام و شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده است
آیا شما که صورتتان را در سایه نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یاس اور اندیشه میکنید که زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند؟"
"سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست.. در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید ((دستهایت را دوست دارم)) "
"من پری کوچک غمگینی را مشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد ارام,ارام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد امد.."
Forough Farrokhzad, along with Sohrab Sepehri is one of my favorite modernist poets of Iran. Her poems are heartfelt, melancholic and nostalgic. I have included the English translation of one of her best poems in the review.
همه هستي من آيه تاريكيست كه ترا در خود تكرار كنان به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد من در اين آيه ترا آه كشيدم آه من در اين آيه ترا به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو همآغوشی یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر میدارد و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید " صبح بخیر "
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد ودر این حسی است که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست دل من که به اندازهء یک عشقست به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای و به آواز قناری ها که به اندازهء یک پنجره میخوانند
آه... سهم من اینست سهم من اینست سهم من ، آسمانیست که ��ویختن پرده ای آنرا از من میگیرد سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید : " دستهایت را دوست میدارم "
دستهایم را در باغچه میکارم سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم از دو گیلاس سرخ همزاد و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم کوچه ای هست که در آنجا پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست که کسی میمیرد و کسی میماند هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد .
من پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام ، آرام پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
My whole being is a dark chant which will carry you perpetuating you to the dawn of eternal growths and blossoming. In this chant I sighed you, ahhh In this chant I grafted you to the tree to the water to the fire.
Life is perhaps a long street through which a woman holding a basket passes every day.
Life is perhaps a rope with which a man hangs himself from a branch. Life is perhaps a child returning home from school.
Life is perhaps lighting up a cigarette in the narcotic repose between two love-makings or the absent gaze of a passerby who takes off his hat to another passerby with a meaningless smile and a good morning. .
Life is perhaps that enclosed moment when my gaze destroys itself in the pupil of your eyes and it is in the feeling which I will put into the Moon's impression and the Night's perception.
In a room as big as loneliness my heart which is as big as love looks at the simple pretexts of its happiness; at the beautiful decay of flowers in the vase at the sapling you planted in our garden and the song of canaries which sing to the size of a window.
Ah this is my lot. this is my lot. my lot is a sky which is taken away at the drop of a curtain. My lot is going down a flight of disused stairs to regain something amid putrefaction and nostalgia. My lot is a sad promenade in the garden of memories and dying in the grief of a voice which tells me I love your hands.
I will plant my hands in the garden. I will grow... I know I know I know. And swallows will lay eggs in the hollow of my ink-stained hands.
I shall wear a pair of twin cherries as ear-rings and I shall put dahlia petals on my finger-nails. There is an alley where the boys who were in love with me still loiter with the same unkempt hair, thin necks and bony legs and think of the innocent smiles of a little girl who was blown away by the wind one night.
There is an alley which my heart has stolen from the streets of my childhood.
The journey of a form along the line of time inseminating the line of time with the form. A form conscious of an image coming back from a feast in a mirror.
And it is in this way that someone dies and someone lives on.
No fisherman shall ever find a pearl in a small brook which empties into a pool.
I know a sad little fairy who lives in an ocean and ever so softly plays her heart into a magic flute. A sad little fairy who dies with one kiss each night and is reborn with another each dawn.
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست افتاب می شود نگاه کن تمام هستی ام خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود
نگاه کن تو می دمی و افتاب می شود
----------------------------------
در شب کوچک من افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی مینگرم من به نومیدی خود معتادم
ابرها چون انبوه عزاداران لحظه ی باریدن را گویی منتظرند لحظه ای و پس از آن هیچ پشت این پنجره شب دارد میلرزد و زمین دارد باز می ماند از چرخش پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست
ای سراپایت سبز دستهایت را چون خاطره ای سوزان،در دستان عاشق من بگذار و لبانت را چون حسی گرم از هستی به نوازشهای عاشق لبان من بسپار باد مارا خواهد برد باد مارا خواهد برد
جرئت اینکه به اشعار لطیف انسانی که از درد جدایی از عشق، جدایی از فرزند، غم غربت در عین خسته بودن از وطن و تهمت بی عفتی و شکستن عرف جامعه میگه نمره بدم ندارم. نکته ای که در این مجموعه شعر مشهوده، تغییر سبک شعرهاست که حاصل آشنایی فروغ با نیما یوشیج و تاثیر گرفتن از سبک نیمایی بوده. به طوری که مجموعه های اول خودش یعنی اسیر و دیوار رو “دست و پا زدن” بعد از جدایی از فرزندش و حالات روحیش توصیف میکنه. در این مجموعه جسارت و صراحت بیشتری دیدم که برهان کافی بر این بود که فروغ فرخزاد جلوتر از زمانه خودش بوده و شاید همین دلیلی بر جدا شدن راهش از خانم های هم زمانه اش شده. کاش بود و از حال این روزها مینوشت…
بر او ببخشایید بر او که گاهگاه پیوند دردناک وجودش را با آبهای راکد و حفره های خالی از یاد می برد و ابلهانه می پندارد که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید بر خشم بی تفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک در دیدگان کاغذی اش آب می شود
بر او ببخشایید بر او که در سراسر تابوتش جریان سرخ ماه گذر دارد و عطرهای منقلب شب خواب هزار ساله ی اندامش را آشفته می کنند
بر او ببخشایید بر او که از درون متلاشیست اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد و گیسوان بیهده اش نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزند
ای ساکنان سرزمین ساده ی خوشبختی ای همدمان پنجره های گشوده در باران بر او ببخشایید بر او ببخشایید زیرا که مسحور است زیرا که ریشه های هستی بار آور شما در خاکهای غربت او نقب می زنند و قلب زود باور او را با ضربه های موذی حسرت در کنج سینه اش متورم می سازند
بر او ببخشایید بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را با آب های راکد و حفره های خالی از یاد می برد و ابلهانه می پندارد که حق زیستن دارد بر او ببخشایید بر خشم بی تفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک در دیدگان کاغذیش آب میشود بر او ببخشایید بر او که در سراسر تابوتش جریان سرخ ماه گذر دارد و عطر های منقلب شب خواب هزار ساله اندامش را آشفته میکند بر او ببخشایید بر او که از درون متلاشیست اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد و گیسوان بیهده اش نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی ای همدمان پنجره های گشوده در باران بر او ببخشایید بر او ببخشایید زیرا که مسحور است زیرا که ریشه های هستی بارآور شماست که در خاکهای غربت او نقب می زنند و قلب زود باور او را با ضربه های موذی حسرت در کنج سینه اش متورم می سازند
فروغ عزیزم که در من زیسته است و اشعارش از شیارهای باریک قلبم عبور میکند. تولدی دیگر چهارمین مجموعه اشعار فروغ فرخزاد است که به انتشار رسیده است و به گفته اهل ادب، این مجموعه تولدی دیگر تولد دوباره فروغ بود. اگر علاقهمند به قلم فروغ هستید، این کتاب، کتابی است که نباید از دست بدهید.
نمیدونم چندمین باره که این دفتر شعرو میخونم. از چارده سالگی همرام بود و هربار برام تازگی داشت. هربار یه چیزیو تازه میخوندم انگار یا هربار یکی از شعراش میفتاد تو سرم، یه مدتی
قبلا فکر میکردم هیچکس نمیتونه شعراشو درست بخونه، اونجور که خودش محکم و درست میخونه مثل تو فیلمش«خانه سیاه است» برای همین سعی میکردم مثل خودش بخونم. صداش تو گوشم مونده همیشه که بهش برگشتم حس کردم نیاز دارم بیشتر ازش بدونم، با خودم میگم این زن با این عمر کوتاهش چقدر گسترده زندگی کرد. یه پالت سیاه تا سفید گسترده. این کتابش برای من خیلی رفیقه، رفیقمه. دوستی که آرزو داشتم همیشه داشته باشم و باهم حرف بزنیم. خیلی وقتا شعراش برام دو طرفس نمیدونم چطور بگم ولی قضیه خوب بودن یه شعر نیست. دیدم بعضیا تو ریویو نوشتن که خیلی سادس یا اونقد چیز خاصی نداره یا یکی دوتاش بنظرشون خوب بوده برای من خوب و بدی نداره، من توش تکرار کلمههای فروغ رو میبینم، گفتارشو میبینم، دایره لغاتشو میبینم و جوری که با درداش کلنجار میره، حساش تو هر شعرش متفاوت میشه خشمش یجاهایی خیلی زیاده، عصیان گره واقعا و فکر میکنم چجوری میتونم همپای این رفیق عصبانیم باشم. یجاهایی انگار مادر شده و نوازشت میکنه. بنظرم تو این عمر کوتاهش کلی از ابعاد زنانگیو زندگی کرده و ثبت کرده، لایههایی که به سختی میشه واردش شد و توش موند.
نمیتوانستم، دیگر نمیتوانستم صدای پایم از انکار راه بر میخاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت «نگاه کن! تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی»
Perhaps life is that thwarted moment when my gaze destroys itself in the pupil of your eyes. And in this lies a sensation which I will mingle with the perception of the moon and the discovery of darkness.
In a room the size of one loneliness my heart the size of one love looks at the simple pretexts of its happiness, at the fading of the beauty of the flowers in the vase at the sapling you planted in the garden of our house at the song of the canaries that sing to the size of one window.
دو شعر آفتاب میشود و به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد رو دوست داشتم ولی با بقیهی کتاب از نظر احساسی چندان اوج نگرفتم. ---------- یادگاری از کتاب: من از نهایت شب حرف می زنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانهی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچهی خوشبختی بنگرم ... من فکر میکنم که تمام ستارهها به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند و شهر، شهر چه ساکت بود...
ما یکدیگر را با نفس هامان آلوده می سازیم آلوده ی تقوای خوشبختی ما از صدای باد می ترسیم ما از نفوذ سایه های شک در باغ های بوسه هامان رنگ می بازیم ما در تمام میهمانی های قصر نور از وحشت آوار می لرزیم
افسوس، ما خوشبخت و آرامیم افسوس ما دلتنگ و خاموشیم خوشبخت، زیرا دوست میداریم دلتنگ، زیرا عشق نفرینیست
آیا شما که صورتتان را در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید که زنده های امروزی چیزی جز تفاله ی یک زنده نیستند؟
نگاه کن تو هیچ وقت پیش نرفتی تو فرو رفتی
شعر "به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد" دكلمه ش با صداي خسرو شكيبايي ، بي نظيره
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که بامن از فصل های خشک گذر میکردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه میآوردند به مادرم که در آئینه زندگی میکرد و شکل پیری من بود و به زمین، که شهوت تکرار من، درون ملتهبش را از تخمه های سبز میانباشت، سلامی دوباره خواهم داد
Farrokhzad, though I've only been able to experience her poetry in translation, has some sort of mystical power of communicating some enormous, overpowering feeling through portraying the ordinary aspects of daily living. Reading her poetry felt like I was pulled out of wherever I was and made to look at something so true it was excruciatingly painful to face it.
آیا شما که صورتتان را در سایهی نقابانگیز زندگی مخفی نمودهاید گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه میکنید که زندههای امروزی چیزی به جز تفالهی یک زنده نیستند؟ گویی کودکی در اولین تبسم خود پیر گشته است...