Nasim Nasim’s Comments (group member since Sep 14, 2007)


Nasim’s comments from the حميد مصدق group.

Showing 1-5 of 5

Sep 16, 2007 09:51AM

1019 انتظار



چون باز بر كشيد سر از پشت كوهسار

هنگام صبح جام بلورين آفتاب

آن گرد تك سوار

غرق سليح گشت و به ميدان جنگ رفت

تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت



دشتي سپاه چشم به راهش

- در انتظار

(( آيد اگر سوار

(( پيروزي است و

- فتح

(( شادي و افتخار

(( گر برنگردد ؟

- آه

چه فرياد و شيون است

(( تا دور دست ملك لگد كوب دشمن است

***

خورشيد سر نهاد به بالين كوهسار

آهنگ خواب داشت

تا آيد آن سوار

دشتي سپاه چشم براهش در انتظار

***

ناگاه

برخاست گرد راه

از دور دست دشت ميان غبار راه

آمد سوي سپاه

يك اسب بيقرار

يك اسب بي سوار
Sep 16, 2007 09:50AM

1019 نقش



آسمان سربي رنگ.

من درون قفس سرد اتاقم

دلتنگ.

مي پرد مرغ نگاهم

تا دور.

آه باران باران

پر مرغان نگاهم را شست.

از دل من اما

چه كسي

نقش او را خواهد شست؟
Sep 14, 2007 12:02PM

1019 خوشه هاي گندم



چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما

هميشه منتظريم و كسي نمي آيد



صفا گمشده آيا

بر اين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟



اگر زمانه به اين گونه

- پيشرفت اين است

بي ترديد

حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت

و خواهش من و تو

نيم گامي از تب تن نيز

دورتر نگذشت

كه در حصار تمناي تن فرو مانديم

و در كوير نفس سوز« من » فرو مانديم

نه از حصار تن خويشتن برون گامي

نه بر گسستن اين پاي بندها، دستي

***

هميشه مي گفتم:

« من و سكوت؟

محال است

« سكوت، عين زوال است

« سكوت،

- يعني مرگ !

***

سكوت،

نفس رضايت

سكوت،

عين قبول است

سكوت،

- كه در زمينه اشراق اتصال به حق -

دراين زمانه نزول است .

سكوت،

يعني مرگ .

***

كجاي اي انسان ؟

عصاره عصيان

چگونه مسخ شدي

با سكوت خو كردي

تو اي فريده هر آفريده

- بر تو چه رفت ؟

كز آفريده خود

از خداي بي همتا

به لابه مرگ مفاجاة آرزو كردي ؟

***
Sep 14, 2007 11:58AM

1019 من با بطالت پدرم هرگز بيعت نمي كنم



هنگام

هنگامه سفر بود

اينك توهمي

كالوده مي كند

سر چشمه زلال تفاهم را



اي آفتاب پاك صداقت،

در من غروب كن .

اي لفظها، چگونه چنين ساده و صريح

مفهوم ديگري را.

با واژه هاي كاذب مغشوش،

تفسير مي كنيد؟

*****

ديگر به آن تفاهم مطلق،

هرگز نمي رسيم .

و دست آرزو،

با اين سموم سرد تنفر كه مي وزد،

ديگر شكوفه هاي عشق و شهامت را،

از شاخسار شوق نمي چيند



افزون شويد بين من و او،

گرد غبار هاي كدورت،

فرسنگهاي فاصله،

افزونتر!

*****

اكنون،

لبخند خنجري ست

آغشته،

- زهرناك،

و اشك،

- اشك، دانه تزوير زندگي ست.



آيا،

هنگام نيست كه ديگر،

دلاله وقيح،

- هيزم كش نفاق -

اين پير زال رانده وامانده،

در دادگاه عشق،

به اعتراف نشنيد؟

يا

اين جغد شوم سوي عدم بال و پر زند،

در عمق اعتكاف نشيند!

*****

من شاهد فناي غرور رود،

در ژرفناي تشنه مرداب بوده ام

و ناظر وقاحت كفتار

كفتار پير مانده ز تدبيري

و شاهد شهادت شيري

در بند و خسته زنجيري.



ديدم،

تهديد، شور شعله هاي شهامت را،

مرعوب مي كند.

و همچنان

- كه سُم گرازان تيزرو

روياي پاك باكرگي را،

- به ذهن برف

منكوب مي كند

*****

اي كاش آن حقيقت عريان محض را،

هرگز نديده بودم .

ديدم كه بيدريغ

با رشته فريب،

اين رقعه رقعه زندگيم كوك مي خورد .



دانش به ناتوانيم افزود

ديدم كه آن حقيقت عريان ز چشم من

مكتوم مانده بود



در زير چشم باز من،

- اما هميشه كور

در شهرهاي پاك مقدس

در شهرهاي دور

ديو و فرشته وعده ديدار داشتند .

*****

ديدم كه رود،

رود، كه يك روز پاك بود

اينك در استحاله سيال خويش

تسليم محض پهنه مرداب مي نمود

*****

كو

يك خنده،

- يك تبسم زيبا

يك صوت صادقانه، يك آواي بي ريا؟

آري چه كرد بايد

با دسته هاي خنجر پيدا از آستين .

لبخند فريب،

و مهربان صدايي اگر هست در زمين

سوز نواي زمزمه جويبارهاست .

*****

آيينه را به خلوت خود بردم .

آيينه روشنايي خود را،

در بازتاب صادق اين روح خسته ديد

اما

تو در درون آينه مي بيني

نقش خطوط خسته پيشاني .

پيري، شكستگي و پريشاني

*****

آئينه ها دروغ نمي گويند

و من،

آنقدر صادقم كه صداقت را،

چون آبهاي سرد گوارا،

با شوق در پياله مسگون صبح

نوشيدم

*****

و بيم من همه اين بود كه مباد

تنديس دستپرور من،

در هم شكسته گردد .

و بيم من همه اين بود كه مباد

روزي به ناگه از سر انگشت پرسشي

عريان شود حقيقت تلخي كه هيچگاه

پنهان نمانده بود



و بيم داشتم كه مبادا كه روزگار

ويران كند تمامي ايمان به عشق را

كه روزي آن مترسك جاليز

در من نشانده بود



و من،

افسوس مي خورم كه چرا و چگونه، چون

آن آفتاب روشن

آن نور جاري جوشان عشق من

در شط خون نشست،

در لجه جنون .

*****
Sep 14, 2007 11:55AM

1019 خواب خوب


پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
سرشك سبز برگ از شاخه هاي جنگل خاموش
مي افتاد

نه بيد ز باد
نه برگ از برگ مي جنبيد
شكاف ابرها راهي به نور ماه مي دادند
دوباره راه را بر ماه مي بستند

و من همچون نسيمي از فراز شاخه ها پرواز مي كردم
تو را مي خواستم اي خوب، اي خوبي
به ديدار تو من مي آمدم با شوق
با شادي
***
تو را مي بينم اي گيسو پريشان در غبار ياد
تو با من مهربانتر از مني
با من
تو با من مهرباني مي كني چون مهر
مهري مهربان با من
***
پس از توفان
پس از تندر
پس از باران
گل آرامش آوازي
به رنگ چشمهاي روشنت دارد
نسيمي كز فراز باغ مي آيد
چه خوش بوي تنت دارد

من اينك در خيال خويش خواب خوب مي بينم
تو مي آئي و از باغ تنت صد بوسه مي چينم