Ramin_lion’s
Comments
(group member since Jun 28, 2009)
Ramin_lion’s
comments
from the داستان هاي كوتاه طنز group.
Showing 1-20 of 89
درودمرا بیاد داستان آن شهری انداخت که همه سکنه اش دزد بودند تا آنکه یکروز یکی تصمیم گرفت دیگر دزدی نکند.... قلمتان پایدار
شاد باشید
بدرود
مدیریت بحرانروزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد.
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم
یک آرزو ...یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: خدایا! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى؟
ناگاه، ابرى سیاه آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم!
از آسمان ندا آمد که: اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش تو را بر آورده کنم، اما هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم ته ى اقیانوس آرام را آسفالت کنند؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟
مرد مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت: اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟
اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از آسمان آمد که: اى بنده من! آن جاده اى را که خواسته اى، دو باندى باشد یا چهار باندى؟
درود بر مونا بانوچرا دل پر؟
من همسرم( من یک ززز ناب و نیک گهر هستم ) و دو دخترم را بسیار دوست دارم و به مابقی بانوان هم با دیده احترام مینگرم ؛ زیرا هرچه بیشتر بانوان را میشناسم میفهمم که هیچ نمیدانم ؛ و این چندان بی ربط نیست زیرا دو دنیای کاملا متفاوت و موازی در بین بانوان و اقایان وجود دارد
ایا شما به جز این میپندارید؟
شاد باشید
بدرود
خبٌ*: اين کلمهاي است که زنان براي پايان دادن به مکالمههايي استفاده ميکنند که در آن حق با آنهاست و شما بايد خفه بشويد.
*پنج دقیقه:*
اگر مشغول لباسپوشيدن است يعني حداقل نيم ساعت. هرچند پنج دقيقه دقيقاً معادل پنج دقيقه است اگر به شما پنج دقيقه بيشتر زمان جهت تماشاي فوتبال داده شده باشد.
*هيچٌي*:
اين آرامش قبل از توفان است. معني و مفهوم آن اين است که بايد به شدت گوشبهزنگ باشيد. بحثهايي که با هيچي شروع ميشوند، غالباً با *خبٌ* تمام ميشوند.
*بفرماييد*:
اين کلمه اصلاً ربطي به اجازه دادن انجام کاري ندارد. "اگه جرئت داري" در آن مستتر است.
*آه بلند*:
اين در حقيقت يک کلمه محسوب ميشود که معمولاً درست فهميده نميشود.
آه بلند يعني او فکر ميکند شما يک احمق به دردنخور هستيد و او نميداند چرا دارد وقتش را با ماندن و بحث با شما سر *هيچٌي* تلف ميکند.
*اشکال** **نداره*:
اين يکي از خطرناکترين جملاتي است که زن شما ممکن است به شما بگويد. اشکال نداره يعني اون به زمان طولانيتري احتياج دارد که تصميم بگيرد شما چگونه بايد تاوان اين اشتباهتان را پس بدهيد.
*ممنون*:
از شما تشکر ميکند. فقط بگوييد خواهش ميکنم. هيچ حرف اضافهاي نزنيد.
*خيلي** **ممنون* ميتواند نشان دهنده يک خطر بالقوٌه باشد.
*اصلاً هرچي*:
اين ترکيب براي گفتن *دهنت سرويسه* يا *مردهشورت رو ببرن* استفاده ميشود.
*نگرانش نباش عزيزم،** **خودم انجام ميدم*:
يک جمله بسيار خطرناک ديگر. به,معني آنکه اين کار به دفعات متعدد به شما محول شده و حالا تصميم گرفته خودش دست به کار شود. اين حالت معمولاً منجر به حالتی خواهد شد که شما بپرسيد چي شده؟
یاران خوبم درودجملگی بزرگوارید و من از شما سپاسگزارم که زمانی را برای خواندن متن گذاشتید
شاد و رها باشید
بدرود
Mona wrote: "آخرش نگفتید بریم مسجد یا نه؟با کفش بریم یا با چکمه؟"درود بانو
نمی پندارم تفاوتی بکند .... مهم رفتن یا نرفتن نیست....حتی مهم نیست با کفش یا پای برهنه باشید....مهم ان است که بخواهی یار را ببینی و انوقت که خواستی... مسجد و دیر ؛ کنشت و حتی خلوتگه خانه یکیست
saeed wrote: "Aria wrote: "رامین جان جمله ایی که نوشتید اگر اشتباه نکنم از دکتر شریعتی استولی اون جمله ایی که خودم نوشتم نمیدونم ماله کیه
:D"
این جمله اصلش مال انیشتینه ، تحریف شدش مال دکتره."
درود بر یار گرامی سعید
مطلبی که نوشتی برام خیلی جالبه من به انیشتین علاقه خاصی دارم و اکثر جملات قصارش رو هم گرد آوری کردم ولی این یکی رو ندیده بودم... بازم سپاس
کورش گرامی دروداصلا بیمزه نبود و بسیار هم خوشایند بخصوص خط آخر من یکی که از پایانهای مبتکرانه خیلی لذت میبرم
شاد باشی
بدرود
میم wrote: "Ramin_lion wrote: "میم گرامیدر آغاز سپاس از متنی که برایمان به ارمغان گذاشتید و در پی آن پرسشی که برایم ایجاد شد
دوست من ایا شما این متن را بعنوان طنز اینجا گذاشتید؟
در روانی نوشتار و زیبایی پ..."
.
..
...
درود
طنز تلخ تا انجا که من آگاهی دارم بدینگونه نوشتار نمیشود اینگونه نوشته بیشتر به درام یا غمنامه میماند و در پس گفتن حقایق تلخ در غالبی تلختر نیشتری به روح خواننده میزند تا ژرفای حقیقت اشکار گردد لیکن طنز تلخ به گونه ای است که فرد در هنگام خواندن لبخنی بر لبانش شاید ظاهر گردد ولی تاثیر نوشته و اگاهی نهفته در نوشته که در پس طنز مخفی گشته خود را به انکس که بخواهد و بفهمد نمایان میسازد
.
..
من شخصا با غمنامه مشکلی ندارم و اینچنین نوشته هایی را نیز میخوانم اما پیشینیان گفته اند " هر نکته مقامی و هر سخن جایگاهی دارد" شاید بهتر باشد ما نیز به این نکته پایبند باشیم
شادی روزافزون برایتان خواستارم
بدرود
اینهمه نبوغ در آزار دادناز خواندنش لذت بردم ولی وقتی فکر میکنم یکی بخواد حتی 2 تا از این بلا ها رو سر خودم بیاره ؛ بیشتر غصه ام میگیره تا خنده
فرهاد گرامی درودممکن است بزرگواری کرده و به من نیز آموزش دهید که چگونه میتوانم تصویر در متنها بگذارم
شاد باشید
بدرود
میم گرامیدر آغاز سپاس از متنی که برایمان به ارمغان گذاشتید و در پی آن پرسشی که برایم ایجاد شد
دوست من ایا شما این متن را بعنوان طنز اینجا گذاشتید؟
در روانی نوشتار و زیبایی پیام هیچ شکی ندارم و بسیار از خواندنش لذت بردم ؛ لیکن این حس را برایم ایجاد کرد که در مجلس ترحیم عزیزی برایم جوکی بازگو کنند یا آنکه در جشن عروسی عزیز دیگری خبر مرگی را برایم گویان شوند
ممکن است مرا راهنمایی کنید؟
همواره شاد و سرافراز باشید
بدرود
Farhad wrote: "همراه گرامی رامین نوشته شما را در قالب مثنوی تبدیل به چکامه کردم. تقدیم به خودت و همه بچه هایی که میخوننباز هم بیکار و تنها مانده بودم ناگزیر
رخت بستم سوی کوچه همچو تیر
در صف رفتن درون ایست..."
.
..
...
یکهزار درود بر تو فرهاد جان
زبان از گفتن و قلم از نوشتن واماند ..... سالها بود چنین لذتی از نوشته ای در من جاری نشده بود
بی اغراق در پهن دشت بیکران چکامه سرایی نابغه ای
هرگز نمیتوانستم تصور چنین نوشته ای را بکنم
دست مریزاد و خسته نباشی
شادم کردی همواره شاد باشی
بدرود
جنی !يه روزي يه مرده نشسته بود و داشت روزنامه اش رو
مي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه سرش.
مرده ميگه: برا چي اين كارو كردي؟
زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت
يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم جنى (يه دختر)
نوشته شده بود ...
مرده ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني
رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش جني بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
سه روز بعدش مرد داشت تلويزين تماشا مي كرد كه
زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر
مرده که تقريبا بيهوش شد.
وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي
زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود
--------------------------------------------------------------------------------
فرشته نگهبان !
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي.
مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد.
بهر حال نجات پيدا كرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست
مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .
مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي
یکهزار درود بر تو فرهاد جانزبان از گفتن و قلم از نوشتن واماند ..... سالها بود چنین لذتی از نوشته ای در من جاری نشده بود
بی اغراق در پهن دشت بیکران چکامه سرایی نابغه ای
هرگز نمیتوانستم تصور چنین نوشته ای را بکنم
دست مریزاد و خسته نباشی
شادم کردی همواره شاد باشی
بدرود
میم wrote: "Ramin_lion wrote: "داستان کافه نشین تنهایی که نشسته و دارد پیپ میکشد و همراه با دود پیپ و رایحه قهوه تلخ در سرزمین رویاهایش میرقصد زیباست ؛ زیباست لحظه رهایی و سبکبالی ؛ ان زمانی که فارق از بند و ب...".
..
...
دوست خوبم درود
من نیز با شما هم آهنگم و قبول دارم نگاهی دیگر به پیرامون خود ؛ شکل و رنگ تازه ای به زندگی میبخشد
... ولی تک نوشته شما هوس قهوه تلخ و دود غلیظ پیپی که سالهاست به سراغش نرفتم را دوباره بیدار کرد و خواستم نگاهی طنز به آن داشته باشم ولیکن نوشته ام چندان برایم دلنشین از آب در نیامد
به هر گونه از شما سپاسگزارم که این سوژه را در پندارم بیدار کردید
شاد و رها باشید
بدرود
فرهاد گرامی چنان زیبا مینویسی که دوست ندارم با نوشته های ناموزون خودم و تصویر نچندان خوشایندم از زیبایی و جذابیت کارهایت کم کنم ولی مطمئن باش تمامی نوشته هایت را میخوانم و بی هیچ اغراقی از تمامی نوشته هایت تا کنون لذت برده امامیدوارم همواره در رقص قلم بر پهنه بیکران کاغذ سفید با آوای دلنشین پندارت رهبری شایسته باشی
داستان کافه نشین تنهایی که نشسته و دارد پیپ میکشد و همراه با دود پیپ و رایحه قهوه تلخ در سرزمین رویاهایش میرقصد زیباست ؛ زیباست لحظه رهایی و سبکبالی ؛ ان زمانی که فارق از بند و بست های دنیای مادی باشیم و زیبا تر از ان هنگام رفتن است که پولی در جیب ندارد تا صورتحساب خود را بپردازد و از آن بد تر دوستی که بد قولی کرده و بر سر قرار نیامده تا تو اینگونه غرق در رویای رقص دود پیپ و رایحه شامه نواز قهوه تلخ نگردی
