احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدر وی کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادریاش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.
این جلد از مجموعهی دفترهای سالخوردگی را خیلی دوست داشتم. شعرهای زیادی را علامت زدم که بعضی از آنها را مینویسم.
از شعرِ فرودگاه:
«تو اگر کنار من بودی شاید حوادث به صورت دیگری اتفاق میافتاد» ----------------------
از شعرِ قطار ساعت ۹ شب:
«اگر تمام شبتابهای جهان در خون من غرق شوند تو بیخبر هستی اگر نور شبتابهای جهان خانهی تو را روشن کنند تو سکوت میکنی چنین است سرنوشت من که تماشا ندارد
سوسنها گلبرگهای شمعدانیها عطر یاسهای سفید دیگر همسایهی من نیستند من هم نمیتوانم برای رسیدن به سوسنها، گلبرگهای شمعدانی، و عطر یاسهای سفید بدون تو حرکت کنم.» -----------------------
پیلهام تنگتر میشود
«من نقطهی آغاز و حرکتم را در جهان فراموش کردهام روزبهروز پیلهام تنگتر میشد و کمکم همه را درون پیلهام از یاد میبردم در آخرین روزهایی که هنوز به پیلهام نیامده بودم تعادلم را از دست دادم و همهی این جهان برای من کهنه شده بود از خیابانهای پرازدحام که عبور میکردم میدیدم من و عابران چه تنها هستیم چاره چه بود تکهای نان بود کمی پنیر و بشقابی پُر از حسرت و وحشت مانده از قدیم
اندوهم مرا سخت به چیزهایی میسپرد که برایم بیگانه بود این بیگانگی میتوانست خندهی زنانی از پشت شیشهی مهگرفتهی یک اتوبوس باشد هر روز روزم را بر غصه و حرمان میساختم دیگر برایم تعجب نداشت کسی با خنجری در قلب در خیابان از کنارم عبور کند خنجر را لحظهای از قلبش بیرون بیاورد سیبی را نصف کند نصف سیب را خودش بخورد و نصف دیگر را به من بدهد
وقتی از همهی اشیا و آدمها دود برمیخاست برای همیشه به پیله رفتم درون پیله از دور صدایی مبهم از حومهی شهر را میشنیدم که معلوم نبود صدای انسانی است یا پرندهای است که در باران آواز میخواند.» -----------------------
پینوشت: در دندانپزشکی تمام شد. دندانپزشکم موقع پُر کردن دندانم آوازی نآشنا را زمزمه میکرد. من از داروهای بیحسی کمی گیج بودم و درختِ آلبالوی پشت پنجره هنوز در بهار زندگی میکرد. ۱۴۰۲/۳/۱۸
هر چند محال است آبها در این پاییز بی سرانجام یخ ببندند و هر چه خاموشی در خانه است به پایان خود نزدیک شود اما ما به جست و جوی خود برای یافتن خوشه ای انگور شعری ناب دریایی آبی و سالخورده خواهیم بود