Ecstasy Ecstasy’s Comments (group member since Jun 06, 2008)



Showing 1-13 of 13

Nov 13, 2009 11:41AM

5399 گويند بهشت است همه راحت جاويد
جاييكه به داغي نتپد دل چه مقام است؟
Jul 20, 2009 10:17AM

5399
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه ازين يوسف که من در پيرهن گم کرده ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ريزد به خاک
خويش را در نقش پای خويشتن گم کرده ام

از زبان ديگران درد دلم بايد شنيد
کز ضعيفی ها چو نی راه سخن گم کرده ام

ای تمنا ! نوحه کن بر کوشش بی حاصلم
جست و جو ها دارم اما يافتن گم کرده ام

روز و شب خون می خورم در پرده بی طاقتی
گفت و گوی لالم و راه دهن گم کرده ام

شوخی پرواز من رنگ بهار ناز کيست؟
چون پر طاووس، خود را در چمن گم کرده ام

يافتن گم کردنی می خواهد، اما چاره نيست
کاش گم گردم، چه سازم ؟ گم شدن گم کرده ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام
اين قدر دانم که چيزی هست و من گم کرده ام

بيدل، از درد بيابانْ مرگیِ هوشم مپرس
بيخودی می داند آن راهی که من گم کرده ام
***

Jul 15, 2009 06:08AM

5399 نشود جاه و حشم شهرت خام دل ما
این نگین ها متراشید بنام دل ما

ذرهء نیست که بی شور قیامت یابند
طشت نه چرخ فتاده است ز بام دل ما

نشهء دور گرفتاری ما سخت رساست
حلقهء زلف که دارد خط جام دل ما

صبح هم با نفس از خویش برون می اید
که رسانده است بر افلاک پیام دل ما

عالمی را بدر کعبهء تحقیق رساند
جرس قافلهء صبح خرام دل ما

بر همین ابله ختم است رهء کعبه و دیر
کاش میکرد کسی سیر مقام دل ما

بسخن کشف معمای عدم ممکن نیست
خامشی نیز نفهمید کلام دل ما

رنگها داشت بهار من و ما لیک چه سود
گل این باغ نخندید بکام دل ما

انس جاوید دگر از که طمع باید داشت
دل ما نیز نشد انهمه رام دل ما

داغ محرومیء دیدار ز محفل رفتیم
برسانید به ائینه سلام دل ما

نام صیاد پر افشانی عنقا کافیست
غیر بیدل گرهی نیست بدام دل ما
Feb 07, 2009 11:33AM

5399 یارب از سر منزل مقصد چسان یابم سراغ
دیده حیرانست و من بیدست و پا دل بی دماغ

غیرت بیدست و پائیهای شخص همتم
هر کرا سوزد نفس می بایدم گردید داغ

دل اگر روشن شود غفلت نمی گنجد به چشم
آنچه نتوان دید تاریکیست در نور چراغ

زشت هم از قرب خوبان وج خوبی می زند
خار را جوهر کند آئینهء دیوار باغ

از سبکروحان گر انجا نی ست گر ماند اثر
بوی گل هر جا رود با خویش بر دارد سراغ

ساغر فطرت بگردش گر نیاید گو میا
نیست کم بوی جنون هم بهر سامان دماغ

کرد اگاهم ز سور و ماتم این انجمن
در بهار آواز بلبل در خزان بانگ کلاغ

بی طپیدن نیست ممکن وضع ایجاد نفس
ای ز اصل کار غافل زندگی انگه فراغ

سوختن آماده باش آگاهیت غفلت دمید
صبح خود را شام کردی شام می خواهد چراغ

اختلاف وضع ها بیدل لباسی بیش نیست
ورنه یکرنگ است خون درپیکر طاوس و زاغ
Jan 30, 2009 08:49AM

5399 عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگي
زحمت دل کجا بريم؟ آبله پاست زندگي

دل به زبان نميرسد،لب به فغان نمير سد
کس به نشان نمير سد تير خطاست زندگي

يک دو نفس خيال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگي

خواه نواي راحتيم ، خواه طنين کلفتيم
هر چه بود غنيمتيم صوت و صداست زندگي

شور جنون ما ومن جوش فنون وهم و ظنّ
وقف بهار زندگيست ليک کجاست زندگي

بيدل از اين سراب وهم جام فريب خورده اي
تا به عدم نميرسي دور نماست زندگي

Jan 27, 2009 12:00PM

5399 ^^ I love that ghazal of Bedil. :)

چيزي از خود هر قدم زير قدم گم مي کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم مي کنم

بي نصيب معني ام کز لفظ مي جويم مُراد
دل اگر پيدا شود ،دير و حرم گم مي کنم

تا غبار وادي مجنون به يادم مي رسد
آسمان بر سر ، زمين زير قدم گم مي کنم

دل ، نمي ماند به دستم ، طاقت ديدار کو ؟
تا تو مي آيي به پيش ، آيينه هم گم مي کنم

قاصد مُلک فراموشي کسي چون من مباد
نامه اي دارم که هر جا مي برم گم مي کنم

بر رفيقان (بيدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نيز تا آنجا رسم گم مي کنم

Oct 28, 2008 06:37AM

5399

اشک شمعی بود یک عمر ابیار دانه ام
سوختن خرمن کنید از حاصل پروانه ام

تیره بختی فرش من اشفتگی اسباب من
حلقه زلف سیاه کیست یارب خانه ام

خرمن بی حاصلان را برق حاصل می شود
سیل هم از بی کسی گنجیست در ویرانه ام

ذوق چتر شاهی و بال هما منظور نیست
کم مگردد سایهء مو از سر دیوانه ام

رفته ام عمریست زین گلشن بیاد جلوه ئی
گوش نه بر بوی گل تا بشنوی افسانه ام

در زراعتگاه چرخ مجمری همچون سپند
برگ دود ارد برون گر سبز گردد دانه ام

روزگاری شد که چون چشم ندامت پیشگان
باده ها از گردش خود می کشد پیمانه ام

سیل را تا بحر ساز محملی در کار نیست
می برد شوقت بدوش لغزش مستانه ام

قبله خوانم یا پیمبر یا خدا یا کعبه ات
اصطلاح عشق بسیار است و من دیوانه ام

عمر ها شد دست من دامان زلفی می کشد
جای ان دارد که از انگشت روید شانه ام

شوخیش از طرز پروازم تماشا کردنی است
شمع رنگ بسته در بال و پر پروانه ام

چون حباب از نشهء سودای تحقیقم مپرس
بسکه می بالم به خود پر می شود پیمانه ام

عافیتها در نظر دارم ز وضع نیستی
چشم بر هم بسته وا کرده است راه خانه ام

چون نفس بیدل کلید ارزو ها داشتم
قفل وسواس دل اخر کر د بی دندانه ام


Aug 26, 2008 07:11AM

5399 بــا صــد حضــور باز طلبگـــارت آمــــدم
دست چمـــن گــــرفته به گلــزارات آمــدم

جمیعتی دلیــل جهــــــان امیـــــــد بـــــــود
خوابیــــدم و به سایـــــه ای دیــوارت آمدم

شغل نیساز و نـــاز مکـــــرر نمــــی شود
بــودم اسِِِیــــر و بـــاز گــــرفتارت آمـــدم

بیع و شرای چارسوی عشق دیگـــر اسـت
خــــود را فــروختم که خـــریدارت آمــدم

احسان بهر چه می خردم سود مـــدعاسـت
از قیمتم مپـــرس به بازارت آمـــــــــــــدم

قطع نظـــر زهـــر دو جهــــــان کفیل شــد
تا یک نگـــاه قابل دیـــدارت آمــــــــــــــدم

مستــــانه می روم زخود نشئــه رهبر است
گــــویا به یـــاد نــــرگس خمـــارت آمــــدم

وقف طـــــراوت مــــــن بیـــــــدل تبسمــی
پـــر تشنه کـــام لعــل شکـــر بـارت آمــدم

Jul 08, 2008 11:04AM

5399
پــی اشــک مــــــن نــدانــم بکجــا رسيـــده باشــد

زپيـــت دويـــدنی داشت بـرهـی چکيــده باشـــــــد

ز نگــاه ســر کشيــدن بـرخت چــه احتمال اســت

مگـــر از کميــن حيـــرت مـژه قـد کشيده باشــــد

تـب و تـاب مـوج بـايـد ز غـــــرور بحــــر ديـدن

چـــــــه رســـد بحالم آنکس کــه تــرا نديده باشــد

بـــه نسيمـی از اجــابـت چمـــــن حضور داريـــم

دل چــــاک بــال ميــزد سحــری دميـــده باشـــــد

بچمـــن ز خــــون بسمل همـه جا بهار ناز اســت

دم تيـــغ آن تبســم رگ گـــل بــريــــــده باشــــــد

دل ما نـداشــت چيـــزی کــه تـوان نمـود صيـدش

ســر زلفــت از خجالـت چقــــدر خميــده باشــــد

چــه بلنـدی و چه پستی چـه عدم چه مالک هستی

نشنيــده ايــم جــايــی کـه کس آرميــده باشـــــــــد

بــم و زيـــر هستی مــا خـــروش سـاز عنقاســت

شنــو از کسی کــه او هـم ز کسی شنيـــده باشـــد

ز طـــريـق شمع غـافــل مگــــذر دريــن بيــابــان

مـــــژه آب ده زخاری که بپــــــا خليــــده باشــــد

بــدماغ دعوی ء عشــق سـر بوالهـوس بلنــد است

مگـــــر از دکـان قصـاب جگــری ــريده باشــــد

همـــه کس ســراغ مطلب بـدری رسـانـد و نـازيـد

مـــــن و نـازنينـم جـــايــی کـه بلب رسيده باشــــد

بهــــزار پـــرده (بيــــدل) زدهان بی نشــــانــــش

سخنـی شنيــده ام مـن کـه کسی نـديــــده باشــــــد


Jun 24, 2008 01:17PM

5399
پیام عشق به گوش هوس مخوان بیدل
سخن اگر سخن اوست جز کلام تو نیست
Jun 16, 2008 08:55AM

5399 حاصلــــم زین مزرع بی بر نمیـــدانم چـــه شد
خاک بودم خون شدم دیگــــر نمیدانـم چـــه شـد

ناله بالی میزند دیگــر مپــــــرس از حــــال دل
رشته در خــــون می طپـد گوهر نمیدانم چه شد

ساختم با غم دمــاغ ساغــر عیشم نمــــــانــــــــد
در بهشت آتش زدم کـــــوثــر نمیدانم چـــــه شد

محـــرم عجـــز آشباییهای حیـــــــــرت نیستـــم
اینقـــدر دانــــم که سعــی پــر نمیــدانــم چه شد

سیـــر حسنی داشتم در حیـــــرت آبــاد خیــــال
تا شکست آئینــه ام دلبــــر نمیـــدانم چـــــه شـد

مشت خــــونی کـــز تپیدن صد جهان امید داشت
جستجو ها خــاک شد دیگـــر نمیدانم چــه شــــد

دی من و صوفــی بـــه درس معــرفت پرداختیم
از رقم گــم کــرد و مـــن دفتـــر نمیدانم چه کرد

بی دماغ طاقت از سودای هستــی فــــارغ اسـت
تا چـــو اشک از پــا فتــــادم سر نمیـدانم چه شد

بیدل اکنـــون با خـــودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتــم در بــر نمیـــدانم چـــه شــد


Jun 10, 2008 01:43PM

5399
حاصلــــم زین مزرع بی بر نمیـــدانم چـــه شد
خاک بودم خون شدم دیگــــر نمیدانـم چـــه شـد

ناله بالی میزند دیگــر مپــــــرس از حــــال دل
رشته در خــــون می طپـد گوهر نمیدانم چه شد

ساختم با غم دمــاغ ساغــر عیشم نمــــــانــــــــد
در بهشت آتش زدم کـــــوثــر نمیدانم چـــــه شد

محـــرم عجـــز آشباییهای حیـــــــــرت نیستـــم
اینقـــدر دانــــم که سعــی پــر نمیــدانــم چه شد

سیـــر حسنی داشتم در حیـــــرت آبــاد خیــــال
تا شکست آئینــه ام دلبــــر نمیـــدانم چـــــه شـد

مشت خــــونی کـــز تپیدن صد جهان امید داشت
جستجو ها خــاک شد دیگـــر نمیدانم چــه شــــد

دی من و صوفــی بـــه درس معــرفت پرداختیم
از رقم گــم کــرد و مـــن دفتـــر نمیدانم چه کرد

بی دماغ طاقت از سودای هستــی فــــارغ اسـت
تا چـــو اشک از پــا فتــــادم سر نمیـدانم چه شد

بیدل اکنـــون با خـــودم غیر از ندامت هیچ نیست
آنچه بی خود داشتــم در بــر نمیـــدانم چـــه شــد



Jun 06, 2008 01:14PM

5399 چه غافلی که ز من نام دوست می پرسی
سراغ او هم از ان کس که اوست می پرسی

چه ممکنست رسیدن به فهم یکتائی
چنین که مسئله مغز و پوست می پرسی

ز رسم معبد دل غافلی کز اهل حضور
تیمم اب چه عالم وضوست می پرسی

نگاه در مژه ئی گم ز نارسائی ها
که کیست زشت و کدامین نکوست می پرسی

تجاهل تو خرد را بدشت و در گرداند
رهی نداری و منزل چه سوست می پرسی

به تر دماغی هوش تو جهل می خندد
کز اهل هند عبارات خوست می پرسی

دل دو نیم چو گندم گرفته در بغلت
تو گرم و سردیء نان دو پوست می پرسی

بچشمه سار قناعت نداده اند رهت
کز ابروی غنا از چه جوست می پرسی

سوال بیخردان کم جواب می باشد
نفس بدزد که تا گفتگوست می پرسی

ز قیل و قال منم نا گزیر می گویم
بحرف و صوت ترا نیز خوست می پرسی

بخامشی نرسیدی که کم زنی ز نخست
ز بیدل انچه حدیث نکوست می پرسی