ویتگنشتاین ’s
Comments
(group member since Mar 28, 2008)
ویتگنشتاین ’s
comments
from the پوچستان شعر group.
Showing 1-15 of 15
چشم از دیوار گرفتی :و گفتی
کی ؟کجا؟
چشم از دیوار گرفتم
:و گفتم
،به راستی
کی ؟کجا؟
غروب
با چشمان خیس از هم جدا شدیم
و گم شدیم
در شهری که هیچ یک از ساکنانش نمی دانستند
به راستی،کی کجا
پناهی
،در انتهای هر سفر در آیینه
:دارُِِ ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره،این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه،آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما...خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جزدو بیکرانه ی کران
به جز زمین آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام کجا
ندیده ای مرا؟
حسین پناهی
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رؤيائی
دخترك افسانه می خواند
نيمه شب در كنج تنهائی:
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
می درخشد شعله خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تار و پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هائی از در و گوهر
می كشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ... پرهای كلاهش را
يا بر آن پيشانی روشن
حلقه موی سياهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گويند،
«آه . . . او با اين غرور و شوكت و نيرو»
«در جهان يكتاست»
«بی گمان شهزاده ای والاست»
دختران سر می كشند از پشت روزن ها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
«شايد او خواهان من باشد.»
ليك گوئي ديده شهزاده زيبا
ديده مشتاق آنان را نمی بيند
او از اين گلزار عطرآگين
برگ سبزی هم نمی چيند
همچنان آرام و بی تشويش
می رود شادان براه خويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
مقصد او خانه دلدار زيبايش
مردمان از يكديگر آهسته می پرسند
«كيست پس اين دختر خوشبخت؟»
ناگهان در خانه می پيچد صدای در
سوی در گوئی ز شادی می گشايم پر
اوست . . . آري . . . اوست
«آه، ای شهزاده، ای محبوب رؤيائی
نيمه شب ها خواب می ديدم كه می آئی.»
زير لب چون كودكی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
«اي دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زيبائی
ای نگاهت باده ئی در جام مینائی
آه، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرائی
ره بسی دور است
ليك در پايان اين ره . . . قصر پر نور است.»
می نهم پا بر ركاب مركبش خاموش
می خزم در سايه آن سينه و آغوش
می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشويش
می خورد بر سنگفرش كوچه های شهر
ضربه سم ستور بادپيمايش
می درخشد شعله خورشيد
برفراز تاج زيبايش.
می كشم همراه او زين شهر غمگين رخت.
مردمان با ديده حيران
زير لب آهسته می گويند
«دختر خوشبخت! . . .»
فروغ فرخزاد
..
.
پا می چرخانم
پا می چرخانم رو به شرق خویش
شرق جاده های باریک
وپرندگان تنهای سیاه وسفید
آبُ باد ُخاکُ آتش از خاطرم می رود
اما به یاد دارم
که مرگ پاسخ بزرگی بر زندگی ام نبود
به یاد دارم که خورشید عشق
کفافِ پهنه نیازم را نداده بود
رو در روی هزاران
هزاره ها را تکرار می کنم
خواب را نشستن آشفته می کند
نشستن را راه رفتن
راه رفتن را دویدن
ودویدن را خواب
باری،یک دانه ارزن کور سویی نور
برای مور
کافی است
انبان حرص را جز انبار
هیچ آذوقه ای پر نمی کند
بتاب
بر من بتاب ای آفتاب ِمحال
وسایه ی سیاهم راطلایی کن
منظومه در منظومه
کهکشان نیلی خیال
سر مست از عطر یونجه ی مرتع محال
بر کوهپایه های این سلسله سیاه نا مکشوف
اسب مه آلود اندیشه
بی تاب سم به زمین می کوبدو شیهه می کشد
هر که بگویی بودیم،مگر آن کس که تقدیرمان بود
پا می چرخانم
پا می چرخانم رو به سمتی که سمتی نیست
و سایه ی سیاهم چون هول
بر سرتاسر زمین پهن می شود
سردرگریبانیِ بشرجاودانه باد
آمین
حسن پناهی
،دست من باری و
،دست باد
برگی بودو
می راندیم
،جاده بودوجاده
ما،ناچار
،خسته
اما خستکی را با درنگ می شد از تن برد
جرعه خوابی
به خمارین پلکها،می شد گهی نوشاند
:می شد،_اما
همچنان چالاک می راندم
باد اگر در راهها می ماند
من نمی ماندم
با شتابی آنچنان
،شاید که روزی
کاروان رفته ام را باز می دیدم
با شتابی آنچنان،_شاید
ولیکن
نارفیقم _باد
یک شب بوی بارم را
بار خورجین تبارم را
برای لاشخوران برد
من ولی
با گوسفندانی که حتی
بوی برگی مست شان می کرد
بی که گاهی دل به سوزانم
آنک
آنجا آتشی خاموش
مانده شاید از درنگ کاروان من
می شتابم
می شتابم تندتر از باد
آنطرف تر بی گمان مردان ایلم را توانم یافت
با امیدی اینچنین
تا حال می رانم
محمد علی بهمنی
چشم از پنجره بر وسعت شب دوخته ام و به چشمان تو می اندیشم
،پیش از آنی که سحر
رنگ چشمان تو را پاک کند
محمد علی بهمنی
آری ما مرده پرستیم و هزار افسوس
ولی چرا
ما دیر به کنه یک مرد جاوید می رسیم
که از دست ما رفته است
شاید این را از قلم سرنوشت با ید جست
شاید مردان بزرگ
همیشه تنها باشند
شاید سرورمزی باشد
ما جاهلان را چه به
خلوت ملکوتیان
خیلی قشنگ بودتنها بودن و مهم تر اینکه کاری از دستت بر نمی یاد
و خیره ماندن
تا اینکه کم کمک احساس می کنی می پوسی
و نم وبران کننده
عدالتی
که نوشته می شود
وخواندنش در رویاها به گذر خیال میرسد
خاطره ها را می پوکاند
تازه می فهمی
که چه خاطره ی مسمومی بوده است
به سلامتی لحظه های بی ریا
در محکومیت ابدی تنهایی
می عدالت را خواهم نوشید
در این جنگل شلوغبی عاری
که هوای تازه نصیب سر بلندان است
در این هنگامه ی طرب انگیز
خوشبختی
.که سزای سر افرازان است
دیگر چه امیدبه نونهال
به دانهای ریزه پر خیال
ا...
اگر سرو تهی مغز بلند پرواز
سزاوار تندیس قرار می دهند
من با تبر سر سنگین
.به سراغ قانون خواهم رفت
اگر چه دست نا توان باشد
تنم ضعیف
وشکستنی
...
آن مجسمه پر هیبت
که منشور خدایان قدرتمند است
به آن نیمچه خنده ای خواهم کرد
لیک اگر تبسمی
بی مزه و بایستنی باشد
و
ظریف بینان به هم
اشارتی به طنز کنند
دیگر چه حاجت
به خواندن ترانه ای
بلند
...
گر چه لگد مال
آن بلند بختان
خواهم بود
اماو
هزاران
افسوس
دانه های ریز را با خود به کویر خواهم برد
ودر تنهایی خویش
از گون های
خشک
هم قدوبی قانون
.تیمار خواهم کرد
وخورشید
فروزان را
با مشت یکسان خواهم پاشید
اگر چه سوزان باشد
...
1387/1/12
چرا خشکیدن آب حیاط و کوچیدن چکاوک خوشبختی را
تقصیر برگهای ریخته ام
می دانید
ریشه ای که از جبر بوم شوم
به آهک
پیری بر خورده ست
تو پنداری که مرهمش
تبر
تبره تیره دل
است
پریدن آخرین امید خوسبختی
همچون ریختن
پل رسیدن است
تن خسته ام را به دم تبر ندهید
زندگی سخت است و سختی سخن تازه ای نبوده است
...
دستم به دهانم نمی رسد .
گفتم گرسنه بخوابم
شاید این لقمه آخر
پاسخ بهانه کودکم باشد
من می دانم که در چشمه
نهنگ به دنیا نمی آید
اما در کاسه سر هر اربابی
هزاراژدهای وسوسه بیدار است
تو بگو
روزانه مزد من آیا
کجای این زخم را که زندگی ست
می تواند مرهم میسری باشد ؟
همسر آبستنم از بوی کباب خانه اباب
به گریه می آیدو غرور بلندش اما
رخصت نمی دهد
شما بگوید
شما کدام سوی مطمئن را قدم می زنید؟
هیهات کن که آقایان سمرا نخورند
باران می آید
اکنون ای زکام گرفتگان
:برگردیدونظاره کنید که مطلع زندگی این است
برای دوست داشتن
...مردمان را به دوست داشتن فرا بخوانید
هر چند که زندگی سخت است و
سختی هم
.سخنی تازه نبوده است
0
،المثنای کهنه ای دارم
و نمی دانم هفت شب است
یا
هفت قرن
که زور غلغل پینه های دلم از خواب
.رمیده است
دستی بجنبان همسرم
.کسی برای سردرد تو از راه نخواهد رسید
این تمثیل را
آنانی بشنوند
که لااقل
،گلیمی برای نشستن دارند
.ما را که آب هم از سر گذشته است
دختر
دختر
دختر
آن روز که از شالیزاربرنج وبابونه برمی گشتی
گل ماه هم
.در چم چین دامنت می شکفت
:گفتمت
،دستم تهی ودلم پر است
می آیی شریک زندگانی من باشی
.گفتی مبارک است ودیدیم زندگی آسان نیست
حالا چه باید کرد
حالا چه باید کردکه این طفل تازه پا هم
خوشه چین هستی ما نشود
تو بگو
همه هستی مارا که خواهد شمرد؟
،یک سقف بی اعتماد که گروگان باران است
وحصیری از جنس زبان ارباب
اینجا هر کسی کاسه مشت خویش را
،زیر گلوی سقف خانه خود دارد
چک
چک
،باران روزگار ما هم موسمی دارد
اما
...تو بگو
با قطره قطره خون دلم چه خواهی کرد
و با این همه اما
همسایه ها را خبر کن که خواب دیده ام از بام بی اعتماد همین
آشیانه هم
می توان به شکار سعادت رفت
.کافی ست همه با هم ترانه بخوانیم
.یادت بخیر شادمابی بی سبب .
سید علی صالحی
هربار که خواستم بروم رها کنم و همه چیز روفراموش کنم نتوانستم رفتن برای من دیری است که معنا باخته است گریز از چه چیز؟
به کجا باید گریخت؟
نمی دانم لیک می توان از خود گریخت شاید وهزاران افسوس
...
چه قدر قشنگ است نوشتن آدم و آروم می کنه مخصوصا کسی شاید نوشته هاتو بخونه که اصلا تو رو نمی شناسه
اما درد و عقده های هزاروچند ساله انگار من مقصر همه گناههای بشریت ام
کاش مرا به صلیب می کشیدند
...
هزار بار آرزوی مرگ می کنم اگر مرگم با فراموشی مطلق قرین باشد
آیا گناه من سوال بر انگیز است؟
آری کناه من اندیشیدن است
فلسفیدن ورسیدن به یک مجهول پارادوکس
کاش می دانستم چرا در این سرای جهل بیهوده دم باز می دهم
نمی دانم من هیچ نمدانم
زمان طولانی است که بت های من شکسته اند
و وقت طلوع را فراموش کرده ام چه قدر دوست داشتم الان کناره شریعتی بودم
در باغ ابسرواتور روی یک نیمکت
ومن گریه می کردم
...
شریعتی دوستت دارم خیلی
تو بهتر می دانی من خدایان را دوست دارم
اما به کدامین گناه مرا نفرین کرده اند
شریعتی
تو بهتر می دانی که رفتن وفرار برای من بی معناست
می دانی زمان طولانی شده است که امید را فراموش کرده ام
بگو برای من که تو می دانی
من بیشتر از مسیح زجر می کشم او برای انسانها زجر می کشید من برای نا معلوم ترین بدبختی زجر می کشم
اه افسوس ای بهترین من
چه قد سخته که تنها باشی
من خاک مزارت را می بوسم تنها زندگی کردی و تنها به خاک افتادی
من همیشه عزادارت خواهم ماند
...
در خواب صبح روز غریبی را دیدم دنیایی که من بیگانه بودم سخت بدنم می لرزید منگ با دستهایش خود را درک می کرد
... حصاروجودم بی معنا خلاء را احاطه کرده بودند
یک حسی مرا به خود می کشید
ناگه شروع کردم به رفتن رفتن بود وقدمهایم که از من دور می ماندند
ازکاشانه واز شهردود اندود گذشتم ... غلیظ وخفه وسیاه
من بودم وقدم های بی حس روان به فضای خالی مقابل ام
حس غریبی بود هوای رفتن
از شهر دورشوده بودم ساده با کوله باری تهی نه به فکر سفربلکه به هوای سفر پریده بودم
فاصله می گرفتم از حس های ارضا نشده ام
...
خسته شده بودم خسته تراز همیشه
رسیده بودم به مرز سرزمینی وسیع آرام پر از سکوت خورشیدی نبود اما همه جا روشن بود
سرزمین روشنگریی
...
نشستم به کنجی دنج از فرط خستگی موروث از اعصار بشریت
از درد دیرینه انسان از جبر از تاریخ از اندیشیدن
...
و سرزمین روشنگری که روبرویم بود اما من خسته بودم نای رهیدن نبود
...
ودیار همیشه روشن برایم از کابوسک شب به خاطر ماند وزندگی در مه غلیظ تاریک وسیاه
آنها برای ما سفره سیم وزرشان را می گسترند و ما برای آنهاسفره دل وجانمان را.با این وجود آنهاخودشان رامیزبان وما را میهمان می نگارند
جبران خلیل جبران
روزی قاصدک سخن دان به بام خانه مان پرید
مرا در کنج حیاط به سان یک سالک دید که در حصاره نرده های چدنی در حال چرت زدن است
سخن گفت: رهرو طریق
از فلات دوراز نیستان خالی می آیم
از آنجا که گلهای آن بی رنگ است
... از سرزمین بی نام
سفری دراز در پیش است ... برخیز که بایستی سفر کرد جایی رفتنی است
گفتم:ای هوای دل انگیز
آسوده خاطران را چه باک از رسیدن ویا ماندن
...هوای ما خالیست
