آلنی اوجای حکیم وارد اینچه برون میشود. این ورود آسان نیست و بدون خونریزی میسر نمیشود. آلنی سعی میکند مردم را درمان کند اما آنها از نفرین شدن و ملای ده میترسند. آلنی جز خانواده و دوستش یاماق همراهی ندارد و همه ایل ضد او هستند.
جلد سوم طولانیترین جلد این مجموعه است ولی برای من فرق چندانی با جلد اول و دوم نداشت و متوجه گذر زمان نمیشدم. داستان قبایل ترکمن جذاب و قابل تأمل است اگر واقعا چنین باشند! با این حال میخوام وقفهای بندازم و بعداً به ادامه داستان برگردم ^^
چه کرده نادر ابراهیمی.. اینکه بخوام از تک تک کتابها جداگانه حرف بزنم ماهیت کلی داستان رو از بین می بره، کتاب سوم در ادامهی کتاب دوم بود و بخشی از اون، و چقدر خوب بود آلنی، آلنی اوجای ترکمنی.. همیشه دلم میخواد روزهایی که به خوندن عزیزترین کتابهام می گذره تموم نشن، بمونن و بشه تا همیشه حفظشون کرد. شاید برا همینم هست که طولانی ترها رو بیشتر دوست دارم. تجربهی خوندن آتش بدون دود شیرینه، لحظههاش عمیقه و دقیقا از هموناست که دلم نمیخواد هیچ وقت از ذهنم پاک بشن...
به دستم زنجیر، به پایم زنجیر، به گردنم زنجیر گرداگرد قبیله ی بیمارم، هزارهزار زنجیر درد، میداندار هر میدان و شفا در زنجیر خداوندا! مگر می شود این همه غم، این همه زنجیر؟
داستان از یک جایی به بعد افت میکند و اسیر تکرار میشود ولی در پایان خود را بالا میکشد و اوج میگیرد و لذت پایان آن تلخی اواسط کتاب را از بین میبرد داستانی که زبان متفاوت آن اثرگذار است و خواننده خود را در موقعیت صحرا میبیند!
از جلد دوم بهتر بود. هر چی جلد دوم آلنی کم رنگ بود، در این جلد تمام و کمال خودنمایی کرد و الحق که تا به حال، یکی از شخصیت های زیبای داستان بوده و بعد از گالان و سولماز، شاید بهترین شخصیت داستان باشه. به نظر می رسه که خط سیر داستان کم کم داره مشخص می شه. می شه حدس زد که ماجرای جلدهای بعدی، حول چه وقایعیه.
کتاب سوم دلنشین بود. پر از پستی و بلندی و پر از اوج های خوب.قصه روان و خوش دست بود.آدم هایش اصیل و زنده. قلم ابراهیمی مثل جادو و آخر قصه پر از اشک شوق.
جمله هایی از کتاب که دوستشون داشتم ----------------------
ابله برای آن که از خودش قهرمان بسازد، از دشمن ش فوق قهرمان می سازد. * انسان وسوسه پذیر است، وسوسه، گناه. پس چرا باید کاری کرد که شرایط وسوسه پدید آید؟ * در بداهه نوازی دوست داشتن، امکان تکرار نیست. * خوبِ تنها، هر چقدر هم که قوی باشد، باز ضعیف است. * انسان برای خطا کردن و جبران خطا، زاییده می شود. خطا، دلیل تازگی راه است. دلیل رشد، دلیل باز شدن، و دلیل این که انسان نمی خواد و نمی تواند فقط تجربه شده ها قناعت کند. * تو با تقبل درد خویش، قدرتمند می شوی؛ اما با تحمل درد فرزند، ناتوان و ذلیل. * اگر بی دشمن بمانم، تنها دلیلش این است که هدفم را از یاد برده ام. هیچ هدف بزرگی وجود ندارد که دشمنان حقیری نداشته باشد. * بسیاری از قهرمان ها آن ها نیستند که می دانند چگونه زنده بمانند، بل آن ها هستند که حوادث زنده نگه می داردشان. * کلنجار، خود، انسان را به دلیل می رساند. (پس دلیل حرف زدن من و تو - که ممکن است به جاهای بد هم بکشد- احتیاج به حرف زدن است. اما بیاییم به جای حرف زدن، زهر نریزیم) * چه فایده از دوست داشتنی که در ان امکان خدمتی وجود ندارد؟ * اندوهی که از اعماق تفکر سرچشمه نگیرد، اندوه نیست عزای باطل و بی اعتباری به خاطر سرکوب شدن امیال فردی است! و انسان متفکری که گه گاه گرفتار اندوه نشود علیل و ناقص است دور از شکفتن روح است. * غم قانع نيست.هرچه مدارا کني ستيز مي کند,هرچه عقب نشيني پيش مي آيد,هرچه خالي کني پر مي کند,هرچه بگريزي تعقيب ميکند,چون که بنشانيش مي نشيند آرام,چون بال و پر دهي او را ميپرد بسيار * غم بيشترخواه است و سيري ناپذير * غم جوع غم دارد. آن سان که ناگهان مي بيني حتي به سراسر وجود تو قانع نيست * وقتی انسان کسی را داشته باشد که این قدر با او هم درد باشد، همه غصه هایش نصف می شود. * کسی که نتواند خانه خودش را نگه دارد، هرگز نمی تواند سرزمین ش را حفظ کند * انسانی که فقط به خود فکر می کند در یک لحظه، به پست ترین موجودات روی زمین تبدیل میشود! * مرد آن است که همیشه غیرتش همراهش باشد، نه آن که دیگران او را بر سر غیرت بیاورند!
واقعا چی بگم در وصف این کتاب؟ همه نوع شخصیتی داشت، همه نوع احوال درونی، همه نوع احساسات، تلفیق بینظیر شادی و خوشی. در لحظه غم کمی هم شاد بودی و در لحظه شادی کمی غمگین! اینقدر تو کتاب غرق شده بودم که با یک اتفاق وحشتناک توی کتاب، یک ساعت دور خودم راه رفتم و تا شب دیگه نتونستم کتاب رو ادامه بدم، نزدیک بود اشکم باهاش دربیاد! این مرد واقعا نابغه ست توی چیدن کلمات و داستانها کنار هم :))
این روزها توی خواب و بیداری ترکمن شده ام. موسیقی ترکمن گوش می دهم و مدام یاد آن عصر بهاری می افتم که کنار دریا، روی تخت نشسته بودیم و توی استکان های کمر باریک چای ذغالی می خوردیم و گوش سپرده بودیم به صدای تار مرد ترکمنی که لا به لای صدای امواج گم می شد... این روزها مدام قلم زیبای نادر ابراهیمی را ستایش می کنم و به تمام زحماتی که برای نوشتن این سطور کشیده است غبطه می خورم.... این روزها دلم می خواهد باز هم قلم بدست بگیرم، کاغذ سیاه کنم تا شاید روزی من هم بتوانم داستانی چنین ماندگار خلق کنم....
شخصیتهای کتابای آتش بدون دود، خیلی "واقعی"ن. تغییراتی که میکنن در طول داستان و طوری که هستن، که کارایی میکنن که فکرشو نمیکردی، خیلی خوب ه. میشه کاملن باهاشون ارتباط برقرار کرد. خیلی دوست داشتنین آدماش. به خوصوص این خانواده ی "اوجا" ها!
-اوجا ها نصف قلبشان از سنگ است و نصف دیگرش از لطیف ترین چیزی که خداوند خلق کردهست...
فعلا که کتابا تو یه سطح موندن و خسته کننده نشدن، امیدوارم جلدهای بعدی هم در همین سطح باشن
متاسفانه کتاب داره قابل پیشبینی پیش میره و این جلد زیادی مثبت گرایانه بود. خب مثل جلدهای دیگهی کتاب یجاهایی داستان تخیلی میشد و زیادی ابرقهرمانی و شعاری بود، ولی بازم کتاب خوبیه
شخصیت پردازی رو تو این کتاب دوس داشتم و اون ته مایه طنز هم که گاهی ابراهیمی تو نوشتن این کتاب استفاده کرده باعث میشه کتاب از ریتم نیفته و خسته کننده نشه.
نادر ابراهیمی وار نبود زیاد... شاید برای همین دست و دلم نمی رفت بخونمش... به نظرم ادامه ندم بهتره چون دیگه وارد فاز قهرمان سازی و شور مبارزه و انقلابی گری می شه ...
در این دفتر، روایت قهرمانی را میخوانیم که بر خلاف قهرمان در سفر قهرمان، پس از رسیدن به مقام پیامبری و بازگشت مورد استقبال قرار نمیگیرد و مجبور است یا سامری بجنگند. نه چون موسی که سختتر از او و با روشی گاه غیر اخلاقی. روایت چگونه متحد شدن است نه متحد شدن! ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دوتای قبلی بهتر بودند، ضمنا تفکر و الفاظ گاهی شانه به شانه مارکسیست پیش میرود که آزار دهنده است. با این اوضاع یا چهارمی کاملا دلسردم میکند، یا باز آتشی است بر این آتش.
من خیلی خیلی این کتاب رو دوست دارم! و به طرز وحشتناکی عاشق گروه یاماق٫آرپاچی٫آلنی و آتمیش(که الان آلّا به جاش اومده) هستم! این کتاب دقیقا مثل بار دیگرشهری که دوست می داشتم کلی جمله های قشنگ داره!! یه عالمه جمله خیلی خیلی قشنگ که هی دلت میخوای بخونی! و اینکه آلنی واقعا انسان عجیبی ـه و ازش خوشم میاد! ولی یکی از قسمتای بد کتاب مرگ آتمیش و اتفاقای بعدش بود! کشته شدن آتمیش فقط تا یه فصل بعدش احساس می شد. یعنی یه طوری بود که از اون فصل به بعد اصلا نمیشه فقدانش رو حس کرد! انگار آتمیش ِ بیچاره یه موجود اضافی بود و مـُرد که مـُرد :( و فکر می کنم دیگه این کتاب اگه آخریش بود خیلی بهتر بود :دی تو کتاب دوم آخرش درباره برگشتن آتمیش و آلنی بود!! دوتا اتفاق خیلی خیلی مهم! و من همش ذوق داشتم که هرچه سریع تر کتاب سوم رو شروع کنم! اما این کتاب... خب الان واقعا نمیدونم در ۴ کتاب ِ بعدی چه اتفاقی میخواد بیفته آخه :))
آلنی اوجای حکیم اقتصاددان ادیب سیاستمدار تاریخدان، وقتی برمی گردد معادلات صحرا را بدجور عوض میکند؛ البته که به خون جگر! دوره ی تاریک یاشولی آیدین تمام است، واقعا انسان چگونه می تواند مرگ بچه های ترکمن را ببیند و همچنان برای حفظ درخت پولسازش تلاش کند؟ شخصیت هایی هستند که دور از محور داستان بنظر میرسند ولی بنظر من حکایتشان و فکر در موردشان اهمیت دارد کسانی چون یورگون، اولدوز و بقیه خنجر-آدم کُِشان آیدین، که به محض تقسیم زمین ها و داشتن حداقلهایی، از راه گذشته برمی گردند و سرشان را به پایین انداخته شرافتمندانه زندگی میکنند. و یک نکته ی مهم دیگر، ردپای مارکسیسم در این داستان است، هرچند ابراهیمی توضیحی نمی دهد اما آنچه آلنی در گفتارهایش با پدر و دوستانش می گوید بلاشک متاثر از اندیشه های مارکسیستی و مبارزه طبقاتی و ... است؛ تمام ستمدیدگان ایران، علیه ستمکاران. و این از ابراهیمی عجیب است، حداقل ابراهیمی متاخر. از نگاهی دیگر البته، عجیب نیست. کتاب سوم و پایان دوره اول آتش بدون دود پایان من برای این مجموعه نیز هست. جلدهای بعد را در آینده ای دور خواهم خواند، زمانیکه در حکایت آلنی اوجا هم-مثل پدربزرگش گالان-مرز افسانه و واقعیت قابل تشخیص نباشد!
یکچیزی هم الان یادم افتاد. چرا پالاز باید آق اویلر می شد؟ شاید بتوان اینجا با یک خوانش آلتوسری :-& گفت داستان در تناقضی پوشیده، در شکستن مناسبات گذشته شکست میخورد و قدرت باز در دست اوجا ها می ماند، در حالیکه ادم های دیگری جز پالازِ ترسو و تنبل هم بودند که باشند.
این جلد یه سر و گردن از جلد دوم بالاتر بود طوفانی شروع شد و ادامه پیدا کرد. اواسط داستان دو تا از شخصیتهای مهم میمیرن. غریبانه میمیرند اما ابراهیمی خیلی راحت جاشون رو پر میکنه و خواننده اصلا کمبودی حس نمیکنه. جلد دوم و سوم رو باید پشت سر هم خوند. جلد سوم هر چیزی که مقدمهچینی شده بود رو به سادگی و زیبایی به سرانجام رسوند.
* توی یکی از آپدیتهام نوشته بودم که "دوست داشتم توی اینچهبرون باشم تا یه گلوله تو سر یاشولی آیدین خالی کنم" ولی الان میبینم بلایی که سرش اومد، براش مناسبتر بود. دلم خنک شد :)
دردم را با كه در ميان بگذارم؟ مرهم زخمم را از كه بخواهم؟ از كدام چاه، بر دل آتش گرفتهام دلو آبي فروبريزم؟ به كدام آغوش، كدام جانپناه، كدام سايهبان، پناه ببرم؟ با كدام دوست، از غصههاي قديمي قبيلهام سخن بگويم؟
من با اين كتاب هم گريه كردم و هم خنديدم، گريه كردم براي مرگ كسي كه از راهش برگشته بود و ميخواست زندگي تازهاي رو شرو كنه، اما بيشتر خنديدم از شوخيهاي حكيم؛ كه شايد مرهمي بود به دل دردمند مردم كه گرفتار خرافه بودن و در پي اينكه به نحوي ازش رها بشن هرچند هميشه هم زندگي به اين شيريني نيست...
این روزها پیدا کردن داستان فارسیای (بدون هیچ جانبداری) که واقعا ارزش خوندن داشته باشه بسیار کار سختیه اما قطعا تا اینجا من معتقدم مجموعه ی آتش بدون دود یکی از بهترین و ایرانیزهترین روایتهاییه که میتونید بخونید. داستان در مورد قبیلههای ترکمن هست ؛ از دورترین زمانها تا دنیای معاصرشون و درگیریهای تاریخی و سیاسی این قبیله با قاجار و پهلوی. واقعا هیچ چیز اندازهی یه داستان فارسی خوب با جملاتی که به دقت طراحی شدند اون روح ادبیات دوست من رو تازه نمیکنه.
خوب جلد اول آتش بدون دود تموم شد. کتاب سوم رو خیلی دوست داشتم، شاید زیادی احساساتی شدم که ۵ ستاره دادم ولی همینکه تونسته اینقدر من رو احساساتی و هیجانزده کنه یعنی حقش پنج ستاره ست :) *_* قبلا از نادر ابراهیمی کتاب یک عاشقانهی آرام رو خونده بودم و اصلا خوشم نیومد. چرا؟ چون اصلا داستان نداشت. دیگه قصد نداشتم چیزی از نادر ابراهیمی بخونم نمیدونم چی شد که این کتاب رو شروع کردم و واقعا کیف کردم. بعدا بیشتر دربارهش مینویسم.
- آت میش، مانده بود که چه کند. چشم بدزدد و رو بگرداند- که کفر است این کار. چشم بدوزد و باغداگل را قبله کند -که باز هم کفر است.
-هیچ وقت، ما فقط دفاع کردیم. میان دفاع و تجاوز، تفاوت زیادی وجود دارد.(یاد فیلم تنگه ابوقریب که چند روز پیش دیدم افتادم! دقیقا همین جملرو توش میگه!)
-هر صدایی که به سکوت، ژرفای بیشتری بدهد، سکوت را کامل تر می کند. صدای آواز مرغ حقی از دور، سکوت یک شب آرام را به تو می فهماند. ناله ی چرخ های یک گاری ران خسته ی خواب آلودی که زمزمه کنان از کوره راه نزدیک خانه ی تو می گذرد، به تو می گوید که سکوت شب، چه قدر عمیق است. و صدای پای پالتای ساربان و آت میش بر خاک نرم نیز چنین می کرد. سکوت، بی صدایی نیست؛ هماهنگی کامل صداها در راه باوراندن بی صدایی است.
-پیش خدا آن قدرها هم روسفید نبود که در لحظه های خوف و هراس بتواند به آسمان تکیه کند و نلرزد.
-آق اویلر می گفت: کوه فقط به زمین تکیه می کند.(من میگم:انسان فقط به خدا :))
-زن ها ضعیف اند آق اویلر! ضعف، آن ها را به نفرین کردن مجبور می کند. اگر زنی مثل من باشد، و تفنگ کشیدن بداند، هیچ کس را نفرین نمی کند.
-راجع به رفتن سر خاک مرده ی نزدیک! ص ۴۲۴ و ص ۴۴۳و مرگ پدر قبل از پسر ۴۴۵
-در کنار اوجاها مرد شدن از مردانگی حکایت می کند. چه خاصیت که زورمندی در میان ضعفا باشی؟ چه خاصیت؟ تو اگر یک چشم نیستی، پادشاهی در شهر کوران را چرا می خواهی؟
-از عشق سخن باید گفت. همیشه از عشق سخن باید گفت. گالان را، عشق "بیشتر از همیشه ��الان بودن " و گالانی رفتار کردن آموخته بود، آت میش را عشق، "غیر از آت میش بودن"، بریدن از خویشتنِ خویش، و آت میش دیگری شدن را یاد داده بود. این، آن لحظه ی خطیرِ عشق است که انسان را به اوج می رساند یا به حضیض می کشد. اگر عاشق صادق منی، چنان باش که من می خواهم.... یک روی سکه عشق است، و اگر عاشق صادق منی، همان باش که باید باشی.... روی دیگر این سکه اگر عاشق راستین منی، تمام، در خدمت من باش.... یک غزل از غزل های عاشقانه ی عشق است و اگر عاشق راستین منی، در خدمت همان آرمانی باش که تو را عاشق شدن آموخته... غزل دیگری از دیوانِ بزرگ عشق. تو را همان گونه که هستی، عاشقم... یک جمله از دفتر عشق است و تو را زمانی عاشقم که یکپارچه خمیر نرمی در دست های من باشی... جمله یی دیگر
- تو از کجا می دانی؟ و اگر نمی دانی، چرا دروغ می گویی؟
-سفر به سدسکندر در ترکمن صحرا
-وقتی کار به جایی می کشد که پدربزرگم به سلام پدرم جواب نمی دهد، حق اوست که از نوه اش هم سلامی نشنود. تو نمی دانی که یک سلام گرم، قلب آدم پیر را چه طور گرم می کند؛ و شما همین را هم از من دریغ می کنید.
-بی طرف ها، بدترین ها بودند. بی طرف ها، جانب نیرنگ را داشتند و در سپاه رذالتِ روح می جنگیدند...
- انسان، برای خطا کردن و جبران خطا، زاییده می شود. خطا، دلیل تازگی راه است، دلیل رشد، دلیل باز شدن، و دلیل این که انسان نمی خواهد و نمی تواند فقط به تجربه شده ها قناعت کند.
-بعضی ها دیدند و برای بعضی ها خبر بردند. وقتی گرگ ها در کنار هم راه می روند، بوی شکار تازه می آید.
-آت میش خندید: چرا این قدر یواش حرف می زنی؟ شب، طوری ست که آدم را به آهسته حرف زدن وادار می کند.
-غم، فرزند غربتِ تنها نیست؛ در وصل نیز غمی هست؛ در رسیدن و بوییدن و باز دیدن؛ و در بازگستن به آغوش مادری که سال ها از او جدا بوده یی- غمی به شیرینی عسل خالص.
-تنگه شب بود و دشت غروب ^_^... ^_^
-اگر بی دشمن بمانم، تنها دلیلش این است که هدفم را ازیاد برده ام؛ چرا که هیچ هدف بزرگی وجود ندارد که دشمنان حقیری نداشته باشد....
-آدم خوب، همیشه به فکر دلِ خودش نیست. گاهی هم به فکر مردم است. پدرم با آن حالش منتظر آلنی ست. حتما دلش نمی خواهد به نوحه خوانی آچیق ابله گوش کند.
-آبروی تو وقتی به باد رفته که واقعا به باد رفته باشد. حرف مردم، چه اهمیت ...
خب... کتابِ سوم مجموعه آتش بدون دود (دوره ی اول) هم تمام شد و خیلی هم خوب تمام شد. اعتراف میکنم که از چند سال پیش تا به حال دوبار آتش بدون دود را دست گرفته بودم ، اما ارتباط برقرار نکردن با اسم ها و حال و هوای صحرا باعث شد در همان پنجاه صفحه اول کتاب "گالان و سولماز" بگذارمش کنار. و این بار در تمام طول خواندن سه کتابِ اول به این فکر میکردم که اگر دوباره شروع به خواندنش نمیکردم چه کلاه گشادی به سرم میرفت، عجب شاهکاری را از دست میدادم!
آتش بدون دود حقیقتا یک روایت زنده است، داستان نفس میکشد و قلبش یک لحظه از تپیدن نمی افتد، شخصیت ها هر لحظه قد میکشند و مخاطب این بزرگ شدن ها را میبیند. داستان مثل یک رود خروشان در حرکت است، هر لحظه جویبار جدیدی از حرکتش نشات میگیرد و یک لحظه هم متوقف نمیشود. هر دقیقه اتفاق تازه ای از راه میرسد و نفس آدم را میگیرد، و این نشان از قدرت خارق العاده ی یک نویسنده است که داستان به این بلندی را طوری جلو میبرد که حتی یک لحظه هم از تب و تاب نیفتد.
این را هم بگویم که فکر نکنید آتش بدون دود چند خط قصه پردازی ساده است و بهترین ساعت های بهترین سال های عمرم را گذاشته ام بر سر یک رمان بی سر و ته! هیهات! آتش بدون دود تصویر اصیلی از زندگی ست با همه ابعادش: عشق، نفرت، مهربانی، کدورت،اعتقاد، دین، بیماری، مرگ، تولد، سیاست، فساد، اقتصاد، ظلم ناپذیری، حق طلبی، حکومت.. آتش بدون دود به آدم جهان بینی میدهد، فکر کردن را یاد میدهد، انتخاب کردن را یاد میدهد، زندگی کردن را یاد میدهد، روح آدم را بیدار میکند، ورز میدهد، بزرگ میکند. فکر میکنم در top 10 بهترین کتاب هایی باشد که تا به حال خوانده ام و از آن کتاب هایی ست که به جرئت میتوانم بگویم با خواندنش قدم بلند شد:)
جلد سوم، از اتحاد بزرگ میگفت و چه خوب میگفت. از شادمانی از پس رنجها میگفت و چه خوب میگفت. «بد اگر دیر میگذرد، خوب انگار شتابِ گذشتن دارد». کتاب، کتابِ امید بود، که روزی «یاشولی آیدین»ها همه رذیلانه به خاک میافتند و میمیرند؛ پیش از آن اما... اما خون دلها باید خورد، رنجها باید کشید، کارها باید کرد. خواندن این کتاب شوق دیدنِ به خاک افتادن یاشولی آیدینها را در من بیشتر کرد و حریصتر به آن که روزی بیاید و اینان نباشند در صحرای سراسر سبز سرزمینم. دوم خرداد ۹۱
برای دو کتاب قبلی چیزی ننوشتم که بعد از تموم شدن هر سه، کلی بنویسم؛ عجب ترکیب خوبی بود این سه جلد! همه چیزش به اندازه و به جا بود. همون قدر که سخت بود، نرم بود. همون قدر که شعر داشت، سیاست داشت. همون قدر که ماتم داشت، شادی داشت. همون قدر که جنگ داشت،عشق داشت. مثل قلب خود "اوجا"ها :) یک قصه گویی ایرانی حرفه ای.