Mehrdād’s
Comments
(group member since Aug 04, 2014)
Mehrdād’s
comments
from the تازههای کتاب group.
Showing 1-20 of 134
شهرزاد wrote: "داریم به جز این؟Goodreads"
چند مورد هست
حتی به زبان فارسی
فقط ساختارشون متفاوت با گودریدز و محبوبیت و اعتبار کمتر
سلامپرسشنامهای تهیه شده با موضوع شبکههای اجتماعی کتاب محور
دعوت می شود در صورت تمایل در این پرسشنامه شرکت کنید
با تشکر
پرسشنامه
تهیه کننده
Fahime
مادر«مادر»، نمایشنامهای است از فلوریان زِلِر، نویسنده و نمایشنامهنویس فرانسوی که با ترجمه تینوش نظمجو در نشر نی منتشر شده است. این نمایشنامه که چهلمین کتاب از مجموعه «دورتادور دنیا»ست، دارای چهار شخصیت است. در پیشگفتار ترجمه فارسی کتاب درباره این نمایشنامه میخوانیم: «در آثار فلوریان زِلِر، نمایشنامه مادر جایگاه ویژهای دارد. به قول خود نویسنده طنز تلخیست، مضحکه زندگی، دردی عمیق که از سرشت و نهاد شخصیت اصلی که همزمان اصلیترین شخصیت زندگی هر بشر است، مادر است، بیرون میریزد، و چون درد ناگفتنی است، مضحکه را آرامآرام تبدیل به تراژدی میکند.
ساختار نمایشنامه، تکرار غریب هر صحنه، که هربار با تغییری کوچک و ناچیز موقعیت را لغزندهتر و متزلزلتر میکند، ما را میان واقعیت و رویا مردد میگذارد. کدام صحنه واقعیت است، کدام صحنه رویاست؟ آیا همه این اتفاقها در واقعیت افتاده؟ یا ما در خواب و کابوس مادریم؟ یا شاید ذهن آشفته و مجنون او هستیم؟ حتی زمان هم ویران است: ما در زمان حال هستیم، در آینده یا در گذشته؟ آیا صحنه روزی بعد است یا دقیقهای قبل؟ تنها پاسخ قطعی که میشود داد این است که ما در تئاتر هستیم. در زمان و در مکان تئاتر که در آن همه چیز ممکن است».
مادر/ فلوریان زِلِر/ ترجمه تینوش نظمجو/ نشر نی
مانفرد«مانفرد»، نمایشنامهای است از لرد بایرون، شاعر و نمایشنامهنویس رمانتیک قرن نوزدهم انگلستان، که با ترجمه حسین قدسی در نشر نی به چاپ رسیده است. این نمایشنامه در مجموعه نمایشنامههای «دورتادور دنیا» منتشر شده و سیونهمین نمایشنامه از این مجموعه است. بایرون یکی از شاعران و نمایشنامهنویسهای مهم و تأثیرگذار در جنبش رمانتیسم ادبی اروپاست که چنانکه در معرفی کوتاه او در ترجمه فارسی نمایشنامه آمده، گوته در ستایش او گفته است: «بدونشک لرد بایرون بزرگترین نابغه قرن ماست». مانفرد، نمایشنامهای است با ده شخصیت که صحنه وقایع آن، چنانکه در توضیح صحنه نمایشنامه آمده است، بلندیهای آلپ است. این نمایشنامه در سه پرده نوشته شده است.
مانفرد/ لرد بایرون/ ترجمه حسین قدسی/ نشر نی
فلسفه تراژدی، از افلاطون تا ژیژک تراژدی؛ هنر زیبا یا هنر والا
چرا تراژدی در کل تاریخ دوهزارو ٥٠٠ ساله فلسفه تا امروز تا این حد مفهومی محبوب و مورد بحث فلاسفه مختلف بوده و پاسخهای متباین و متعارضی به آن داده شده است؟ فلسفه همواره دو مسئله را در مورد تراژدی مدنظر قرار داده است. مسئله اول این است که تراژدی چیست؟ این پرسشی است مربوط به صورت و فرم، یعنی اینکه تراژدی چه خصوصیاتی دارد که آن را از دیگر ژانرهای ادبی متمایز میکند؟ دومین مسئلهای که فلسفه درباره تراژدی مطرح کرده یک پارادوکس است: اینکه علیرغم تماشای عذابآور تراژدی که در آن قهرمان - که با همه ضعفهایش همیشه از بهترین مردمان است - به طرزی غمبار جان خود را از دست میدهد چرا این فرم نمایشی در طول تاریخ از محبوبترین هنرها بوده است. چه خصوصیتی در ماسک گریان ملپومن وجود دارد که آن را همیشه در طول تاریخ تئاتر در کنار ماسک خندان تالیا نشانده است؟ از زمان یونان باستان و برگزاری جشنوارههای باشکوه نمایش همزمان با جشن دیونوسیای شهر که در آن کل جمعیت ٣٠هزارنفره آتن تراژدیهای آیسخولوس، سوفوکلس و اوریپیدس را تماشا میکردند تا امروز و اجرای تراژدیهای شکسپیر در سالنهای تئاتر سرتاسر دنیا همواره شاهد برتری این فرم نمایشی هستیم که هم نظر خواص را برآورده کرده و هم عوام را. ارسطو کاتارسیس را دلیل این تناقض میدانست. سراینده تراژدی واقعهای را از زندگی قشرهای خواص جامعه تصویر میکرد که دستخوش اشتباهی میشوند و به کفارهای بیش از آنچه که مستوجب آن بودهاند دچار میشوند. مخاطب تراژدی از یکسو دچار ترس از همذاتپنداری با موقعیت مشابه قهرمان تراژدی میشود و از سوی دیگر با او احساس همدردی میکند. از ترکیب ترس و شفقت، تزکیه یا پالایش (کاتارسیس) اتفاق میافتد.
تقدیر در برابر آزادی، اسرارآمیزبودن مشیت الهی، نخوت، شکنندگی خوشبختی، تعارضات لاینحل اخلاقی، تعارضات قابلحل زندگی، و در نهایت یافتن یک «فراغت متافیزیکی» از رنج و تناهی مضامینی بوده که فیلسوفان تراژدی به آن پرداختهاند. مثلا ارزش اصلی تراژدی برای هگل وقتی است که دوراهیهای اخلاقی را حل میکند، برای شلینگ وقتی است که سازگاری آزادی و ضرورت را نشانمان میدهد، برای نیچه وقتی است که برای رنج و تناهی زندگی یک فراغت متافیزیکی فراهم میآورد و برای شوپنهاور وقتی است که ما را از اراده به زندگی رویگردان کند. او نمایش یک بدبختی بزرگ را تنها عنصر ضروری برای تراژدی میداند. همانقدر که در این بخش نگاه فلاسفه به تراژدی متباین بوده در بخش انتخاب الگویی از تراژدیهای کهن - معمولا انتخاب یک سیمای خاص - و تفسیر فلاسفه از آن شخصیت هم متناقض بوده است. مثلا برخلاف هایدگر که آنتیگونه را یک شهید و قدیس تفسیر میکند هگل آنتیگونه را اخلاقا دارای نقص تفسیر میکند. در مورد فرم تراژدی هم این تنوع در بین فلاسفه وجود داشته است. مثلا هگل درامهای فاقد ستیز و کشمکش را اصولا تراژدی نمیدانست بلکه صرفا «داستانهایی غمانگیز برای زنان دهاتی» میدانست. نیچه تراژدیبودن هر چیزی را که فاقد گروه همسرایان باشد انکار میکرد و هولدرلین و شلینگ تراژدیبودن هر آن چیزی را که در آن مرگ قهرمان به واسطه چیزی غیر از خودکشی باشد انکار میکردند. از نظر کامو تعریف پیچیدهتر از این است. او تراژدی را از دو نوع «سادهدلی» جدا ميكند؛ سادهدلي نمایشنامه شهادت و سادهدلی ملودرام. تا جایی که به ملودرام مربوط است افراط زیاد بر عواطف اجازه نمیدهد یک ملودرام را کاملا جدی بگیریم و در نتیجه ملودرام قادر نیست بهوجودآورنده کاتارسیس حقیقی ترس و شفقت باشد.
در فلسفه جدید از میانه قرن هجدهم هر کدام از فلاسفه تراژدی، عملا به یکی از دو سنت کانتی و هگلی تعلق دارند. هیوم در فلسفه جدید استثنا بود. او که واضع اصطلاح متداول «تأثیر تراژیک» است این تأثیر را صرفا نوعی لذت حسی و بدون هیچ ارزشگذاری اخلاقی میدانست. جولیان یانگ در کتاب «فلسفه تراژدی» دیدگاه همه این فلاسفه را گاهی با دید انتقادی بررسی کرده است بهطوریکه خواننده در انتها میتواند اطلاعات جامعی درباره بخش اعظمی از آنچه فلاسفه درباره تراژدی گفتهاند کسب کند. از نظر کانتیها یعنی شلینگ، هولدرلین، شوپنهاور، نیچه، و لاکان و معتقدان به «امر والا» چیزی که درباره تراژدی واقعا اهمیت دارد تجربه حالتی از وجود است که شخص در آن حالت بر رنج و تناهی زندگی فائق آید. دسته هگلیها در مقابل این گروه قرار میگیرند یعنی خود هگل، کیرکگور، بنیامین، اشمیت، کامو، میلر و ژیژک. آنها معتقدند چیزی که درخصوص تراژدی واقعا اهمیت دارد نمایش (و نه حلکردن) تعارض اخلاقی است. رویکرد والاباورانه به تراژدی واکنشی است به «مرگ خدا» [ی مسیحی]، اتفاقی که در اواخر قرن هجدهم روی داد. نظریهپردازان این سنت اساسا تراژدی را از آن رو میخواهند که در قبال رنج و تناهی زندگی، وظیفه فراهمآوردن «فراغت متافیزیکی» را برعهده بگیرد، وظیفهای که پیشتر دین آن را برعهده داشت. نیچه، بهویژه با تامل بر دیونوسیگرایی پرشور دوران جوانیاش در کتاب زایش تراژدی ملاحظه میکند که گرچه دین دیگر قادر نیست این نیاز متافیزیکی را برآورده سازد اما این موضوع بههیچوجه به معنای آن نیست که این نیاز از بین رفته است و ازاینرو فلاسفه از آنجا که از خدا محروم شدند به هنر روی آوردند، اما نه هنر زیبا، بلکه هنر والا. آنها دریافتند که در هنر والا میتوانند آن فراغت عاطفیای را دریافت کنند که پیشتر دین آن را فراهم میآورد، اما بدون آنکه مجبور باشند متعهد به باورهای متافیزیکیای باشند که آنها را دیگر عقلا پوچ یافته بودند. اما نشاندن تراژدی که احساس امر والا را به وجود میآورد در مقام تراژدی در والاترین رسالتش با این مشکل مواجه است که دیگر آنچه را ارسطو «لذت ویژه تراژدی» میخواند درنمییابیم و نشان نمیدهد چرا تراژدی به طور خاص نقشی کلیدی در حیات انسان ایفا میکند. اما از نظر هگلیها تأثیر مهمی که تراژدی برایمان تدارک میبیند درگیری پرثمر با دوراهیهای اخلاقی است. البته خود هگل ادعا کرده که گرچه تراژدی در دوران باستان این کارکرد را داشته است اما در روزگار ما فلسفه بهتر از پس آن برمیآید. بااینحال فلسفهای که به معنای حقیقی کلمه توان درگیرکردن «کل فرد» را دارد علاوه بر فلسفه باید تراژدی نیز باشد.
داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد و سه شب با مادوکس «داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد» به همراه نمایشنامه «سه شب با مادوکس»، دو نمایشنامهاند از ماتئی ویسنییک که بهتازگی با ترجمه تینوش نظمجو در قالب یک کتاب به چاپ رسیده است. ماتئی ویسنییک نمایشنامهنویس، نویسنده و شاعری است که در سال ١٩٥٦ در رومانی به دنیا آمد. او در سن ٣١ سالگی از کشورش که تحت حاکمیت رژیمی کمونیستی بود گریخت و به کشور فرانسه پناهنده شد. او تاکنون، بیش از چهل نمایشنامه، دو رمان و سه مجموعه شعر به زبان رومانیایی و همچنین بیست نمایشنامه به زبان فرانسوی نوشته است. آثار ویسنییک تا امروز به سی زبان ترجمه شدهاند و او به اعتبار نمایشنامههای مختلفش مهمترین نمایشنامهنویس رومانی بهشمار میرود. پیش از این برخی از آثار ویسنییک از جمله «پیکر زن چون میدان جنگ در بوسنی»، «اسبهای پشت پنجره» و «تماشاچی محکوم به اعدام» به فارسی ترجمه شده بود. تینوش نظمجو در بخشی از پیشگفتار ابتدایی کتاب نوشته: «سال دوهزار از کودکی میشنیدیم که سال سقوط و فرار است، برای من سال بازگشت بود. با چمدانی پر از رویا و تخیل و نمایشنامه به تنها جایی بازگشتم که تئاتر برایم تمام معنای خود را هنوز نگه داشته بود و هنوز هم نگه داشته. تئاتر ایران، دور از صحنههای نمایشی قراردادی و منجمد فرانسه، برای من افق تازهای را میگشود. کلام تئاتری، فضای زنده، رویارویی با تماشاگر تشنه و گرسنه آنچه صحنه میتواند برایش به ارمغان بیاورد، همه اینها معنای راستین خود را در همان اجراها و تمرینهای اولی که در تئاترشهر دیدم پیدا میکرد. چند ماهی از رسیدنم گذشته بود و من هم گرسنه و تشنه مشارکت در این فضای مسرتبخش و مهیج بودم، اما نمیدانستم از کجا باید آغاز کرد. یکبهیک نمایشنامههایی را که با خود آورده بودم مرور میکردم و یکبهیک هرکدام را کنار میگذاشتم... تا اینکه به یاد روزهای آخری که با ماتئی ویسنییک در پاریس گذرانده بودم افتادم و نمایشنامههایی که بهم داده بخوانم. آن زمان ماتئی ویسنییک هنوز آن نمایشنامهنویسی نبود که تعداد اجراهایش هر سال در جشنواره آوینیون به تعداد اجراهای نمایشهای شکسپیر و مولیر برسد. آن زمان تازه یکی از مهمترین سالنهای دولتی پاریس نمایشنامه «پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی» را روی صحنه برده بود. وقتی «داستان خرسهای پاندا...» را همینطوری، سرپا، برای مهشاد مخبری خواندم، در حالیکه چشمهایم فرانسوی میخواند و لبهایم فارسی میگفتند، به پایان نمایشنامه که رسیدیم برایش جای شک نبود، باید با همین نمایشنامه کارمان را آغاز میکردیم. به چشمهای گردشده نخستین مخاطب فارسیزبان ماتئی ایمان آوردم و این دو نمایشنامه تقریبا همزمان در عرض چند شب ترجمه و ویرایش شد». «داستان خرسهای پاندا...»، دو شخصیت با نامهای زن و مرد دارد و «سه شب با مادوکس» نمایشنامهای با ٥ شخصیت است. تینوش نظمجو، تاکنون آثاری از هارولد پینتر، آنتوان چخوف، یونسکو، محسن یلفانی و... را به زبان فرانسوی به روی صحنه برده و همچنین نمایشنامههای مختلفی هم تاکنون توسط او به فارسی ترجمه شدهاند.
بهتازگی یکی دیگر از رمانهای پاتریک مودیانو با عنوان «جوانی» با ترجمه حسین سلیمانینژاد در نشر چشمه منتشر شده است. مودیانو که امروز و بهواسطه جایزه نوبلی که در سال ٢٠١٤ کسب کرد بیش از پیش شناخته شده است، رمان «جوانی» را در سال ١٩٨١ نوشت و این کتاب نقش زیادی در شهرت او داشت. «جوانی»، روایتی از جوانهایی است که در پرسهگردیهای شبانه و روزانهشان در پاریس پی به اتفاقاتی میبرند که باید پنهان باقی بماند. او در این رمان، به کشف دوباره پاریس دست میزند، کشفی که البته با حسرت آمیخته است. در بخشی از این رمان میخوانیم: «وقتی بعدها از گذشته حرف میزدند بهندرت در اینباره صحبت میکردند، مخصوصا بعد از تولد بچهها، از اینکه تعیینکنندهترین دوران زندگیشان فقط هفت ماه طول کشیده بود تعجب میکردند. بله، درست بود؛ لویی در ماه دسامبر از ارتش ترخیص شده و اوایل ژانویه با ادویل آشنا شده بود...».جوانی/ پاتریک مودیانو/ ترجمه حسین سلیمانینژاد/ نشر چشمه
«سنگ و دایره» عنوان مجموعهشعری است از پل سلان که بهتازگی با ترجمه سهراب مختاری در نشر چشمه به چاپ رسیده است. سلان از شاعران شناختهشده قرن بیستم است که در سال ١٩٢٠ در یک خانواده آلمانیزبان یهودی به دنیا آمد. سلان روحیهای عصیانگر داشت و به بسیاری از مسائل اطرافش از جمله به پدرسالاری و سختگیریهای درون خانواده و نیز به محدودیتهای پیرامونش اعتراض داشت. او خود رابطه با پدرش را به رابطه کافکا یا ماندلشتام با پدرهایشان شبیه میدانست و در جایی گفته است که انگار باید نامههای کافکا به پدرش در خانوادههای یهودی مدام بازنویسی شود. سلان در نتیجه روحیاتش به فعالیتهای اجتماعی گرایش پیدا میکند و فعالیتهای اجتماعی و سیاسیاش را در سازمان جوانان کمونیست آغاز میکند. اگرچه بعدها و در واکنش به استالینیسم خود را یک تروتسکیست مینامد. نخستین شعرهای سلان به پانزده سالگی او برمیگردد. اولین شعرهای او در وزن و قالبهای کهنه است که از شعر بوکوفینی و طبیعت بومی زندگیاش تاثیر گرفته است. شاعران موردعلاقه او در این دوران ریکه، ژان پل و هلدرلین بودهاند. شعر او در طول زمان تکامل یافت و چهلساله بود که جامعه ادبی آلمان اهمیت شعرش را بهخوبی دریافت و در سالهای ١٩٥٧ تا ١٩٦٤ برنده چهار جایزه مهم ادبی شد. مهمترین آنها جایزه گئورگ بوشنر بود که به تاثیرگذارترین شاعران و نویسندگان آلمانیزبان اهدا میشود. سلان در طول زندگیاش چندینبار در آسایشگاه روانی بستری شد در سال ١٩٦٥ نیز دوبار تحت مراقبت پزشک در یک کلینیک بستری شد. اولبار به شخصیت «شاهلیر» میاندیشید و درباره او مینوشت. بار دوم که مدتش هم طولانیتر بود آثار کافکا را میخواند. وضع روحی او بعد از این بدتر هم شد و در سالهای آخر دهه هفتاد به یک خودکشی ناموفق دست زد و همچنین حملهای تهدیدآمیز به همسرش انجام داد. در یکی از شعرهای مجموعه «سنگ و دایره» با عنوان سپیدار لرزان میخوانیم: «سپیدار لرزان، برگهایت سفید به تاریکی مینگرند./ گیسوی مادرم هرگز سفید نشد./ گل قاصد!چه سبز است اکراین./ مادر روشن گیسویم به خانه برنگشت./ ابر بارانی بالای چشمه ایستادهای؟/ مادر خاموشم برای همه میگرید./ ستاره مدور، گره طلایی میبندی./ قلب مادرم را زخمی از سرب درید./ در بلوطی، چه کسی از پاشنه درآوردت؟/ مادر لطیفم را توان آمدن نیست.»سنگ و دایره/ پل سلان/ ترجمه سهراب مختاری/ نشر چشمه
رد ِگم«اولینبار چهارسال و هفتماه پیش آن خانه و ستونهای سفید و تاق مثلثی پرابهتش را که جدیتی دادگاهگونه به آن میداد، دیده بودم. حالا میان اثاث و تزیینات که آرایششان هیچوقت تغییر نمیکرد؛ پرده شرابی کنار روزنه سقفی مشبک آهنی، قفس خالی کنار چوببست گل رز، تصویر نارون سرخی در پسزمینه که اولین روزها همه باهم مشتاقانه کاشته بودیمش، نیمکت سنگی کنار تنه پوستهپوسته درخت که زیر پاشنه کفشم صدایی خشک میداد، درختچههای ماگنولیای گذر رودخانه و نرده آهنی تزیینی به سبک نیوئورلین؛ حسی پراضطراب به من میگفت زمان به عقب برگشته است. اکنون مثل نخستین شب زیر رواق راه میرفتم، به طنین توخالی قدمهام گوش میسپردم، از لابهلای باغ میانبر میزدم و به سوی محلی میرفتم که دستهدسته بردگان داغخورده، زنانی که دامن لباسهای سوارکاریشان را بر بازو انداخته بودند و سربازان نزار و زخمی با پانسمانهای سردستی در سایههایی آکنده از بوی لاک الکل، بوی نمد و بوی نیمتنههای فراک با بوی تازه عرق، صفبسته منتظر بودند.» «رد گم» آلهخو کارپانتیه با این جملات شروع میشود. رمانی که این روزها با ترجمه ونداد جلیلی در نشر چشمه منتشر شده است. کارپانتیه از سالها پیش در ایران شناخته شده بود و برخی آثار او به فارسی منتشر شده بودند. کارپانتیه اگرچه در لوزان سوئیس متولد شد، اما در زمان کودکی بههمراه خانوادهاش به کوبا رفت و در آنجا بزرگ شد. بعدها همکاری او با گروههای چپگرا و فعالیتهای سیاسی او موجب شد که دستگیر شود و مدتی را در زندان بگذراند. کارپانتیه اولین رمانش را با موضوع تفحص در سنتهای آفریقایی کوبایی اقشار فقیر کوبا نوشت و بعد از آن مدتی در ونزوئلا و هائیتی زندگی کرد که دو رمان «رد گم» و «قلمرو این عالم» عمدتا بر اساس تجربیات او در این دوره شکل گرفته است. «رد گم» را مهمترین یا یکی از مهمترین کارهای کارپانتیه دانستهاند و تاکنون به بیش از بیست زبان ترجمه شده است. این رمان به هنگام انتشارش جایزه بهترین کتاب خارجی فرانسه را کسب کرد. «رد گم» روایتی درخشان از زندگی هنرمندی بازمانده از کار که میان روستائیانی در اعماق جنگلهای آمریکایلاتین زندگی میکند ارایه داده است. کارپانتیه «رد گم» را در نخستین سالهای نویسندگیاش نوشت اما کتاب زمانی منتشر شد که او چهلونه سال داشت. «رد گم» تحلیل زمان است و راوی داستان که آهنگساز است، با مترونوم یا «ابزار غایی معیار پیشروی زمان» زندگی میکند.
رد گم/ آلهخو کارپانتیه/ ترجمه ونداد جلیلی/ نشر چشمه
بیرون از مولینگار«بیرون از مولینگار»، عنوان نمایشنامهای است از جان پاتریک شنلی که بهتازگی با ترجمه حمید احیاء توسط نشر بیدگل و در سری نمایشنامههای آمریکایی منتشر شده است. جان پاتریک شنلی، نمایشنامهنویس و کارگردان تئاتر و سینما است که در سال ١٩٥٠ در خانوادهای ایرلندیالاصل در آمریکا متولد شد. او در جوانیاش به تحصیل در رشته تئاتر پرداخت و در سال ١٩٨٢ یکی از اولین نمایشنامههایش با نام «به ماه خوش آمدید» را روی صحنه برد. در سال ٢٠٠٤ یکی از نمایشنامههای او با عنوان «شک: یک حکایت»، بهعنوان بهترین نمایشنامه سال انتخاب شد و جوایز پولیتزر و تونی نیز به این اثر اهدا شد تا شنلی به جمع بهترین نمایشنامهنویسان معاصر آمریکایی بپیوندد. «بیرون از مولینگار»، در ژانویه ٢٠١٤ در برادوی به روی صحنه رفت و متن آن در تابستان همان سال منتشر شد. این نمایشنامه شنلی نیز با استقبال قابلتوجهی روبرو شد و روزنامه نیویورکتایمز آن را بهترین اثر شنلی بعد از «شک: یک حکایت» دانست و متن شاعرانه و رمانتیسیسم آن را ستود. «بیرون از مولینگار»، نامزد بهترین نمایشنامه سال ٢٠١٤ از طرف تونی، مجمع منتقدین تئاتر نیویورک و مجمع منتقدین خارج از نیویورک شد و هماینک نیز فیلمی از آن به کارگردانی نویسندهاش در حال تهیه است. شنلی پیشگفتاری با عنوان «تاریکی یک صبح ایرلندی» برای این نمایشنامه نوشته که در بخشی از آن میخوانیم: «پدر من از ایرلند آمده بود و استعداد وراجی را هم از همانجا با خود آورده بود. اینکه چرا ایرلندیها تا این اندازه استعداد وراجی را در خود پرورش دادهاند احتمالا دلیل سادهای دارد. آنها جزیرهنشین بودهاند و باید با هم کنار میآمدند. البته نه که آنها با هم کنار میآمدند، بلکه باید سعی میکردند با هم کنار بیایند. این امر منجر به پیدایش گونهای زبان شد که به آنها اجازه میداد چیزهای ناجور به هم حواله کنند اما با ملاحت. من ایرلندی نیستم. من ایرلندی-آمریکایی هستم. برخی میگویند که من هم از آن استعداد بهرهمندم. خب اگر من هم بهرهای از آن استعداد بردهام بهخاطر این بوده که به پدرم و عموها و داییها و برخی از عمهها و خالهها گوش دادهام که در اتاق نشیمن هرچه داشتهاند نثار یکدیگر کردهاند...». صحنه نمایش «بیرون از مولینگار»، دهکدهای در شصتکیلومتری شهر دوبلین در جمهوری دوبلین است در سالهای ٢٠٠٨ و ٢٠٠٩ و ٢٠١٣. پیش از این، نمایشنامه «شک: یک حکایت» با ترجمه محمد منعم در نشر نیلا و نیز با ترجمهای دیگر توسط آزاده شاهمیری در نشر قطره منتشر شد بود. همچنین نمایشنامهای دیگر از شنلی با عنوان «بیا بریم تو دل شب پر ستاره» نیز با ترجمه بهرنگ رجبی در نشر نیلا منتشر شده بود.
«مگره در اتاق اجارهای» عنوان رمان دیگری است از ژرژ سیمنون، پلیسینویس مشهور فرانسوی، که اینروزها با ترجمه عباس آگاهی در مجموعه نقاب نشر جهان کتاب منتشر شده است. در این رمان، مگره چند روزی را میبایست تنها بگذراند؛ چراکه همسرش برای مراقبت از خواهرش پیش او رفته است و مگره تنها مانده است. مگره عادت به زندگی مجردی ندارد و از سویی هم نمیخواهد شب را به تنهایی در آپارتمانش به سر ببرد. همکار مگره او را به خانهاش دعوت میکند اما مگره از بیم اینکه به عنوان مهمان سرزده مزاحم آنها باشد دعوت دوستش را رد میکند. از قضا در دو روزی که مگره تنها مانده، کار چندانی هم در اداره نداشته و در هر دو روز ساعت هفت محل کارش را ترک کرده است. این وضعیت مگره را آشفته کرده چون او نمیداند به تنهایی باید شام را کجا بخورد و از طرفی هم نمیخواهد دیگران فکر کنند او از فرصت تنها بودن استفاده میکند: «میل داشت چه چیزی بخورد؟ چون تنها بود و چون میتوانست هرجا که دلش میخواهد برود، با دقت به فکر فرو رفته بود و رستورانهایی را که ممکن بود باب طبعش باشند، از نظر میگذراند. مانند زمانی که میخواهی واقعا شب خوبی داشته باشی. ابتدا چند قدمی به طرف میدان کنکورد برداشت و چون در این مسیر، بیهوده از خانه خودش دور میشد، ناراحتی وجدان گریبانش را گرفت. جلوی ویترین یک فروشنده فراوردههای خوراکی، چشمش به حلزونهایی طبخ شده افتاد که سس کره و جعفریشان بیرون زده و براقشان کرده بود...». مگره در طول شب به هرجا که میرود احساس معذب بودن میکند چون فکر میکند مجرد است این وضعیت برای او چندان خوشایند نیست. در نهایت او قدمزنان به سینما میرود و آخر شب، وقتی تازه به خانه میرسد تلفن خانهاش زنگ میخورد و خبری ناگوار دریافت میکند. افسری که تحت فرمان مگره بوده، به ضرب گلولهای به شدت زخمی شده و این ماجرا مگره را درگیر ماجرایی دیگر میکند. سوءقصد به همکار مگره، او را به محل وقوع واقعه میکشاند. حادثه در کوچه لومون رخ داده، محلهای که با آپارتمانها و اتاقهای اجارهایاش، منظرهای شهرستانی دارد. همکار مگره، در تعقیب سارقی جوان به این محله آمده بود که به او تیراندازی میشود. مگره ناچار میشود در خانهای در این محله بماند تا سارق و کسی که به همکارش تیراندازی کرده را شناسایی کند. او در ساختمانی پررفتوآمد اقامت میکند و آشنایی مگره با ساکنان این ساختمان شلوغ از قسمتهای خواندنی کتاب است. بعد از مدتی، مگره سارق جوان را زیر تخت صاحب این ساختمان مییابد و این تازه آغاز ماجراهای اصلی «مگره در اتاق اجارهای» است. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «اولینباری که بیدار شد، کمی قبل از ساعت یک، هنوز دو چراغ در ساختمان روبهرو روشن بود و او حالا میتوانست روی هریک از پنجرهها اسمی بگذارد و تقریبا با اطمینان کامل بگوید ساکنان آن خانهها چه میکردند. طبق دستوری که داده بود، زن پرستار کرکره را پایین نیاورده بود و پردههای توری، کشیده نشده بودند، به نحوی که او لکه سفید تختخواب و صورت بیحرکت فرانسواز بورسیکو را میدید. زن به پشت همچنان مشغول خواندن کتابش بود...».
نوبت سگها «نوبت سگها»، مجموعه داستانی است از سروش چیتساز که از طرف نشر مرکز منتشر شده است. این مجموعه شامل ١٣ داستان است به نامهای: «کوچ»، «آستان متبرک میرزا آقا»، «جنزدگان»، «جنگ و صلح»، «شاپرک»، «دنداندرد»، «به آسانی»، «رگ درخت»، «سرمد»، «وضعیت نهایی»، «پراید سفید»، «چرخ فلک» و «باباجان». در بیشتر داستانهای این مجموعه، در عین تنوع موضوع و مضمون، رد زندگی طبقه متوسط شهری و ویژگیها و تنشهای خاص این زندگی به چشم میخورد. مثل داستان «دنداندرد» که در آن با روایتی طنزآمیز از زندگی آشفته کارمندی مواجهیم که به آخر خط رسیده است. شخصیتهای داستانهای مجموعه «نوبت سگها» آدمهای امروزیاند که گاه با گذشتهای مبهم و مشکوک، گاه با اکنونِ آشفته و درهم برهم و گاه با اوهام و اشباحی که در اطرافشان پرسه میزنند درگیرند. در داستان «دنداندرد» این زندگیِ آشفته اکنون است که با پرسپکتیوی از گذشتهای که به این اکنون ختم شده، شخصیت اصلی داستان را به ته خط رسانده است. در داستان «کوچ»، راوی با گذشته مبهم و مشکوک خانوادگی خود درگیر است و در داستان «جنزدگان»، اوهام و اشباح پا به قلمرو رئالیستی داستان میگذارند و در داستان «جنگ و صلح» مرگ یک دوست، به مرور خاطراتی پراکنده میانجامد که گوشههایی از رازی را که به فردِ مرده مربوط میشوند آشکار میکنند. در مجموع میتوان گفت که شخصیتهای داستانهای مجموعه «نوبت سگها»، اغلب با کلافهایی سردرگم در زندگیشان مواجهند. آنچه در پی میآید سطرهایی است از داستان «دنداندرد» از این مجموعه: «صبح روزی که اکبر بهرامی تصمیم داشت خودش را بکشد با همهی اهل خانه دعوایش شد. شب قبل، عکسها را گذاشته بود جلویش و از سیاهسفید تا رنگی همه را چیده بود به ترتیب قد کنار هم و زل زده بود به همانی که با لباس سربازی و دوتا ستاره روی دوشش گرفته بود و هنوز کلی مو داشت. زیر عکسها، سررسید خرج و برج باز مانده بود. وسط صفحهی دوم مرداد یک خط بود؛ یک سمتش حقوق ماه و طرف دیگر فهرستی درهم تا پایین صفحه. پولِ کشیدن دندان خرابش، اجارهی خانه و کاسکویی که سعید از یک سال پیش، جایزهی شاگرد اولی، خواسته بود، از فهرست خرجها جا مانده بود و بهرامی وقتی این را فهمید که ماشین حسابش دیگر چشمک میزد. دفتر را بلند کرده بود بکوبد به دیوار که قبض برق و تلفن و چند کاغذ دیگر از لایش آوار شد و او تازه یادش آمد زن و بچههاش را، که همان کنار، توی هال خوابیده بودند، ممکن است بیدار کند. لای کاغذها عکسی از یکسالگی ستاره بود که توی تشت کوچک پر آبی میخندید. دفتر را گذاشت روی میز میرزابنویسیاش، دستش را به دیوار گرفت و بلند که شد زانویش ترق صدا کرد. دلش برای عکسهای قدیمش تنگ شده بود. کورمال خودش را کشاند به اتاق کار و، پی آلبومهایی که سالها کسی سراغشان را نگرفته بود، تا کمر خم شد توی صندوقچهی جهاز زنش. از لای درِ اتاقِ روبهرو که در تسخیر پدرش بود، زوزه – خرناسهای بیرون میخزید و نور چراغ مطالعهای که انتهای هال روشن کرده بود روی دیوار میلرزید. اتاق کار اسمی بود که دخترش به پستو داده بود و همان شگرد زنش پری را واداشته بود که اسم پستو را بگذارد اتاق مطالعه. با این حال پستو هنوز پستو بود...»
«قصههای کولیما» مجموعهای ششجلدی است از وارلام شالاموف، شاعر و نویسنده روس. «ساحل چپ»، که اخیرا با ترجمه نازلی اصغرزاده از طرف نشر مروارید منتشر شده، کتاب دوم از این مجموعه است. شالاموف در قصههای این کتاب از تجربه حضور خود در اردوگاههای کار اجباری دوره استالین نوشته است. او پس از طی دورانی سخت در این اردوگاهها، به عنوان پرستار به بیمارستانهای اردوگاههای کار اجباری فرستاده میشود. او شاهد عینی بسی چیزها از یکی از مخوفترین دورههای تاریخ روسیه است. در بخشی از مقدمه مترجم بر مجموعه «ساحل چپ» درباره وجه ادبی این قصهها میخوانیم: «شالاموف در ساختار داستانی خود، سبک نوین و فرای سنتهای کلاسیک را ابداع میکند و روایتهای تاریخی را سنگ زیربنای آن قرار میدهد و بدینسان مستندات و ادبیات را به هم پیوند میدهد. قصههای کولیما تحقیق و تفحصی است در راستای ارائه سبک نوین بیانی و روایی، در شرح ماجرایی غیرمتعارف و تثبیت حکایتهای استثنایی، چه از جنبه تاریخ بشری و چه رخنه در ژرفای روح آدمی. قصههای کولیما نه خیال است و نه چکیده حقایق، بلکه ثمره تراوشات مغزی بر پایه تجربهها و روایت شخصی است. اینجا از تغییر و تحریف اثری نیست و همه چیز بکر است. اگر هم پیشنویسی در کار بوده باشد، طبعا در ژرفای ذهن است. قصههای کولیما تثبیت استثناهایی است در شرایط استثنایی. اینجا نه رئالیسمی در کار است و نه رمانتیسم و نه مدرنیسم که فرای ادبیات است و همزمان هم مستند است و هم غنی از قوه ادبی». برخی داستانهای مجموعه «ساحل چپ» عبارتاند از: «جذامیان»، «در بخش پذیرش»، «تیم زمینشناسان»، «آکادمیسین»، «نقشه معدن الماس»، «بهترین تعریف»، «جادو» و «کتابفروش». آنچه در پی میآید قسمتی است از داستان «جذامیان» از این مجموعه: «وقتی جنگ پایان گرفت، در بیمارستان، در برابر چشمان من، تراژدی غریبی روی داد. جنگ باعث شده بود، از قعر زندگی، قشری بالا بیاید که پیش از آن در همه جا و همه حال از ظاهر شدن زیر نور خورشید واهمه داشت. اینها از محکومان یا اقشار زیرزمینی نبودند، اینها قشر کاملا پنهان و متفاوتی بودند. در دوران جنگ جذامخانهها از هم پاشیده شده و جذامیان با سایر اقشار مردم در هم آمیخته بودند. آیا این یک جنگ پنهان بود، یا آشکار؟ جنگ شیمیایی بود یا میکروبی؟ جذامیان به سهولت خود را بهجای مجروحان و معلولان جنگی جا میزدند، با آنان که به سمت مشرق میگریختند، همراه میشدند و به زندگی معمول، هرچند دهشتناکی بازمیگشتند؛ زندگیای که آنان را بهجای قربانیان و شاید هم قهرمانان جنگ میپذیرفت. جذامیان مانند دیگران زندگی و فعالیت میکردند. جنگ باید به پایان میرسید تا مسئولان امر جذامیان را به خاطر میآوردند و بار دیگر جذامخانهها دایر و از نو، با وجود آنان انباشته میشدند. جذامیان در میان مردم میزیستند، در حملهها، عقبنشینیها، شادیها و شور و شوق پیروزی شرکت میکردند. در کارخانهجات و مزارع کار میکردند، رئیس و مرئوس میشدند، به جز خدمت سربازی که هرگز زیر بار آن نمیرفتند. شکل معیوب انگشتانشان، بیشباهت به آسیبها و جراحتهای جنگی نبود و اغلب آنان خود را از معلولان جنگی معرفی میکردند که در جمع جمعیت چندمیلیونی، انگشتشمار بودند».
«وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود» رمانی است از جودیت کِر، نویسنده آلمانی که با ترجمه روحانگیز شریفیان از طرف نشر مروارید منتشر شده است. جودیت کِر نویسندهای است که در دوران رویکارآمدن نازیها در آلمان، به دلیل مخالفت پدرش با آنها و نوشتن مقالات انتقادی دربارهشان، مجبور میشود همراه خانواده از آلمان فرار کند. همین فرار، که چنانکه در مقدمه ترجمه فارسی رمان آمده است در زمان نُه سالگی جودیت کِر اتفاق میافتد و تجربههای حاصل از این فرار، مواد خامِ رمان «وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود» را فراهم آورده است. در مقدمه ترجمه فارسی، درباره آنچه نوشته شدن این رمان را رقم زده است میخوانیم: «جودیت کِر در برلین از پدر و مادری یهودی متولد شده است. پدرش آلفرد کِر نویسندهای برجسته بود که به شدت با نازیهای آلمان، حتی پیش از اینکه روی کار بیایند، مخالف بود و در مقالههایش آنها را سخت مورد انتقاد قرار میداد. زمانی که هیتلر سر کار آمد، ناچار با خانوادهاش از آلمان فرار کرد. در آن زمان جودیت نه سالش بود. وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود سرگذشت تجربههای او از این دوران است. فرار در آخرین لحظه، زندگی در دهکدهای در سوئیس، رفتن به پاریس و در نهایت مهاجرت به انگلستان بخشی از این دوران هستند. او در دو جلد دیگر، ماجراهای زندگیاش در لندنِ دوران جنگ جهانی دوم، رفتن به مدرسه هنر و سرانجام ازدواجش با نویسندهای به نام نایجل نیل را بازگو میکند».آنچه در ادامه میآید سطرهایی است از رمان وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود: «آخرین روزهای مدرسه ماکس و آنا خیلی عجیب بود. هنوز اجازه نداشتند به کسی بگویند دارند از آنجا میروند و خودشان هم در مدرسه آن را فراموش میکردند. مثلا آنا از اینکه نقشی در تئاتر به او داده بودند خیلی خوشحال بود، اما بعدا یادش آمد که اصلا در آن ظاهر نخواهد شد. ماکس دعوت جشن تولدی را قبول کرده بود که هرگز به آن نمیرفت. آنوقت راهی خانهای میشدند که اتاقهاش روزبهروز خالیتر میشد و وسایلشان داخل صندوقهای چوبی و چمدانها قرار میگرفتند. سختترین قسمت انتخاب اسباببازیهایشان بود. کدام را بردارند، کدام را بگذارند! جعبه بازی شطرنج و مار و پله خیلی بزرگ بود. عاقبت فقط جا برای یکیدوتا کتاب و یکی از عروسکهای آنا باقی مانده بود. آنا نمیدانست خرگوش صورتیاش را بردارد که از وقتی به یاد داشت همیشه کنارش بود، یا سگ پشمیای که تازه هدیه گرفته بود و وقت نکرده بود با آن بازی کند. همپی آن را برایش در چمدان گذاشت. ماکس توپ فوتبالش را برداشت. ماما گفت بعدا هرچه را خواستند برایشان به سوئیس میفرستند، پس معلوم بود که قرار است برای مدت زیادی آنجا بمانند».
«اندوهان اژدر»، مجموعه داستانی است از ابراهیم دمشناس که امسال از طرف نشر روزنه به چاپ رسیده است. این مجموعه شامل شش داستان است به نامهای «اسم دیگر اعظم»، «آب روی تف»، «حیات زمینا»، «تکرار»، «بینام، گذاشتن و نگذاشتن، آیا» و «محرمانه پرسشهایی درخصوص الوان حقیقت». جنوب، که زمینه رویدادهای داستانهای مجموعه «اندوهان اژدر» است، یکی از عواملی است که حضور آن داستانهای این کتاب را به هم پیوند میدهد و آنها را در عین استقلال بهصورت یک کل درمیآورد، چنانکه در توضیح پشت جلد کتاب نیز به همین موضوع اشاره شده است. در این توضیح میخوانیم: «برای آدمهای بر و بوم اندوهان اژدر، قصه از آنجا آغاز میشود که کسی یا چیزی، غصه میشود: فلانی هم غصهای است. آنجا که بحرانی همه چیز را در خود فرو میبرد و دیگر، آدمها همان نیستند که بودند. داستانهای این مجموعه در پی آن نبودهاند که مجموع شوند؛ ازاینرو، هرکدام از آنها به لحاظ نوع تخیل، زبان، روایت و آدمها سر پای خود ایستادهاند و در عین چندگانگی نشاندهنده جابجایی آدمهاییست که رو به زوال دارند؛ افزون بر این، بوم داستانها، جنوب ایران عنصریست که داستانها را مجموع میکند تا نشانگر زوال آن زمین نیز باشد». آنچه در پی میآید سطرهایی است از داستان «آب روی تف» که دومین داستان کتاب است: «آفتاب بالای بالا آمده، من روبهروی اتاق توی کوچه ایستادهام توی حیاط که افتاده توی کوچهای که حیاطمان را بلعیده. کلیدپیچ توی دستم عرق کرده، میان هشتاد و یک دستم خطی مارپیچ افتاده، پر از سیلاب عرق، اگر جسارت آن را داشتم خودم را دست آن سیلاب میدادم. دیگر توانایی آن را ندارم، دیدار آن کابوس آشوبگر، انگیزهای به من بدهد که در ناتوانیام بگندد. ساعت را از روی مچم باز کردم توی جیب گذاشتم. از زنگ در خانه مرا صدا زدند. گفتم: شما بفرمایید من کار دارم حالا. هرچه باداباد کلید را توی قفل پیچاندم نه آفتاب امان میداد نه آنها. اتاق تاریک بود. پنکه را روشن کردم تلقتلق چرخید و هوا را تازه کرد نیمدری را باز کردم. توی تاقچه روبهروی نیمدری زنبیلی بود زنبیلی بود که مادرم نانهای خانگی را آنجا میگذاشت. آن را پایین آوردم سرش را برداشتم. آنقدر توی زنبیل بود که امروز و فردا گرسنه نمانم. نانی تا شده برداشتم چند کله خرما لای آن بود. چارزانو نشستم نان و خرما را روی پاهایم گذاشتم و لقمه کردم. خرما هسته نداشت شیرین بود به موقع داشتم میخوردم. لقمههای بعدی هم شیرین بود هم ردی از شوری و تری داشت خرماها هسته نداشت من یادم رفته بود دندانهایم چندتایی شکسته، چندتایی را کرمخورده. دستانم را بردم چشمانم را مالیدم و دست توی صورت کشیدم. خوردن دستپخت مادرم اشتهایم را باز کرد. نان تا شده دیگری برداشتم و بوییدم بوی شیرینی از آن بلند نمیشد. تای نان را باز کردم گوشت بود، از آنها که پس از خوردن نمیشود یعنی آدمی نمیتواند استخوانشان را دور بیندازد. با زبان و لپهام ذرههای باقی نان و خرما را میمکیدم و دهانم از شیرینی پر آب میشد که انگشتری پدرم را شناختم خونی بود، از مچ بریده بودند. از دهان تا معدهام زهر دوید. دست را برگرداندم کفاش دو چشم باز و بسته کشیده بود و انگشتِ شهادتش، جوهری بود به رنگ آبی. چه را گواهی داده، نمیدانم». از ابراهیم دمشناس، پیشتر مجموعه داستانهای «نهست» و «دل و دلبری» منتشر شده بود که از این میان، «نهست» در چهارمین دوره جایزه گلشیری، جایزه بهترین مجموعه داستان اول را از آن خود کرد.
بیا با جغدها دربارهی دیابت تحقیق کنیم «بیا با جغدها دربارهی دیابت تحقیق کنیم» آخرین اثر «دیوید سداریس» طنزنویس آمریکاییست که سال ۲۰۱۳ منتشر شده. سبک و سیاق نوشتههای مجموعه تفاوت چندانی با آثار پیشین سداریس ندارد. فقط در این کتاب چند تکگویی وجود دارد از زبان آدمهایی به شدت عجیب و غریب که با آثار عمدتا اتوبیوگرافیک سداریس فاصله دارند..
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«نمیدانم این زن و شوهرها چطور از عهدهی این همه چیز برمیآیند، هر شب چند ساعت وقت صرف میکنند تا بچههایشان را ببرند به رختخواب و برایشان از روی کتاب، قصهی بچهگربههای بیتربیت و فُکهای یونیفرمپوش بخوانند و بعد اگر بچه دوباره دستور داد دوباره از اول شروع کنند به خواندن. در خانهی ما پدر و مادرمان ما را فقط با دو کلمه میگذاشتند توی رختخواب «خفه شو.» این آخرین چیزی بود که قبل از خاموش شدن چراغها میشنیدیم.»
این مجموعه کتاب شامل ۲۱ جستار از ۲۷ جستار کتاب اصلیست که با ترجمهی «پیمان خاکسار» منتشر شده است.
نشرچشمه پیش از این کتابهای «مادربزرگت رو از اینجا ببر» و «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» را از این نویسنده با ترجمهی همین مترجم منتشر کرده است.
«عادات و آداب روزانه بزرگان» کتابی است از مِیسن کِری که با ترجمه حسن کامشاد از طرف نشر فرهنگ جاوید منتشر شده است. کتاب، چنانکه از عنوانش برمیآید به زندگی روزمره شخصیتهای مشهور عرصههای گوناگون، از هنر و ادبیات گرفته تا فلسفه و ...، میپردازد و به اینکه بزرگان این عرصهها چگونه زندگی روزمره خود را در راستای پیشبرد هرچه بهتر کار حرفهای خود تنظیم میکردهاند و آیا اساسا زندگی روزمره و کار حرفهای و خلاقه میتوانند در کنار هم به یک همزیستی مسالمتآمیز دست یابند یا با هم آشتیناپذیرند و آیا میشود زندگی روزمره را طوری مدیریت کرد که به پیشبرد بهتر کار خلاقه کمک کند یا نه؟ مِیسن کِری در بخشی از مقدمه خود بر این کتاب، درباره آن مینویسد: «این کتاب به حواشی میپردازد نه به مقتضیات فعالیت خلاقه، و نه به ثمره آن، سر و کار آن بیشتر با روند کار آفرینش است تا با مفهوم و معنا؛ و در ضمن، ناگزیر، شخصی است. (جان چیور میگفت: «نمیشود حتی نامهای تجاری ماشین کرد و چیزی از خویشتنِ خویش بروز نداد». آیا فکر نمیکنید که درست میگفت؟) دلمشغولی اصلی من در کتاب حاضر چیزهایی است که در زندگی خودم با آنها مشکل دارم: چگونه میتوان کار خلاق ارزشمند انجام داد و، درعینحال، امرار معاش کرد؟ بهتر نیست هم خود را یکسره صرف یک کار بکنیم یا بخش کوچکی از روز را به آن اختصاص بدهیم؟ مضافا، اگر فرصت کافی برای انجامدادن همه طرح موردنظر نباشد، آیا باید همهچیز را (خواب را، درآمد را، خانه مرتب را) رها کرد یا آنکه باید یاد گرفت چطور برنامههای خود را کوتاهتر کنیم و در زمان کمتر کار بیشتر انجام دهیم». در کتاب «عادات و آداب روزانه بزرگان» به عادتها و برنامههای روزانه بسیار نویسنده و هنرمند و متفکر مشهور و نحوه آمادهشدن آنها برای کار خلاقه و چگونگی و زمان انجام این کار توسط هریک از آنها پرداخته شده است. فروید، پروست، جویس، فاکنر، چایکوفسکی، وودی الن، شوبرت، شوپن، فلوبر، ملویل، هابز، دیکنز، تالستوی، الیوت، کافکا، بکت، سارتر و اینگمار برگمان از جمله بیشمار نویسنده، شاعر، هنرمند و متفکری هستند که در این کتاب به عادات و آداب روزانه آنها و نحوه آمادهشدنشان برای کار خلاقه و اینکه چه زمانی را به این کار اختصاص میدادهاند، پرداخته شده است. در یکی از بخشهای این کتاب، روایت هرمن ملویل را میخوانیم از زندگی روزانهاش در زمانی که رمان بزرگ «موبیدیک» را مینوشته است. ملویل در این دوران بههمراه خانوادهاش در مزرعهای زندگی میکرده و در آنجا با لذت به کشاورزی و نوشتن مشغول بوده است. ملویل مینویسد که وقتی در صبحهای برفی از پنجره اتاقش بیرون را نگاه میکرده احساس میکرده که از پنجره کشتی به دریا نگاه میکند: «اینجا در روستا، حالا که زمین را برف پوشانده، احساس نوعی دریا میکنم. صبح که برمیخیزم از پنجره به بیرون مینگرم انگاری از پنجره کشتی اقیانوس اطلس را میبینم. اتاقم شکل کابین کشتی به خود میگیرد، و شبها از خواب که میپرم و زوزه باد را میشنوم، به خیالپردازی میافتم که بادبان کشتی زیادی گشاده است و بهتر است بروم روی پشتبام و دودکش بخاری را طنابپیچ کنم».
«درآمدی به اساطیر ایران»، کتابی است از شاهرخ مسکوب که از طرف نشر فرهنگ جاوید منتشر شده است. این کتاب، چنانکه حسن کامشاد در یادداشت ابتدایی آن اشاره کرده، ماحصل درسگفتارهای شاهرخ مسکوب است و گویا به صورت جزوه در میان دستنوشتههای او بوده. علیرضا جاوید که این درسگفتارها با ویراستاری او به چاپ رسیده در یادداشت خود در سرآغاز کتاب مینویسد: «متن حاضر تقریرات شادروان مسکوب است که بهصورت درسگفتار ایراد شده است. متنی که برای چاپ در اختیار ناشر قرار گرفت صورت خامِ نسخهبرداریشده از روی نوار آن خطابهها بود و نیازمند پارهای اصلاحات». کتاب، در شکل کنونی خود به این صورت بخشبندی شده است: بخش اول با عنوان «کلیات اسطوره» که در آن به چیستی اسطوره، تفسیر اسطوره، کلیاتی درباره اقوام هندواروپایی، زبانهای ایرانی و منابع اطلاع از اساطیر ایران پرداخته شده است. بخش دوم کتاب با عنوان «اساطیر ایران» با معرفی و توضیح «چهار امر اساسی در ساخت و اندیشه اساطیری ایران» آغاز میشود. این چهار امر اساسی عبارتند از: «یزدانشناسی»، «کیهانشناسی»، «انسانشناسی» و «رستاخیز یا تنِ پسین». اسطوره در اندیشه ایرانی، ایزدان جنگ و اندیشه جنگ در حماسه موضوعاتی هستند که در بخش دوم کتاب به آنها پرداخته شده است. آنچه میخوانید سطرهای آغازین بخش اول کتاب است با عنوان اسطوره چیست: «اسطوره خبر، حکایت، قصه یا روایتی است که معمولا نشانهای از نوعی اعتقاد مابعدالطبیعی و نوعی جهانبینی است در دورهای که فرهنگ سینهبهسینه منتقل میشد. اسطوره دنیای مشترک هر قوم بود: پیشامدهای خوشایند و ناخوشایند، مفید و خطرناک را تمهید میکرد، رابطه انسان (و قوانین این رابطه) را با نیروهای مابعدالطبیعه رقم میزد، جهان فرهنگی بنیاد میگذاشت و با این فرهنگ تصویری از عشق و نفرت، ثروت و قدرت، امر جنسی، مرگ و ترس و جز آن میساخت. اشیا، طبقات اجتماعی، اصناف و خانواده و مشاهده طبیعت وارد یک دستگاه و نظام عظیم الهی – فلکی میشوند و خود منشاء تفکر درباره جهان دیگر، آفرینش، اصل انسان و مقام او در عالم هستی و علت نیکی و بدی میگردند. بدینگونه معتقداتی در باب مابعدالطبیعه و طبیعت و اجتماع و اخلاق و جز آن ساخته میشود. انسان همیشه به جهانِ گرداگرد خود توجه داشته است. اسطوره، بیان و نمودگاری است از شناخت انسان از جهان که اکثرا گذشته از صورت ظاهر، برای انسان دارای معنایی باطنی و پنهان نیز است. اسطوره از جهان، طبیعت، خدایان، دیوها و خلاصه از زندگی مادی و معنویِ انسانِ پیشین سخن میگوید».
