دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر، پژوهشگر و استاد ادبیات، در سال ۱۳۱۸ در شهر کدکن چشم به جهان گشود. شفیعی کدکنی دورههای دبستان و دبیرستان را در مشهد گذراند، و چندی نیز به فراگیری زبان و ادبیات عرب، فقه، کلام و اصول سپری کرد. او مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ زبان و ادبیات پارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. او اکنون استاد ادبیات دانشگاه تهران است.
Mohammad Reza Shafii Kadkani, known as Sereshk, was born in 1939 in Kadkan near Neishapur, Iran. His poems, reflecting Iran's social conditions during the 1940s and 1950s, are replete with memorable images and ironies. He has authored eight collections of poetry, eight books of research and criticism, two book-length translations from Arabic, one on Islamic mysticism from English. He has also published three scholarly editions of classical Persian literature. He is a professor of Persian literature at Tehran University. - from Poetry Salzburg Review.
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود این زورق شکسته ز ساحل نمی رود گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ کاری که خود ز دست من و دل نمی رود گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما پیداست آن که جز ره باطل نمی رود در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من بی کاروان اشک ز منزل نمی رود خاموش نیستم که چه طوطی و آینه آن روی روشنم ز مقابل نمی رود
لذت شنیدن این شعر با صدای همایون شجریان دو چندان خواهد شد:)
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و چون سایۀ دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که دراین باغ چون غنچۀ پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم ☆☆☆☆ دست به دست مدعی شانه به شانه می روی آه که با رقیب من جانب خانه می روی بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم گرم تر از شرارۀ آه شبانه می روی من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی در نگه نیاز من موج امید ها تویی وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟ ☆☆☆☆ کاش سوی تو دمی رخصت پروازم بود تا به سوی تو پرم بال و پری بازم بود یاد آن روز که از همت بیدار جنون زین قفس تا سر کویت پر پروازم بود دیگر اکنون چه کنم زمزمه در پردۀ عشق دور از آن مرغ بهشتی که هم آوازم بود همچو طوطی به قفس با که سخن ساز کنم دور از آن آینه رخسار که هم رازم بود خواستم عشق تو پنهان کنم و راه نداشت پیش این اشک زبان بسته که غمازم بود رفتی و بی تو ندارد غزلم گرمی و شور که نگاهت مدد طبع سخن سازم بود ☆☆☆☆ من می روم ز کوی تو و دل نمی رود این زورق شکسته ز ساحل نمی رود گویند دل ز عشق تو برگیرم ای دریغ کاری که خود ز دست من و دل نمی رود گر بی تو سوی کعبه رود کاروان ما پیداست آن که جز ره باطل نمی رود در جست وجوی روی تو هرگز نگاه من بی کاروان اشک ز منزل نمی رود خاموش نیستم که چو طوطی و آینه آن روی روشنم ز مقابل نمی رود ☆☆☆☆ در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچۀ پاییز هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
گرمی افسانه خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی افسونگری و گرمی افسانه ی منی بودیم با تو همسفر عشق سالها ای آشنا نگاه که بیگانه منی هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز آتش فروز خرمن پروانه منی چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد دور از تو ای که گوهر یک دانه منی خالی مباد ساغر نازت که جاودان شورافکنی و ساقی میخانه منی آنجا که سرگذشت غم شاعران بود نازم تو را که گرمی افسانه منی
وه چه بیگانه گذشتی نه کلامی نه سلامی نه نگاهی نه نویدی نه امیدی به پیامی رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت کاین توئی یا که خیال است،از این هر دو کدامی؟ روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین. باز دیدم که همان باده ی جامی و مدامی همه شور و نشاطی،همه عشقی و امیدی همه سحری و فسونی،همه نازی و خرامی آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری بامداد منی ای وای که روشنگر شامی خفته بودم که خیال تو،به دیدار من آمد کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی
آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است چون دست او به گردن و دست رقیب نیست اشک همین صفای تو دارد ولی چه سود آینه ی تمام نمای حبیب نیست فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند در آستان عشق فراز و نشیب نیست آن برق را که می گذرد سرخوش از افق پروای آشیانه ی این عندلیب نیست
با خوندن این کتاب به شعرهای کدکنی بیشتر علاقه مند شدم. کتاب خوبی بود هرچند که با یه جستجوی کوچیک توی اینترنت فهمیدم شعرهای خیلی بهتری هم داره و این اولین کتاب کدکنی هست. بیشتر اشعار کتاب عاشقانه هست. در آینده حتما کتاب های بیشتری از این شاعر میخونم.
در اینجا کس نمی فهمد زبان صحبت ما را مگر ایینه دریابد حدیث حیرت ما را سزد گر اشک لرزان و نگاه آرزو گویند به جانان با زبان بی زبانی حالت ما را نهانی با خیالت بزم ما ایینه بندان بود به هم زد دود آه دل صفای خلوت ما را خزان گلچین کند این باغهای حسرت ما را نمی سازند با این تنگنای عالم هستی بلند است آشیان مرغان اوج همت ما را سری بر زانوی غم داشتم در کنج تنهایی کمینگاه جنون کردی مقام عزلت ما را
ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم وان جهان را بیکران در بیکرانی یافتم جستهام آفاق را در جام جمشید جنون هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم ---------- مردم از درد و به گوش تو فغانم نرسید جان ز کف رفت و به لب راز نهانم نرسید گرچه افروختم و سوختم و دود شدم شکوه از دست تو هرگز به زبانم نرسید ---------- و بالاخره نابترین جای زمزمهها : دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهانسوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم