Mehdi Mehdi’s Comments (group member since Aug 11, 2008)


Mehdi’s comments from the پابلو نرودا group.

Showing 1-5 of 5

گردش (1 new)
Aug 24, 2008 11:04PM

7344

اتفاقي از انسان بودن خسته ام.
اتفاقي خياط خانه و سينما مي روم٬خشکيده
و نفوذ ناپذير چون قوي محسوس پشمي
بر آب ريشه و خاک

از بوي آرايشگاه ها هق هق مي گريم
تنها فراغت سنگ ها يا پشم را مي خواهم٬
نمي خواهم بيشتر از نهاد ها٬باغ ها٬کالاها٬
عينک ها و آسانسور ها ببينم.

اتفاقي از پاها٬ناخن ها٬موي
و سايه ام خسته مي شوم.
اتفاقي از انسان بودن خسته ام.

هنوز دلنوازست
سر دفتري را با سوسن بريده اي ترسانم
يا با ضربه اي بر گوش راهبه هراسانش کنم.
زيباست
با چاقوي سبز خيابان روم
فرياد زنم تا آن که از سرما بميرم

نمي خواهم چون ريشه در تاريکي زندگي کنم
نمي خواهم در ترديد٬پهنا گستر٬لرزانِ روياها
در شکمبه ي نمور زمين نزول کنم٬
نمي خواهم جذب کنم و فکر کنم٬هر روز بخورم.

اين همه بيچارگي را نمي خواهم.
نمي خواهم چون ريشه و مزار٬
تونل پرت٬سرداب اجساد زندگي کنم٬
نمي خواهم از سرما خشک شوم٬از درد بميرم.

براي همين٬دوشنبه چون بنزين زبانه مي کشد
وقتي که با چهره ي زندان ام مي رسم٬
و در گذرش چون چرخ مجروح مي نالد٬
و صداي پاهايش شبانگاه با خون گرم مي آميزد.

و مرا مي برد گوشه هاي معين٬ خانه هاي نمور٬
بيمارستان هايي که استخوان ها از پنجره هايش ظاهرند٬
پينه دوز هايي که بوي سرکه مي دهند٬
خيابان هايي که چون شکاف ها هراس آورند.


پرندگان به رنگ گوگردند٬ و روده هاي هراس آور
از درهاي خانه هايي آويزانند که بيزارم٬
دندان هاي مصنوعي در قهوه جوش فراموش اند٬
آينه ها
با شرم و وحشت گريسته اند٬
بر فراز همه جا چتر ها٬سَم ها و ناف هايند.

با چشم ها٬کفش ها٬
با خشم و نسيان آرام مي گذرم٬
از ادارات و مغازه هاي ابزار عبور مي کنم٬
و در حياط لباس ها بر طناب ها آويزانند٬
زير شلواري ها ٬حوله ها و پيراهن ها
آرام اشک هاي چرکين مي گريند
بسیاریم (1 new)
Aug 15, 2008 11:37PM

7344

از کسان بسیارم،از کسان بسیاریم
نمی توانم یکی را انتخاب کنم:
در جامه ها برای من گمشد اند،
شهر دیگر ره برده اند.

وقتی همه چیز چنان است
مرا باهوش تصویر کند
ابلهی نهان درون من
سخنم را می گیرد و دهانم را اشغال می کند.

فرصت های دیگر
میان مردم ممتاز چرت می زنم
و زمانی که وجود نترسم را فرا می خوانم
ترسی کاملا ناشناس
اسکلت ناچیزم را
محصور می کند در هزاران قیود کوچک.

آن گاه که خانه ای با شکوه می سوزد در شعله ها
به جای فراخوان آتش نشان
آتش افروزی در صحنه زبانه می کشد
و او منم.کاری نمی توانم انجام دهم.
چه باید کنم خود را بشناسم؟
چه طور می توانم خویش را یگانه کنم؟

همه کتاب هایی که می خوانم
چهره های قهرمان شکوه مند
و سرشار از اعتماد به نفس را می ستایند،
در رشک آنها می میرم،
و در فیلم ها که گلوله ها بر باد پرواز می کنند
در حسرت گاو چران ها می مانم،
حتی در تحسین اسبان.

اما چون هستی بی باکم را می خواهم
همان تنبل قدیمی خویش بیرون ما آید،
واین چنین هرگز نمی دانم به درستی کی ام،
نه چند نفرم
نه چه کسی خواهیم بود.
کاش توانم زنگی را به صدا در آورم
و خویش واقعی ام را فراخوانم،من حقیقی را،
زیرا اگر واقعا به خوش راستین ام نیازمندم
نباید از بین بروم.

می نویسم دوردستم،
بر می گردم قبلا رفته ام:
بر دیگران
همان می رود که بر من؟
همه مردم چون منند
و خود را همان سان می بینند؟
چون این کاملا روشن گردد
چیز ها را چنان خوب می آموزم
که وقتی دشواری هایم را باز می گویم
نه از خود،بلکه از جغرافیا سخن می گویم.
7344 I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair



Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.



Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.



Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,



because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?


من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت



دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !



تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !



آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !



حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !

زندگی (1 new)
Aug 11, 2008 07:06AM

7344 به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .،

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن


عاشقانه (1 new)
Aug 11, 2008 07:03AM

7344 عشق




به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !



چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!



به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !



صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .



با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !



نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !



من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !



به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!