محمد مختاری در روز ۱ اردیبهشت سال ۱۳۲۱ به دنیا آمد و در ۱۲ آذر ۱۳۷۷ خورشیدی در ماجرای قتلهای زنجیرهای ترور شد. وی از شاعران، نویسندگان، مترجمان و منتقدان معاصر ایران بود. وی چندین سال در بنیاد شاهنامه فعالیت داشت. از اعضای کانون نویسندگان ایران و همچنین عضو هیأت دبیران آن بود. او در پاییز ۱۳۷۷ ترور شد. ترور او، محمدجعفر پوینده، داریوش فروهر و پروانه اسکندری به قتلهای زنجیرهای معروف شد و مقامات وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در بیانیهای اعتراف کردند که این قتلها به دست عوامل این وزارتخانه صورت گرفتهاست. مختاری آثاری در بررسی آثار شاعران معاصر از جمله نیما یوشیج و منوچهر آتشی دارد. از مختاری دو فرزند به نامهای سیاوش و سهراب به جا مانده است که حاصل ازدواج وی با مریم حسینزاده است
دوستانِ گرانقدر، در زیر به انتخاب نوشته هایی از میان اشعار «محمد مختاری» دراین کتاب را برای شما ادب دوستان گرامی مینویسم --------------------------------------------- آغازِ کوچه هایِ تنها و مدخلِ خیابان هایِ دشوار تُف کرده است دنیا در این گوشۀ خراب و شیبِ فاضلاب هایِ هستی انگار اینجا پایان گرفته است ********************** خون و لعابِ دندان هایِ هم را حس میکنیم، از کهنه پاره ای خشکیده که راه هایِ صدا را نوبت به نوبت در دهانِ هر یکمان بسته است و جیغ ها برمیگردد تا سرازیر شود آماس میکند روح و تاولِ بزرگ میترکد در خون و ادرار ********************** گودال ها چه زود پُر شد از ما که از طناب ها و آمبولانس ها یکدیگر را پایین می آوردیم ********************** گیسو دورش پیچیدم و دورم پیچید افشان شود ترنم در سلول ها و خاک ذره ذره تنم را به گوش هایش بچسباند ********************** بنویس آزادی، رویایِ ساده ای است که خاک هرشب در اعماقِ ناپیدایش فرو میرود و صبح از حواشی پیدایش برمی آید و این زبان اگرچه به تلفظش عادت نکرده است، صدایِ هجی کردنش را آن سویِ سکوت شنیده است ********************** گسترده است و فاش میگردد دنیا درونِ ذراتش و کش می آید از هر سو عضلاتش گودال ها که در دلِ یکدیگر نجوا میکنند و گورها که در هم نقب زده اند و واژه هایی بازمانده که در هم تپیده اند و فصل ها که در تنِ یکدیگر پیچیده اند --------------------------------------------- امیدوارم این انتخابها را پسندیده باشید «پیروز باشید و ایرانی»
هر شب فرود میآید ماه تا گونههای خیسش را پاک کند در ملافههای سپید بیمارستان کودک نیای خود را به خاطر میآورد و تا نگاه میکند از هم میپاشد ماه
مختاریای که درون ظلم را بیان میکنی، بگو آنچه میگذرد در شأن کیست و آنچه ازین معنا بازمییابیم شایستهی کدام الفاظ است؟ کجایند رویاهامان و حرفهایی که میخواستند گوش دنیا را کر کنند؟ مختاری، کاش تو را "هم" نکشته بودند.
دستی به نیمه ی تن خود می کشم چشم هایم را می مالم اندامم را به دشواری به یاد می آورم خَنجی درون حنجره ام لرزشی خفیف به لب هایم می دهد: - نامم چه بود؟ این جا کجاست؟ دستی به دور گردن خود می لغزانم سیب گلویم را چیزی انگار می خواسته است له کند له کرده است؟ در کپه ی زباله به دنبال تکه ای آیینه می گردم چشمم به روی دیواری زنگار بسته می ماند خطی سیاه و محو نگاهم را می خواند: «آغاز کوچه های تنها و مدخل خیابان های دشوار تُف کرده است دنیا در این گوشه ی خراب و شیب فاضلاب های هستی انگار این جا پایان گرفته است.» باد عبور سال هایی کز این جا گذشته است اندامم را می برد و سایه ای کرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است. سنگینی پیاده رو از رفتن بازم می دارد می ایستم کنار ساختمانی که نا تمام ویران شده است خاکستر از ستون های سیمانی افشانده می شود بر اشیای کپک زده از زیر سقف سوراخی گاهی سایه ای بیرون می خزد خم می شود به سوی گودالی که در کَفَش وول می خورند سایه های نمور گوش ماهی ها دستی به سوی سایه ی دیگر دراز می شود و محو می گردد در سایه ی بلند جرثقیلی زنگ زده و حلقه ی طنابی درست روی سرم ایستاده است. در انقباض ناگهانی دردی کشیده می گذرد از تشنج خون انگار چشم هایم آن جا به روی سیم خاردار پرتاب شده است نیمی از این تن اکنون آشناست. نیم دگر آن سایه ی شکست است که دوران انحلالش پایان گرفته است. تنها نیاز تاریکی را به خاطر می آورم
مثل پوستی هنوز بر استخوان کشیده شده ست و
چهره اش در نیمی از چهره ی زمین
گم گشته است تا آدمی تنزل یابد به ناگزیرترین شکل خویش و نیم سایه ی گرسنگی تنش را چون کسوف دایم بپوشاند و هر زمان که چشمانش فروافتد بر نیمِ آفتابی ذهنش چشم بندی بر تلالو خونش ببندند سرنگونش آویزند در چاه های شقاوت: حس کبود غار که تنهامان نگذاشته است از سایه ای به سایه و چاهی به چاه و ریشه های ظلمت را گره زده ست به گیسوانمان -«گیسوی کیست این که به زنگار می زند؟ و زسیم خاردار آویخته است؟» گام ها از پی هم می رسند تخت کبود و قوس درد که تو در تو فرود می آید پرشتاب و کلاف عصب را برش می زند در کف پا و زیر چشم بند فرو می رود. خون و لعاب دندان های هم را حس می کنیم از کهنه پاره ای خشکیده که راه های صدا را نوبت به نوبت در دهان هر یکمان بسته است و جیغ ها بر می گردد تا سرازیر شود به درون آماس می کند روح و تاول بزرگ می ترکد در خون و ادرار از نیمسایه ای که فرو افتاده است بر خاک دستی سپید ساق عفن را می برد و می اندازد و در سطل زباله گنجشک های سرگردان دیگر درنگ نمی کنند بر سیم ها که رمز شقاوت را می برند و عابران – که اکنون کم کم می بینمشان – می آیند و می روند نه هیچ یک نگاهی می اندازد نه هیچ یک دماغش را می گیرد و تکه ای از آفتاب انگار کافی ست تا از هم بپاشند هم ذاتی عفونت و وحشت که سایه ای یگانه پیدا می کنند تابوت ها که راه گورستان را تنها می پیمایند و این خیابان دراز که غیبتش را تشییع می کند -«آن نیمه ام کجاست؟ تا من چقدر گورستان باقی است؟» گودال ها چه زود پر شد از ما که از طناب ها و آمبولانس ها یکدیگر را پایین می آوردیم حتی صدای گریه ی هیچ کس را انگار نشنیدم تا آمدی و ایستادی روزی بر سینه ی بیابانی و از تشنج خونت آوایی برخاست که یک روز در تنم پیچیده بود و تاول را ترکانده بود آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند گودال دسته جمعی ما را ستاره ها نشان کردند از زیر دب اکبر یک شب پایین آمدند و رد پایشان بر خاک ماند. تا خانه ها نشانی مان را پیدا کردند، به راه افتادند آمدند
تا رویایشان را پیدا کنند و بولدوزرها، تانک ها، از برابر سر رسیدند. آن گاه آمدی و ایستادی و از تشنج خونت خاک از صدای گمشده ی خویش آگاه شد دیدم که استخوان هایم از گوشت تنت گویاتر شده است و ناله ای که بر می آمد از درونشان پنهان ترین زوایای سنگ را به سنگ می شناساند. دیدم به روی خاک می لغزد دست هایت و شکل می گیرد اندامم خط ها بروز می کند و سایه ها به هم می گرایند. گیسویت از کدام جهت پیچید در گیسوانم دیدار خاک هیچ پریشانش نکرد انگار ریشه ای که مدد گیرد از ریشه ای دیدم که بید مجنون می روید می روید و ریشه در تنم آویخته است. -«پس عشق بود؟ گسترده بود نقشه ی میدان مرگ و عشق بود؟» این واژه را چگونه به خاطر آوردم؟ باید کسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد که اکنون پژواکش را می شنوم. وقتی که آیه های غیبت هر روز در محله ای خوانده می شد یک روز کودکی که پای طناب ایستاده بود و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود ناگاه سر بر آورد و بی تحاشی چیزی گفت و گریخت. و من هنوز ایستاده بودم بین تمام جمعیت پژواک گام هایش را می شنیدم می شنوم غوغای استخوان هایش را می شنیدم می شنوم انگار آن صدف را بر گوشم نهاده ام می لرزد از طنینش لب هایم سنگینی زمین گویی در انگشتانم مانده باشد. نزدیک می شود آن نیمه ی گریخته گیسوی موج برداشته بر شانه ی خیابان های تباه هر دم هزار چهره ی مرگ از برابرت برود و آن که چهره ها را آراسته است دیدار هم زمان شان را هرگز احساس نکرده باشد آن گاه عشق مهیا شود تا چهره های غایب را تصدیق کند! این غیبت از حضور من اکنون واقعی تر است قانون این خیابان ساده ست از گوشه های پرت دنیا نیز هر کس می تواند به این زوال بگرود عشق از کنار این میدان ها چگونه گذشته است؟ وز خاکروبه های روان در جوی های تاریک کدام گوش ماهی را می توان برداشت که لحن ما را هنوز به یادمان آورد؟ بر می دارم از روی خاک ساعتی مچی را که روی صفحه ی چرکش هنوز لکه ای سرخ می زند و هر دوعقربه اش افتاده است حتی شماره هاش نیز پاک شده است برمی دارم می برم می آویزم از گیسوی سپیدی که تاب می خورد بر سیم خاردار حس می کنم که انگشتانم به رنگ پستان هایی در آمده است که بوی شیر از آن همواره می دمید و قطره های سپید پیوسته بر کسوف پوستش می چکید. این ساعت از کدام جهت گشته است؟ معمای هراس فروخورده است آن سرخی و طراوت لب شور را که از انگشتانت می تراوید. انگشت های شیری و حلقه های سرخ نامزدی از تار گیسوانی مهتابی آویختند از ماه تا زمین موجی شد از صدف های ارغوان که حلقه حلقه گذر می کردند تا زاد روز تنهایی را چراغان کنند داسی فرود آمده بود و صدای خاک را می درود آن کس که صبح از خانه در می آمد رویای مردگان را با خود می برد آن کس که شب به خانه در می آمد رویای مردگان را باز می گرداند و سرخی از لبان تو شیر از انگشتان من به یغما می رفت تا هر دو خاموش شوند پیراهن سپید عروسان تاریک گردد و گیسوی جنین به سپیدی گراید... -«آغاز کوچه های تنها و مدخل خیابان های رسوا...» شعری که می وزد از دیوار نوشته آن نیمه ی دگر را سراغ می دهد الهام شاعران نفسم را باز می شناساند بی جا نهاده عشق نشان هایش را تا واژه واژه ردش را بگیرم و تمام دلم را بازجویم در شهری که در محاصره ی خویش مرگ را یاری کرده است. ____________________________________________________________ می تپند آغوش های عریان در آخرین عبور تابستان از رگ هایشان ____________________________________________________________ واژه های بازمانده که در هم تپیده اند و فصل ها که در تن یکدیگر پیچیده اند ____________________________________________________________ سنگین شده ست پلک های زمان کند و کبود می گذرند اشیا که نیمی از تنشان خاک است و بوی آشنای من است ____________________________________________________________ اینجا صدای تابستانی می گیرد سرمی نهد به شانه ی نجوای خویش تا واژه های ابرگونش را بیفشاند در باد و باد با برگ های سرخ فرولغزد در رود و آب از پای تپه ای بگذرد که روزی می خواست صدها هزار بوسه بر آن سینه ی نشاط انگیز بنشاند اما فلق گلوله ی بی تابی شد و دمید و فرت نیافت بنگرد کآن دکمه های قهوه ای عشق چگونه آب شده ست بر پوست سینه اش بی التهاب این لب های بی محابا ____________________________________________________________ این صبح از کدام سنگ سربرمی دارد که جای تنهایی هرروز بر بناگوشش مانده است؟
اینجا غریبه ای نبود این برگ های ریخته تمام یکدیگر را می شناختند این خط برای هر چشمی خوانا بود این جامه ها به بوی هم آغشته بودند و این سبدهای خالی ـ صبحانه ی هنوز ـ هر روز در کنار یکدیگر ف می بستند
خ عبور نور در هراس خط عبور اندوه در تسلیم خطی که شهر را در بیداری می آراید خطی که خواب را می آراید، در بوی برگ های سرخ آرایش درخت در بازتاب خون هایی که ریخته است بر پیاده رو آرایش پیاده رو در سایه ی های دلواپس آرایش و گرایش دلواپسی در سکوت آرایش سکوت در سلول های انفرادی آرایش و گرایش سلول ها در میله ها، که چهره ها و نگاه ها را مخطط کرده اند قفلی بزرگ بر دهان خاک بسته اند ____________________________________________________________ قاب شکسته ای که اریب افتاده ست بر طاقچه تنها وسیله ای است که باقی ست در اتاقی دودزده بالای عکس سوخته است تا پیشانی و چشم چپ و هیچکس حکم نمی کند که باید سربلند بودخ باشد یا سرشکسته پای کتاب های اوراق و نیمسوز تویر نه برونوست نه نرون نه سیاووش یا سلامان یا ژاندارک و نه بهادری به قلعه ی سنگباان تنها نگاه بغرنجی ست در ماهیچه های ساده که شعله و سنگ برقی ناگهان از دایره ی سیاهش برانگیخته است و یک دهان عادی که می توانسته بگوید یا ببوسد خط افق درست گذشته است از سیب گلو و دست ها انگار در انتظار سیبی مانده است که پرتاب شده باشد
باد از هوای خاطره آشفته می وزد و این نگاه تنها در همین حدقه می توانسته است ببیند خیره ست از شکستگی پنجره به خیابان که تا حجم قلوه سنگی کوچک شده ست ____________________________________________________________ و انجماد چشم در استغاثه به بندهای منجمد که نه می گشایند و نه هیچکس را باز می دهند دیروز ایستاده و پریروز ایستاده بود و سال هاست که ایستاده است تا آخرین تشنج انگشت بر سینه ی هوا چیزی ترسیم کند ____________________________________________________________ لاشه ای که زمان در آن گندیده است ____________________________________________________________ تنها زبان خاطره گویاست که لحظه لحظه مرگ را هچی کرده است و لحظه لحظه نیز آهنگ واژه های موزون، ناموزونش می دارد ____________________________________________________________ و آرزو: چشمی نزدیک بین کز رخنه های ممنوع در طیف عشق می نگرد ____________________________________________________________ ما بر کناره های خاموشی پژواک آن لبان پریشانیم که در هیاهو تنها می خواستند با هم نجوا کنند و چون داها از فحه ی شنیدن پاک شد آن نقطه ی رها شده از لب ها پر کشید ____________________________________________________________ این بی قرار اکنون پژواک گنگ تکه تکه شدن هاست تنها پژواکی در پرده های گوش زمان اینجا تمام رویاهای خرد معلقند وز پشت پرده ای گاه پر می کشند و می گذرند و شعاعشان را در انفجار می آزمایند ـ من می پرم و حاجتی به گوش زمان نیست و هیچ چیز واقعیتم را نمی تواند انکار کند ____________________________________________________________ حتی سکوت را نیز باید شنید ـ سنگینی ات گاهی سنگینم می کند ____________________________________________________________ ـ دنیا همیشه سایه سنگینی داشته است سنگینی لبانی را به خاطر می آورم که پشت سایه های حایل باز می شد و بسته می شد دنیا مجال نیافت که بازتابش را دریابد ـ حتی سکوت هم بخشی از من است که واقعیتم را رساتر می کند ____________________________________________________________ آنگاه لب به شب بچسبانم و غریو برآم تا قعر این تاریکی بترکد ____________________________________________________________ بنویس اکنون کجاست رویامان کجاست؟ کجاست بند بند استخوانمان کجاست؟ کجاست حرف های گمشده که می خواست گوش دنیا را کر کند بنویس آزادی رویای ساده ای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می رود و صبح از حواشی پیدایش برمی آید و این زبان اگرچه به تلفظش عادت نکرده است صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است ____________________________________________________________ دیده شدی و زندگی از چشم مردگان بیرون آمد و نام خود را خانه به خانه خواب به خواب و درخت به درخت صدا زد ____________________________________________________________ انگشت می نهی بر لب هایم تا آفتاب خود را برای روزی دیگر در دهانمان پنهان کند ____________________________________________________________ آرام آرام اشیا از سایه های خویش دور می گردد و لرزه ای می افتد در پریدگی رنگ خاک انگشت می کشم بر گویا ترین خاطره ی زمین وز گوشه ی لبانت خطی کشیده می گذرد تا نقطه ی تعادلش را در دنیا دنبال کند
اکنون درست عشق همان جاست که ایستاده ای دست دراز می کنی تا رد گیسو را بگیری در جنبش زمانی که بازمانده است در رفتارت
1. مؤخرۀ کتاب بسیار خواندنیی و جوابیۀ مختاریه به بیژن جلالی و نوعی تبیین و توضیح شعر بلنده و ارائۀ ایدۀ «هنگام» سرایش شعر، در برابر «لحظۀ الهام» شاعرانه که مختص شعر کوتاهه، مرا جالب آمد. 2. گاهشمار زندگی مختاری در ابتدای کتاب میتونی نگاه و ایده ای کلی از این شاعر شهید ارائه بده. 3. مقدمۀ سیاوش مختاری و بعد مهمتر از اون رضا براهنی بسیار جالب و مهمه برای اینکه بتونیم بهتر بشناسیم کار مختاری رو. 4. و در نهایت خود شعر بلند «آرایش درونی» که همونطور که براهنی اذعان میکنه، مفهوم ادعام در مرکز اون قرار داره و همونطور که خود مختاری در مؤخره میگه، منبع اولیۀ سرایش اون یک نقاشیه، زبان و تصاویر نسبتاً پیچیده ای داره که در چندباره خوانی رمزهاش گشوده میشه، و البته تصویری که ارائه میده بسیار تیره و تار است از جهانی که امروز ما رو احاطه کرده، و مایی که این جهان رو زشت میکنیم. ... جسم جهان تاب برداشته است در التهاب دریایی که لب شوری اش را از حل شدن مرگ گرفته است ... داسی فرود آمده بود و صدای خاک را می درود آن کس که صبح از خانه در می آمد رؤیای مردگان را با خود می برد آن کس که شب به خانه در می آمد رؤیای مردگان را باز می گرداند .... گیسوی کیست اینکه به زنگار می زند وز سیم خاردار آویخته است؟
«باد از هوای خاطره آشفته میوزد و این نگاه که تنها در همین حدقه میتوانسته است ببیند خیره است از شکستگی پنجره به خیابان که تا حجم قلوهسنگی کوچک شده است.» آشناییم با مختاری برمیگرده به زمستان 1401 و شعر «بیخوابی». https://soundcloud.com/echolalia-ir/4... که از شرح احساساتی که درم برانگیخت میگذرم. دیر و نابهنگام باهات آشنا شدم، اما فکر میکنم خیلی عمیق بود و رنگی از غریبگی نداشت. هیچ وقت با هیچ شاعری چنین برخوردی نداشتم؛ اینکه تکتک واژهها، ترکیبات (چه ترکیباتی واقعاً:)، توصیفات و... در اشعار یک شاعر رو «ادراک» (کلمهی مناسبش رو پیدا نکردم) کنم. در حدی که موقع خوندن بعضی از بندها لبخند ناخودآگاهی بزنم از روی شعف و شگفتی که من هم به این تصویر فکر میکنم، اما هیچوقت نتونستم تصویربندی کنم :))) هرچند که فهم دنیای مصور مختاری سخته واقعاً، اما برای من مینشینه در ذهنم حتی اگر نفهممش خیلی. . بیشتر (بخونید همه) شعرهای این دفتر رو دوست داشتم و یه سری جملههاش بودن که واقعاً خوب توصیف میکردن، حداقل برای من. یه سریش به تجارب زیستهی خواننده برمیگرده ولی برای من اون بخشهایی جالبه که در عین فاصله داشتن به تجارب تو، عجیب برات آشناست و نزدیکه بهت. مثلاً این جملهها: -«سنگینی زمین گویی در انگشتانم مانده باشد.» -«این غیبت از حضور من اکنون واقعیتر است.» -«تا آخرین تشنج انگشت بر سینهی هوا چیزی ترسیم کند.» -«سیب گلویم را انگار چیزی میخواسته است له کند. له کرده است؟» -«سنگینی پیادهرو از رفتن بازم میدارد.» نکته جالب دیگه اینکه ظاهراً موتیوهای محبوبِ مشترک زیاد داریم: سایه، باد، انگشت، آینه. موتیوهای خاص خودشم که ایناست: دار، سلول، تن، خون، گیسو، گوشماهی، صدف، تعلیق، ناموزونی، عشق و... «واگویه»، «دیدار»، «هجرانی» و «جستجو» رو خیلی دوست داشتم و البته مؤخرهی مختاری رو در باب «شعر و انباشت درون و هنگام» که در عین اینکه به نظرم چیز بدیهیای میگه (هرچند که در پاسخ به کجفهمی بیژن جلالی از حرف مختاریه و خب یعنی اون موقع ظاهراً چندان هم بدیهی نبوده:)، اما خیلی «خوب» میگه، در حدی که دوست دارم چیزی خطاب بهش بنویسم. در آخر اینکه برای من مختاری از این پس مینشینه در کنار نیما و دوباره باید سر فرصت برگردم به این کار. . از واگویه: «این خط آشنا در عین آسانی دشوار است، زیرا که خط خویشتن است و لب به واژههایی میگشاید که عشق در تأمل برای خویش پیش از آنکه تنظیمشان کرده باشد تعبیرشان کرده است. پس بنویس؛ آنچه اکنون میگذرد در شأن کیست و آنچه از این معنا بازمییابیم شایستهی کدام الفاظ است؟»
بنویس اکنون کجاست رویامان کجاست؟ کجاست بند بند استخوانمان کجاست؟ کجاست حرف های گمشده که می خواست گوش دنیا را کر کند بنویس آزادی رویای ساده ای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می رود و صبح از حواشی پیدایش برمی آید و این زبان اگرچه به تلفظش عادت نکرده است صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است/ آرایش_درونی
محمد مختاری (۱۳۲۱-۱۳۷۷) ازجمله شاعران شناخته شدهای است که نام او در دوازدهم آذر ۱۳۷۷ به فهرست شاعران و متفکرانی افزوده شد که تـعصب و خشونت استبدادی حضور روشنگرشان را تاب نیاورد.
کتاب «آرایش درونی» که بهزعم رضا براهنی بهترین کتاب محمد مختاری است (مختاری، ۱۳۷۸: ۲۵)، یک شعر بلند تشکیل یافته از چند قطعه است. یکی از قطعات این دفتر که از سطرنویسی به پاراگرافنویسی درآمده، قطعۀ «واگویه» است که در قسمتی از آن میخوانیم:
شعری که چکهچکه فروباریده است فرومیبارد و آبها و توفانها را برانگیخته است و برمیانگیزد و آبها و توفانها را آرام کرده است و آرام میکند و ما که گیسو گیسو به راه افتادهایم و به راه میافتیم و زندانها که به راه افتادهاند وبه راه میافتند و دارها که به راه افتادهاند و به راه میافتند و ویرانهها و آبادیها که به راه میافتند و چکهها که دوباره بخار شده است و چکهها که دوباره فروباریده است و میبارد و میبارد تا این نیمه از صراحت خود در ایمان شقه شقه بنگرد و تکههای ناصافش را به هم بچسباند که تنظیم این شکستگی تمام عمر وقت گرفته است و سایهروشن شک و یقین و ابهام و وضوحش توان بردباری را فرسوده است...
دنیا از این بیابان مقطع یا مسلسل آسیبی نمیبیند و از ناموزونیاش نیز طنین موزون شاعران برهم نمیخورد. این خط آشنا در عین آسانی دشوار است، زیراکه خط خویشتن است و لب به واژههایی میگشاید که عشق در تأمل برای خویش پیش از آنکه تنظیمشان کرده باشد تعبیرشان کرده است...
بنویس آزادی رؤیای سادهای است که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرومیرود و صبح از حواشی پیدایش برمیآید و این زبان اگرچه به تلفظش عادت نکرده است صدای هجی کردنش را آن سوی سکوت شنیده است. بنویس عشق اسم شبی است هنوز که ما را در ورطههای دنیا حق حضور داده است و سایههامان را از دیوارهای کهنه گذرانده است و میگذراند اگرچه کهنگی اکنون مشاممان را بیازارد و از چهار جانب خو گیریم و اخت شویم و شک کنیم و شک و یقین بیامیزند و میخکوبمان کنند و برآشوبیم و باز بنویسیم که ما همچنان مینویسیم که ما همچنان در اینجا ماندیم مثل درخت که مانده است مثل گرسنگی که اینجا مانده است و مثل سنگها که ماندهاند و مثل درد که مانده است و مثل خاک که مانده است و مثل شب که هنوز مثل روز مانده است...
ما شاهد شعارها و شعرهای خویشتنیم و شاهد یقین و تردید خویشتنیم و شاهد فساد و رشد خویشتنیم و با همین شعاع که آسان مینماید قوس دوام را تا اینجا پیمودهایم و دایره هر دم بزرگتر شده است تا ذرهذرۀ خویشتن را گرد آوریم و باز به پا شود و باز گرد آوریم و باز حنجره به حنجره بخوانیم و خاموش شویم و باز بخوانیم و لحظه به لحظه رؤیامان را بنویسیم و خط زنند و باز بنویسیم و باز خط زنیم و باز بخوانیم و باز بنویسیم و باز خط زنند و باز حرف به حرف بنویسیم و باز بنویسیم و باز (همان: ۸۷ الی۸۹)...
آرايش درخت در بازتاب خونهايي كه ريخته ست بر پياده رو آرايش پياده رو در سايه هاي دلواپس آرايش و گرايش دلواپسى در سكوت آرايش سكوت در سلول هاي انفرادى آرايش و گرايش سلول ها در ميله ها كه چهره ها و نگاه ها را مخطط كرده اند قفلى بزرگ بر دهان خاك بسته اند ****