„Hunting Knife“ is a story from the collection of short stories „Blind Willow, Sleeping Woman“ by Japanese author Haruki Murakami.
The stories contained in the book were written between 1981 and 2005 and this collection was first published in English in 2006.
In the introductory notes Murakami declares, ‘I find writing novels a challenge, writing stories a joy. If writing novels is like planting a forest, then writing short stories is more like planting a garden.’ This elegant analogy serves to give the reader some idea of what awaits.
Haruki Murakami (村上春樹) is a Japanese writer. His novels, essays, and short stories have been best-sellers in Japan and internationally, with his work translated into 50 languages and having sold millions of copies outside Japan. He has received numerous awards for his work, including the Gunzo Prize for New Writers, the World Fantasy Award, the Tanizaki Prize, Yomiuri Prize for Literature, the Frank O'Connor International Short Story Award, the Noma Literary Prize, the Franz Kafka Prize, the Kiriyama Prize for Fiction, the Goodreads Choice Awards for Best Fiction, the Jerusalem Prize, and the Princess of Asturias Awards. Growing up in Ashiya, near Kobe before moving to Tokyo to attend Waseda University, he published his first novel Hear the Wind Sing (1979) after working as the owner of a small jazz bar for seven years. His notable works include the novels Norwegian Wood (1987), The Wind-Up Bird Chronicle (1994–95), Kafka on the Shore (2002) and 1Q84 (2009–10); the last was ranked as the best work of Japan's Heisei era (1989–2019) by the national newspaper Asahi Shimbun's survey of literary experts. His work spans genres including science fiction, fantasy, and crime fiction, and has become known for his use of magical realist elements. His official website cites Raymond Chandler, Kurt Vonnegut and Richard Brautigan as key inspirations to his work, while Murakami himself has named Kazuo Ishiguro, Cormac McCarthy and Dag Solstad as his favourite currently active writers. Murakami has also published five short story collections, including First Person Singular (2020), and non-fiction works including Underground (1997), an oral history of the Tokyo subway sarin attack, and What I Talk About When I Talk About Running (2007), a memoir about his experience as a long distance runner. His fiction has polarized literary critics and the reading public. He has sometimes been criticised by Japan's literary establishment as un-Japanese, leading to Murakami's recalling that he was a "black sheep in the Japanese literary world". Meanwhile, Murakami has been described by Gary Fisketjon, the editor of Murakami's collection The Elephant Vanishes (1993), as a "truly extraordinary writer", while Steven Poole of The Guardian praised Murakami as "among the world's greatest living novelists" for his oeuvre.
دوستانِ گرانقدر، داستان هیچ چیزِ خواستی نداشت، نوشتنِ اتفاق هایِ ساده در یک روز بخصوص در کنارِ ساحل، همین و بس تشبیهاتش عجیب و غریب بود، مثلاً میگه: فلاسکِ نقره ای گاهی اوقات مانندِ چاقویی که در آفتاب میدرخشد، برق میزد... چرا به چاقو تشبیه کرده؟! میتونست از وسایلِ دیگه نام ببره، که منعکس کنندۀ نور خورشید باشن! آیا میخواست به بهانه ای پایِ واژۀ چاقو رو به کتاب باز کنه؟ نمیدونم .... یا در جایِ دیگه نوشته: در دریا میتوانستم سایۀ خود را در عمقِ ماسه ها ببینم، مانندِ پرنده ای در آسمان بودم یا اون زنِ چاق رو از راهِ دور به مانندِ یک دلفین تجسم میکنه و در پایان وقتی به آسمان ضربۀ چاقو میزنه، اون زن رو در آسمان تجسم میکنه چاقو در مهتاب رو به ساقۀ درختِ وحشی تشبیه میکنه که به تازگی سطحِ خاک رو شکافته و بیرون آمده
در کل با احترام به سلیقۀ دوستانِ گرامی، من با این داستان ارتباط برقرار نکردم و تنها همان تشبیهات در داستان واسم جالب بود... همین و بس
"There are all kinds of nervous disorders. Even if they have the same cause, there are a million different symptoms. It’s like an earthquake—the underlying energy is the same, but, depending on where it happens, the results are different. In one case, an island sinks; in another, a brand-new island is formed."
تهوع : 3 فرهنگ عامه ای برای نسل من : 3.5 چاقوی شکاری : 2 آینه : 1 عمه فقیر : 2 خور هنلی : 2.5 روز تولد : 2
در مجموع 2.5 ستاره
در اکثر موارد، به نظرم اومد که قوه ابتکار خیلی خوبی در داستانها وجود داشت. موضوع بیشتر داستانها خیلی جالب بود. با این حال در اکثر موارد، داستان یا در انتها به شکل ناگهانی رها میشه یا اصلن در طی داستان خوب از پتانسیلشون بهره برداری نمیشه. نمیدونم، شایدم من ماجرا رو نگرفتم.
این کتاب و "گربه های آدم خوار" و نفر هفتم" سه داستان مشترک دارند سه داستان از این کتاب با "نفر هفتم" مشترکه سه داستان هم از گربه های آدم خوار تو کتاب "نفر هفتم" اومده خب این چه کاریه!؟ از چهار داستان دیگه فقط "فرهنگ عامه ای برای نسل من" رو دوست داشتم و مطمئنن آخرین کتاب از سری داستان های کوتاه از موراکامی خواهد بود که میخونم.
این مجموعه داستان شامل: - تهوع 1979 - فرهنگ عامهای برای نسل من: ماقبل تاریخ مرحلهی متأخر سرمایهداری - چاقوی شکاری - آینه - داستان عمهی فقیر - خور هنلی - روز تولد بود که سه تاشون رو قبلا خونده بودم و برام تکراری بودن اما بازخوانیشون بهم این حس رو میدادن که الان بهتر درکشون میکنم. نمیدونم خوندن آثار بیشتری از یک نویسنده، دید بهتری به خواننده میده تا درک عمیقتری پیدا کنه یا صرفا خودم به دنبال معنا بودم و اصرار داشتم به داستانها نماد و استعاره وصله کنم. به هر دلیلی، راحت از داستانهای جدیدش نگذشتم و ناخودآگاه موقع کارهای روزمره بهشون فکر میکردم و داستانهایی که قبلا خونده بودم هم برام تازگی داشت و زاویهی دید جدیدی نسبت بهشون داشتم.
مجموعهای با هفت داستان کوتاه که به تدریج بهتر و بهتر و بهتر میشود تا جایی که داستان آخر جایی جز یک پنج ستارهی بینقص برای کتاب نمیگذارد. تا جایی که من ادراک کردم در داستانها نمیشد دنبال پایانی معین یا نتیجهگیریای بود. انگار داستانهایی بودند معلق در فضا که تنها لحظهای نظرمان را جلب کردهاند و رد شدند. شبیه دیدن فردی در ماشین کناری پشت چراغ قرمز؛ اما نگاهی ظریف و با جزئیات
داستانها احساسات و تجربیات مختلف اما در عمق مشترک انسانی رو به صورت عریان و قابل لمس ارائه میکردند. من تحت تاثیر داستان چاقوی شکاری قرار گرفتم و حس و حالش خیلی برام شبیه یک روز خوش برای موز ماهی سلینجر بود. از داستان عمه فقیر و خور هنلی هم خیلی لذت بردم.
این اولین کاریست که از موراکامی خواندم (شنیدم) و البته از قبل میدانستم که از آثار محبوب و معروفش نیست در داستانهای کوتاه این کتاب که شیوه روایت جذاب و گیرا نبود و در نهایت هم حرف و پیام جالبی ازشان نگرفتم.
There’s a sharp knife stabbed into the soft part of my head, where the memories are. It’s stuck deep down inside. It doesn’t hurt or weigh me down—it’s just stuck there. And I’m standing off to one side, looking at this like it’s happening to someone else. I want someone to pull the knife out, but no one knows that it’s stuck inside my head. I think about yanking it out myself, but I can’t reach my hands inside my head. It’s the strangest thing. I can stab myself, but I can’t reach the knife to pull it out. And then everything starts to disappear. I start to fade away, too. And only the knife is left. Only the knife is always there—to the very end. Like the bone of some prehistoric animal on the beach. That’s the kind of dream I have,” he said.
نمیدونم چرا داستانهای کوتاه هاروکی رو اینجوری چاپ میکنن. هر کتابی که میخریم یه داستان تکراری توش داره... این قشنگ نیس واقعا... کتابی که چاپ میشه باید حرف جدیدی برای گفتن داشته باشه نه اینکه بخشیش کپی کتابهای دیگه باشه..🙄😑
“There’s a sharp knife stabbed into the soft part of my head, where the memories are. It’s stuck deep down inside. It doesn’t hurt or weigh me down—it’s just stuck there. And I’m standing off to one side, looking at this like it’s happening to someone else. I want someone to pull the knife out, but no one knows that it’s stuck inside my head. I think about yanking it out myself, but I can’t reach my hands inside my head. It’s the strangest thing. I can stab myself, but I can’t reach the knife to pull it out. And then everything starts to disappear. I start to fade away, too. And only the knife is left. Only the knife is always there—to the very end. Like the bone of some prehistoric animal on the beach. That’s the kind of dream I have,”
“There’s a sharp knife stabbed into the soft part of my head, where the memories are. It’s stuck deep down inside. It doesn’t hurt or weigh me down—it’s just stuck there. And I’m standing off to one side, looking at this like it’s happening to someone else. I want someone to pull the knife out, but no one knows that it’s stuck inside my head. I think about yanking it out myself, but I can’t reach my hands inside my head. It’s the strangest thing. I can stab myself, but I can’t reach the knife to pull it out. And then everything starts to disappear. I start to fade away, too. And only the knife is left. Only the knife is always there—to the very end. Like the bone of some prehistoric animal on the beach. That’s the kind of dream I have,”
یکی از بهترین داستانهای کوتاه موراکامی! داستانهای کوتاه موراکامی خاصیت جالبی دارند، هیچ خط داستان مشخصی ندارند و شروع و پایان هم معمولن در روایتهای کوتاه او مشخص نیست، اما همین نوع روایت است که من را شیفته کارهای موراکامی کرده، داستانها به شکل شگفتانگیزی ساده تعریف میشوند و درعینحال میتوانند به طرز باورنکردنی عمق داشته باشند. در مورد چاقوی شکاری، پاراگراف آخر داستان بهتنهایی میتواند اندازه یک زندگی حرف برای گفتن داشته باشه، اینکه ما چه هستیم، چطور زندگی میکنیم و چگونه به دیگران امید داریم...
چاقوی تیزی به نرمهی سرم فرورفته؛ همانجا که خاطرات هستند. تا ته فرورفته. دردم نمیآید یا رویم سنگینی نمیکند؛ فقط همان جا فرورفته. و من کناری ایستادهام و چنان به این صحنه نگاه میکنم که انگار برای یکی دیگر اتفاق افتاده. میخواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمیداند چاقو توی کلهام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیاورم، اما دستم به آن نمیرسد. چیز عجیبی است. میتوانم به خودم چاقو بزنم، اما نمیتوانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا میکند به محوشدن. من هم شروع میکنم به محوشدن. فقط چاقو سر جایش هست؛ تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل.
Opening lines: Two rafts were anchored offshore like twin islands. They were the perfect distance to swim to from the beach—exactly fifty strokes out to one of them, then thirty strokes from one to the other.
چاقوی شکاری، نام مجموعه داستانی از موراکامی است که شامل هفت داستان کوتاه می شود. موراکامی فضای خیال گونهٔ هر کدام از داستان ها را طوری روایت می کند که خواننده در مدت کوتاهی خودش را به جای شخصیت های داستان ها قرار می دهد و با روند آن ها پیش می رود. @@@@@@«چاقوی تیزی به نرمهٔ سرم فرو رفته؛ همان جا که خاطرات هستند. تا ته فرو رفته. دردم نمی آید یا رویم سنگینی نمی کند؛ فقط همان جا فرو رفته. و من کناری ایستاده ام و چنان به این صحنه نگاه می کنم که انگار برای یکی دیگر اتفاق افتاده. می خواهم یکی آن را بیرون بکشد، ولی کسی نمی داند چاقو توی کله ام فرو رفته. به فکر آنم که خودم درش بیاورم، اما دستم به آن نمی رسد. چیز عجیبی است. می توانم به خودم چاقو بزنم، اما نمی توانم چاقو را بیرون بکشم. بعد همه چیز بنا می کند به محوشدن. من هم شروع می کنم به محوشدن. فقط چاقو سر جایش هست؛ تا ابد. مثل استخوان جانوری ماقبل تاریخ در ساحل.» """"""""""" کتاب صوتی «چاقوی شکاری» داستانی از مجموعه داستان بید کور و زن خفته است، این مجموعه داستان که با دیدی روانکاوانه و درعینحال به سبک سورئال نگاشته شده را موراکامی نویسنده برجسته ژاپنی در سال به رشته تحریر درآورده است. کتاب صوتی چاقوی شکاری نوشته «هاروکی موراکامی» شامل هفت داستان به نامهای تهوع 1979، فرهنگعامهای برای نسل من: ماقبل تاریخ مرحله متاخر سرمایهداری، چاقوی شکاری، آینه، داستان عمه فقیر، خور هنلی و روز تولد است.
Just finished this one while having some calm and cozy afternoon tea time alone. Surprisingly, the story fitted the quiet vibes perfectly.
As with other stories by Murakami, I had no idea where this was going. And even after reading it, I still have so many questions and thoughts (in a good way). Did the son lie about his reason for buying the knife? Was he too afraid to unleash his true self? Why did the protagonist care so much about the son and the mother next door? Why did he think of the fat lady when testing the knife? What makes him special that the strangers all shared about themselves to him?
Though to be honest, I could relate so much to the protagonist. I'm always curious about other guests in the hotel, restaurant, etc. and imagined their stories. And the part about leaving from a conversation at the "right" timing. I struggle with this haha.
What are your thoughts? 😊
This entire review has been hidden because of spoilers.
این من را واداشت به این نکته فکر کنم زمینی که ما روی آن راه می رویم، تا هسته مرکزی ادامه دارد و ناگهان فهمیدم که آن هسته ، مقدار باور نکردنی از زمان را در خود مکیده است.
"البته زمان همه را به یکسان از پا می اندازد, مثل آن درشکه چی که به اسب پیرش آنقدر شلاق میزند تا در جاده بمیرد.اما تازیانه ای که به ما میزنند ملایمت ترسناکی دارد, فقط چندتایی از ما میفهمیم که کتک خوردیم." داستان "عمه فقیر " رو دوست داشتم جالب بود ولی بقیه شون چنگی به دل نمیزد... اما باز هم از ارادت من به موراکامی کم نمیکنه چون لابه لای اون قصه ها هم باز یه چیز کوچولویی که بچسبه بهم داشت....
در کل قلم موراکامی نوع نگاهش به مسائل رو دوست دارم به شدت پاش روی زمینه و واقع گراست . جایی در کتاب "از دو که حرف می زنم از چی حرف می زنم" می گه : ...آدمی هستم که باید چیز ها را به صورت عینی و ملموس تجربه کند .درواقع باید پدیده ها را لمس کنم تا دید روشنی به آنها پیدا کنم هر چه که باشد تا آن را به چشم خود نبینم باورش نمی کنم . از این نظر آدمی عین گرا جسم اندیش هستم نه فردی ذهن گرا و اندیشه ورز ... دقیقا به خاطر همین نوع نگاهش به شدت به سمتش کشیده میشم و دوست دارم بیشتر و بیشتر ازش بخونم . بین این هفت داستان "فرهنگ عامه برای نسل من : ماقبل تاریخ مرحله متاخر سرمایه داری " داستان مورد علاقه م بود . بعضی داستان ها سویه های روانکاوانه دارن مثل "آیینه " ." تهوع 1979 ". درکل داستان های کوتاه خوبی ان از خوندنش پشیمون نیستم.