Samad Behrangi
Born
in Tabriz, Iran
June 24, 1939
Died
August 31, 1968
Genre
|
Bir Şeftali Bin Şeftali
by
—
published
1969
|
|
|
Püsküllü Deve
by
—
published
1960
—
35 editions
|
|
|
The Little Black Fish and Other Modern Persian Stories
by |
|
|
Bir Vardı Bir Yoktu
by
—
published
1999
—
3 editions
|
|
|
Toplu Masallar
by |
|
|
İnatçı Kediler
by |
|
|
Samed Behrengi Secme Eserleri
by |
|
|
Edi ile Budu
by |
|
|
Samed Behrengi
|
|
|
Guldesteyek Ji ciroken Samed Behrengi
by |
|
“مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ م بياد، اما من تا مي توانم زندگي كنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يك وقتي ناچار با مرگ روبرو شوم -كه مي شوم- مهم نيست. مهم اين است كه زندگي يا مرگ من، چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد”
―
―
“راستی زندگی یعنی اینکه توی یه تیکه جا هی بروی و برگردی تا پیر شوی ودیگر هیچ یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟”
― ماهی سیاه کوچولو
― ماهی سیاه کوچولو
“روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
― افسانههای آذربایجان
یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"
دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.
دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.
یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
― افسانههای آذربایجان
Polls
Topics Mentioning This Author
| topics | posts | views | last activity | |
|---|---|---|---|---|
| Book Haven: Mawgojzeta's 100 in 2011 | 28 | 129 | Sep 08, 2011 09:20AM | |
| Nothing But Readi...: Log For Keeping Track of Authors From Other Countries | 24 | 490 | Dec 11, 2014 05:59PM | |
| Around the World ...: Ruth's translated literature challenge | 47 | 212 | Feb 29, 2020 08:44AM | |
| Libri dal mondo: Iran: autori | 1 | 23 | Jun 21, 2021 12:53AM | |
| Libri dal mondo: Libri ambientati in Iran | 13 | 70 | Jun 10, 2024 12:25AM | |
| Oldtimer - Klasik...: Bir Dünya Dolusu Kitap | 73 | 242 | Jan 01, 2025 12:44AM |






























