انجمن شعر discussion
شعر و شاعر
>
فاضل نظری
date
newest »
newest »
این چیست که چون دلهره افتاده به جانمحال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم ؟!
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا ...؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق ...! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
فاضل نظری
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشدرود را از جگر کوه به صحرا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
زخمی کینه ی من این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق، به صحرا بکشد
استاد فاضل



سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟