pedramjarf pedramjarf’s Comments (group member since May 03, 2008)



Showing 1-20 of 20

Aug 30, 2010 08:42AM

4626 از هفته پیش نگارش داستان طنز دنباله داری رو در هفته نامه پیک سبز شروع کردم که این قسمت اول و دومشه:
از کاف تا قاف
قسمت اول:در کافه


"تو لمکده داغون نشستم کی رو ببینم خوبه... آناهیتا رو...همونجا شکست روحی خوردم. قفل کردم. منو دید برگشت گفت
ببینیم همدیگه رو بیشتر..فردا با نامزدم قرار دارم می خوای تو هم بیا ..می خواد عین سگ دنبالشون راه بیفتم لابد بعدش هم برام استخون پرت می کنن تو سه سوت بدوم برم بیارم براشون دم تکون بدم"
رومو برمیگردونم یک نیم نگاه بهش می اندازم.یک ریش چند روزه داره انگار داره تو خواب حرف می زنه رفیقش کله تکون می ده اما چشاش داره آدمای تو کافه رو اسکن میکنه.
ليوان دم نوش ترش رو تكون مي دم همه برگاي رز مصری ته نشين شده... نباتش هم کامل آب شده
به آزادی تقریبا مطلقی که دارم فکر می کنم و دلایل زندگی و مرگمو روی یه صفحه کاغذ می نویسم.
چيزايي كه باعث مي شه به زندگي ادامه بدم....
ناراحتي اعضای خونواده ام از مرگم...
چيز ديگه اي به ذهنم نمي رسه
چند تا خط می کشم.زیرش می نویسم تابستونی که دارم تو این کافه ها سپری می کنم سردترین زمستونیه که تو عمرم تجربه کردم
.تنهایی مثل سایه چسبیده بهت هر جوری بخوای ازش جدا بشی بهت نزدیک تر میشه
چهار تا دختر بيست هفت هشت ساله میان و ميز پهلويي ميشينن
"نمي دونم كدومو قبول كنم يكي شون كارمند شركت نفته اما قدش كوتاهه جاش اون يكي قدش بلنده اما تو آموزش پرورش كار ميكنه"
با هر دو تاشون مي ري بيرون؟"
"با هر چهارتاشون...دوتاي ديگه هم هستن. البته فقط خونه يكي شون مي رم اوني كه احتمالش از همه كمتره زنش بشم می دونی از همه خوش تيپ تره اما کاملا غير قابل اعتماده میگه فقط منو دوست داره اما از هر دو دفعه که زنگ می زنم یک دفعه اش یا گوشیش خاموشه یا جواب نمی ده"
"آون دومی کیه...یعنی چهارمی؟
" یه پسره خپل شکم گنده ...قد گوساله حالیش نیست اما یه هفته در میون مهمونیای خوبی میگیره ...مي خوام حسرت به دل نمونم.شوخي نيست صحبت يه عمر زندگيه"
دلیل قاطعی برای مردن هم پیدا نمی کنم جز این که بد جوری کسل شدم.
اگه زندگي يه خوابه كابوساي روزانه خيلي بدتر از كابوساي شبانه است هم ريتمش كنده هم راحت نمي توني ازشون فرار كني...اینم یه دلیل دیگه؟کاغذو پاره می کنم و می اندازم دور.
يكي دو ماهه كارم شده اين...
تو کافه تنها می شینم...صبح تا ظهر
امروز سر حال نیستی"
دیگه چه خبر"
خوبي؟"
تو چه فكري؟"
تحويل نمي گيري؟"
حوصله ندارم کسی با این سئوالا از تنهایی درم بیاره.زندگی داره می گدره
هر چند به سختی
بخصوص بعد از ظهرها اون قسمت از روز كه فكر مي كني چطور صبح و ظهرتو تلف كردي
از سكوت مي ترسم.ميام تو كافه شلوغ مي شينم جايي كه همه دارن حرف مي زنن بدون اين كه من مجبور باشم در جوابشون حرفي بزنم
.یک نگاهی به منو می اندازم بعد از لیست بلند بالای شیک ها و گلاسه ها و دم نوش ها آیتم اخر که مال میز خالیه چشممو می گیره
"هيچي دو هزار تومن"
فيلم كمتر مي بينم مجله اصلا نمي خونم دو خط كتاب كه مي خونم چشام سنگين ميشه
دو خط از یک کتاب.....
من فقط شبحي در يك خوابم اما چيزي كه بيش از همه عذابم مي دهعد اين است كه بدانم كسي كه خواب مر مي بيند كيست شايد بتوانم بيدارش كنم شايد آن موقع ديگر يك مرد تنهاي چهل ساله كسل و افسرده در كنج يك كافي شاپ نباشم.

در كيفمو باز مي كنم نگاهي به پرينت داستانايي مي كنم كه از اينترنت گرفتم گند بزنن اين داستاناي مينيماليستي رو!یک داستان ده صفحه ای در مورد يك زن و مرد مهاجره كه صبح علي الطلوع تا بوق سگ كار مي كنن بعد خسته و مرده بدون اين كه يك كلمه با هم حرف بزنن ميشينن پاي تلويزيون و چس فيل مي خورن.كدوم آدم احمقي از خوندن همچين داستاني كيف ميكنه ؟
"اون وسطيه رو مي بيني..نگاش خيلي غمگينه آدم دوست داره رازشو كشف كنه"
احمق جون نگاش غمگين نيست مات و گيجه بابت ابروهاي سربالاشه.."
اصلش اینه صورتش با کلاسه...یه غمگینی شاعرانه کلاسیک تو نگاش موج میزنه"
اما دكتره گند زده به دك و دماغش..عين دماغ خوك شده"
كافه ديگه خيلي شلوغ شده فکر نکنم دیگه این ساعت قیمت هیچی دو هزار تومن باشه از نگاه گارسنا معلومه.نگاهی به روزنامه می کنم تو اروپا پیشنهاد دادن جای سوزوندن مرده ها که هوا رو کثیف می کنه و خاک کردنشون که زمین رو حروم میکنه مرده ها رو تو اسید حل کنن و بعد اسیدو بریزن تو فاضلاب .نمی دونم برای شستن اون اسیده چند تا آفتابه آب لازمه.
ميز پشتي خالي میشه و حالا يك پسر و دختر جوون اونجا نشستن.پسره بابت این که اومدن کافه حالش خوش نیست
"خب حالا ا.ومديم بيرون كافه چي مي خواي بگي چه حرفي داري كه تو خونه زير باد كولر نمي تونستي بگي
تلفن زنگ مي زنه صادقه
پاشو بيا خونه ما وليمه خوري واسه یاسمن می خوایم اسم گداری کنیم"
پبا شناختی که ازش داشتم خیلی می ترسیدم که بعد تولد دخترش پاک بهم بریزه
اما شکر خدا جز روزايي كه چشاش عين كاسه خونه و معلومه شب تا صبح از گريه بچه خوابش نبرده از تولد بچه اش خیلی خوشحاله
اين يكي دو ماهه فرصت نشده برم خونه شون.یک جعبه شیرینی خشک می گیرم اما یک چیزی هم باید برای دخترشون بخرم..
براي بچه چند ماهه جز جغجغه و پوشك و لاستيكي چي ميشه خريد؟پیاده میرزای شیرازی رو گز می کنم و ویترین اسباب بازی فروشیا رو دید می زنم
يك خرس مي خرم. نگاش ترسناكه اما لبخندش دوست داشتنيه
وارد خونه شون که میشم میبینم صدای ضبط بلنده صادق دختر شو بغل کرده و داره وسط بشكن می زنه و با اميد تکرار میکنه
"یاسي جون تو شدي گل ما"
مريم ضبطو خاموش ميكنه و تاكيد ميكنه
بي خود جو سازي نکن..همون دو تا اسمی که من گفتم از همه بهتره
مريم نظرش رو سارا و نوراست هم بابت علاقه اي كه به نورا جونز و سارا برايتمن داره هم...
"تازه اگه كار كانادامون درست بشه تو محیط اونجا... تو مدرسه با اسم سارا یا نورا راحت تره"
صادق مظلومانه ميگه :یاسمین همون جاسمينه ها..عطرشم معروفه تو کانادا مگه نه امیر حسین؟
زیر نگاه شرربار مریم جرات نمی کنم حرفشو تایید کنم
گمونم مشکل بزرگشون در حال حاضر مادر بزرگ صادقه که آمرانه و با تاکید میگه:
اسمشو بذارين منصوره به ياد عمه ناكامش. بعد رفتين خارج اليزابت صداش کنین
پدر زن صادق هم برای این که از قافله عقب نمونه ديوان حافظوبرمی داره
"اصلا بذارین ببینیم شیخ شیراز چه اسمی رو پیشنهاد میکنه"
بعد يكي دو بار تپق زدن غر مي زنه:
"خط نستعليق بدخط ترين خطه... واقعا نميشه خوندش.. اين چه خطيه كه قابل خوندن نيست من اين خط خر چنگ قورباغه صادق رو به اين خطايي كه باهاش ديوان حافظ مي نويسن ترجيح مي دم"
دوباره کتابو باز میکنه این دفعه یک شعر آشنا می بینه و با رضایت برامون می خونه:
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت-آری به اتفاق جهان می توان گرفت
مکثی می کنه سرشو می خارونه و پیشنهاد می ده:
گمونم شیخ شیراز نظرش اینه که اسمشو بذاریم ملیحه"
جیغ مادر مریم همه رو یاد این مسئله می اندازه که تو زندگی چیزای مهم تر از انتخاب اسم نوزاد هم وجود داره:
"ساعت نه و ربع شد ..چرا تلویزیونو روشن نمی کنین..صادق جون بزن فارسی وان..اگه نزده باشنش"
ساند تراک سریال سر و صدای شکستن تخمه و کامنتای مهمونای صادقه
"هی به احمد ميگم برو كلاس بدن سازي هيكلت عين سالوادور بشه مگه گوش میکنه"
"این والریا عین دافای تهرونه ها... دقیقا اخلاق گربه دله رو داره"
"میگن کاملش اومده چه صحنه های ناجوری داره... یک مهندسه تو فرودگاه دوبی بهمون گفت "
"شاید چاخان کرده"
"نه بابا چه چاخانی..تازه روی پله برقی که بودیم بهمون گفت"
صادق کنارم میشینه و ازم می پرسه:
"فیلم چي ديدي این چند وقت؟"
آخرین فیلمی که کامل دیدم کی بود؟
"پنجاه تايي تو اين دو ماهه...ديدم؟از هر كدوم پنج دقيقه تا نيم ساعت""
"من و مريم كه فيلم ديدنو گذاشتيم كنار...معتاد سريال شديم اساسي...فرار از زندان و لاست تموم شده بيست و چهارو شروع كرديم...البته دو سه تا از این فیلم ایرانیایی رو هم که می خواستیم ببینیم و اکرانش خورده بود به دوره بارداری مریم سی دی شو گرفتیم دیدیم"
حامد برادر کوچیکه صادق هم وارد بحث میشه:
بابا فیلمای ایرانی هم شد فیلم..رفته بودم چهل سالگی با زیدم . نیم ساعتش گذشت داشتم عق می زدم...همش حرف می زدن..اونم حرف چرت و پرت...هفته پیش که آنتالیا بودیم رفتیم فیلم جدید دی کاپریو رو دیدیم همش خواب تو خواب تو خواب بود هیچیشو نفهمیدیم اما اومدیم بیرون همه کف کرده بودیم از بس فیلمو قشنگ درست کرده بودن..اونا هم فیلم می سازن ما هم فیلم می سازیم...واقعا که بهترین جا واسه فیلمای ایرانی تو همون بقالیا بین شونه تخم مرغ و کاغذ توالته"
آگهی تبلیغاتی بین سریال شروع میشه اول یک بنگاه معاملات ملکی .با آهنگ زمینه فتح بهشت ونجلیس.بعد هم تبلیغ توتال کور و لارجر ...
"خاک تو گورشون کنن با این تبلیغاشون"
"فکر نمیکنن چهار تا بچه نشستن پای تلویزیون بعد از پدر و مادرشون می پرسن که این وسیله ها کجا نصب میشه"
"د.د.نگاه كن چه جوری تخته خونه ميراثيشو مي جنبونه..این دیگه تبلیغ چیه؟"
صادق با حوصله در این حین شروع میکنه به تعریف کردن مراحل و مصائب بچه داری
"مريم خودش شيرش نمي ده..شير خشك استفاده ميكنه يه خرده از غذای بچه رو خوردم فهميدم بچه ها چرا ترجيح می دن جاي غذا خوردن شستشونو ميك بزنن..تازه عوض کردن کهنه و لاستیکی..می دونستی واسه گره زدن کهنه بچه شیش تا روش کاملا متفاوت وجود داره"
تصویر قطع میشه مهمونای صادق اول یه کم غر می زنن و بعد فرصت میکنن کله اینو و اونو بار بذارن.
"پسر كوچيكشو گذاشته ويزيتوري قلم چي طرف ميدون وليعصر از اين آگهيا مي ده دست مردم.قدسی ميگه بچه ام اجتماعي بار مياد با مردم آشنا ميشه"
"دو تا دختر جوونو بردن كنسرت تو اربیل كردستان عراق ...وسط عربا..بعضیا چقدر بی فکرن"
"برادر جناقی ها هم بالاخره زن گرفت جهاز دختره که همش کت و کهنه بود.فکر کنم دختره خودش هم دست دوم باشه.یعنی بیوه باشه"
"آرايشگري امتياز بالايي داره..اين جور كه ميگن زير ابرو برداشتن امتيازش بيشتره...زن علی بشکه همین جوری امتیازش رفت بالا ویزای فدرال گرفت دیگه"
صادق یکی می زنه به پهلوم
"پاشو بریم سر کوچه..یک کبابی بناب باز شده ازش کوبیده بگیریم"
مادر صادق قبل از این که از در بریم بیرون یاد آوری میکنه
"دوغ هم یادتون باشه بگیرید ها...گاز دار نباشه ها"
بعد یک مسئله مهم دیگه هم یادش میاد:
"از بقاله بپرسین قسمت جدید سریال قلب یخی نیومده ...اگه فارسی وان وصل نشد بشینیم اونو ببینیم"
تو دکون کبابی مرتکب خبط میشم و از صاحبش می پرسم که کباب بناب اصل مشخصاتش چیه.بعد از این که یک سری دری وری خواهر مادر دار نثار کسایی میکنه که کباب بناب تقلبی به خورد ملت می دن بهمون هشدار می ده که اصلی ترین مشخصه کباب بناب تقلبی اینه که نیم ساعت بعد از خوردنش بد جوری احساس نسناسی میکنی .
تا نیم ساعت بعد از خوردن کبابش متوجه منظورش نمیشم
بعد نیم ساعت میشم.
تو هر بدی یک خوبی نهفته
خوبي خوردن يك كباب بد اينه كه خوردن یک چايي دبش بعدش ميچسبه و خوبي يك مهموني كسل كننده هم اينه كه مي دوني زود مي توني برگردي خونه.
ده و نیم شب می رسم خونه.
امیشم
4626 سلام ممنون از لطف شما دوستان خوب
4626 چاپ ششم مرگ در مي زند و چاپ دوم هرج و مرج محض منتشر شد.تو اين شرايط كه كسي كتاب نمي خونه تموم شدن چاپ قبلي دو كتابم در كمتر از سه ماه يك چيزي در حد عجيب ولي واقعي است.
Dec 22, 2009 02:51AM

4626 فرهاد جان دستت درد نكنه كيفيت كارت به نظر من خيلي خوبه.كار مطبوعاتي هم ميكني؟
Nov 22, 2009 03:28AM

4626 نهمين دو سالانه كاريكاتور از امروز در نگارخانه صبا شروع به كار كرد.اگه از دسته كساني نيستيد كه اين نمايشگاه -والبته ساير نمايشگاه ها-رو تحريم كردن توصيه مي كنم بازديدي ازش داشته باشين تصاوير قدرت الهام بخشي خوبي براي نوشتن داستان دارند.
4626 ممنون از لطفت رامين جان

خانه ي هنرمندان ايران:خيابان طالقاني،‌ بعد از ايرانشهر،‌خيابان شهيد موسوي شمالي،ضلع جنوبي باغ هنر



4626 قصد داريم از آذر ماه هر دو هفته يك بار جلسات خواندن داستان طنز و بررسي كتاب هاي طنز رو داشته باشيم.اين پنج شنبه ساعت 4 جلسه بررسي آثار كرت وونه گات تو تالار بتهوون خانه هنرمندانه كه ازنشست هاي ماهانه كانون ادبياته از اونجا كه آثار وونه گات از طنز سياه منحصر بفردي برخورداره من پيشنهاد مي كنم در اين جلسه شركت كنيد و بعد از پايان جلسه در مورد محل جلسات و موضوع اولين جلسه صحبت كنيم.

4626 با عزض پوزش
متاسفانه طي سال هاي اخير گرايش غالب در جامعه ما القاي نظر به جاي ابراز نظر شده
چون اين بحث به مرحله جدل كلامي كشيده شده در همين جا ختمش را اعلام مي كنم و بحث را مي بندم
Sep 26, 2009 11:24AM

4626 هيليت

کورت کوزنبرگ
برگردان: سيدعلي کاشاني




کورت کوزنبرگ، نويسنده‌ي سوئدي آلماني زبان، در سال 1904 در شهر گوته‌بورگ ديده به جهان گشود. در رشته‌ي هنر تحصيل کرد و سال‌ها در مطبوعات به عنوان منتقد هنري، به فعاليت پرداخت. اين نويسنده در کنار فعاليت‌هاي شغلي خود به نگارش داستان‌هاي کوتاه نيز پرداخت و آثاري خلق نمود که در نزد علاقمندان از محبوبيت ويژه‌اي برخوردارند. وي علاقه‌ي ويژه‌اي به سبک گروتسک ادبي داشته است.
داستاني که مي‌خوانيد از جمله داستان‌هاي کوتاهي است که با استقبال و توجه ويژه‌ي خوانندگان مواجه شده است. اين داستان واکنش‌هاي متفاوتي در خواننده بر مي‌انگيزد. از يک سو به واسطه‌ي طنز آشکار اين اثر خنده بر لبان خواننده مي‌نشيند و از سوي ديگر خواننده به ماهيت تراژيک و غير طبيعي اين اختراع و مخترع آن با ترحم و حتي با وحشت مي‌نگرد. ممکن است خواننده‌اي اين دوگانگي و يا چندگانگي را به حساب آشفتگي ذهني نويسنده بگذارد، اما خواننده‌ي نکته‌سنج به جست و جوي مفهومي برمي‌خيزد که بيانگر اين گسيختگي ذهني باشد؛ و پر واضح است که در ميان مفاهيمي که کم وبيش رساننده‌ي اين احوال‌اند به «گروتسک» برمي‌خورد، که به اعتقاد منتقدان هنري توان خنده و آن چه که با خنده دمساز نيست را يک‌جا در خود به همراه دارد. در ضمن مي‌توان از ميان مشهورترين آثاري که به سبک و سياق گروتسک رقم خورده‌اند به «مسخ» فرانتس کافکا، «خانواده‌ي وات» ساموئل بکت و «يک پيشنهاد کوچک» جاناتان سويفت اشاره کرد.
در آخر توجه خوانندگان نکته‌سنج را به تشابه خودآگاهانه عنوان داستان، که در واقع نام ماده‌اي است، که قهرمان داستان کشف مي‌کند، با نهيليست (پوچ‌گرا) جلب مي‌نمايم.
.




مردي به نام روت ناگل چسب جديدي اختراع کرد که خوب و محکم به نظر مي‌رسيد و بوي گل خرزهره مي‌داد، از اين‌رو بسياري از خانم‌ها به خاطر رايحه‌ي خوشش از آن استفاده مي‌کردند. روت ناگل با اين استفاده‌ي نابه‌جا به شدت مبارزه مي‌کرد – او انتظار داشت اختراع‌اش در راه درست خود استفاده شود. اما در همين زمان مشکل جديدي بروز کرد، چون چسب جديد هيچ چيز را نمي‌چسباند، دست کم هيچ چيز شناخته شده‌اي را، کاغذ يا فلز، چوب يا چيني – هيچ کدام از اين‌ها نه به همجنس خود مي‌چسبيد و نه به غير همجنس خود. اگر به جسمي از اين ماده زده مي‌شد، زرق و برقي پيدا مي‌کرد، اما نمي‌چسبيد، و اين ناشي از ماهيت چسب بود. با اين وجود، اين ماده بسيار مورد استفاده قرار مي‌گرفت، نه به واسطه‌ي کاربردش، بلکه به خاطر بوي خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبي که چيزي را نمي‌چسباند به هيچ دردي نمي‌خورد، پس بايد چيزي اختراع شود که با اين چسب بچسبد. البته شايد اگر او توليد اين ماده را متوقف مي‌ساخت يا استفاده‌ي غير صحيح آن را توسط خانم‌ها تحمل مي‌کرد، راحت‌تر بود، اما اين راه بي‌دردسر در عين حال تحقيرآميز هم بود. به اين سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع ماده‌اي مي‌کرد که با اين چسب بچسبد، فقط با اين چسب.
روت ناگل اين ماده را پس از تعمق بسيارنهيليت نام نهاد. نهيليت در طبيعت به صورت خالص يافت نمي‌شد، ماده‌اي هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که اين ماده به کمک فرايند بسيار پيچيده‌اي به روش مصنوعي توليد مي‌شد. نهيليت ويژگي‌هاي عجيبي داشت. بريده نمي‌شد، چکش‌خوار نبود، سوراخ نمي‌شد، جوش نمي‌خورد، پِرس و پرداخت هم نمي‌شد. چنان‌چه سعي مي‌کردي از اين قبيل اعمال بر رويش انجام دهي، ريز ريز، آب يا پودر مي‌شد. گاهي هم خود به خود منفجر مي‌شد. خلاصه بايد از هر نوع کار بر رويش صرف‌نظر مي‌شد.
نهيليت براي عايقکاري مناسب نبود. گاهي در برابر جريان برق و گرما عايق بود، گاهي نه. به هرحال خيلي نامطمئن بود. در اين که نهيليت قابل اشتعال است يانه، حرف هست. چيزي که ثابت شده بود، اين بود که اين ماده سرخ مي‌شد و بوي نفرت‌انگيزي از آن به مشام مي‌رسيد. در برابر آب واکنش‌هاي متفاوتي نشان مي‌داد. روي‌هم رفته در برابر آب نفوذناپذير بود، البته پيش هم آمده بود که آب را خيلي سريع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت مي‌ديد، بنابر موقعيت شُل يا سفت مي‌شد. اسيدها بر آن اثر نمي‌کرد، اما از طرفي اسيد‌ها را به شدت مي‌خورد.
نهيليت به هيچ‌وجه به عنوان مصالح ساختماني قابل مصرف نبود. ملات را پس مي‌زد و اگر گچ و آهک به آن مي‌خورد، بلافاصله تجزيه مي‌شد. با چسب مذکور مي‌چسبيد، اما چه فايده که ناگهان خرد مي‌شد، گاهي دو قطعه نهيليت چنان به هم مي‌چسبيد که جدانشدني مي‌شدند. البته اين حالت هم دوام نمي‌آورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن اين قطعه‌ي بزرگ‌تر وجود داشت. تازه اگر با سروصداي زياد متلاشي نمي‌شد! به همين سبب در استفاده‌ي آن در راهسازي هم خودداري مي‌شد. از مواد تجزيه شده نهيليت، به سختي چيزي قابل بازيافت بود، چراکه هيچ‌گونه انرژي در آن بازيافت نمي‌شد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که اين ماده‌ي جديد از اتم تشکيل نشده بود، چون وزن مخصوص‌اش همواره در نوسان بود. نبايد فراموش کرد که نهيليت رنگ نفرت‌انگيزي نيز داشت، که چشم را آزار مي‌داد. رنگ آن قابل توصيف نيست، چون رنگ آن با هيچ رنگ ديگري قابل مقايسه نبود.
همان‌طور که متوجه شديد، نهيليت در اصل ويژگي‌هاي مفيد کمي داشت، البته به کمک چسب جديد مي‌چسبيد؛ به همين منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زيادي از اين ماده توليد کرد و هرکس از اين چسب مي‌خريد، نهيليت نيز دريافت مي‌داشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسياري از مردم مقدار زيادي از اين ماده انبار مي‌کردند، چون دوست داشتند از اين چسب استفاده کنند، چرا که اين چسب بوي خوش خرزهره مي‌داد.



برگرفته از مجلة چيستا

4626 صبح روز بعد آدم با نهیبی خشمگینانه از خواب برخاست.
مردک تصمیم گرفتی تا لنگ ظهر بخوابی ... پاشو خودتو جمع و جور کن تو اصلا می دونی تو چه کثافت خونه ای داری زندگی می کنی؟ تروخدا نگاه کن ... نگاه کن ببینم یه دستمال می کشیدی به در و دیوار این غار می مردی ؟ ببین چقدر گرد و خاک اینجا نشست ... صبحونه منم که حاضر نیست آدم گیج و ترسیده و متعجب چشمانش را مالید و بعد به مخلوق مونت برهنه ای خیره شد که دست به کمر در وسط غار ایستاده
تو رو خدا ببین این خراب شده چه تار عنکبوتی بسته ... پاشو یه تکونی به اون تن لشت بده
آدم با دندانهای کلید شده و صدایی لرزان زمزمه کرد.
وای خداجون! چه هیکلی! محشره! بخصوص اون دوتا ...
همونجا نشین زل بزن به هیکل من پاشو برو یه جارویی خاک اندازی چیزی بیار اینارو تمیزش کن
منظورت اون ... اون چیزاته
احمق جون ...منظورم این تارعنکبوتهای لعنتی و این سقف کبره بسته است
اوه ... بله ... بله تار عنکبوتا ... خیلی بدن
آدم در حالی که نمی توانست نگاه از اندام مخلوق تازه بردارد عقب عقب از غار بیرون رفت هیجانزده و شتابان به جستجوی تحفه های ارزشمند برای جفت مونثش رفت.
اندکی بعد آدم در حالی که یک بغل پر از انواع و اقسام میوه های بهشتی داشت به غار بازگشت با احتیاط میوه ها را روی زمین گذاشت با عجله مجددا بیرون رفت و با شاخه شکسته یک درخت پرتغال بازگشت و آن را به سوی مخلوق مونث دراز کرد
این دیگه چیه ؟
آدم با خجالت لبخند زد و زیر لب گفت
خب دیگه ... این چیزه ... این واسه شماست که بتونین
غرش طرف مقابل اجازه نداد آدم حرفش را تمام کند
چی ؟ تو جدا فکر می کنی می تونی با یه شاخه شکسته دل منو بدست بیاری من گل می خواهم گل های قشنگ و خوش بو اونم یه بغل پر ... حالیته ؟!
آدم که غافلگیر شده بود با لکنت گفت
حقیقتش من این شاخه را واسه دلبری شما نیاوردم ... راستش من فکر کردم که شما به چیز ... یه دستی ...
مخلوق مقتدرانه با انگشت اشاره اش ورودی غار را نشان داد
تو بیخود فکر کردی برو! زود برو واسه من گل بیار ... خوبش را هم بیار ... همین حالا
آدم در حالی که زیر لب غر می زد غار را ترک کرد تا گل بیاورد. کمی بعد با یک بغل گل زرد نرگس برگشت. بدا به حال آدم! چون جفتش فقط گل سرخ رز را به عنوان گل خوب قبول داشت و بس
القصه آدم با هر مصیبتی بود بعد از این خارهای گل حسابی دست و پایش را زخم و زیلی کرد موفق به گردآوری یک دسته گل سرخ و تقدیم آن به جفتش شد
خب این شد یه چیزی ... حالا بپر یه چیز خوردنی خوشمزه و شیرین واسم بیار آدم که جرات نه گفتن نداشت مجددا بیرون رفت و یکی دو ساعت بعد در حالی که سرتا پایش را زنبورها نیش زده بودند با شانه ای عسل برگشت
هوی! حواست باشد اون عسل ها کف اینجا چکه نکنه. ضمنا فکر نکنی من روی سنگهای سفت و قلمبه این غار می گیرم می خوابم ها ... واسه من باید یه بستر گرم و نرم درست کنی که کفش یا از برگهای نرم و تر تازه درختا باشه یا از پوست نرم حیوونای این دوروبر
آدم اینبار با یک بغل پشم و موی میمون که برای تصاحب آن شجاعانه جنگیده بود بازگشت
بذارش اونجا ... اونجا نه ! اونجا ... ببینم این خراب شده آبش کجاست
آب ؟
بله آب! می خواهم حموم کنم آب می خوام
آدم خیلی کنجکاو شد
حموم ؟1 حموم دیگه چیه؟
اون صخره سنگ تو خالی را می بینی گوشه غار؟ اون قراره تبدیل به وان حموم من بشه ... حالا بپر برو آب بیار
آدم احساس کرد کاسه صبرش دارد کم کم لبریز می شود او ذاتا مرد صبور و آدامی بود و همیشه خونسردیش را حفظ کرده بود حتی یادش نمی آمد تا آن زمان حتی فحش داده باشد اما در آن لحظه واقعا از ته دل می خواست برای اولین بار این کار را بکند اما صدای لطیف جفتش بار دیگر دندانهایش را کلید کرد
ضمنا منبعد منو به اسم خودم صدا بزن
اسمت؟ اسم قشنگت چیه ؟
حوا ... چقدر طنین جذابی داره مگه نه ؟ ... تو هم دوست داریش مگه نه؟
آدم لبخند کم رمقی زد و گفت
وقتی تو شادی من هم شادم عزیز دل
هنگام که حوا مشغول حمام گرفتن و بعد خشک کردن خودش بود آدم در حالی که آب از دهانش راه گرفته بود و زانوهایش می لرزید با اشتیاق و شیفتگی به او خیره شد بود حوا سپس از او خواست با نفسش موهای او را خشک و انگشتانش آنها را شانه بزند وقتی دست آدم به موهای حوا خورد احساس کرد تمام بند بند وجودش در حال لرزیدن است
ببینم تو چرا اینقدر عصبی هستی و دستت اینقدر می لرزد؟
چون ... چون ... شما خیلی دلبری ... خیلی مامانی ... خیلی عزیز دلی
تو داری منو مسخره می کنی ؟
نه به جان خودم راست می گم
بعد با خجالت و به سختی حرف دلش را زد
ببنین حوا خانم ... من دیروز دو تا میمون رو دیدم که داشتن یه کاری با هم می کردن ... میشه ... یعنی امکانش هست که ... چیز... من و تو ... من و تو ...
جون بکن حرفتو بزن
میشه منم از اون کارا بکنم
حوا با بی اعتنایی گفت:
متاسفانه من اصلا متوجه منظورت نمی شم بهرحال اگر می خوای با میمون ها کاری بکنی به خودت مربوطه فقط یادت باشه که اونها احتمالا از این کار خیلی خوششون نمی یاد راستی نگفتی اسمت چیه؟
آدم... اسمم آدمه
حوا با لبخندی دلنشین بار دیگر آدم را وسوسه کرد
آدم یه کار دیگه می خوام زحمتشو برام بکشی همین حالا بری تو باغ بهشت و یه دسته گل مهتاب برام بیاری میگن باعث می شه شب بتونی خوب بخوابی اگر اینکار را بکنی اجازه میدم کنارم روی این تخت دراز بکشی
گل مهتاب گل کمیابی در باغ بهشت بود اما آدم به هر زحمتی بود در زیر نور یک دسته از آن را چید و با شتاب به غارش برگشت
گفته می شود او در بازگشت نخستین رکورد سرعت تاریخ بشریت را به ثبت رساند. حوا گل مهتاب را با لذت بویید چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید
به به چه عطر و بویی داره ... خب آدم فکر می کنم حالا وقتشه کنارم دراز بکشی و برام حرفای قشنگ و عاشقانه بگی
آدم در حالی که داشت از ضعف گرسنگی و خستگی پس می افتاد با لبخند بی رمقی در چند اینچی حوا دراز کشید و در دم خوابش برد

4626 این داستانی از کتاب خرمگس و زن ستیز من-که دو سال پیش چاپ شد-بود که ارشاد دستور حذفش رو داد.
دردسر در بهشت
نویسنده: کالین ویلیامز

آدم از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید پشتش را خاراند و با بی میلی به چشم انداز باغ بهشت خیره شد و زیر لب غر زد:
اه ... یه روز خسته کننده دیگه شروع شد یه روز تکراری دیگه ... چرخ زدن تو خیابونا و بلوارای بهشت ... خوردن میوه ... نگاه کردن گلهای رنگاوارنگ خوب بودن و خوب فکر کردن اوه خدای من این جدا خیلی کسل کننده اس. من مطمئنم که تو زندگی چیزای بیشتر و بهتری هم وجود داره ... اصلا ببینم این طبیعی که یه نفر دائم با خودش حرف بزنه ... حالا گیررم این یه نفر اشرف مخلوقات باشد.
بعد آدم به آسمان آبی و صاف بالای سرش خیره شد و در حالی که آه می کشید متوجه یک دسته پرنده سفید رنگ شد که با شتاب از بالای سرش گذشتند. کمی چرخ زدند و بعد روی شاخه درختی نزدیک آدم نشستند
آدم که قصد داشت بسترش را ترک کند تا برای صبحانه اش کمی میوه از درخت بچیند در جای خود نشست و با دقت به پرندگان خیره شد دو پرنده بزرگتر بر روی یک شاخه و پرندگان کوچکتر بر روی شاخه پایینی نشسته بودند آدم کنجکاونه از خودش پرسید: این پرنده های کوچیک از کجا اومدن؟ نکنه خداوند شبها که من خوابم پرنده های جدید خلق می کند دفعه دیگه باید حتما ازش بپرسم ؟
بعد با بی اعتنایی شانه ای بالا انداخت از جایش برخاست و برای تهیه صبحانه اش به طرف درخت موز روانه شد.
آدم در حال پوست کندن هفتمین موزش بود که سر و صدای دو میمون توجهش را به پشت سرش جلب کرد. میمون بزرگتر دنبال میمون کوچکتر افتاده بود و در حالی که با صدای بلند جیغ می کشیدند. از درختها بالا و پایین می رفتند تا این که بلاخره میمون بزرگتر میمون کوچکتر را گرفت و محکم در بغلش نگه داشت آدم که سخت کنجکاو شده بود موزش را به کناری انداخت از جایش بلند و با احتیاط و آهستگی به دو میمون نزدیک شد در حالی که سئوالی بزرگ با علامت سئوالی بزرگتر ذهنش را سخت مشغول کرده بود.
این دو تا دارن چه غلطی می کنن ؟
هر غلطی بود به نظر می رسید آنها دارند از آن کمال لذت را می برد بطور حتم یک فعالیت مشترک . مفرح
همچنان که آدم مشغول مطالعه فعالیت غریب و رفتار عجیب دو میمون بود ناگهان احساس عجیبی وجودش را فرا گرفت دستش بطرف پایین شکمش رفت اما نه احساس مربوط به شکمش بود او قبلا هم این احساس را تجربه کرده بود دل پیچه و اسهال ناشی از تناول مقدار زیادی موز.
آدم پس از این که مدت زیادی را در پشت بوته ها صرف حل مشکل شکمی اش نمود متفکر و اندیشناک روانه محل سکونتش شد در حالی که خوب می دانست ماجرایی که امروز مشاهده کرده تا مدتها ذهنش را مشغول خود می کند.
نیمه شب گذشته بود اما آدم همچنان در بیرون غار خود مشغول قدم زدن و فکر کردن بود ناگهان شعاع درخشان نوری چشمانش را خیره کرد آوایی رعدآسا نام او را خواند
آدم! می بینم که خیلی تو فکری !
آدم در حالی که دستش را جلوی چشمهایش گرفته بود و به زمین خیره شده بود پرسید:
قادر متعال ... خودتون هستین؟
پاسخ آمد : بله ... پس توقع داشتی این وقت شب کی باشه ؟
آدم بی درنگ به زمین افتاد و سجده کرد
به من بگو چه چیزی فکر و ذهنت را مشغول کرده ... آدم؟
خب راستش می دونین ؟ چیزه ... چیز
چی چیز؟
می دونین من ... من امروز دو تا میمون دیدم
همش همین ... بابت دیدن دو تا میمون اینقدر دستپاچه و آشفته شدی برو بگیر بخواب مرد حسابی
راستش فقط دیدن ...
اما نور ناپدید شد و ظلمت شب دوباره حاکم شد
آدم با سرخوردگی از زمین برخاست و در حالی که خاکهایش را می تکاند به آسمان پر ستاره بالای سرش خیره شد و نالید
ای بابا ... نمی ذاره آدم حرفشو تموم کنه
نور دوباره ظاهر شد و آدم مجددا به سجده افتاد
ببخش آدم امروز یک کم حواسم پرته با خودم درگیرم نمی دونم مخلوق جدیدم را با یک سر و چهارپا خلق کنم یا با چهار سر و یک پا ... فکر کنم این همون چیزیه که بهش می گن سد ذهنی خلاقیت ... خوب بگذریم جانم بگو مشگلت چیه؟
می دونین من خیلی علاف و گیج و سردرگم شدم
همونطور که دیروز خدمتتون عرض کردم من امروز دو تا میمون رو دیدم و خب راستشو بخواین...
معلومه که راستشو می خواهم اصلا تو صلاحه که همیشه راستشو بهم بگی چون من از مخلوقات دروغگو هیچ خوشم نمی یاد
بله ... بله ... در جریانم می دونین اون حیوونا داشتن یه کاری می کردن که معلوم بود خیلی کیف داره
آه ... از دست این طبیعت حیوانی انسان ... آدم گرفتم دردت چیه آدم با سماجت ادامه داد:
می دونین تمام چیزی که من می خوام ... اینه که ... حقیقتش اینه که من نمی دونم دقیقا چی می خواهم اما حس می کنم که به کسی احتیاج دارم کسی که بتونم باهاش باشم. درست مثل اون دوتا میمون که با هم بودن
هوم ... آدم تو متوجه هستی که ممکنه بعدها بابت این خواسته ات مثل ... یعنی بدجور پشیمون بشی ... ها؟
آدم با اعتماد به نفس پاسخ داد
نه پشیمون نمی شوم مطمئن مطمئنم که پشیمون نمی شم
بسیار خوب یادت باشه این چیزی بود که خودت خواستی ... برو بگیر بخواب صبح که پاشی دیگه تنها نیستی
آدم از خوشحالی شروع بع پایکوبی و بشکن زدن کرد
ممنون! دمت گرم! خیلی مرسی!
بسه آدم لازم نیست اینقدر جلف بازی در بیاری حالا برو بگیر بخواب
چشم همین الان

new moderators (5 new)
Sep 22, 2009 03:59AM

4626 ramin-lion شما هستيد و
new moderators (5 new)
Sep 22, 2009 03:15AM

4626 دو تن از اعضا به عنوان مسئولين جديد گروه انتخاب شدن تا سفرهاي من مجدداباعث تبديل گروه به غير از اون چيزي كه بايد باشه نشه.اميدوارم اين دو دوست دعوت به همكاري منو پبپذيرن.
گروتسك (1 new)
Sep 22, 2009 03:06AM

4626 يك مقاله جالب و خواندني تاليف فتح الله بي نياز در مورد گروتسك كه كاربرد زيادي در طنز مدرن داره

امکانات، محدویت‏ها و الگوهاى گروتسک



فرهاد که از سه ساعت پیش روى تختش دراز کشیده بود، با کرختى بلند شد، چرخى زد، سیگارى روشن کرد و دود را به درون فرستاد. قیافه دوستش منصور که چند روز پیش با پول‏هاى شرکت از کشور رفته بود، به‏ذهنش خطور کرد. با خود گفت: «آخرش ناجوان‌مردى کرد؛ اون هم توى این شرایط!» سعى کرد به منصور فکر نکند. یاد دخترخاله‏اش زهره افتاد که شب گذشته همراه شوهر و دخترش به دیدنش آمده بودند تا بفهمند فرهاد به‏دلیل بحران مالى، آپارتمان را از آن‌ها مى‏گیرد که با اجاره بیشترى به غریبه‏ها بدهد یا نه. زهره خیلى نگران بود. دوبار گفت: «اگه…اگه از اون‏جا بزنیم بیرون، باید بریم جایى که…» فرهاد سعى کرد به مشکل زهره هم فکر نکند. تلفن زنگ زد. گوشى را برنداشت: «لابد یکی از طلبکارهاس. کاش همه‏شون سر به‏نیست مى‏شدن!» بى‏اختیار بلند شد. با خود گفت: «اگه کارم به زندان کشید چه؟ کاش همه‏ چیز خود به‏خود تموم مى‏شد!» تصمیم گرفت لباس بپوشد و به خیابان برود. رفت به اتاق خواب دیگر، کنار میز ایستاد و پیراهنش را برداشت: بچه‏اى که زبانش از حلقومش بیرون آمده بود، و چشم راستش زده بود بیرون و جایش با خون پرشده بود و بینى‏اش سوخته و چندتا از دندان‏هایش زیر لبش آویزان بود، در مقابلش ظاهر شد. اما طولى نکشید که چشم عروسک رفت توى چشم‏خانه، لبخند شیطنت‏آمیزى روى لبش نشست و با چشم چپ چشمک مى‏زد. فرهاد با وحشت عقب رفت، چندشش شد، اما چیزى نگذشت که لبخندى بر لبانش نشست. «عروسک وحشت» دختر ِ چهارساله زهره بود که چینى‏ها روانه بازار کرده بودند و با دکمه و تماس‏هاى مختلف حالت‏هایى از وحشت و خنده را به‏نمایش مى‏گذاشت. با خود فکر کرد: «یادشون رفته… نکنه، زهره بوده که تلفن زده.»
ظاهر شدن یک بچه لت و پارشده و شیطان، روى یک میز، که وجودش خارج از متن داستان است و در چنین موقعیت تلخ و غمناکى «ترس»، سپس لبخند توأم با چندش ایجاد مى‏کنند؛ این آرایه‏اى است که در ادبیات، «گروتسک» خوانده مى‏شود. گروتسک در ادبیات سابقه‏اى دیرین دارد (از قرن 16 میلادى)، اما این‏روزها به‏شکلى افراطى در شمار کثیرى از داستان‏ها، فیلم‏ها و نمایش‌نامه‏ها و سریال‏هاى تلویزیونى به کار مى‏رود و دوست‌داران زیادى هم دارد. حال ببینیم مفهوم «گروتسک» (Grotesqe) چیست. این کلمه از واژه ایتالیایى Grotte یعنى «غار» و «غارهاى تزیینى» مشتق شده است، اما معناى شاخص آن در ادبیات و اثرهاى نمایشى، آرایش و آراستن با شاخ و برگ و نشان و نگین است، و ارتباط چندانى با ریشه‏اش ندارد. در ادبیات، گروتسک گونه‏اى هنجارگریزى و تحریف (Distortion) ساختمند و هدفمند است. از نظر ولفگانگ کایزر وجه عمده گروتسک هراس‏انگیزى غیرمتعارف آن است، حال آن‏که از نظر میخائیل باختین جنبه غالب گروتسک به خنده‏اى مربوط مى‏شود که خصلت هنجارگریزانه دارد. اما هر دو نفر اذعان دارند که گروتسک هر آن چیز تحریف‏شده، غیرعادى و غریب و زشت را شامل مى‏شود که از بستر معمول روایت انحراف یافته است. براى دقت بیشتر به مثال خودمان برگردیم. آن «اتفاق» یعنى دیدن بچه‏اى غیرعادى، که انحرافى از معیارهاى ادبیت و ساختار (یا پاره‏ساختار) متوازى و متناسب است، گروتسک خوانده مى‏شود. حضور امر گروتسک، یعنى وجود آن بچه آسیب‏دیده، معلول عدم اعتقاد به نظم و انتظام و هماهنگى کل هستى - از جمله زمان و مکان و کیهان - و عدم رضایت از «هستى حال و آینده» انسان است. گروتسک از این منظر، آمیزش دو عنصر متضاد است: تراژدى، یعنى پرداخت مضامین پایدار، بنیادین و مشترک بشریت همراه با پایانى فاجعه‏آمیز، و کمدى به‏معناى پرداخت مضامین گذرا، نه‏چندان مشترک و مسائل عادى به‏طرزى شوخ و سرزنده با پایانى که اگر خوش نباشد، فاجعه‏آمیز هم نیست. در پاره‏داستان مزبور، از یک‏طرف با تراژدى و آینده احتمالاً فاجعه‏آمیز موقعیت فرهاد روبه‏رو هستیم و از سوى دیگر با وضعیتى گذرا و شوخ. این تلاقى از دید خواننده، با واژه‏هایى هم‌چون مضحک و طنزآمیز، غیرطبیعى و غریب توصیف مى‏شود. اما از دیدگاه شخصیت داستانى یا به‏اعتبارى خود متن داستان چه؟ موقعیت کنونى فرهاد با واژه‏هایى هم‌چون تلخ، دردناک و با توجه به خودگویى‏اش درباره «تمام‏شدن همه‏چیز» - یعنى گرایش به نیستى و خودکشى - تا حدى رعب‏انگیز است. چه‏بسا در یک لحظه دست‌خوش احساسات آنى شود و دست به خودکشى بزند یا هماهنگ با خودگویى‏اش (کاش سر به نیست مى‏شدن!) در یک لحظه بحرانى یکى از طلبکارها را بکشد. به ‏هر حال فرهاد در کلافى از تضادها به دام افتاده است و اگر کل متن نوشته مى‏شد، میزان پریشان‏حالى او بیشتر جلوه مى‏کرد. در چنین وضعیتى، «نمود» و «تظاهر» چیزى که از قبل وجود داشته است، و ایجاد ترس و چندش توأم با خنده در فضاى غمناک و آشفته خانه فرهاد، قابلیت دوگانه یعنی«خنده‏آور و ترسناک» (Comic and Terrifying) عنصر گروتسک را را به رخ ما مى‏کشد. یعنى این‏جا، شخصیت فرهاد و متن ادبى، شاهد برخورد دو حس و دو نیروى کاملاً متضاد است: ترس و چندش و خنده تهى از شوق. گروتسک فقط در پى تصویر این تضاد و دوگانگى نیست، بلکه مى‏خواهد مفهوم سومى را هم افاده کند: این مفهوم که در خودِ متن «حضور» دارد، معمولاً در ذهن بیشتر خواننده‏ها دچار «غیاب» مى‏شود. این مفهوم همان‏طور که به‏شکل ضمنى و پوشیده اشاره شد(تا خواننده بتواند پیش از طرح مسأله به آن برسد)، خصلت ناهماهنگى (Disharmony) است. منظور از «خصلت ناهماهنگى»، تقابل، تعارض، آمیخته شدن و بالاخره تلفیق و یک‌پارچگى عناصر ناهمگون و ناجور است که خود این امر گونه‏اى نابهنجارى (Abnormality) است. البته در این‏جا افراط و اغراق (Hyperbole) هم دخالت داده شده‏اند، اما نه از نوعى که در کاریکاتور مى‏شناسیم. تفاوت گروتسک با کاریکاتور(Caricature) در این است که کاریکاتور خصوصیات مشخص و معینى را به‏شکلى مسخره و اغراق‏آمیز جلوه مى‏دهد. در کاریکاتور عناصر متضاد و ناهمگون با هم ترکیب نمى‏شوند و عناصر ناجور در قلمرو یک‌دیگر حضور نمى‏یابند، حال آن‏که گروتسک آکنده از چنین خصوصیتى است. به‏همین دلیل مى‏بینیم که درنهایت، ترس و لبخند همراه با چندش در شخص فرهاد و خودِ متن یکى مى‏شوند، صرف‏نظر از این‏که نسبت آن‌ها چیست؟ همان‏طور که متوجه شده‏اید، گروتسک از محدوده واقع‏گرایى خارج نمى‏شود. طنز و ترس توأمانى که گروتسک مى‏آفریند، به این دلیل نیست که داستان به حوزه خیال‏پردازى (Fantesy) نفوذ کرده است. البته اگر فانتزى، انحراف آشکار از قوانبن طبیعى باشد، گروتسک هم به‏خودى خود خصلت فانتزى پیدا مى‏کند، با این تفاوت که گروتسک به‏رغم ماهیت افراط و اغراق‏آمیزش، به هر حال در چهارچوب واقع‏گرایى قرار موجودیت مى‏یابد، هر چند آن‌چه «واقعى» و «انسانى» است، به‏سرعت و به‏دقت براى شخصیت‏هاى داستانى و خواننده‏ها، تعیین هویت نمى‏شود و معنا پیدا نمى‏کند. چشم بیرون‏جهیده، «شى‏ء» واقعى است ولى شکل پدیدار شدن و نحوه بیان حضورش در داستان، با پاکتى که فرهاد یک سیگار از آن بیرون مى‏کشد، فرق دارد. به‏بیان دیگر در این‏جا نویسنده براى استفاده از گروتسک، از الگو (Pattern) خاصى - در فرم داستان - استفاده مى‏کند؛ یعنى در یک «بافت»، شخصیت فرهاد (با توجه به حالت روحى او)، میز، عروسک وحشت و پیراهن را به‏نحوى به یکدیگر ارتباط مى‏دهد تا امورى را (دیدن عروسک را) که در داستان اتفاق مى‏افتد، پذیرفتنى، راست‏نما و منطقى جلوه دهد. خانم سارا کوفمن حرف خوبى در این مورد مى‏زند که: «چیز آشنا، مثلاً گوشه‏هاى آشناى خانه ما، چیزهایى هستند که خیال را آرام مى‏کنند، رام و صمیمى‏اند، اما آن‏چه ناآشناست، به گونه‏اى دلهره‏آور بیگانه و حتى ترسناک است.»
یک بچه له‏شده، که در واقع عروسکى بیش نیست، شى‏ء آشنایى است، اما از چشم شخصیت داستان عجیب مى‏نماید و به‏همین دلیل ترسناک و مضحک مى‏شود- یا هم‌زمان هر دو حالت بر شخصیت (و خواننده) عارض مى‏گردد. یا نگاه کنید به جایى از داستان مسخ که پدر سیبى به‏طرف سوسک (گرگوار سامسا) مى‏اندازد و به لاک ِ پشت او مى‏چسبد، یا این توصیف جان کلیولند از دست برهنه یک بانو به‏صورت «لطیف چونان ژله‏اى در یک دستکش» که تصویرى چندش‏آور و تا حدى غریب (Bizzare) ، پدید مى‏آورد. در هر دو حالت، گروتسک خواننده را به ریشخند وامى‏دارد، اما هدفش خنداندن او نیست، بلکه ایجاد انزجار و چندش است. از این لحاظ، با طنز (Sarire) تفاوت دارد. طنز طیف وسیعى، از طعنه و کنایه تمسخرآمیز تا خنداندن را در بر مى‏گیرد. طنز وانمود مى‏کند که در پى خنداندن خواننده است - حتى اگر او را به گریه بیندازد - اما در واقع خنده، وسیله‏اى براى بیان ضعف‏ها، کمبودها، ناهماهنگى‏ها و در نتیجه آگاه‏کردن خواننده به پستى‏ها، شرارت‏ها و تبه‏کارى‏هاست. طنز چخوف و گوگول شما را مى‏خنداند، ولى خنده‏اى که گروتسک بر لب‏هاى شما مى‏نشاند، تلخ و شیطان‏صفتانه‏اى است بر نابودى بشر.

4626 آقاي خنده - اثر : هاينريش بل

آقاي خنده
مترجم: شاپور چهارده چريك

موقعي که از من راجع به شغلم مي پرسند، شرمنده مي شوم. صورتم قرمز مي شود و خجل مي شوم. اون هم من، که معمولاً انساني هستم با اعتماد به نفس.
من به آنهائي حسادت مي کنم ، که مي توانند بگويند من بنا يا آرايشگر هستم. به حسابدار يا نويسنده هم حسادت مي کنم . زيرا که به سادگي مي توانند شغلشان را بيان کنند.
همة اين مشاغل را مي شود از نام و عنوانشان فهميد و احتياجي به توضيح و تفصيل نيست.
ولي من بايد راجع به شغلم به همه توضيح بدهم.
من آقاي خنده هستم . شغل من خنديدن است. اگر چنين اعترافي بكنم، بايد اعتراف ديگري را هم به آن اضافه کنم.
اگر از من سؤال شود ، که آيا از اين طريق امرار معاش مي کنم، بايد بگويم بله. چون اين حرف مطابق با حقيقت است. من واقعاً از طريق خنديدن امرار معاش و زندگي مي کنم و خوب هم زندگي مي‌کنم. زيرا که اين شغل، اگر از زاوية اقتصادي به آن بنگريم ، طرفداران زيادي دارد. من خوب مي خندم و اين حرفه را آموخته ام. هيچ کس ديگري نمي تواند مثل من بخندد و هيچ کس هم مثل من به فوت و فن اين هنر آگاهي ندارد. من مدتها خودم را هنرپيشه مي ناميدم تا مجبور به توضيح نباشم.
ولي هنر سخن گفتن و ادا درآوردن در من بقدري ضعيف است که ديدم عنوان هنرپيشه با حقيقت مطابقت ندارد. من حقيقت را دوست دارم و حقيقت اين است که شغل من خنديدن است. من نه دلقك هستم و من مضحك. من مردم را به خنديدن وادار نمي کنم بلكه خنديدن را نشان مي دهم. من مي توانم مانند يك امپراتور رومي بخندم ، يا مانند يك شاگرد مدرسة حساس. من خنديدن در قرن هفدهم را به همان خوبي مي دانم که خنديدن در قرن نوزدهم را. اگر لا زم باشد مي توانم خنديدن در تمام قرون و اعصار را نشان بدهم يا خنديدن تمام طبقات جامعه يا تمام افراد را از لحاظ سني نشان بدهم. من اين حرفه را آموخته ام، همانطور که يك کفاش مي آموزد، که چگونه کفش بدوزد. خندة آمريكا در درون سينه ام محفوظ است. همينطور خندة آفريقا. خندة سفيد، خندة سرخ، خندة زرد.
اگر حق زحمت مرا بدهند، آنطور که کارگردان بخواهد، خواهم خنديد. من قابل اغماض نيستم . خندة من روي نوار و صفحه ضبط مي شود. کارگردان‌هاي راديو مرا با سلا م و صلوات تحويل مي گيرند. من مي توانم سنگين بخندم يا ملا يم. من مي توانم جنون آور بخندم. من مي توانم مانند يك مأمور قطار بخندم يا مانند يك شاگرد بقال. خندة صبح يا خندة عصر، خندة شب يا خندة غروب.
خلا صه کنم: هر موقع يا هر طور که شما بخواهيد، مي توانم بخندم.
باور کنيد که اين شغل بسيار خسته کننده است. من مي توانم با خنديدنم مردم را به خنده وادارم. بدين ترتيب من به آدمي تبديل شده ام که اگر نباشم ، ديگران کارشان پيش نمي رود. حتي کمدين‌هاي درجه سه و چهار هم از وجود من استفاده مي کنند و اينها کمدين‌هائي هستند که در کارشان زياد موفق نيستند و من هر شب در واريته ها نشسته ام و به طور پنهاني در جاهاي ضعيف طوري مي خندم که ديگر تماشاچيان را وادار به خنديدن مي کنم . البته اينطور خنديدن هم حساب و کتاب دارد. بايد به موقع بخندم، نه زودتر، و نه ديرتر . بلكه به موفع. در اين مواقع من مي زنم زير خنده و روده بر مي شوم و ديگر تماشاچيان را هم بدين ترتيب وادار به خنديدن مي کنم و کمدين مزبور را نجات مي دهم . بعد از خنديدن و اتمام برنامه به پشت صحنه مي روم و پالتويم را با رضايت تمام مي پوشم و محل کارم را ترك مي کنم.
در خانه معمولاً چند تلگرام انتظارم را مي کشند که روي آنها نوشته شده است: به خندة شما نياز داريم، روز سه شنبه. و چند ساعت بعد من در يك قطار نشسته ام و از بي برنامگي خودم نا راضي هستم.
هر کسي مي داند که بعد از کار يا در ايام تعطيلا ت من تمايلي به خنديدن ندارم. مانند کسي که شير مي‌دوشد يا مانند يك بنا . که شيردوش بعد از دوشيدن گاو ديگر نمي خواهد گاوش را ببيند يا بنا بعد از اتمام کارش ديگر نمي خواهد سيمان را ببيند. يا نجار در خانه اش دري دارد که خوب باز و بسته نمي‌شود يا کشوي ميزي که گير مي کند . قناد معمولاً خيار شور را دوست دارد، قصاب شكلا ت را و نانوا هم کالباس را به نان ترجيح مي‌دهد. گاوبازان معمولاً کبوتر بازند. اگر از دماغ بچه‌ي يك مشت‌زن خون جاري شود، رنگ مشت زن مي پرد . من همة اين ها را خوب مي دانم و به همين علت هم بعد از اتمام کارم ديگر نمي خندم . مردم شايد حق داشته باشند که فكر کنند من آدم بدبيني هستم.
در سالهاي اول زندگي مشترکمان ، يك روز خانمم به من گفت : کمي بخند. ولي حالا مي فهمد که من از پس اين خواهش او برنمي آيم. من خوشحال مي شوم اگر بتوانم ماهيچه هاي صورتم را خسته نكنم.
بله ، حا لا ديگر خنديدن ديگران مرا عصبي مي کند. براي اينكه شغل و حرفة خودم را به من يادآوري مي کند . بدين ترتيب ما زندگي آرام و با صفائي داريم ، چونكه خانم من هم ديگر خنديدن را فراموش کرده است. هر از چندي - به ندرت - لبخند مليحي مي زند و من هم جوابش را مي دهم. ما به آرامي با هم صحبت مي کنيم زيرا که من از سروصداي واريته ها متنفرم . از سروصدائي که هنگام ضبط برنامه در استوديوها حكمفرماست ، تنفر دارم.
کساني که مرا نمي شناسند ، فكر مي کنند من آدم ترش روئي هستم . شايد هم باشم ، براي اينكه من بايد همه روزه دهانم را براي خنديدن بازکنم . با قيافه اي جدي ، زندگيم را مي کنم و هر از گاهي لبخند کوچكي بر لبم مي نشيند.
گاهي از خودم مي پرسم که آيا من تا کنون خنديده ام؟ خودم معتقدم که نه ، نخنديده ام . خواهران و برادرانم مي گويند که توهميشه جدي بودي. بدين ترتيب من به طرق مختلفي مي توانم بخندم ، ولي خندة واقعي خودم را نمي شناسم.
4626 دوستان در اين تاپيك مي تونن مجموعه داستان هاي كوتاه و بلند طنز خويبي رو كه خوندن معرفي كنند.من خودم شخصا يادداشت هاي يك ديوانه گوگول رو يكي از بهتريمن مجموعه داستان هاي طنزي مي دونم كه تابحال خوندم.
4626 طنز در ادبیات کهن پارسی چاپ ارسال به دوست

بر خلاف نظر برخی که ادبیات کهن ایران را ، عبوس و ترش روی می پندارند ، ژرفایی از رندی و نگاه تیز در این دریا پنهان است . طنز امکانی ست برای دیدن چیزهایی که ازآن چشم می پوشانیم و بیان آنچه به صورتی دیگر نمی توان گفت . گزندگی و نگاه نقادانه را در ساحت طنز بیشتر از هرگونه ی ادبی می توان دید و پیشینیان ما نیز توجه ویژه ای به این شیوه ی بیانی داشته اند . ازاین روی بخشی از صفحه ی طنز سایت کانون ادبیات ایران را به نمونه های طنز آمیز از ادبیات کهن فارسی اختصاص داده ایم ، که امیدواریم به مرور پر بار تر شود .


در شأن مولانا « ساغری »

ساغری می گفت : دزدان معانی برده اند

هرکجا درشعر من یک معنی خوش دیده اند

دیدم اکثر شعرهایش را یکی معانی نداشت

راست می گفت آنکه معنی هاش رادزدیده اند

«جامی »




خانه ی شاعر !

درخانه ی من ز نیک و بد چیزی نیست

جز بنگی وپاره ای نمد چیزی نیست

ازهرچه پزند نیست غیر از سودا

وزهرچه خورند جز لگدی چیزی نیست

«عبید زاکانی »




خواجه غیاث الدین

و سپس بی سبب زبان به هجوش گشاد.

خواجه این قطعه رابه شاعر فرستاد:


زمدح آنچه افزودیم برکمال

به هجوی که گفتی همان کم شود

ز دُم لابه ی سگ چه شادی رسد

که با عف عفش موجب غم شود !




عذر

ای چرخ زگردش تو خرسند نیم

آزارم کن که لایق بندنیم

ورمیل تو با بی خرد و نادان است

من نیز چنان اهل وخردمند نیم

« اثیرالدین اومانی »




فراگربه !!

صاحبا و عده ای که فرمودی

شد فراگربه یا فراموشت

یا بده یا زانتظار برآر

بنده ات را ز وعده ی دوشت

« روشن اصفهانی »






مدرنیزم قدمایی !


اگر عاقلی بخیه برمو مزن !

به جز پنبه برنعل آهو مزن !

سوی مطبخ افکن ره کوچه را

منه در بغل آش آلوچه را

که نعل از تحمل مربا شود

به صبرآسیا کهنه حلوا شود

زافسار زنبور وشلوار ببر

قفس می توان ساخت اما به صبر

« مشرف اصفهانی ـ اسکندرنامه »




حشرات الارض !

خوبان گل گلشن حیاتند همه

شکرلب وشیرین حرکاتند همه

از آدمیان ، غرض همین ایشانند

بگذار که باقی حشراتند همه

« قاضی احمد سیستانی مشهوربه قاضی ِ لاغر »


شاعری !

کس که جمال نقش به جز حسن حال نیست

و آن را که حسن حال نباشد ، کمال نیست

شعر است هیچ و شاعری از هیچ ، هیچتر

درحیرتم که بر سرهیچ این جدال چیست ؟

یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ

ای ابلهان بی هنر این قیل وقال چیست ؟

از بهر مصرعی دوکه مضمون دیگری ست

چندین خیال جاه و تمنای مال چیست ؟

« سحاب اصفهانی »




کاتبی نیشابوری در مرثیه ی شاعری به نام (شمس علا) گفته :


رفت آخر از جهان شمس علا

آنکه گه گه در شماری آمدی

او برفت و ماند از و دیوان شعر

(( هم نماندی گر به کاری آمدی )
Sep 18, 2009 10:58PM

4626 ظاهرا پيام گروهي براي برخي دوستان سوئ تفاهم ايجاد كرده بود.هدف از ارسال پيغام پاسخ به اعتراضات بحق گروهي از دوستان در مورد پيام هاي نامربوط بود.همونجر كه بي تفاوتي به شرايط موجود جايز نيست آلوده كردن هر چيزي به سياست نيز روا نيست.
Sep 18, 2009 10:48PM

4626 اینجا شده حزب سیاسی
message: حسین عزیز می خواستم برم توی قسمت داستان کوتاه و این متن رو بذارم که متاسفانه بسته بود. البته فکر می کنم خودتون بسته بودید که کار درستی کردین
می خواستم متن زیر رو بذارم اونجا. لطفا اگه میشه خودتون این متن رو از طرف من اونجا بذارین. مسلما این حرف دل خیلی هاس. اگه هم میشه نظرات رو باز کنید تا خودم بذارمش:
"مدتیه که هر وقت میام توی قسمت داستانهای کوتاه می بینم
که یه سری مطلب سیاسی که هیچ گونه ارزش ادبی ای هم نداره
به جای داستان کوتاه نوشته شده
چون خودم داستان کوتاه می نویسم
هر بار که بهم خبر می رسید داستان کوتاهی توی سایت نوشته شده
با کلی امید میومدم که بخونم
ولی متاسفانه با یه مشت مطلب بی ارزش سیاسی روبرو می شدم
کاری به سیاست ندارم
شاید اون حرفا درست باشه
ولی اینجا جاش نیست
اینجا جای آدم سیاسی نیست
اینجا قراره از کتاب حرف بزنیم
از واژه ها
از دنیای نویسندگان بزرگ
از کسانی که محیط "کتابخونه" رو با خیابون اشتباه گرفتن
خواهش می کنم یا قید این سایت رو خط بکشن
یا دیگه از این مزخرفات ننویسن
من اینجا نمیام که توی بحث سیاسی شرکت کنم
واسه بحث سیاسی جا خیلی زیاده
اینجا میام که خودم رو توی دنیای کتاب ها رها کنم
میام که بخونم
و بیشتر بدونم
-------------
سامان کریمی
"
4626 جلسه نقد دو کتاب حسین یعقوبی

دگرخند

سلسله نشست‌های نقد کتاب‌های منتشر شده در حوزه‌ی طنز

موضوع جلسه‌ی تیرماه

نقد و بررسی کتاب‌های

«محرمانه‌های رومئو ژولیت» و «هرج و مرج محض»

نوشته‌ی: حسین یعقوبی

با حضور رویا صدر

علاقه‌مندان می‌توانند ساعت ۱۷روز یکشنبه 14 تیر ماه به سالن شماره 2 تالار اندیشه‌ی حوزه هنری، واقع درتقاطع خیابان‌های حافظ و سمیه مراجعه کنن