Ecstasy’s
Comments
(group member since Jun 06, 2008)
Ecstasy’s
comments
from the Bedil--عاشقان حضرت بیدل group.
Showing 1-13 of 13
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه ازين يوسف که من در پيرهن گم کرده ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ريزد به خاک
خويش را در نقش پای خويشتن گم کرده ام
از زبان ديگران درد دلم بايد شنيد
کز ضعيفی ها چو نی راه سخن گم کرده ام
ای تمنا ! نوحه کن بر کوشش بی حاصلم
جست و جو ها دارم اما يافتن گم کرده ام
روز و شب خون می خورم در پرده بی طاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن گم کرده ام
شوخی پرواز من رنگ بهار ناز کيست؟
چون پر طاووس، خود را در چمن گم کرده ام
يافتن گم کردنی می خواهد، اما چاره نيست
کاش گم گردم، چه سازم ؟ گم شدن گم کرده ام
چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام
اين قدر دانم که چيزی هست و من گم کرده ام
بيدل، از درد بيابانْ مرگیِ هوشم مپرس
بيخودی می داند آن راهی که من گم کرده ام
***
نشود جاه و حشم شهرت خام دل مااین نگین ها متراشید بنام دل ما
ذرهء نیست که بی شور قیامت یابند
طشت نه چرخ فتاده است ز بام دل ما
نشهء دور گرفتاری ما سخت رساست
حلقهء زلف که دارد خط جام دل ما
صبح هم با نفس از خویش برون می اید
که رسانده است بر افلاک پیام دل ما
عالمی را بدر کعبهء تحقیق رساند
جرس قافلهء صبح خرام دل ما
بر همین ابله ختم است رهء کعبه و دیر
کاش میکرد کسی سیر مقام دل ما
بسخن کشف معمای عدم ممکن نیست
خامشی نیز نفهمید کلام دل ما
رنگها داشت بهار من و ما لیک چه سود
گل این باغ نخندید بکام دل ما
انس جاوید دگر از که طمع باید داشت
دل ما نیز نشد انهمه رام دل ما
داغ محرومیء دیدار ز محفل رفتیم
برسانید به ائینه سلام دل ما
نام صیاد پر افشانی عنقا کافیست
غیر بیدل گرهی نیست بدام دل ما
یارب از سر منزل مقصد چسان یابم سراغدیده حیرانست و من بیدست و پا دل بی دماغ
غیرت بیدست و پائیهای شخص همتم
هر کرا سوزد نفس می بایدم گردید داغ
دل اگر روشن شود غفلت نمی گنجد به چشم
آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ
زشت هم از قرب خوبان وج خوبی می زند
خار را جوهر کند آئینهء دیوار باغ
از سبکروحان گر انجا نی ست گر ماند اثر
بوی گل هر جا رود با خویش بر دارد سراغ
ساغر فطرت بگردش گر نیاید گو میا
نیست کم بوی جنون هم بهر سامان دماغ
کرد اگاهم ز سور و ماتم این انجمن
در بهار آواز بلبل در خزان بانگ کلاغ
بی طپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس
ای ز اصل کار غافل زندگی انگه فراغ
سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید
صبح خود را شام کردی شام می خواهد چراغ
اختلاف وضع ها بیدل لباسی بیش نیست
ورنه یکرنگ است خون درپیکر طاوس و زاغ
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگي زحمت دل کجا بريم؟ آبله پاست زندگي
دل به زبان نميرسد،لب به فغان نمير سد
کس به نشان نمير سد تير خطاست زندگي
يک دو نفس خيال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگي
خواه نواي راحتيم ، خواه طنين کلفتيم
هر چه بود غنيمتيم صوت و صداست زندگي
شور جنون ما ومن جوش فنون وهم و ظنّ
وقف بهار زندگيست ليک کجاست زندگي
بيدل از اين سراب وهم جام فريب خورده اي
تا به عدم نميرسي دور نماست زندگي
^^ I love that ghazal of Bedil. :)چيزي از خود هر قدم زير قدم گم مي کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم مي کنم
بي نصيب معني ام کز لفظ مي جويم مُراد
دل اگر پيدا شود ،دير و حرم گم مي کنم
تا غبار وادي مجنون به يادم مي رسد
آسمان بر سر ، زمين زير قدم گم مي کنم
دل ، نمي ماند به دستم ، طاقت ديدار کو ؟
تا تو مي آيي به پيش ، آيينه هم گم مي کنم
قاصد مُلک فراموشي کسي چون من مباد
نامه اي دارم که هر جا مي برم گم مي کنم
بر رفيقان (بيدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نيز تا آنجا رسم گم مي کنم
اشک شمعی بود یک عمر ابیار دانه ام
سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه ام
تیره بختی فرش من اشفتگی اسباب من
حلقه زلف سیاه کیست یارب خانه ام
خرمن بی حاصلان را برق حاصل می شود
سیل هم از بی کسی گنجیست در ویرانه ام
ذوق چتر شاهی و بال هما منظور نیست
کم مگردد سایهء مو از سر دیوانه ام
رفته ام عمریست زین گلشن بیاد جلوه ئی
گوش نه بر بوی گل تا بشنوی افسانه ام
در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند
برگ دود ارد برون گر سبز گردد دانه ام
روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان
باده ها از گردش خود می کشد پیمانه ام
سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست
می برد شوقت بدوش لغزش مستانه ام
قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه ات
اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه ام
عمر ها شد دست من دامان زلفی می کشد
جای ان دارد که از انگشت روید شانه ام
شوخیش از طرز پروازم تماشا کردنی است
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه ام
چون حباب از نشهء سودای تحقیقم مپرس
بسکه می بالم به خود پر می شود پیمانه ام
عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی
چشم بر هم بسته وا کرده است راه خانه ام
چون نفس بیدل کلید ارزو ها داشتم
قفل وسواس دل اخر کر د بی دندانه ام
بــا صــد حضــور باز طلبگـــارت آمــــدمدست چمـــن گــــرفته به گلــزارات آمــدم
جمیعتی دلیــل جهــــــان امیـــــــد بـــــــود
خوابیــــدم و به سایـــــه ای دیــوارت آمدم
شغل نیساز و نـــاز مکـــــرر نمــــی شود
بــودم اسِِِیــــر و بـــاز گــــرفتارت آمـــدم
بیع و شرای چارسوی عشق دیگـــر اسـت
خــــود را فــروختم که خـــریدارت آمــدم
احسان بهر چه می خردم سود مـــدعاسـت
از قیمتم مپـــرس به بازارت آمـــــــــــــدم
قطع نظـــر زهـــر دو جهــــــان کفیل شــد
تا یک نگـــاه قابل دیـــدارت آمــــــــــــــدم
مستــــانه می روم زخود نشئــه رهبر است
گــــویا به یـــاد نــــرگس خمـــارت آمــــدم
وقف طـــــراوت مــــــن بیـــــــدل تبسمــی
پـــر تشنه کـــام لعــل شکـــر بـارت آمــدم
پــی اشــک مــــــن نــدانــم بکجــا رسيـــده باشــد
زپيـــت دويـــدنی داشت بـرهـی چکيــده باشـــــــد
ز نگــاه ســر کشيــدن بـرخت چــه احتمال اســت
مگـــر از کميــن حيـــرت مـژه قـد کشيده باشــــد
تـب و تـاب مـوج بـايـد ز غـــــرور بحــــر ديـدن
چـــــــه رســـد بحالم آنکس کــه تــرا نديده باشــد
بـــه نسيمـی از اجــابـت چمـــــن حضور داريـــم
دل چــــاک بــال ميــزد سحــری دميـــده باشـــــد
بچمـــن ز خــــون بسمل همـه جا بهار ناز اســت
دم تيـــغ آن تبســم رگ گـــل بــريــــــده باشــــــد
دل ما نـداشــت چيـــزی کــه تـوان نمـود صيـدش
ســر زلفــت از خجالـت چقــــدر خميــده باشــــد
چــه بلنـدی و چه پستی چـه عدم چه مالک هستی
نشنيــده ايــم جــايــی کـه کس آرميــده باشـــــــــد
بــم و زيـــر هستی مــا خـــروش سـاز عنقاســت
شنــو از کسی کــه او هـم ز کسی شنيـــده باشـــد
ز طـــريـق شمع غـافــل مگــــذر دريــن بيــابــان
مـــــژه آب ده زخاری که بپــــــا خليــــده باشــــد
بــدماغ دعوی ء عشــق سـر بوالهـوس بلنــد است
مگـــــر از دکـان قصـاب جگــری ــريده باشــــد
همـــه کس ســراغ مطلب بـدری رسـانـد و نـازيـد
مـــــن و نـازنينـم جـــايــی کـه بلب رسيده باشــــد
بهــــزار پـــرده (بيــــدل) زدهان بی نشــــانــــش
سخنـی شنيــده ام مـن کـه کسی نـديــــده باشــــــد
حاصلــــم زین مزرع بی بر نمیـــدانم چـــه شدخاک بودم خون شدم دیگــــر نمیدانـم چـــه شـد
ناله بالی میزند دیگــر مپــــــرس از حــــال دل
رشته در خــــون می طپـد گوهر نمیدانم چه شد
ساختم با غم دمــاغ ساغــر عیشم نمــــــانــــــــد
در بهشت آتش زدم کـــــوثــر نمیدانم چـــــه شد
محـــرم عجـــز آشباییهای حیـــــــــرت نیستـــم
اینقـــدر دانــــم که سعــی پــر نمیــدانــم چه شد
سیـــر حسنی داشتم در حیـــــرت آبــاد خیــــال
تا شکست آئینــه ام دلبــــر نمیـــدانم چـــــه شـد
مشت خــــونی کـــز تپیدن صد جهان امید داشت
جستجو ها خــاک شد دیگـــر نمیدانم چــه شــــد
دی من و صوفــی بـــه درس معــرفت پرداختیم
از رقم گــم کــرد و مـــن دفتـــر نمیدانم چه کرد
بی دماغ طاقت از سودای هستــی فــــارغ اسـت
تا چـــو اشک از پــا فتــــادم سر نمیـدانم چه شد
بیدل اکنـــون با خـــودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتــم در بــر نمیـــدانم چـــه شــد
حاصلــــم زین مزرع بی بر نمیـــدانم چـــه شد
خاک بودم خون شدم دیگــــر نمیدانـم چـــه شـد
ناله بالی میزند دیگــر مپــــــرس از حــــال دل
رشته در خــــون می طپـد گوهر نمیدانم چه شد
ساختم با غم دمــاغ ساغــر عیشم نمــــــانــــــــد
در بهشت آتش زدم کـــــوثــر نمیدانم چـــــه شد
محـــرم عجـــز آشباییهای حیـــــــــرت نیستـــم
اینقـــدر دانــــم که سعــی پــر نمیــدانــم چه شد
سیـــر حسنی داشتم در حیـــــرت آبــاد خیــــال
تا شکست آئینــه ام دلبــــر نمیـــدانم چـــــه شـد
مشت خــــونی کـــز تپیدن صد جهان امید داشت
جستجو ها خــاک شد دیگـــر نمیدانم چــه شــــد
دی من و صوفــی بـــه درس معــرفت پرداختیم
از رقم گــم کــرد و مـــن دفتـــر نمیدانم چه کرد
بی دماغ طاقت از سودای هستــی فــــارغ اسـت
تا چـــو اشک از پــا فتــــادم سر نمیـدانم چه شد
بیدل اکنـــون با خـــودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتــم در بــر نمیـــدانم چـــه شــد
چه غافلی که ز من نام دوست می پرسیسراغ او هم از ان کس که اوست می پرسی
چه ممکنست رسیدن به فهم یکتائی
چنین که مسئله مغز و پوست می پرسی
ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور
تیمم اب چه عالم وضوست می پرسی
نگاه در مژه ئی گم ز نارسائی ها
که کیست زشت و کدامین نکوست می پرسی
تجاهل تو خرد را بدشت و در گرداند
رهی نداری و منزل چه سوست می پرسی
به تر دماغی هوش تو جهل می خندد
کز اهل هند عبارات خوست می پرسی
دل دو نیم چو گندم گرفته در بغلت
تو گرم و سردیء نان دو پوست می پرسی
بچشمه سار قناعت نداده اند رهت
کز ابروی غنا از چه جوست می پرسی
سوال بیخردان کم جواب می باشد
نفس بدزد که تا گفتگوست می پرسی
ز قیل و قال منم نا گزیر می گویم
بحرف و صوت ترا نیز خوست می پرسی
بخامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست
ز بیدل انچه حدیث نکوست می پرسی
