Mehdi m Mehdi’s Comments (group member since Jan 12, 2008)


Mehdi’s comments from the نیما یوشیج group.

Showing 1-10 of 10

Feb 10, 2008 02:19AM

2358 vaghean ke kheili bi bokhar shodim ... yeki ye kari bokone
آهنگر (1 new)
Feb 05, 2008 10:01AM

2358 در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

1331
POST HA (2 new)
Feb 05, 2008 09:55AM

2358 mersi IDA jan ... manam ye khoorde del sard shodam ... bayad komak kard
Jan 19, 2008 05:37AM

2358 عزیزم
می نویسی با دوازده دختر دوست هستم ؟ به من بگو در سینه ام دوازده قلب وجود دارد ؟
کدام هوس بازی می تواند در میان محبت های شدید دوام پیدا کند ؟ انسان آب را می ماند : وقتی حواسش مثل جرعه های این مایع لطیف جمع شد ، به یک جا سوق پیدا می کند . بدون تردید هر کس یک گل را بیش از گل های دیگر دوست دارد . زیرا سلیقه با همه ی جهات مطابقه نمی کند و محال است ذهن در اعمال خود به یک طرف بیش تر متوجه نشود
عالیه ! باور نمی کنی آن گل تو باشی ؟ مختار هستی ! به تو اختیار داده شده است کوه بزرگ را از جا بکنی . چرا از متزلزل کردن یک قلب کوچک عاجز باشی ؟
اگر بخواهم تو را از این کار که متزلزل کردن قلب من است ، ممانعت کنم مثل این است که خواسته باشم سلیقه و استعداد خودم را به تو تحمیل بدارم و تو که خوب حس می کنی به چه چیز مستحق تری قبول نخواهی کرد مردی که متاع را ارزان خریده است به تو چیزی را تحمیل کند
تصدیق می کنم چیزی از قلب کم بهاتر نیست و من تو را با قلبم خریده ام حال مرا سرزنش می کنی . زیرا نتوانسته ای از روی قلب من این خطوط را که خطوط یک سکه ی به نام تو ترسیم شده است ، بخوانی
چطور ممکن است در حالتی که خودت دعوی اعتبار می کنی من اعتبار نداشته باشم ، زیرا من سکه ای هستم که به وجود تو اعتبار می یابم
شکل تو ، اسم تو و آثار تو همیشه با من است . برای این که این یادگارهای ثابت را نگاه بداری محتاج نیستم در دست تو باشم . نه و محتاج نیستم امشب پیش تو بیایم
عالیه ! مرا سرکوب و خرد کن . یک قطعه ی کوچک من باز آثار وجود تو را نشان می دهد . مرا آتش بزن ، به قالب دیگر بریز . جنسیت و مقدار من همان خواهد بود
اگر گرد و غبار ایام روی یک سکه نشسته است به طوری که آن سکه را نتوانی بخوانی و بشناسی آن را بردار روی آن دست بکش ، آن را صیقلی کن. به تو معلوم خواهد شد یادگار وجود چه کسی است .
قلب شاعر دریای بزرگ است ببین دریا را که با تمام وسعت خود به اندک نسیمی سیمایش را پرچین می کند . چرا اندک سوء ظنی سیمای مرا غمگین و متفکر نکند ، در صورتی که طبیعت قلب مرا حساس تر از قلب های دیگر آفریده است ؟
به تو بگویم چه چیز باعث بد گمانی من شده است : محبت ، برای این که تو را دوست می دارم ! با وجود این که خواستم دوستی ام را مخفی بدارم آن را آشکار می کنم . شخص محتاج است دوستش را بشناسد ، زیرا می خواهد به او اطمینان کند
تو جز با راستی و دوستی نمی توانی قلبی را که می خواهد دنیا را تغییر بدهد تغیر دهی . ولی یک نکته ی قابل دقت در این جا وجود دارد که اشخاص با یک کیفیت ساختمان دماغی آفریده نشده اند تا تمام یک طور حس و مشاهده کنند
شاعر ، این خلقت عجیب و نادر طبیعت از راست ، دروغ بیرون می آورد ، حساب کن . از چشمش بترس. وقتی به مردم نگاه می کند مردم در نزد او اوراق یک تاریخ ممتد و یادگار روزهای کهنه و مبهم اند . اگر هیچ کس نتواند این اوراق را بخواند ، شاعر می خواند . حال با هم معامله می کنیم ولی یقین بدار ضعفا و بد بخت ها ، زن ها و قلب هایی که اسرار مشوش آن ها را کسل کرده است از من بزرگتر و بهتر و حامی و پناهی ندارند
تو در این راه خوب رو به پناهگاه خود می روی ولی لازم است یک قدم از سوی جاده منحرف نشوی ، مگر این که در این انحراف دست مرا بگیری
در سایر اوقات فکر تو به تو دستورهای جداگانه ای می دهد ولی هیچ کدام از این ها شبیه دستورهایی نیستند که از طرف یک قلب طاغی و شعله ور به عالم داده می شود
چه قدر این اشکال در نزد من منفور و مرده است ! این ها چه جانوران زشتی هستند که در معابر پر جمعیت حرکت می کنند ! مرگ محبوب را به من بده و منظره ی این شهر را از من بگیر ! زیر این سقف های خفه ، در شکاف این دیوارهای سکن ، کی می تواند به من یک قلب سالم را نشان بدهد ؟ هیچ کس
زبان عشق را خوب می شناسی . عالیه ! همین طور قلبی را که درد می کشد ، می شناسی . در این صورت من برای محبت تو با وجود هر تهمتی که به من می زنی تا مرگ پرواز می کنم . زنده باد عدم
یک متهم بدبخت و ناشناس که تو را دوست می دارد
نیما
Jan 12, 2008 07:23AM

2358 آنکه می گردد با گردش شب
گفت و گو دارد با من به نهان.
از برای دل من خندان ست
آنکه می آید خندان خندان.

مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر
می شتابد از پیش.
رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر
نگه دور اندیش.

تا بیابم خندان چه کسی
و آنکه می گرید با او چه کسی ست.
رفته هر محرم از خانه من
با من غمزده یک محرم نیست.

آب می غرد در مخزن کوه
کوه ها غمناک اند
ابر می پیچد، دامان اش تر.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته سر.

من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید

هم چنان لیکن می غرد آب.
زخم دارد به نهان می خندد.
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده است بر آب.
هر چه میگردد از خانه به در
هر چه می غلتد، مدهوش در آب.

کوه ها غمناک اند
ابرها می پیچند.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته قد.
داروگ (1 new)
Jan 12, 2008 07:19AM

2358 خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
Jan 12, 2008 07:19AM

2358 زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.

ای شب (1 new)
Jan 12, 2008 07:15AM

2358 هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو اینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر ایم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
نامه 2 (1 new)
Jan 12, 2008 07:13AM

2358 به عالیه نجیب و عزیزم
می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است .
بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می اید ترجیح نخواهم داد . در آن راحتی دست تو در دست من است و در این راحتی ... آه ! شیطان هم به شاعر دست نمی دهد ، مگر این که در این تاریکی شب ، خیالات هراسنک و زمان های ممتد ناامیدی را به او تلقین کند
بارها تلقین کرده است : تصدیق می کنم سالهای مدید به اغتشاش طلبی و شرارت در بسطی زمین پرواز کرده ام . مثل عقاب ، بالای کوه ها متواری گشته ام ، مثل دریا ، عریان و منقلب بوده ام . بدی طینت مخلوق ، خون قلبم را روی دستم می ریخت . پس با خوب به بدی و با بد به خوبی رفتار کرده ام ، کمکم صفات حسنه در من تبدیل یافتند : زودباوری ، صفا و معصومیت بچگی به بدگمانی ، خفگی و گناه های عیب عوض شدند .
آه ! اگر عذاب های الهی و شراره های دوزخ دروغ نبود ، خدا با شاعرش چه طور معامله می کرد
حال ، من یک بسته ی اسرار مرموزم ، مثل یک بنای کهنه ام که دستبردهای روزگار مرا سیاه کرده است . یک دوران عجیب خیالی در من مشاهده می شود . سرم به شدت می چرخد . برای این که از پا نیفتم ، عالیه ، تو مرا مرمت کن
راست است : من از بیابان های هولنک و راه های پر خطر و از چنگال سباع گریخته ام . هنوز از اثره ی آن منظره های هولنک هراسانم
چرا ؟ برای این که دختر بی وافیی را دوست می داشتم ، قوه ی مقتدره ی او بی تو ، وجه مشابهت را از جاهای خوب پیدا می کند
پس محتاجم به من دلجویی بدهی . اندام مجروح مرا دارو بگذاری و من رفته رفته به حالت اولیه بازگشت کنم
گفته بودم قلبم را به دست گرفته با ترس و لرز آن را به پیشگاه تو آورده ام . عالیه ی عزیزم ! آن چه نوشته ای ، باور می کنم . یک مکان مطمئن به قلب من خواهی داد . ولی برای نقل مکان دادن یک گل سرمازده ی وحشی ، برای این که به مرور زمان اهلی و درست شود ، فکر و ملایمت لازم است .
چه قدر قشنگ است تبسم های تو
چه قدر گرم است صدای تو وقتی که میان دهانت می غلتد
کسی که به یاد تبسم ها و صدا و سایر محسنات تو همیشه مفتون است

نیما
نامه 1 (1 new)
Jan 12, 2008 07:09AM

2358
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتنک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما