احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
همهی حقیقت ناب در کنار چشمهای اسبی بود که بعد از ظهرها در کنار چمنها گم میشد ما عادت داشتیم وقتی از عشق میگفتیم غروب را در سبد میوه میگذاشتیم و پیش اسب میبردیم همهی آسمان که آب میشد اسب را به خانه میبردیم چشمهای اسب میدرخشید در کنار این چشمها حرمان از خانهی ما به کوچه میرفت
چـه کنـم سـرانجام پرنده ای که از روی خانه ی ما گذشـت نامـش را به یاد نیاوردم با من کـسـی وعده ای نداشـت اما مـن پیرهن سـفید آهارزده ای پوشـیده بودم و کـفـش هایم را دو سـه بار واکـس زده بودم من چـرا هـر روز شـباهتم به حســرت و گل های سـرخ مانده در باران بیشـتر می شد شب در سرما با پیرهن سفید آهار زده به تنـم به کوچـه رفتم کسی در کوچـه نبود که پایان جهـان را از او بپرسم هر چه به صـبـح نزدیک می شدم پایان جهان برای من نامفهوم تر و نامرئی می شد گاهی در کنار یک فنجان چای پایان جهان را در تلاطـم فنجان چای دیده بودم که هر چه چـای سرد می شد .پایان جهان مغـشـوش و پرهـیاهو می شد به کشـتار و جـنـگ که می رسید .فنـجان چای را به کوچـه پرتاب می کردم
گلچینی از کتاب: من نمی دانم چرا همیشه با افسوس و دریغ از من یاد می کرد من که از روزهای مصیبت عبور کرده بودم و می دانستم اگر باران به سرم ببارد تنهاتر می شوم من که همیشه به انتهای کوچه خیره شده بودم در انتظار کسی بودم که از انتهای کوچه بیایید تکه ای نان و سبیدی سیب را که به عشق آغشته است به من بسپارد که محافظ سبد سیب و عشق باشم دست هایم را به سوی یک شاخه ی گیلاس بردم شاخه از دست من گریخت........
شاعرانه های کوتاهی (زيادش یک صفحه) که اغلب نه شعرند نه داستان و اغلب تر هم شعرند و هم داستان، و مسیرهای طی شده در طول روز را هم کوتاه میکنند. برخی شون می تونن ساعتها ذهن رو درگیر کنند. البته همه در یک سطح نیستند. از نیمه کتاب به بعد محتوای نوشته ها افت می کند.
کتاب بسیار بسیار لطیفی که پر هست از میوه های کال و پلاسیده, باران, زنی که ساکن پاریسه و ملال ها و تیره بینی های یه شاعر پیر . با احمدرضای احمدی فاصله دارم. نمی دونم شاید بعدها فاصله کم بشه. ولی فاصله دارم . هنوز فاصله دارم .