What do you think?
Rate this book


164 pages, Paperback
First published January 1, 2007
سکوت: دستات را جلو میاوری و مشتات را باز میکنی.
مرگ: دو انگشت را روی گلویت میکشی.
اگر ما بیگناهان این جنگایم، پس این همه شرارت را از کجا یاد گرفتیم؟ یاغی های پیشآهنگی را دیدهام که گوش یا انگشت پا یا دست دشمنشان را قطع میکنند و به سان یادگار در جعبهای نگه میدارند. بعضی هم دندانها را جمع میکنند و با رنج و زحمت ازشان گردنبند میسازند. اینها را چه کسی بهمان یاد داد؟
چه کسی به من یاد داد تا از کشتن لذت ببرم، لذت یگانهای که برایم مانند اوج کامجویی است؟ فرقی نمیکند که چگونه مرگی باشد، لذتاش یکسان است و کافی است که دقیقا روی همان لحظه، دقیقا ذوی همان عمل تمرکز کنم.
هرگز پسربچه نبودهام. این را از من دزدیدهاند و هرگز هم مرد نخواهم بود- بدین شکل نه. من شاید هیولایی افسانهای باشم که تنها معاشقهی وحشتآور کشتار را میشناسد. اگر گریستن یاریام میکرد مویه میکردم. اما اشک ریختن اینجا سودی ندارد. تازه، تا موقعی که آب آشامیدنی پاک پیدا نکردهام نباید آب بدنام را از دست بدهم.
انگار همیشه در حال پنهان شدنام: هم از خودم هم و هم از دشمن.
تجربهی غریبی است که هم در رویایت باشی و هم بیروناش، هشیار و، در عین حال، در خوابی ژرف. اما در این جنگ آنقدر اتفاقات گوناگون افتاده که این یکی هم طبیعی جلوه میکند. خواب ایجئوما را میبینم و آن شبی که پاکیام را در حضور او از دست دادم. درست که قبل از آن شب هم تجربه داشتم: جان وین وادارم کرد که به زنی تجاوز کنم، اما آن حساب نیست. آن تجاوز بود، این یکی عشق بود، انتخاب بود.
یکی از آنها پرسید: تو کی هستی؟ - به زبان هاسا.
من هم به هاسای روان جواب دادم: از افراد شیخ ریمیام. فکر میکردم که در آن موقعیت به نفعام است که اسم شیخ را بیاورم، و همینطور هم شد، البته برای چند لحظه.
یکی از جماعت گفت: ممکن است خطرناک باشد که برای یکی از افراد شیخ مزاحمتی ایجاد کنیم.
یکی دیگر نزدیک شد و گفت: اما از نزدیک که ببینیاش، قیافهاش مثل کافرهاست.
مرا به دردسر انداخت: ثابت کن! ثابت کن یکی از ما هستی و خون روی لباسات مال یکی از آن سگهای کافر است، نه خون مومنان.
پرسیدم: چطور ثابت کنم؟
اذان بگو.
"What you hear is not my voice. I have not spoken in three years: not since I left boot camp. It has been three years of a senseless war, and though the reasons for it are clear, and though we will continue to fight until we are ordered to stop—and probably for a while after that—none of us can remember the hate that led us here."
"Nobody explained it at first. Nobody had time; nobody cared; after three years of a civil war nothing is strange anymore; choose the reason that best satisfies you."
"I have killed many people during the last three years. Half of those were innocent, half of those were unarmed— and some of those killings have been a pleasure. But even with all this, even with the knowledge that there are some sins too big for even God to forgive, every night my sky is still full of stars; a wonderful song for night."
"If peace ever comes, I hope it makes us wiser."
"If we are the great innocents in this war, then where did we learn all the evil we practice?"
"I have never been a boy. That was stolen from me and I will never be a man—not this way."