داستان با اختلاف میان دو قبیله بزرگ صحرای ترکمن، یموت و گوکلان آغاز میشود. نخست، اختلافِ میانِ این قبیلهها بر سر آب بود. گالان اوجا، پسری جنگجو و مقتدر در گشتوگذارهای صحراییاش، سولماز، دخترِ رئیسِ قبیلهٔ دشمن، را میبیند و در بند عشق گرفتار میشود! سولماز تنها در صورتی همسر او میشود که او بتواند دختر را از چادرش بدزدد، چنانچه رسم قهرمانان است!
تصورم از کتاب زمانی که برای بار اول بازش کردم با زمانی که برای بار آخر بستمش ، زمین تا آسمون تفاوت داشت. انتظار کتابی سراسر سوز و گداز عاشقانه رو داشتم...عاشقانه بود ولی سراسر غرور بود و خشونت! قبل از مرگم از همین یه مدل عشق مونده بود بخونم که خواندم... داستان کم عقلی این ملت هم بود، تعصبات بیجا، دشمنی های بی معنا، اعتماد بدون قید و شرط به کسی که بزرگ قبیله کردنش و به جای همه فکر می کنه و تصمیم می گیره و بقیه مجری بی چون و چرایند و راضیند و خوشحالند که مسئولیتی نیست روی دوش مغزشون برای تفکر و پیدا کردن راه حل...داستان برادر کشی بود با تفنگ و تفکر اجنبی
کتاب ساده است ، دوست داشتنی وبی تکلف...خوب شروع میشه، بهتر ادامه پیدا می کنه و در اوج به پایان می رسه.هر چه جلوتر میرفتم راضی تر بودم
ادراک این همه غرور از طرف "گالان" و از اون بدتر، "سولماز" برام ناممکن بود.غرور تا کجا؟ سر خم نکردن به چه قیمتی؟ تا از بین رفتن و قتل و غارت کل یک قوم صحرا نشین؟ ... تا از دست دادن همه ی عزیزان و از بین رفتن خود آدمی؟ ...باور کنم که ممکنه؟
و راستی چه قدر "یات میش " رو دوست داشتم...و "بیوک اوچی " پدر سولماز رو هم... عاقل بودند و متفکر که در میان جمعیتی این قدر متعصب و بی فکر غنیمتیست بی نهایت گرانبها
پ.ن : دوست دارم که روی جلد کتاب نوشته "کتاب اول" به جای این که بنویسه "جلد اول"...زیباتره به نظرم
اگر به سبک نوشتن نادر ابراهیمی علاقه مندید، این یکی از بهترین رمان هاشه. نسبت به مردی در تبعید ابدی که خیلی عجولانه است و سه دیدار و جاده های آبی سرخ که ناتمومن، این یه سر و گردن بالاتره و علتش، فکر کنم اینه که توی خلق شخصیت ها، دستش بازتر بوده و نیازی نمی دیده که به شخصیت های تاریخی پایبند بمونه. ولی اگه به شاعرانگی های نادر ابراهیمی علاقه ندارید، توصیه می کنم حتی طرف کتاب هاش نرید، چون انگار همه ی شخصیت هاش (با سواد و بی سواد، خشن و لطیف) شاعرن و به جای حرف زدن معمولی، همه شعر می گن.
مدتها بود که تو کتابخونه بهم چشمک میزد و منتظر یه فرصت بودم که برم سراغش. و چقدر با چیزی که ازش انتظار داشتم متفاوت بود، متفاوت و عجیب... عاشقانه ای که شاید شبیهش کم پیدا بشه.. و مدام از خودم می پرسیدم چرا اینهمه خون ریزی؟ بی دلیل، از روی تعصب، غرور و بی عقلی.. البته هیچ دلیلی برای هیچ جنگی وجود نداره، همیشه و همیشه چیزی که باقی مونده حماقت آدم هاست..
چون در یک گفتگوی مجازی بحث مقایسه این رمان با کلیدر پیش آمد من در سه محور این دو رمان بزرگ را مقایسه میکنم. توجه داشته باشید اگرچه سعی کرده ام دقیق باشم از خطا و سلیقه ای نگاه کردن مبرا نیستم:
- توجه به سنت ها عرض کنم در زمینه سنتهای روایتگری ما گمان میکنم هر دو رمان کاملا اصیل هستند. یعنی نوع روایتگریشان به نوع روایت های سنتی ما گره خورده. مثلا آتش بدون دود با آن شروع طوفانی اش و چهره ای که از قهرمانش ترسیم میکند حسین کرد شبستری را به یاد می آورد و کلیدر نه با قهرمان بازی بلکه با توجهش به طبیعت در توصیف آن سبک خراسانی را به خاطر میآورد.
- واقع گرایی البته که کلیدر بیشتر به واقعگرایی وفادار است و این را در جای خالی سلوچ هم میشود دید و باور نویسنده به اصالت روایت صادقانه تا آنجاست که در روایت پلشتی ها هیچ چیز را فروگذار نمیکند و اجازه میدهد بهش برچسب تقلید از ناتورالیسم امیل زولا بزنند. اما نادر با نگاه رمانتیکش (که گاهی پهلو به پهلوی سانتی مانتالیسم میزند) صحنه ی عاشق شدن گالان به سولماز را دقیقا طوری قدسی طراحی میکند که بدانیم بدیلی برای صحنه آب تنی مارال و دید زدن یواشکی گل محمد ساخته است. من مرددم طرف کدام را بگیرم. هرچه هست دست نادر از میان نوشته اش پیداشت اما دولت آبادی بهتر خودش را مخفی کرده.
- مردم تا اینجای کار که فقط جلد اول آتش بدون دو را تمام کرده ام میتوانم گواهی بدهم این اثر هم مثل کلیدر به مقام شامخ «مردم» احترام میگذارد و صلاح و انتخاب مردم را بالاتر از صلاح و انتخاب نخبگان و قدرتمندان و روشنفکران مینشاند. پس باز هم هر دو را ستایش میکنم
پسر، آدمیزاد، تا وقتی کاری نکرده، اشتباهی هم نمی کند. عقیم، بچه ی معیوب به دنیا نمی آورد، مرده سنگ نمی پراند تا سری را بی جهت بشکند، وکسی که ساز زدن بلد نیست، خارج نمی زند. یک گله چران بدبخت، چکاره است که بخواهد اشتباهی بکند؟ بزرا جای میش بگیرد؟ هاه؟
جمله هایی از کتاب که دوستشون داشتم ----------------------
چنین بود سولماز و اگر بیش از این می توان گفت؛ بیش از این بود سولماز * رسیدن به بزرگ ترین آرزو، مهم نیست. مهم این است که آن آرزو، واقعا چقدر بزرگ باشد. مردی که از گرسنگی و تشنگی در آستانه مردن است، بزرگ ترین آرزویش چیست؟ * انسان وقتی انسان است که خودش را معیار همه چیز نداند و باور کند که ممکن است خیلی ها، خیلی چیزها را بهتر از او بفهمند. * وقتی برای به دست آورن چیزی باید آن را تکدی کنی، همین مساله نشان می دهد که آن چیز، بسیار بی ارزش و بی مصرف است. * هر چیزی که ارزش و اعتباری دارد، خودش را از معرکه ی بده و بستان های کثیف دور نگه می دارد. * هرگز عزاداری را در ذهنت تمرین نکن! این کار، ذهنت را تاریک می کند و روحت را ذلیل… * تا رهبر را باور نداشته باشی راه را باور نخواهی داشت * مردمی که حق دانستن و قضاوت کردن، این حیاتی ترین حقوق خویش را به دیگران واگذار می کنند، و راهشان را نه با تکیه بر آگاهی و شناخت، براساس اعتماد یکپارچه به رهبران می پیمایند و تسلیم اراده ی کسانی می شوند که مصالح ایشان، چه بسا، همیشه با مصالح و آرمان های توده ها یکی نباشد امروز، چشم به حرکت رهبری می دوزند که روزگاری، به دلیلی، کسب حیثیتی کرده است-شاید کاذب- و به راه او می روند؛ و فردا، به دلیلی دیگر، روی از او می گردانند و به جبهه ی دیگری نقل مکان می کنند؛ و در همه حال، ساده لوحانه و معصومانه آلت فعل اند و برانگیخته شده به دست کسانی که منافعشان، رشد آگاهی توده ها را ایجاد نمی کند.
یکبار نوشته بودم که به نظرم دوران عاشقانه خوانی ام بسر آمده چرا که دیگر هیچ داستان عشقی نیست که بتواند مرا هیجان زده بکند.خب اینجا حرفم را پس میگیرم از بس که نادر ابراهیمی در این عاشقانه قله های تازه فتح کرده بود و روایتهای ناب و عمیق برایم نوشته بود. داستان را دوست داشتم. لحن و گفتار و بن مایه را هم.تنها یک چیز بود که اذیتم کرد. پایان بی مقدمه و یکباره رخ داد بی هیچ معنایی برایم. معنی را به کتابهای دیگر مهلت داده ام. نمیشود از آن قصه درخشان یک اوج تمیز و شسته رفته بی خاصیت آفرید. مرد راوی را باهوش تر از این دیدم. برای همین هنوز منتظر غافلگیری های او در جلدهای بعدی می مانم
»آتش بدون دود نمیشود، جوان، بدون گناه»؛ این مثل قدیمی ترکمنی پیشانینوشت بلندترین رمان نادر ابراهیمی است.
مجموعه آتش بدون دود با روایت پیدایش دو قبیله ترکمنِ یموت و گوکلان آغاز می شود. دو قبیلهای که بعدها بر سر آب به اختلاف میرسند. تا آنجا که روابط قبیلهها، به کلّی قطع میشود و تنها ارتباط میان آنها تفنگ است و سرب داغ .بعد از سالها نزاع و درگیری، خونریزترین و دلاورترین جنگجوی قبیله یموت عاشق زیباترین و ترگل ورگل ترین و مغرورترین دختر گوکلان میشود. عاقبت این عشق نابجا و هول هولکی کشت و کشتار بیشتر دو قوم از همدیگر و شروع قصه ی کتاب است.
همانطور که از خلاصه ی داستان مشخص است، کتاب گالان و سولماز از مجموعه ی آتشْ بدون دود نه یک رمان مدرن یا حتی کلاسیک بلکه قصهای اساطیری و در زندان قید و بندهای این مدیوم فراموش شده است. جلد اول نه تنها ارزش تعریف و تمجیدهای اغراق شدهی رسانهها را ندارد بلکه حتی کتاب متوسطی هم محسوب نمی شود. سولماز و گالان نه داستان استخوان داری دارد و نه به مانند یک اسطوره چنان احترام آمیز و حماسی می شود که ضعف های پرشمارش را تحمل کرد و از آن لذت برد. ابراهیمی از ترکیب اسطوره و شعر به چنان سرگیجه ی تهوع آوری رسیده است که خود اذعان می کند که در مسیر تکمیل این مجموعه بارها فکر خودکشی به سرش زده است. با اینکه انکار خوبی های گالان و سولماز اجحاف بزرگی در حق کتاب است اما غافلگیری های منفی این کتاب برای من آنقدر زیاد بود که نمیتوان از آنها چشم پوشی کرد.
معایب اول – نثر نادر ابراهیمی تحت تاثیر ادبیات کهن ایرانی، بسیار شاعرانه و پرطمطراق است. با وجود اینکه قصه گویی در مورد اسطوره های قومی و ملی، بهرهگیری از چنین لحنی را برای تاثیرگذاری هرچه بیشتر داستانهای انتزاعی اساطیر واجب میکند اما ابراهیمی با تکیه بر این وجه ماجرا، بُعد داستانی کتاب را تحت الشعاع قرار می دهد و زیر بار این قضیه خرد می کند. به صورتی که نه اشعار و تلمیح ها و جملات قصار کاراکترها درون چهارچوب داستان حفظ می شود و نه داستان مسیر خود را به سمت فاز گوتیک ابراهیمی تغییر می دهد. مانند دو ریل قطار که به جای حرکت موازی، مدام از هم فاصله می گیرند. دیالوگ های کتاب آنقدر غیرواقعی و پر زرق و برق است که گاهی فراموش میکنید فلان دیالوگ از زبان کودکی ۱۰ ساله گفته شده. سوای شخصیت گوینده، دیالوگ ها همیشه شاعرانه و حماسی و پولیش شده است که هیچ تناسبی با شخصیت گوینده ندارد.
دوم – شخصیت پردازی کاراکترهای کتاب آنقدر ناشیانه و عجولانه است که تمامی قاب ها و مدیوم های معمول را در مینوردد و در نهایت هم در هیچ کدام جا نمی گیرد. اگر خلق شخصیت و پرداخت آن را دو مرحله از لایف سایکل شخصیت ها بدانیم، ابراهیمی فقط اولی را به اجرا در آورده است و در دومی شکست خورده است. شاید اگر گالان و سولماز، قصهی مادربزرگها در پای کرسی شبهای زمستان قرن گذشته بود به هیچ وجه با این قسمت از ماجرا مشکلی نداشتم. فقر شخصیت پردازی از دیرباز جزء جدایی ناپذیر اسطوره ها بوده است. چیزی شبیه قهرمان های مارولی که گاهی در قالب ناجیان زمین ظاهر می شوند و گاهی مشغول لت و پار کردن یکدیگر هستند. این درواقع مشکلیست که کتاب اول از آن رنج میبرد. گالان، شخصیت مرکزی کتاب اول، گاهی دلیر و شجاع و جوانمرد معرفی می شود و گاهی خونریز و کینه ای و وحشی. گاهی در قالب بزرگترین شاعر صحرا توی صورت مخاطب کوبیده میشود و گاهی به عنوان ویران کننده ی قبیله ها و آتش افروز مزارع مورد تقبیح قرار میگیرد. در مواقعی او را محافظ حریم قبیله می بینیم و در پاره ای اوقات او را جنگ طلب و تفرقه چی. هر وقت لازم است او را عاشقی سینه چاک میبینیم و در مواقعی دیگر چیزی جز تهدید به مرگ و تحقیر از دهانش نمیشنویم. به راستی که این حجم از تناقض و سرگردانی را در هیچ مجموعه ی معروف دیگری سراغ ندارم. اما نکته جگرسوزتر این است که این وضعیت فقط شامل گالان نشده است و تقریبا تمامی شخصیت های دیگر قصه نیز همچنین حالی دارند. در این کتاب شخصیت ها ساخته و متولد می شوند که در اختیار نویسنده قرار گیرند تا آنها را هر وقت احتیاج داشت به سخن بیاورد و شروع به موعظه کنند یا اینکه آنها را به میدان جنگ بفرستد و کشته برگرداند. شخصیتها آنقدر در مینیمال ترین حالت خود می مانند که هرگونه حس همذات پنداری و یا ترحمی را از خواننده صلب می کنند. یا در طرف مقابل آنقدر آرمان گرایی می شود که میدانی قرار نیست هیچوقت چنین اسطوره ای را از نزدیک ببینی. پس بیخیال هر فکری که میکنه و هر تصمیمی که میگیره. چون قراره ابزاری در دست نویسنده برای رسیدن به پلات پوینت بعدی باشد. عبارت هایی از جنس زیباترین و دلیرترین و شجاع ترین را بسیار می شنوید. بهتر است خود را برای آن آماده کنید.
سوم – سیر اتفاقات و ماجراها بدون کمترین پرداخت به جزئیات و به سریع ترین حالت ممکن اتفاق می افتند. نه درگیر رقم خوردن ماجراهای کتاب می شوید و نه درگیر جزئیات آنها. مثلا گفته میشه که گالان قصد دارد برود زیباروترین دختر ترکمن را از روی سفره ی پدر و برادرانش بردارد و به چادر خود بیاورد. در پراگراف بعدی میبینید که گالان همین کار را می کند و تمام. با وجود اینکه این شیوه روایت را تنها مناسب قصه گویی برای کودکان و نوجوانان می دانم اما اگر شما از این رویکرد رضایت دارید پس من هم با شما موافقم.
محاسن اول – کانسپت داستان با اینکه بسیار درگیر اسطوره هاست اما بسیار تروتمیز و عالیست. ایده ی پرداختن به قوم ترکمن و درگیری های داخلی و سیاسی شان نه تنها جذاب و پرکشش است بلکه برای آگاهی بخشیدن به افکار عمومی بسیار واجب و لازم به نظر می رسد.
دوم – نثر ابراهیمی اگرچه در کنار قصه ی کتاب به وصله ای ناجور می ماند اما به صورت منفرد و ایزوله، تحفه ای گرانبها و خدمتی به زبان فارسیت.
سوم – جایگاه زن در این داستان هر چند که با کش و قوس های محسوسی همراه است اما در مقایسه با شرایط اجتماعی ایران در زمان نگارش اثر و با در نظر گرفتن جهت گیری های سیاسی ابراهیمی، خوب و قدرتمند است.
درنهایت بااینکه کتاب گالان و سولماز در مقام یک افتتاحیه برای مجموعه ای بلند ناامیدکننده و ناکوک ظاهر شده است اما به دلیل ظرفیت های کانسپت قصه، این امید میرود که در ادامه و با خارج شدن داستان از حالت اسطورهایش شاهد اوج گیری بار داستانی مجموعه باشیم. چیزی که ابراهیمی فقید برایش بسیار خون دل خورده است. چنان که در جایی چنین گفته است: "اینطور بگویم و خلاصتان کنم: "آتش بدون دود" کمرم را شکست. تمامم کرد. خرد و خمیرم کرد. خسته و بیمارم کرد. من از آن جمله نویسندگانی نیستم که میتوانند خیلی راحت و روان و مسلط بنویسند، بیدغدغه و بدون شک. من نوشتن بلد نیستم و مینویسم؛ و این بسیار مهم و در عین حال غمانگیز است. کسانی هستند که شهادت بدهند که برخی صفحههای این کتاب حجیم، بیش از ده بار نوشته شده است، و همسرم مسلما گواهی خواهد داد که چه کشیدم تا "آتش بدون دود" را به پایان جلد هفتم رساندم و چندین و چند بار، بدون هیچ علت محسوس، زیر فشار نوشتن این داستان فکر خودکشی به سرم آمد... هیچکس بر مرگ فرزند خویش آنقدر نگریسته است که من بر سر سطر سطر این کتاب گریستم …"
الان با تمام وجود دوست دارم چیزی برای این کتاب بنویسم ولی هی تایپ می کنم و پاک می کنم. کلی احساس های متضاد نسبت به این کتاب دارم. داستان پر از نفرت بود...یا پر از عشق بود...اصلا مگر فرقی هم می کند؟ همه ی شخصیت ها در عین این که حرصم را در آوردند، اشکم را هم در آوردند و در عین این که ازشان متنفرم، دوستشان هم دارم:|
نمی خواستم امتیاز کامل بدهم ولی نمی توانم امتیاز کامل ندهم!!!!!!! می فهمین؟! نمی توانم این کتاب را دوست نداشته باشم!!!!!
و آخر داستان عالی بود... "بگذار بدانند که او را بیشتر از همه ی دنیا می خواستم..."
پی نوشت: در بین همه ی نویسنده های ایرانی که می شناسم، نادر ابراهیمی بهترین شخصیت های زن را خلق کرده است.
موضوع کتاب را با توجه به اسمش میتوان در یک بند اینطور خلاصه کرد: هیچوقت انتظار نداشته باش آتش، بدون دود باشد وقتی آتشی میافروزی دودش به چشم خودت خواهد رفت حالا یا اول از همه یا آخر از همه آن وقت اشک از چشمانت سرازیر میشود و نمیتوانی جلوی فجایع بعدی را بگیری. کتابی ارزشمندی است، با قلم نادر ابراهیمی برای اولین آشنا میشوم و انصافاً نثری سلیس و روان دارد و تک جملاتی زیبا، حرفهایی که از زبان کاراکترها جاری میشود گاها درست و گهگاه توجیه و پوششی برای اعمالی است که نهایتاً نتایج بدی به بار میآورند. متاسفانه نادر ابراهیمی در عمق شخصیتها فرو نمیرود در واقع قهرمانها حالتی افسانه وار دارند و البته موضع نویسنده در برابر گالان و سولماز متناقض است گاهی تعریف میکند و گاهی میکوبد و نمیدانیم گالان قهرمانی شجاع است یا شروری خبیث، عاقل است یا دیوانه البته این نمودها و توصیفها در برابر سولماز متعادلتر است از دیگر پارادوکسهای متن نوع برخورد سولماز با خانوادهاش در قبال گالان و رابطه عشقی آنهاست که پرداخت کامل و جامعی ندارد از نیمه داستان، روند ماجراها قابل قبول تر و روانتر پیش میرود و وجوه شخصیتهای اصلی بروز و ظهور بهتری دارد. در مجموع با توجه به پتانسیل آتش بدون دود، انتظار بیشتری هم به جهت پرداخت شخصیتها و هم یکدستی رمان داشتم که برآورده نشد!
باید هرچه زودتر به عادت «نوشتنِ ریویو، دقیقاً بعد از اتمام کتاب» برگردم چون جدیداً هرچی میگذره به علت مشغلههای زیاد جزئیات داستانها و حسم بهشون یادم میره…
جلد اول ۷گانهی «آتش بدون دود» ابداً اون چیزی نبود که انتظ��ر داشتم. دقیق نمیتونم بگم انتظار داشتم چطوری باشه، اما تصوراتم این نبود. خیلی سال پیش از نادر ابراهیمی یک کار کوتاه خونده بودم و ایدهای نداشتم امکان داره کارهای بلندش رو به چه صورت بنویسه. چون اکثر مواقع دارم آثار کشورهای دیگه رو میخونم، تسلطم رو ادبیات ایران زیاد نیست و اوایل داشتم با معیارهای ادبیات جهان مقایسهش میکردم. مقایسهای که جلد اول کاملاً سربلند ازش بیرون اومد!
به عنوان یک کتاب حدوداً ۳۰۰ صفحهای (در قطع پالتویی) جلد اول به بهترین شکل دنیای داستان رو به خواننده معرفی میکنه. هرچند که من به عنوان یک گرگانی، با جهان مردم ترکمن به مقادیر نسبتاً خوبی آشنایی داشتم. اوایلِ داستان نویسنده وقت میذاره تا پیشینهی اتفاقات رو به خواننده توضیح بده و به طرز جذابي میره سراغ روایت داستان زندگی شخصیتهاش. شخصیتهایی که به جد میتونم بگم دوسشون ندا��تم! گالان و سولماز به عنوان شخصیتهای اصلی، هر دو کرکترهای دوستنداشتني، مغرور و یکدندهای هستن. عشق بینشون قابل درک نیست و رفتارهاشون آدم رو کفری میکنه. اما خیلی جاها با حرفهای گالان خندیدم، بعضيجاها نگرشش رو دوست داشتم و از قدرتی که سولماز روی تکبرش داشت لذت بردم.
این وسط یک اشارهای به قلم نادر ابراهیمی بکنم. داستان سراسر خشونت و غمِ از دست دادنه. اما نادر ابراهیمی چنان شاعرانه و عاشقانه روایت میکنه که شما یادت میره چقدر داستان تراژیکه. باعث میشد یاد جملهای از روکوفسکی بیوفتم: Nothing ever ends poetically. It ends and we turn it into poetry. All that blood was never once beautiful. It was just red.
در نهایت؛ پایانبندی به قدری تمیز و درست بود که سریعاً رفتم سراغ جلد دوم. امیدوارم جلد دوم به همین قدرت پیش بره.
کتاب اول را میشود مستقل خواند ... شخصیتها و قصههایش در پایان کتاب تمام میشود و در کتاب دوم پنجاه سال بعد را شاهد هستیم جملات حکمتآموز که ویژگی نثر نادر ابراهیمی است در این کتاب هم دیده میشود شخصیتپردازی و فضاسازی متفاوت این کتاب جالب توجه بود و از همه مهمتر شیوه قصهگویی حکایتگونه این کتاب برایم جالب توجه بود...
اولین کتاب، هم از مجموعه ی آتش بدون دود، هم اولین کتابی که من از آقای نادر ابراهیمی خوندم. . باید بقیه جلدها رو هم بخونم،. هنوز برای قضاوت زوده . اما امان از این آقای ابراهیمیِ شاعر - نویسنده. . و از آن عاشقانه های افسانه ای که باورشان برایم سخت است... . اما حال و هوای صحرای ترکمن را در هر کتاب و رمانی باشد دوست دارم... .
"-با همه این حرفها اگر خواست بدون ما برود، چه می کنیم؟ -ما نیز بدون او میرویم؛ اما در کنارش. -چه خاصیت که با او باشیم و با او نباشیم؟ -خاصیتش وفاست برادر من!"
+انگار وقتی به "مردی در تبعید ابدی" پنج بدی، نمیشه دیگه راحت پنج داد!
حسی که با این کتاب تجربه کردم رو قبلا فقط با کتاب های فردریک بکمن احساس کرده بودم. چطور یه نویسنده میتونه انقدر قشنگ عشق،خشم،دوستی،انتقام و ترس رو نشون بده؟چطوری تنها با یه جمله میتونه همه شونو به خواننده منتقل کنه؟ حس میکنم تا حالا زنی محکم تر از سولماز، مردی باوفاتر از بویان میش، فرماندهای شجاعتر از گالان، زوجی عاشق تر از گالان و سولماز ، دوستیای عمیق تر از دوستی بویان میش و گالان، و پدرانی عاشق تر از بیوکاوچی و یازیاوجا توی کتابی ندیدم.
جدی جدی بعد از تموم شدنش نشستم گریه کردم که چرا کتابِ به این خوبی باید تموم بشه؟ من میگم همه چیز تموم، شما تا تهش برید دیگه! ماجرا دنبالکردنی، کتاب رو واقعا به سختی زمین میذاشتم. ادبیات واقعا روون و دلنشین، تصور من رو از یک نثر دلنشین و روون کااااملا تغییر داد. شخصیتپردازی، آه شخصیتپردازی. میتونستی همزمان که عاشق یک نفر شدی، ازش متنفر هم باشی. شخصیتها پویا بودن و انگار خودشون داستان رو پیش میبردن. دو روز لذت محض بود زندگی با این کتاب :))
به قلم ابراهیمی 5 امتیاز میدم نه به افسانه... این یه افسانه اس بین ترکمنا که ابراهیمی بازسازی کرده با قلم فوق العاده اش... اما، چرا انقدر دور از ذهن؟! چرا انقدر خون ریزی بی دلیل؟!!
با سلام اين كتاب تنها اثر اين نويسنده هست كه خوشم اومد، البته فقط جلد اول ، دوم و سوم . اوج كتاب جلد دومشه . در مجموع سه جلد اول داستان قشنگى رو حكايت مى كنه و همچنين اطلاعات جالبى هم از تركمن هاى عزيز در اختيارمون قرار ميده. ولى بقيه جلدها رو دوست نداشتم اصلا فضا سازيهارو دوست نداشتم .كلا ايشون واقعيتو خيلى اغراق ميكنند كه با زبان شاعرانه هم مخلوط ميشه و كلا داستان دور از ذهن ميشه.
کتاب تمام شد، نمیدانم چه انتظاری باید از این کتاب داشت، شرح حماسه بود؟ قصهی مادربزرگها بود؟ داستان تاریخی بود؟ ترکیبی از داستانهای حماسی و عاشقانه به زبانی شاعرانه بود؟ شاید ضعف کتاب شخصیتپردازیها بود. شخصیتها پیچیدگی شخصیتهای واقعی را نداشتند و رفتار و اعمال آنها برای من قابل درک نبود. شاید باید در همان فضا و فرهنگ زندگی کرد تا آن غرور، عشق، تعصب و کینهی ادمها را درک کرد. برای من قابل همذاتپنداری نبودند. نمی توانستم درک کنم چرا پدری از همسرش درخواست میکند فرزندش را با کینه بزرگ کند. از کینه چه خیری دیدند؟ غرور و مهربانی مگر باهم در یک ظرف جمع میشوند که در سولماز جمع بودند؟ اصرار گالان به تضعیف سولماز را درک نمیکردم، مگر خودپرستی و عشق در یکجا جمع میشوند؟ شرح وفاداریها برای من غیر قابل درک بود، همراه شدن با قاتلها و حمایت از برافروختن آتش جنگها. همهی اهالی با زخم زبان زدن به اطرافیان تعصبها و دلگیریها را تشدید میکردند، چرا؟
اما حقیقت این است که هر چند شخصیت پردازیهای من را راضی نکرد اما نتیجه با آنچه در دنیای عادی میگذرد مشابه بود. اطاعت بیچون و چرای عامه از بزرگ و زورگوی قبیله از مشکلات امروز ما هم هست، هنوز و همهجا تبعیض سنی، تبعیض جنسی و تبعیض نژادی غوغا میکند و راه دوستانه زیستن ادمها را سد میکند. قهرمانسازی از احمقها هنوز جنگ و کشتار را دامن میزند. ترکمن صحرا آینهای از نه تنها دیروز ما، بلکه امروز ماست.