در اینچه برون درخت بزرگی بود که سالیان سال زائران را از سراسر صحرا به سوی خود میکشاند. درد و بیماری و مرض اینچهبرون را فرا گرفت؛ بچهها به دوسالگی نرسیده میمردند. مردم به سراغ، آقاویلر، کدخدایشان رفتند اما چه کاری از دستان برمیآمد؟ تنها میتوانستند به درخت مقدس دخیل ببندند و دعا کنند. روزی آقاویلر تصمیم بزرگی گرفت. به پسرش، آلنی گفت: «همین حالا، وسایلت را جمع میکنی و به شهر میروی و تا یک طبیب خوب و حاذق نشدهای بازنمیگردی.» اما زندگی در کنار غیرترکمن، رسم ترکمنها نبود.
هرچی بیشتر پیش میرم برام عزیزتر میشه.. ریویوها رو که میخوندم خیلیا اشاره کردن که وقایع کتاب دوم به جوش و خروشی و باشکوهی کتاب اول نیست. برعکس؛ من کتاب دوم رو راحت تر باور کردم و با آدمهاش بیشتر درگیر شدم. انگار ترکمن های این کتاب واقعی تر بودند..
جهل باورنکردنی آدم های داستان کتاب اول تو این کتاب هم بود و این بار افراد هم قبیله ای رو با هم دشمن کرده بود نه دو قبیله ی متفاوت
کتاب اول -شاید به دلیل وجود یک شخصیت پررنگ زن مثل سولماز- جذاب تر ولی کتاب دوم-شاید به دلیل فضای مردانه ش- یه جورایی حماسی تر به نظرم رسید
باورش سخته که روزگاری کشتن ادم ها جز اولین گزینه ها برای حل مشکل بود حتی قتل پدر به دست پسر...ولی خوب باید اعتراف کنم شخصیت ها این قدر خوب کار شدند و فضاسازی داستان این قدر عالی در اومده که همه ی عجایب و غرایب ظاهری داستان رو تونستم به راحتی هضم کنم
ترجیح می دادم شرح دشمنی های درون قبیله ای یموت با آق اویلر بعد از فرستادن آلنی به شهر برای پزشک شدن کمی از اینی که هست کوتاه تر باشه.به نظرم دیگه زیادی طولانی شده بود و رنگ تکرار به خودش گرفته بود و هیجان پیشروی داستان رو کم کرده بود
ابراهیمی داستان گوی خوبیه و سوای قصه و جذابیت هاش، قلم ادبی ابراهیمی تو کتاب دوم رو هم بیشتر از کتاب اول پسندیدم..با این تفاسیر احتمالن هرچه جلوتر برم این قلم هم به روند بهتر شدنش ادامه خواهد داد
استاد ادهم! سیاست، تا آنجا که من فهمیدهام، یعنی 《انتخاب حکومت》 و این حکومتهایی که شما دارید، دچار یک اسهال تاریخی هستند، و این سرزمین هم مستراحِ بزرگ آنهاست. سرنگون کردن یک گروهشان و روی کار آوردن گروه دیگری ازیشان، هیچ خاصیتی ندارد. حکومت، باید به دست کسانی بیفتد که هیچ پیشینهی تاریخیِ اسهال نداشته باشند. و در این زیر و رو کردن، طبیبِ دردشناس، وظیفهیی دارد که اگر به درستی و تمامی انجام ندهد شرافت انسانی و شغلی خود را لگدمال کرده است. بنابراین، به قول خود شما، کار ما سوزاندن ریشهی مرض است، نه فریب دادن مریض به ضرب مسکّن. و ریشهی همهی مرضها هم در حکومت بد است؛ حکومتی که بیماری مُزمنِ مُسری دارد... پشت لقمان لرزید و در دل خود گفت: 《آلنی را، کار، تمام است!》 ص۱۲۳
نسبت به کتاب اول، افت قابل توجهی داشت. داستان گالان و سولماز، به خودی خود، جذابیت زیادی داشت و پایانش، تراژدی خوبی بود؛ ولی این جلد، داستان بزرگی مثل داستان جلد اول نداشت و شخصیت های بزرگی مثل گالان نداشت. در نتیجه، مرگی که در انتهای کتاب رخ می دهد، هر چند زیباست، ولی به اندازه ی کافی تراژیک نیست.
نکته ی دوم این که زندگی و تحصیل "آلنی" در شهر، پتانسیل بالایی داشت که از آن خیلی کم و در حد ده صفحه استفاده شد. مخصوصاً با وجود بچه های اشراف تهران و تقابل آن ها و آلنی، می شد داستان خوبی از اقامت آلنی در تهران ساخت.
برای کتاب اول نوشتم عشق یا نفرت؟ اما الان فقط میگم عشق توی هر سطر این کتاب وجود داره. عشق آمیخته به غرور که منجر به خشونت میشه.شخصیتهای داستان هرچی پیش میره تعدادشون بیشتر میشه، اما تک تک انقدر خوب توصیف شدن که گویی تو خودت در صحرا بودی و همه رو از نزدیک دیدی. عطش شدیدی برای شروع کتاب سوم دارم.
کتاب دوم رو هم اشکریزان تموم کردم. کتاب اول رو در سکوت نیمهشب میخوندم و توی هیجان غرق میشدم و میلرزیدم. کتاب دوم هیجانش کمتر بود، ولی عمیقتر و زیباتر. پر فکرتر. آدمهای این کتاب با جهل و داناییشون به فکر میبردنم. اونها با هم بحث میکردن، اما من رو به چالش میکشیدن که کدومشون درست میگن؟ هردو، هیچکدوم. کی میدونه؟ سرعت داستان بالاست، میکشوندت تا توی اینچهبرون و میون صحرای ترکمنها رهات میکنه، تو میمونی و نوادگان گالان اوجا و قبیله یموتها که به "درخت" تکیه کردن برای حل مشکلاتشون. غم، رنج، عشق، جهل، دشمنی و تعصب از همهی جملات کتاب میباره. احساسات قابل تفکیک نیستن. آدمها به خوب و بد تقسیم نمیشن. اونی که تفنگ دستش میگیره (آتمیش اوجا) بدتر از اونی که تسبیح دستش میگیره (یاشولی آیدین) نیست. درخت مقدس نیست. آقاویلر دیوونه و خودخواه نیست. و آلنی بالاخره برمیگرده؟ آلنی که رفت که پزشک برگرده.
نمی دانم چرا پنج امتیاز ندادم همان طور که نمی دانم چرا به کتاب قبلی پنج امتیاز دادم.
ریویو دیگران را که می خواندم، خیلی ها منتقد بودند به ترکمن ها که چقدر سادگی و بلاهت! موافق نیستم. اصلا موافق نیستم. به نظر من جامعه ای که نادر ابراهیمی به تصویر کشیده است تنها محدود به صحرا های ترکمن نیست. حتی محدود به ایران هم نیست. به قول خدا "...و از دوردست ترین نقطه ی شهر، مردی شتابان آمد و گفت: آی ملت! از رسولان پیروی کنید!" آق اویلر هم، بلاتشبیه، کسی است مانند "رجلً یسعی"...فقط به نظرم آق اویلر یک اشتباه کرد. این که برای پیش بردن جامعه باید حداکثرِ اعضای جامعه را تا حدی رشد دهد . در آن صورت شاید این همه خون ریخته نمی شد و البته این طور آدم را جذب نمی کرد که ببیند وقتی آلنی می آید چه می شود. الان جا داشت که که برای مثال آن چه گفتم اشاره کنم به مذاکرات و چرخش سانتریفیوژ ها، ولی...بگذریم.
پی نوشت: برخلاف قسمت قبلی بالاخره از چند تا شخصیت خوشم آمد. اول از همه از آق اویلر بعد هم آت میش...و کلا همشون:)...و آخر داستان هم فوق العاده بود. انگار نادر ابراهیمی استاد پایان بندی است.
داخل ریویوی کتاب اول خیلی مفصل نوشتم که چرا از نظر من این مجموعه تا تبدیل شدن به یک رمان درجه یک فاصلهی زیادی داره. اما بهرحال چیزی که اینجا لازمه بگم اینه که کتاب دوم یک حرکت رو به جلو در جهت پوشش نسبی ضعف های کتاب اول بود. با اینکه از نظر ریتم خیلی کندتر از جلد قبلی بود اما نقطه قوتش همین بود. چون در واقع یکی از جدی ترین مشکلات جلد اول، ریتم و ضرب آهنگ سریع السیرش بود. در نهایت هرچند که کماکان این کتاب رو در حد و اندازه های تعاریف و جایزه هایی که نصیبش شده نمیدونم اما چون کانسپت خوبی داره اونو در ردیف بدترینها قرار نمیدم. در بهترین حالت یه قصهی متوسطه که تمام اعتبارش رو از کانسپت و ایده ش میگیره نه از مهارت نویسنده
با اینکه به نظرم هیچکس نمیتونه جای گالان و سولماز و بویان میش رو بگیره،خوندن این جلدش هم خیلی برام لذتبخش بود و بازم عاشق تک تک شخصیت هاش شدم. اینکه کتابش آدم خوب و بد نداره خیلی جالبه برام.هرلحظه امکان داره برعلیه کسی بشی که به نظرت آدم خوبی بوده،و یا دلت برای کسی بسوزه که توی ذهنت آدم بده داستان بوده، و اینطوری کم کم عادت میکنی که شخصیتهاشو دستهبندی نکنی و اونطوری که هستن دوستشون داشتهباشی و انتظار هر اتفاقی رو داشتهباشی. شخصیتهاش لوس هم نیستن. مثلا همه سعی نمیکنن با هم دیگه خوب رفتار کنن و ناز همو بکشن تا محبوب بمونن .محبوبیت براساس جذبه و ابهت تعیین میشه و خیلی خوب میتونه این صفتهارو بهت منتقل میکنه.این تیکهش هم جدیده برام و هم دوست داشتنی.
اگر درباره این جلد رمان هم بخواهم مثل جلد اول یک ریویوی مقایسه ای با کلیدر بنویسم باید به دو جنبه مهم اشاره کنم: اول این که در این جلد ما با «رمان قهرمان» سر و کار نداریم برعکس جلد اول که یک قهرمان خیلی تیپیک داشت به نام گالان. البته در مقام مقایسه گلمحمد دولت آبادی خیلی به الگوی «پهلوان-درویش» که الگوی خاص قهرمان ایرانی است نزدیک است تا گالان نادر. بله در این جلد ما داریم حکایت زد و خوردهای پیچیده یک جامعه را از درون میخوانیم که کل این جامعه کوچک ترکمی را میتوان تمثیلی از جامعه ایران دانست. اما دیگر هیچ قهرمانی را به شکل خاص دنبال نمیکنیم و نه تنها هیچ قهرمانی نیست که کاملا ویژگی هایی متمایز از دیگران داشته باشد، که هیچ شخصیتی واقعا چندان از دیگران متمایز نیست(مگر آلنی که درموردش خواهم نوشت) و این باعث شد من چند بار شخصیت ها را گم کنم. دوم این که زن ها در این جلد مطلقا غایب هستند و اگر در جلد اول سولماز وجود داشت که خودش هم خصلتهای مردانه ای داشت اما این جلد کاملا یک رمان مردانه پیش روی خودمان داریم. از اینها گذشته نادر خیلی خوب کشاکش رسیدن به قدرت را در درون یک جامعه ترسیم میکند و جایگاه نیروهایی مثل نمایندگان مذهب را هم خوب مشخص میکند در صورتی که این قشر جایشان کلا در کلیدر خالی است به گمانم خود نادر هم احساس کرده که دو جلد فرو رفتن در کشمکشهای قومی ترکمن ها که مخاطب امروز با بخشی از آنها چندان ارتباط برقرار نمیکند باید خسته کننده باشد. بنابراین وسط این جلد آلنی، یکی از پسرهای آق اویلر که میشود یکی از نوه های همان گالان افسانه ای، برای طبیب شدن راهی تهران میشود و بیست سی صفحه ما یک فضای آشنای تهرانی داریم که نسبتا شتابزده روایت میشود. بالاخره رمان با رسیدن خبر بازگشت همین آلنی تمام میشود و باید دید در جلد بعدی مردم اینچه برون چه برخوردی با آلنی خواهند کرد. تعلیق اثر واقعا بالاست اما شخصیت پردازی ها به گرد پای کلیدر هم نمیرسد
جمله هایی از کتاب که دوستشون داشتم ----------------------
روح مریض از شفا بیزار است. * روزگاری است که هم گفتن مشکل است هم نگفتن… * وقتی کسی حرف نمی زند، دلیل این نیست که نمی تواند حرف بزند و نمی تواند خوب حرف بزند. ضرورت گفتن مهم است نه گفتن. * سکوت کردن گاهی اوقات دروغ گفتن است. * ما دشمن شفا نیستیم، دشمن آن هایی هستیم که به بهانه درمان، درد می فروشند. * پیش داوری ها زمینه ساز فاجعه بود. * دروغ خیلی بزرگ را نمی شود ثابت کرد که دروغ است. تهمت خیلی بزرگ را هم نمی شود به سادگی رد کرد. * نمایش عدالت، عدالت نیست. * وقتی از خنجر استفاده کن که با پر نتوانی همان کار را، به همان خوبی انجام بدهی. * انسان، در جمع انسان است، و در تفرد، حتی اگر بسیار عظیم باشد، درخت مقدس. * انسان صادق کسی ست که مدافع دوران جهالت خود نباشد. مارال! ما حق نداریم که از همه آن چه در گذشته کرده ییم دفاع کنیم؛ چرا که در این صورت، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد و درست نخواهد شد. * بر سر اشتباه پای فشردن، جرم است. * آتش بدون دود نمی شود، جوان بدون گناه. * با نصف خنده ات بخند تا مجبور نشوی گریه کنی. * کمال غصه می آورد. * سیه بختی انسان از روزی شروع نشد که اشتباه کرد؛ از روزی شروع شد که پی به اشتباه خود برد و به آن اعتراف نکرد… * هیچ چیز دنیا را به فساد و تباهی نکشانده است مگر زور گفتن معدودی و زور شنیدن بسیاری. * مردم عاقل، هیچ وقت حرف های بی نتیجه نمی زنند. * چه ترحم انگیزند آن ها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند
کتاب دوم عین صحرا بود. خشک و لم یرزع. جانت را تمام میکرد تا تمام شود. کتاب دوم را دوست نداشتم. خشک بود عین هوای کویر. پر از جهل و پر از شدتهای بی حاصل و خالی از اوج های ناب. در فصل آخرش کمی هوای زنده جریان داشت. و نشانی از آن درخشندگی کتاب اول و کمی جملات خوب و دیگر هیچ.
من اینجا زاده شده ام؛ در اینجه برون که یادگار کوچ بزرگ جد من، گالان اوجاست من اینجا زاده شدم؛ در اینچه برون که اسب هایش همه بیتابند دخترانش، آرام و مردانش، خنجرهایشان را آینه می کنند من اینجا زاده شدم؛ در اینچه برون که شیرین ترین آب شور صحرا را در دل خود دارد و افسرده ترین مادران بی فرزند را در چادرهای سیاه خود من آسمان را اینجا شناختم که به هنگام غروب، رنگ ارغوانی دارد من، سنبله های گندم را اینجا بوییدم که عطر مواجشان، عطر فروشان را خجل می کند من گریستن و آواز خواندن را اینجا آموختم که چه یگانه اند این دو صدا-به هنگام غم من، تاختن در شب، نشستن در باد، شکفتن در صبح و خندیدن با چشمان تر را اینجا آموختم در اینچه برون من گونه های متفاوت دوست داشتن، اشکال مختلف عشق، و رنگ های نامتشابه نفرت را اینجا شناختم در اینچه برون من زائر دائم این خاکم- که زادگاه من است و عاشق امر بر این خاکم- که میهن من است این سرزمین معطر، با اسبان شرور و دختران خوبروی با دلوهایی که آب در آنها لبپر می زند با آتش و خشم و گناه و درد سرزمین مقدس من است- اینچه برون و چه ترحم انگیزند آنها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند و چه خشم انگیزند آنها که از میهنشان همان گونه نام می برند که از یک ستاره دور بیش از این، همیشه می گفتم: من، فرزند اینچه برونم اما حال می گویم: تنها یکی از فرزندان مغموم اینچه برون بودن مرا بس نیست من خود اینچه برونم فریاد اینچه برونم و صدای سراسر صحرا
خوشم میاد که یه لحظه هم از هیجان قصه کم نمیشه.. انگار جون داره.. خون تو رگ هاش جاریه! نمیدونم چطور توضیح بدم اما آتش بدون دود یک روایتِ "زنده" است، واقعا زنده!
روح نادر خان ابراهیمی شاد! با اینا زمستونو سر میکنم!
همیشه دلم می خواست این کتاب را بخوانم. هر بار که کسی از لذت خواندنش تعریف می کرد توی دلم می گفتم بالاخره من هم یک روز اون رو می خونم. و این یک روز بالاخره از راه رسید. درست بعد از امتحانات آخرین ترم ارشد بهانه ای شد تا خستگی هایم را لا به لای صفحات این داستان بلند رفع کنم...
فضاش با فضای بینظیر و میخکوبکننده کتاب اول فرق داشت، اما همچنان روح زندگی توش جاری بود، جملات دیوانهکننده از فرط زیبایی، شعرهای جذاب و پرمفهوم، فضاسازی بینهایت قابل تصور و کامل،توصیف احساسات غیرقابل وصف به بهترین شکل ممکن، ترسیم روابط و زندگیهای بین انسانها به صورت کامل و بدون نقص. از موقعی که قراره کتاب هفتم تموم بشه میترسم واقعا. روزهای خواندن این کتابها زندگی خوبی برام ترسیم میشه :))
کتاب دوم به اندازهی کتاب اول پر حادثه نبود و نه آنقدر هم عاشقانه. اما نمیشود گفت که چیزی کم داشت از کتاب اول. انگاری که خب لازمه است این دوران سیاه و سکوت پیش بیاید پس از آن همه شور و جنگ و حادثه. فصلی خاموش پر از نیرنگ و ریا و البته زیباییهای ایستادگی و جنگ. و پدر مقایبل پسر. این کتاب هم یک زندگیست و بسیار باورپذیر. در پس زبان شاعرانه و زیبای نادر ابراهیمی.
- و این نیم قرن نه آسان گذشت نه مطبوع. گرچه زندگی در غم انگیزترین شکل خود هرگز از لحظه های منفرد شیرین و دلنشین تهی نبوده است و نخواهد بود: لحظه ی پیوند مبارکی میان دو عاشق. لحظه ی فریاد طفلی بر تشت افتاده- که جهان دا ندا می دهد. ...
- به راستی روزگاری ست که هم گفتن مشکل است و هم نگفتن...
-اگر ما خلق ترکمن را به فکر کردن و بیشتر فکر کردن درباره ی آینده وادار کنیم. به زودی خواهیم دید که مساله ی قبایل ترکمن هم مانند ماجراهای گالان و سولماز به افسانه ها خواهد پیوست. و الا دشمن همیشه از این نقطه ی ضعف تاریخی ما رذیلانه استفاده خواهد کرد و ما را در لحظه هایی که باید در طلب حق راستین خود باشیم به جان هم خواهد انداخت.
-به این پالاز- پسر بزرگ من-نگاه کنید. او خیلی شبیه عمویش آقشام گلن است. آن قدر تلخ نیست که تف کنی. آن قدر شیرین نیست که از مزه اش هم لذت ببری. و این خیلی بدتر از تلخ بودن است.
-جنگ قبل از آن که سپاه خوب بخواهد فرمانده ی خوب می خواهد- و ما نداشتیم.
-وقتی کسی حرف نمی زند دلیل این نیست که نمی تواند حرف بزند و نمی تواند خوب حرف بزند. ضرورت گفتن مهم است نه گفتن.
-مردم اگر مقاصد تو را- که بزرگ تر از آن ها شده یی- نمی فهمند. کاری کن که بفهمند. اما هرگز چیزی را از مردمت به هیچ دلیل و در هیچ شرایطی پنهان نکن... چون با پنهان کردن حقیقت این تو هستی که به آن ها اعتماد نکرده یی و قبولشان نداشته یی و لایقشان نشناخته یی و در این صورت آن ها چرا باید تو را قبول کنند و به تو اعتماد؟
-محبوب مردم شدن آسان تر از کار کردن برای مردم است.
-قوی گندم ضعیف را می گیرد و نان ضعیف را می برد . قوی ضعیف را قضاوت می کند و بد قضاوت می کند. قوی ضعیف را له می کند و بی رحمانه له می کند. قوی برای ضعیف تاریخ می نویسد و رذیلانه می نویسد. این رسم بدی ست که هنوز در همه جای دنیا وجود دارد. بد است خیلی بد می دانم. اما نمی توانی تغییرش بدهی مگر آنکه قوی باشی ؛قوی نه ظالم! حالا به من بگو چرا شهری ها قوی تر از قبیله ی یموت شده اند؟ چون دردها را کمی می شناسند و راه درمانش را کمی یافته اند.
-انسان تنهایی را انتخاب نمی کند بلکه در شرایطی تنهایی به انسان تحمیل می شود.
-دروغی که این همه آدم باورش دارند. چیزی از راست کم ندارد پدر...
- حرف مرا بشنو و بیا از خودت یک طبیب خوب بساز؛ فقط یک طبیب نه یک طبیب سیاستمدار اقتصاددان ادیب! این ممکن نیست؛ و در همه نیمه کاره می مانی. تجربه می کنیم استاد ضرر که ندارد. دیرآمده ها باید شتاب کنند استاد! زودآمده ها که دردی ندارند. کم و کسری ندارند. این خلق من است که بار صدها سال درد و مرض را به دوش می کشد و حتی یک لحظه نتوانسته آن را زمین بگذارد و نفسی تازه کند. حکیم مرفه تهرانی از دردهای ترکمن چه خبر دارد؟
-فقط ترسوها کاری را که باور دارند درست است، به بهانه هایی که از بزدلی شان سرچشمه می گیرد، عقب می اندازند.
-توی صحرا همیشه از این خبرها بوده. نگاه کن! این همان آق اویلری است که وقتی برای ساختن یک آغل تازه، یاوری می خواست، بیشتر از هزار نفر جمع می شدند؛ یک روزه، از همه جای صحرا... حالا توی عروسی پسرش حتی یک نفر هم نمی آید؛ حتی یک نفر... اما این مهم نیست. توی صحرا عاقبت، همه با هم کنار می آیند و سر یک سفره می نشینند.
-آت میش نیز تنهانشینی بود که تنهایی را دوست نداشت، از بی کسی است که انسان تنهایی را تحمل می کند، و از زور پسی ست که به تنهایی خود افتخار می کند. انسان، در جمع، انسان است، و در تفرد، حتی اگر بسیار عظیم باشد، درخت مقدس.
-خوب ها باید یکی بشوند تا ریشه ی بد برای همیشه کنده شود.
-جهالت می کردم، و انسان صادق کسی ست که مدافع دوران جهالت خود نباشد. مارال! ما حق نداریم از همه ی آن چه در گذشته کرده ییم دفاع کنیم؛ چرا که در این صورت، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد و درست نخواهد شد.
- اشتباه کردن، گناه نیست؛ بر سر اشتباه پای فشردن، گناه است.
-خط تو مثل روح صحرا، ساده و ابتدایی ست. و من آن را به همین دلیل دوست می دارم......... با دلتنگی ات، مرا بی تاب نکن؛ و با بی تابی ات، مرا دلتنگ نکن. تو تکیه گاه منی مارال. تکیه گاه اگر محکم نباشد، تکیه بی معنی ست. با قلبت احساس کن؛ اما با قلبت فکر نکن. غذای نیم پخته از خام بدتر است؛ زیرا خام، فریب نمی دهد اما نیم پخته، می فریبد.
-پالاز مثل کوه است، مثل پرسینه ی مرغ! چطور برای تو بگویم؟ او هیچ شباهتی به آق اویلر یا پدر خود ما ندارد. هیچ وقت بلند حرف نمی زند، دشنام نمی دهد و بهانه نمی گیرد. هیچ وقت مهربانی از توی چشم هایش نمی رود. هیچ وقت تفنگش را پر نمی کند، خنجرش را تیز نمی کند و حرف های تند نمی زند. هیچ وقت پیش نیامده از او سوآلی بکنم، و بلافاصله جواب بدهد. همیشه فکر می کند، فکر می کند، و بعد می گوید: خیال می کنم این طور باشد یا آن طور. بگذار به تو بگویم یاماق! اگر یک روز بین پالاز و پدرم، یا پالاز و خود تو، برخوردی پیش بیاید، من بدون آنکه از موضوع و علت آن باخبر شوم، طرف پالاز را می گیرم.
-میوه ی بسیار، شاخه ی درخت را می شکند، شادی بسیار، قلب را. ترکمن می گوید:با نصف خنده ات بخند تا مجبور نشوی گریه کنی. با جامه ی نو، چاروق نو نپوش. کمال، غصه می آورد!؟(آره یعنی؟)؟
-آق اویلر حق داشت از آت میش بترسد. آت میش عاشق صدای تیر بود؛ عاشق اسب و شر. اما عقلش این ها را نمی خواست؛ و آن چه که می خواست، نمی توانست باشد. همین هم او را دایما در حالت ستیز و جهش نگه می داشت. آن قدر مهربانی سرباز نکرده در وجودش بود که می توانست تمام صحرا را از محبت انباشته کند- و هرگز نکرده بود. قدمی که به محبت برمی داشت و پاسخ آن، باب میلش نبود، تحملش تمام مشد و دستش به تفنگ می رفت. اگر دوستی داشت و می خواست دوستی اش را به او اثبات کند، این کار را فقط با کشتن دشمن آن دوست می توانست بکند نه به هیچ طریق دیگر.
-(چرا مردی در میان همه ی آن مردان نبود که بخواهد این بار گران را شجاعانه بر دوش بکشد؟(کدخدا شدن خواستن که بی شک همه می خواستند. در این، هیچ بحثی نبود. بحث، بر سر توانستن بود؛ و این که خواستن، در عمل، همان توانستن نیست. خواستن، کاری ذهنی ست، و توانستن، عینی. فاصله ی میان این دو، از میان برداشتنی ست؛ اما نه فقط با تخیلات شیرین خواستن.
-بیهوده می کوشید که خونسرد و آسوده باشد. درد را، تا حدی می توان پنهان کرد؛ غم را هم.
-دیوار، برادری ها را از بین نمی برد؛ زمان هم همین طور. صد سال هم که بگذرد، من و آق اویلر برادریم، و پسرهای ما پسر عموهای هم هستند. هیچ رودخانه ی پر آبی میان دو برادر جدایی نمی اندازد؛ چه رسد به قره چای که نیمی از سال خشک است.
-صورت تو شبیه من است، طینت تو شبیه پالاز. شما دوتا برای هم رفقای خیلی خوبی می شوید؛ و می توانید صد سال در کنار هم زندگی کنید بی آنکه یک کلمه حرف برای گفتن داشته باشید. آدم، با خودش که با صدای بلند حرف نمی زند. نیست؟
-ترس از قداره کش های یاشولی آیدین، ترس از تکفیر، ترس از گرسنه ماندن و لگدمال شدن و به روز سیاه افتادن، ما را وادار به تعظیم کردن در برابر چیزی کرده است که در اعماق قلب خود، به آن چیز ایمانی نداریم.
-حرفی که دل دیگران را می شکند، از دل شکسته خبر می دهد.
-آق اویلر می گفت: نفرین این ملا آیدین ما، مثل حکم دادگاه است. هر وقت یاشولی به خشم می آید و کافری را نفرین می کند، چند تا از نوکرهایش را هم مامور اجرای حکم نفرین می کند. برای همین است که نفرین آیدین، همیشه کارگر واقع می شود!!!!
-پالاز گله را گله می دید نه گلدوزی زیبایی بر متن پارچه ی سبز مرتع.
-و آق اویلر، به هر حال یک پدر بود نه یک پسر. برای جوان بودن، به زبان جوانان سخن گفتن کافی نیست. همچون جوان ها اندیشیدن و راه رفتن مهم است که از پیران بر نمی آید. پدران و پسران، برای بیان خود، کلمات واحدی در اختیار دارند، اما جمله هایشان به هم شبیه نیست...
-مرده، اعتراض نمی کند؛ اما کستن معترض، راه از میان بردن اعتراض نیست. معنی واقعی و صحیح اتحاد این است که همه ی گروه ها باشند و یکی باشند؛ نه این که یک گروه ، گروه ها وقبیله های دیگر را از بین ببرد و بعد ادعا کند که صحرا را به وحدت رسانده است.
-در کنج خانه حرف از سفرهای هولناک زدن، کار مردان نیست. یا نگو یا بکن آن چه را که می گویی
-شب آن گونه آرام است که نباید باشد. راه آن قدر دور است که نه انگار به جایی می رسد. غم آن قدر سنگین است که تنهایی، چگونه تحملش کنم؟ آه محبوب من! امشب، از این سفر، بگذر!
مرا به حرف نیاور، به گریستن مجبور نکن! مرا کنار اسبت مخوان، الوداع مکن! نامم را نبر، دستم را نگیر، به چشمانم نگاه نکن! آه... محبوب من! تنها امشب، از این سفر بگذر!
-جکایت محبت، حکایت درد است.
حکایت عشق من به تو ، حکایت شیرینی نیست. رسیدن ما به هم، رسیدن آفتاب غارب، کنار کوه بلند است. برای عاشق بی قرار، بدتر از فردا روزی نیست. حکایت محبت، حکایت درد است سولماز!
آق اویلر: پدر من از گومیشان دختر آورد و با خود عهد کرد که تا دم مرگ تفنگ زمین نگذارد . پسر من از گومیشان دختر میخواهد و با خود پیمان می بندد که تفنگ را برای همیشه زمین بگذارد.واقعا که عجب روزگاری شده است!
جلد دوم مجموعهی «آتش بدون دود» یک سری کاستیهای بزرگ داره. خواه ناخواه آدم داستان رو با جلد اول مقایسه میکنه و با اینکه شباهتهای زیادی بین شخصیتپردازی و سیر اتفاقات بود، جلد اول یک چیزی داشت که این جلد نداشت.
— سرعت داستان کاهش پیدا کرد. اون هیاهو و گیراییای که تو جلد اول وجود داشت تو این جلد خیلی کمرنگ بود. — شخصیتها مثل سایهی شخصیتهای جلد اول بودن. جلد قبل کرکترهای بولدی مثل گالان، سولماز یا بویانمیش داشت. اما این جلد هیچ کرکتری نداشت که به اندازهی کافی stand-out کنه. — یک سری تصمیمگیریها عقلانی به نظر نمیومد. بخشی از شخصیتپردازیها با جامعهی اون زمان ترکمنها همخونی نداره. — عدم شخصیتپردازی درست کرکتر بانوان توی این جلد بیشتر به چشم میومد. هیچ زنی توی داستان اهمیت کافی نداره. همگی «مادرِ…» یا «زنِ…» این و اونان. شاید بشه گفت چون جامعهی اون زمان ترکمنها اینطور بوده. که خب ۲ نکته: ۱- نبوده. زنان ترکمن همیشه نقش پررنگی در نگه داشتن رونق زندگی ترکمنها و انجام امور دامی داشتن. پس نمیشه گفت دائماً تو چادرهاشون بودن چون نبودن. خیلی وقتها مشغول انجام کارهایی بودن که به راحتی میتونست تو داستان بهش اشاره شه. ۲- کتاب از شما میخواد باور کنید تمامی این ترکمنها با وجود بیسوادی یک پا عالِم و شاعرن. همگی جملات قصار میگن و پند و اندرزهای تکاندهنده شوت میکنن سمت هم. چطور وقتی نویسنده تونسته این رو برای ما قابل باور کنه، پررنگ بودن شخصیت زنان رو نمیتونسته به ما بقبولونه؟(بقبولولولنه.) جلد اول با داشتن سولماز یک تعادل در کرکترهای زن و مرد ایجاد کرده بود. هرچند که از خود سولماز هم هیچگاه به اندازه کافی حرفی زده نشد. هیچکجای جلد اول راوی به درون سولماز ورود نکرد. فقط اون رو با یک سری نمادها به خواننده معرفی کرد، درحالی که فصلها خرج احوالات گالان کرده بود…
به طور کلی این جلد میتونست ۲ بگیره اما ۳ گرفت چون کسلکننده نبود. همچنان علاقمندم بدونم چه اتفاقی قراره برای این یموتیهای لجوج بیوفته.
از همه چیز جذاب تر اینه که با خوندن کتاب، صحرا رو تصور میکنی، اوبه ها رو تصور میکنی، حتی تپه ای که آق اویلر روش میشینه و خیره میمونه جلوی چشمات نقش میبنده و واقعی میشه. فضا سازی عالیه! هیجان داستان از کتاب اول کمتره و شخصیت قویِ زنانه هم کم داشت اما همچنان جهل آدم ها، غافل گیر کننده ست. و صد البته که چه قدر من رو یاد خیلی از مسائل کشور خودمون میندازه.
اولش مرور اتفاقات گالان و سولمازِ است از دید شخصیتهای مختلف. بعدش فضاسازیست برای کتابهای بعدی. پس به قاعدهی کتاب اول پر حادثه نیس. خوب است کاملن اما.
پنجاه سال از ماجراهای گالان اوجایِ یموتی و سولماز اوچیِ گوکلانی گذشته. داستان، داستان پسران و نوههای گالان و سولماز است.
مرضی به صحرا افتاده و بچهها میمیرد. ملای دِه، میگوید خدا بچهها را صدا میزند. باید صبر کرد و دست به دامان خدا و درخت مقدس شد تا مرض برطرف شود. اما آقاویلر، پسر گالان اوجا راه را در عمل میبیند. پسرش را به شهر میفرستد و غم دوری را برمیگزیند تا پسرش حکیم شود و دردهای مردم را چاره کند.
داستان درخت مقدس اینجا شروع میشه. درخت مقدس در مورد سنگاندازی ریاکاران و متعصبینِ به قوانین صحرا، در راه پیشرفت است. همچنین در مورد ایستادن روی پای خود و پیشرفت است و مقدمهای، برای اتحادِ صحرا.
این جلد هم مثل جلد قبل ریتم خیلی خوبی داره و ابدا خستهتون نمیکنه. قلم نادر ابراهیمی همچنان زیباست. مختصر و دلنشین مینویسه. و چه خاندانی هستن این اوجاها! بیرحماند و زهر زبان، اما نمیشه دوستشون نداشت.