Mehdi’s
Comments
(group member since Aug 24, 2008)
Showing 1-10 of 10

به قول يكي از منتقدان آثارش؛ بوبن با ديدي فلسفي، قلمي شاعرانه و ذهني انديشمندي مي نويسد. به همين دليل آثار و افكارش علاوه بر اينكه نزد اهل ادب و فرهنگ جايگاه خاصي دارد، در حوزه انديشه نيز بسيار مورد توجه است.<بوبن» تاكنون بيش از 35 اثر منتشر كرده است
كه برخي از آثارش همچون «رفيق اعلي» ) در مدت كوتاهي در تيراژهاي بالا به فروش رفت و به چاپ هفتم و هشتم رسيد و در سال 1993 نيز برنده جايزه ادبي يكي از جوايز مهم ادبي ـ فرهنگي فرانسه شد هر يك از آثار بوبن گوشه اي از افكار و زندگي او را به تصوير مي كشد. تجربه هاي روزمره زندگي او همچون عشق، تنهايي، دلتنگي، نوستالژي و … دستمايه آثار شاعرانه و نوشته هاي پر مغزش مي شوند. خود او مي گويد: «هر يك از كتابهايم تابلوي است از يك گوشه زندگيم.
من دوست دارم در كتابهايم «زندگي» را نقاشي كنم، «هستي» را بسرايم، «عشق» را بنوازم، «مرگ» را رنگ آميزي كنم، «تقدس» را به آواز درآورم ..
معنويت» و «تقدس» از مضامين محوري آثار و افكار «بوبن» است. با اينكه بوبن به لحن و آواي كلام بسيار اهميت مي دهد اما نسبت به محتوا و مضمون كارهايش نيز بي توجه نيست.
آهنگين بودن سبك كارش باعث شده نوشته هاي او بين نظم و نثر شناور باشد. بطوري كه وقتي نوشته هايش را مي خوانيم، احساس مي كنيم در پس آنها انديشه نهفته و بلبلي آواز سر داده است. چرا كه «بوبن» معتقد است «نوشتن يعني سراييدن آواها.» و اين طرز تفكر باعث شده كتابهايش فضايي شعر گونه پيدا كنند.
بوبن نه در كتابها و نه در مصاحبه هايش علاقه اي به شرح جزئيات زندگي اش ندارد. او در اين مورد در كتاب «فراتر از بودن
مي نويسد: «انسان براي آنكه علاوه بر «زنده بودن»، «زندگي كردن» را نيز بياموزد، نيازمند دو تولد است. يكي تولد جسمي و ديگر تولد روحي. خيلي ها تنها با تولد جسمي «زنده اند» كه اينها زندگي نمي كنند اما معناي واقعي «زندگي» را آن دسته از انسانها مي چشند كه با تولد روحي خود زندگي مي كنند.
انسان از زماني موجوديت پيدا مي كند كه متولد مي شود و از زماني آغاز به «زندگي» مي كند كه روحش را به پرواز در آورد.
;بدين ترتيب از نظر بوبن زندگينامه هر كس شامل زندگي روحي و معنوي است و براي شناخت يك نويسنده، هنرمند يا متفكر بايد به عالم روحي او نفوذ كرد تا او را شناخت. چرا كه زندگي جسمي همه ما شبيه به هم است و اين زندگي روحي ماست كه ما را از هم متمايز مي كند. حال بسته به اينكه هر كس بتواند روحش را تا چه مرتبه اي به پرواز درآورد، ارزش و منزلت متفاوتي پيدا مي كند
2>از جمله آثار «بوبن» مي توان به كتابهايي چون؛ رفيق اعلي، بخش پنهان، زن آينده، پيراهن كوتاه مهماني، غير منتظره، فراتر از بودن، انسان شوم، نامه هاي طلايي، دستفروش، كتاب بيهوده، هشتمين روز هفته، جادوي آسان، موتسارت و باران، چند روز با خانم ها، بند باز، قلب برفي و .. اشاره كرد.<
كتاب «رفيق اعلي» يكي از آثار برجسته معاصر در حوزه فرهنگ انديشه و ادب فرانسه محسوب مي شود كه با استقبال خوب مخاطبان داخلي و خارجي منتقدان روبرو شده است.<
اين اثر نقطه عطفي در آثار ادبي فرانسه و همچنين نقطه اوج كاري خود «بوبن» است چرا كه تمامي زوايا و بكرترين انديشه هاي بوبن را مي توان در آن يافت. او در اين كتاب با استفاده از امكانات زبان، زيباييهاي ادبيات، مضامين پر مغز و انديشه هاي پخته، اثري جاودانه و منحصر به فرد خلق كرد كه تحسين همگان را برانگيخت
>كتاب «رفيق اعلي» ماجراي زندگي {از تولد تا مرگ} قديسي ايتاليايي به نام «فرانچسكو» است. كه شخصيتي بسيار مشهور در ادبيات اروپا است.
بوبن در كتاب «رفيق اعلي» شاهكار خود سعي دارد تا با الهام از زندگي معنوي و روحاني اين قديس مسيحي افقي بر تاريكي هاي زندگي بشر امروز بگشايد و از ناگفته هاي دنياي معنوي و زندگي روحي بگويد يا به عبارت بهتر «بسرايد» چرا كه بوبن چنين مضموني را بيشتر شاعرانه مي داند تا عارفانه.<

فرانتس کافکا از سرشتی نیرومند و آسیبناپذیر نبود، بلکه مانند بسیاری از هنرمندان حامل پریشانیهایی چند بود، اما بههیچوجه، آنگونه که غالبا مفسران و منتقدان دربارهاش معتقدند، اختلالات شدید عصبی هم نداشت. زندگینامهنویس کافکا در همین زمینه میگوید که او بیشک یکدندگیها و عادتهای خشک و ثابتی داشته، اما خودش بهخوبی به آنها آگاه بوده و میتوانسته خود آنها را به ریشخند بگیرد. اما این عادتها و خصوصیات اصلا چنان وزنی نداشتهاند که بر اساس آن بتوان گفت، زندگی مشترک با او، حتا اگر خودش گاهی چنان ادعایی کرده، ناممکن بوده است.
● کافکا و زنان
اما آنچه که به رابطه کافکا با زنان مربوط میشود: برخلاف تصور او اصلا مثل یک راهب زندگی نمیکرد، اما از بر هم خوردن تعادل درونیاش هراس داشت و همواره میان نزدیکی و فاصله در نوسان بود. عوامل بسیاری در زندگی عشقی و جنسی کافکا نقشی اخلالگر داشتند. کافکا زمانی آرزوی برونرفت از انزوای روحی را داشت و میخواست با شتاب از طریق یکی شدن با جنس مخالف به این هدف برسد. نتیجهی چنین آرزوی شتابآمیزی دلبستگیهای زودگذر و بیچشمانداز بود.
او از هر نوع خطرکردنی در عشق میگریخت و در هراس از دست دادن ثبات روحی خود بود، اما نتیجهی این نگاه و رفتار دقیقا برعکس بود و به رسیدن به تعادل در رابطهی او با زنان نمیانجامید. از این گذشته کافکا در روابط زناشویی پیرامون خود هیچ زندگی موفق و خوشبختی را نمیدید و همین، تصور پیمان زناشویی و زندگی مشترک را برایاش دشوار میکرد؛ پیمانی که از نظر او بالاترین دستاورد اجتماعی محسوب میشد. اما از همه مهمتر، واهمهی کافکا بود از این که روابط اجتماعی و در درجهی نخست پیوند زناشویی، بر خلاقیت ادبیاش تاثیری منفی بگذارد. آنگونه که راینر اشتاخ زندگینامهنویس کافکا مینویسد، شاید تنها میلنا یزنسکا برای زندگی با کافکا ساخته شده بود و چنانچه او سالم میبود، شاید برای رسیدن به میلنا میجنگید. اما این عشق نیز شکست خورد و ...
● استعارهی مرگ کافکا
فرانتس کافکا پیش از ۴۱مین سال تولدش، در روز سوم ژوئن ۱۹۲۴، بر اثر بیماری سل در استراحتگاهی در وین درگذشت. وضع گلوی کافکا پیش از مرگ، بر اثر بیماری طولانیمدت سل، چنان وخیم بود و چنان دردی داشت که توان بلعیدن غذا را از او میگرفت. کافکا بر اثر گرسنگی مرد و بدینگونه، نوع مرگاش را نیز میتوان همچون استعارهای برای دوران قحطی سالهای جنگ و پس از آن نگریست.
کافکا پیش از مرگ، از دوست سالیان خود ماکس برود میخواهد که تمام آثار برجایماندهی او را نابود کند. برود به این وصیت عمل نمیکند، بلکه برعکس نخستین کسی میشود که بر انتشار آثار کافکا نظارت میکند؛ آثاری که هنوز هم جای کشف شدن و ویرایش جدید را دارند و ما را با هر بار خواندن مجدد غافلگیر میکنند و به جنبش فکری وامیدارند. چرایی چنین تاثیری را راینر اشتاخ به خوبی توضیح میدهد: "من همیشه میگویم، در سرش سینمایی بیوقفه در جریان بود، شاید شبیه به آن حالتی که ما بههنگام مصرف مواد مخدر میشناسیم و یا شبیه به آنچه در دوران بلوغ تجربه میکنیم".
منبع:آفتاب

کافکا را عموما نویسندهای میشناسند که از سیاست و اخبار سیاسی روز گریزان است، در حالی که شواهد نشان میدهد، او بهطور منظم مسایل روز را دنبال میکرده و هر روز روزنامههای محلی، بخصوص صفحهی اقتصادی آنها را میخوانده است. البته در این مسئله اقتضای شغلی کافکا را هم نباید نادیده گرفت که او را وامیداشته تا همواره در جریان مسایل روز و پیش از هر چیز اخبار اقتصادی قرار گیرد. کافکا در زمان جنگ نیز حتا تلاش میکند که به مطبوعات خارجی دست بیابد.
خاطرات برخی شخصیتهای چک معاصر کافکا نشان میدهد که او گاه در نشستهای و حرکتهای سندیکالیستی شرکت میکرده. این سندیکالیستها و چهرههای آنارشیست آنان کافکا را نوعی «سوسیالیست تجربی» قلمداد میکنند. کافکا در عین حال مخالف آتشین نظامیگری بود. او در سال ۱۹۲۰ به گوستاو یانوش ۱۷ ساله میگوید: "شاعران تلاش میکنند چشمان دیگری به مردم ببخشند تا بدینوسیله واقعیت را تغییر دهند. به همین دلیل آنها در واقع عناصر خطرناکی برای دولت هستند، زیرا میخواهند دگرگون کنند. اما دولت و با آن، تمامی خادمان دستبهسینهاش، فقط میخواهند دوام بیابند".
نمونهی دیگری که خلاف تصور عمومی از کافکاست، علاقهی ویژهی او به خواندن آثار خود در جمع است. او بارها و با علاقه آثار خود و دیگرانی مانند کلایست یا دیکنز را برای بستگان و دوستاناش میخواند. کافکا دو بار هم رسما برای داستانخوانی دعوت شد و هر دوبار هم دعوت را پذیرفت، یکبار در سال ۱۹۱۲ در پراگ و یکبار در سال ۱۹۱۶ در مونیخ.
● «موفق» در شغل
پدر کافکا تاجر کالاهای تجملی بود. به خواست همین پدر بود که کافکای جوان به تحصیل حقوق پرداخت و در این رشته مدرک دکترا گرفت. او پس از تحصیل در سال ۱۹۰۸ در یک شرکت بیمهی سوانح کارگری آغاز به کار کرد. «کافکای حقوقدان» که به استخدام چنین شرکتی درآمده بود، کارمندی موفق بود که در ارتباط با حرفهاش، در جناح مقابل کارفرماها بهعنوان حریفی توانمند ظاهر میشد. راینر اشتاخ زندگینامهنویس کافکا نشان میدهد که نویسندهای که ما تصویر انسانی ضعیف را از او در ذهن داریم، در کسوت کارمند عالیرتبهی شرکت بیمهی سوانح کارگری، عملا از تمام دعواهای قضایی پیروزمند بیرون میآید.
● جنگ؛ قاتل آرزوهای کافکا
با وجود همهی این «توانایی»ها و «توفیق»ها، کافکا همواره رویای ترک پراگ را در سر داشت. او میخواست از حصار خانواده بگریزد و بهعنوان نویسنده با نامزدش فلیس باوئر (در زمان داشتن این آرزو در سر) در برلین زندگی کند. اما جنگ تمامی معادلات کافکای جوان را بر هم زد. آزادی مسافرت محدود شد و کافکا بایستی اینک دو برابر بیش از گذشته کار میکرد، زیرا بسیاری از همکاراناش نه در دفتر کار، بلکه در جبهههای جنگ بودند. چنین بود که او دیگر نمیتوانست مانند گذشته بعدازظهرها به خانه برود و خود را یکسره وقف نوشتن کند.
زندگینامهنویس کافکا روایت میکند که در این شرایط او مجبور بود ساعت ۵ بعدازظهر دوباره به دفتر کارش بازگردد و حتا شنبهها نیز کار کند. بدینگونه برای کافکا دیگر زمان چندانی برای نوشتن باقی نمیماند. کافکا ابتدا تلاش کرد این وضعیت را نادیده بگیرد و به آن توجه نکند. نتیجه طبیعی چنین وضعی بیخوابیهای شدید بود. دلیل اصلی به پایان نرسیدن رمان «محاکمه» نیز همین کمبود وقت و فشار بیخوابی بود. چنین وضعیتی باعث شد که نیروی کافکا بهشدت زیر فشار دوگانهی «کار− نوشتن» تحلیل رود، تا جایی که تداوم آن دیگر ممکن نبود.
● «کمالگرایی» کافکا و نتایج آن
بدینگونه بود که کافکای خسته و کمجان به نوشتن داستانها و نوشتههای کوتاه روی آورد. در همین سالهای قحطی ۱۹۱۶−۱۹۱۷ بود که از جمله «پزشک دهکده» و «پل» خلق شدند.
دقیقا در دورههای بحرانییی که فکر میکرد تواناش به آخر رسیده، اندوختههایی ناخودآگاه سر بر میآوردند. اما او به ندرت راضی بود. کافکا از نوعی گرایش بیمارگونه به «کمال» رنج میبرد. این «سختگیری» و حساسیت هولناک نسبت به هر آنچه از نظرش کامل نبود، باعث میشد تنها آندسته نوشتههایی را منتشر کند که «کمالطلبی» او را «بیش از بهتمامی» ارضا میکردند.
وصیت کافکا به دوستاش ماکس برود برای نابود کردن تمام دستنوشتههای منتشر نشده و رمانهای ناتماماش را نیز بایستی در چارچوب همین کمالگرایی او نگریست.

فرانتس کافکا (متولد سوم ژوییهی سال ۱۸۸۳ در پراگ) تاکنون چند نسل از خوانندگان را از دالانهای پیچ در پیچ و هزارتوهای پایانناپذیر رمانها و داستانهای معماگونهی خود گذرانده است. اما هنوز هم پس از گذشت سالها از عالمگیر شدن شهرت کافکا، خوانندگان آثارش تصویری ناقص از او در ذهن دارند.
از کارشناسان که بگذریم، در بهترین حالت مردم با شنیدن نام فرانتس کافکا به یاد گرگور زامزا در نوول «مسخ» میافتند که یک روز صبح از خواب بیدار شد و دریافت که به حشرهای عظیم تبدیل شده است. و در ادامهی این تصویر و دیدن تنها رویهی معنایی آن، چهرهای که از کافکا ساخته میشود نویسندهای است «واقعیتگریز» که ارتباط خود را با جهان بهتمامی گسسته است.اما کافکا نویسندهایست با ریشههایی عمیق در واقعیت که جهان و انسان محصور این جهان را جراحی میکند؛ نویسندهای که آثارش بازتاب تقاطع فرهنگهای بوهمی، یهودی و آلمانی است.
کافکای آلمانیزبان زادهشده در خانوادهای یهودی، با استعداد شگرف و پشتکار کمنظیرش این عناصر فرهنگی را در کلیتی واحد جمع میکند؛ کلیتی که با گذشتن از ذهن و زبان و جهاننگری او، عنوان موقعیت یا جهان «کافکایی» را بر آن مینهیم. شاید هم دقیقا همین آمیزش در قالب سبک منحصربهفرد کافکاست که از او چهرهای استثنایی میسازد و به برکت همین سبک شگفت «کافکایی»ست که با هر دوبارهخوانی، باز هم میتوان چیز جدیدی در آثار او کشف کرد و هزارتوی جهان را بهتر شناخت.
● تصور رایج از کافکا
اغلب کافکا را بهعنوان خیالپردازی میشناسند با رویاهایی بیگانه با جهان و درگیر در کشمکشی درمانناپذیر با مشکلات خانوادگی! در تصویرهایی نیز که از او بر جای مانده، چهرهی جوانی جدی و نحیف را میبینیم با چشمانی محزون. رنج کافکا از مناسبات خانوادگیاش را نیز بهخوبی میتوانیم در نامه به پدرش که در سال ۱۹۱۹ منتشر شد دریابیم.
اما فرانتس کافکا را نمیتوان به تصویری که از او در اذهان عمومی شکل گرفته فرو کاست. راینر اشتاخ در زندگینامهی دقیق و مبسوط کافکا که آن را در دو جلد منتشر کرده تصویر متفاوتی از نویسنده را استادانه روایت میکند.
اشتاخ میخواهد در این زندگینامه نشان دهد که وقایع سیاسی که کافکا شاهد آنها بود و بیش و پیش از همه جنگ جهانی اول، تنها چشماندازی برای او نبودند، بلکه او خود جزئی جداییناپذیر از همین وقایع بود. بازتاب جنگ، وقایع سیاسی و موقعیت زیستی در محلهی یهودیان پراگ را نمیتوان در آثار کافکا نادیده گرفت. تاثیر اینها همه و نیز موقعیت شغلی و خانوادگی، بر آفرینش ادبی کافکا، میتواند تصویری دیگرگونه از او بسازد؛ تصویری که با آنچه عمومی شده متفاوت است

او در سال ۱۹۱۹ در منهتن نیویورک از پدری یهودی و مادری مسیحی به دنیا آمده است. در هجده، نوزدهسالگی چند ماهی را در اروپا گذرانده و در سال ۱۹۳۸ همزمان با بازگشتاش به آمریکا در یکی از دانشگاههای نیویورک به تحصیل پرداخته، اما آن را نیمهتمام رها کرد.
اولین داستان سالینجر به نام «جوانان» در سال ۱۹۴۰ در مجلهٔ استوری به چاپ رسید. چند سال بعد (طی سالهای ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶ ) داستان ناتور دشت به شکل دنبالهدار در آمریکا منتشر شد و سپس در سال ۱۹۵۱ روانهٔ بازار کتاب این کشور و بریتانیا گردید.
ناتور دشت اولین کتاب سلینجر در مدت کمی شهرت و محبوبیت فراوانی برای او به همراه آورد و بنگاه انتشاراتی «راندم هاوس» (Random House) در سال ۱۹۹۹ آن را به عنوان شصت و چهارمین رمان برتر قرن بیستم معرفی نمود. این کتاب در مناطقی از آمریکا، بهعنوان کتاب «نامناسب» و «غیراخلاقی» شمرده شده و در فهرست کتاب های ممنوعهٔ دههٔ ۱۹۹۰ - منتشر شدهٔ از سوی «انجمن کتابخانههای آمریکا» - قرارگرفت.
«فرانی و زویی»، «نه داستان» (در ایران با عنوان «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» (یکی از داستانهای آن) ترجمه و منتشر شده) «تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار» ، «جنگل واژگون» ، «نغمه غمگین» ، «هفتهای یه بار آدمو نمیکشه» و «یادداشتهای شخصی یک سرباز»از جمله آثار کمشمارِِ سالینجر هستند.
داریوش مهرجویی فیلم پری را با برداشتی آزاد از رمان فرانی و زویی ساختهاست.

او از HABEAS حمايت و پشتيباني كرد ، سازماني كه تمام فعاليت هايش را براي اصلاح سواستفاده قدرت در آمريكا ي لاتين و آزادي زندانيان سياسي وقف كرده بود . او روابط دوستانه اش را با بعضي رهبران همانند عمر توريجوس در پاناما قطع كرد، مناسبات و روابطش را با فيدل كاسترو رهبر كوبا ادامه داد . نيازي به گفتن نيست كه ، اين فعاليت ها او را نزد سياستمداران آمريكا يا كلمبيا عزيز و تكريم نكرد ، همه ديدارهايش از آمريكا با ويزاهاي كوتاه بود كه توسط وزارت امور خارجه آمريكا تاييد شده بود . ( اين سفرها سرانجام توسط بيل كلينتون رفع محدوديت شد ) در 1977 او Operacin Carlota و همچنين مجموعه اي از مقالاتي از نقش كوبا در آفريقا را منتشر ساخت. به طعنه ، اگر چه ادعا مي كند كه با كاسترو دوستان بسيار خوبي هستند _ كاسترو حتا به ويراستاري كردن كتاب «وقايع مرگ يك پيشگوي ماركز» كمك كرد _ او هفتاد نوشته را در كتابي «بسيار رك ، بسيار ناملايم» درباره قصور انقلاب كوبا و زندگي تحت رژيم فيدل كاسترو نوشته است .
اين كتاب هنوز منتشر نشده است ، گارسيا ماركز مدعي است كه تا وقتي كه روابط بين آمريكا و كوبا به هنجار و عادي نشده آن را منتشر نخواهد ساخت. در 1981 كه مدال ويژه لژيون فرانسه را به دست آورد، براي اينكه كاسترو را در سختي ديده بود به ديدارش شتافت و هنگامي كه به كلمبيا بازگشت دولت محافظه كار «بوگوتا» او را به سرمايه گذاري و پول درآوردن در M-19، يك گروه ليبرال از پارتيزان ها متهم كرد. ماركز براي آسايش خانواده اش از كلمبيا بيرون آمد و از مكزيك تقاضاي پناهندگي سياسي كرد. كلمبيا خيلي زود از خشم و برآشفته شدن از آن فرزند نام آورش پشيمان شد : در سال1982 او جايزه نوبل ادبيات را برنده شد . كلمبيا همزمان با انتخاب رئيس جمهور جديد، دستپاچه و شرمسار، او را به بازگشت دعوت كرد ، و رئيس جمهور بتانكور نيز شخصا او را در استكهلم ملاقات كرد. در 1982، «بوي خوش گواوا» ، كتابي در گفتگو با همقطار ديرينش «پلينيو اپوليو مندوزا» و همينطور در همان سال او «ويوا ساندينو» ، نمايشنامه راديويي تلويزيوني در باره «سندريست ها» و انقلاب «نيكاراگوئه» را نوشت. در داستان بعدي كه منتشر كرد ديگر سياست از انديشه اش فاصله گرفته بود و با نوشتن رماني عشقي تغيير مسير داد و به گذشته غني از شهود و مصالح اساسي داستان هايش بازگشت .
در سال 1986 پرده از «عشق سال هاي وبا» برداشته شده و كتاب به خوانندگان جهان، كه مشتاقانه منتظرش بودند، عرضه شد و به صورت اعجاب آور و غريبي مورد استقبال قرار گرفت . ترديدي نيست كه گابريل گارسيا ماركز ديگر مبدل به چهره جهاني شده بود كه جاذبه ديرپا و مانايش همه گير شده بود . در حال حاضر نيز او از مشهورترين نويسندگان جهان است و درون زندگي اي آكنده از نوشتن غوطه مي خورد تدريس مي كند و با اقامت در مكزيكو سيتي ، كارتاگنا ، كيورناواسا ، پاريس، بارانكبوليا فعاليت هاي سياسي اش و فرهنگي اش را پي مي گيرد . او دهه 1990 را با انتشار رمان «ژنرال د رهزارتوي خود» به پايان رساند و دو سال بعد هم «زائر غريب» متولد شد . در 1994 او داستان هاي اخيرش را در كتاب «عشق و شياطين ديگر» منتشر كرد . اين سير در 1996 با انتشار «گزارش يك آدم ربايي» ادامه يافت . كتاب اخير اثر روزنامه نگارانه اي بود كه داراي جزييات شگرفي از تجارت بي رحمانه مواد مخدر در كلمبيا ست . اين بازگشت به فعاليت هاي روزنامه نگاري در 1999 با خريد پر كش و قوس امتياز مجله «كامبيو» مستحكم شد. مجله وسيله اي واقعي و كاملي براي گارسيا ماركز شد تا او به اصل خويش بازگردد . امروز «كامبيو» جلودار سير پيشرفت مطبوعات كلمبياست.
متاسفانه در 1999بيماري سرطان لنفاوي گارسيا ماركز تشخيص داده شد و تا به امروز او تحت رژيم درماني و غذايي خاصي قرار دارد . اغلب در ميا ن «مكزيكو سيتي» و كلينكي در «لس آنجلس» جايي كه پسرش فيلماكر روريگو گارسيا زندگي مي كند، در رفت و آمد است .

در ژانويه 1865 او و خانواده اش براي گذران تعطيلات به آكاپولكو مسافرت كردند . ماركز لحن و صدايش را باز يافت. براي نخستين بار در بيست سال اخير، آذرخشي به طور واضح حجم و آواي «ماكوندو» را روشن ساخت و درخشاند. او بعدها نوشت: «سرانجام شهودي را كه با آن بتوانم كتاب را بنويسم به دست آوردم “ به كاملترين شكل ممكنش . در آنجا بود كه من نخستين فصل را كلمه به كلمه با صداي بلند براي تايپست ديكته كردم.» بعد ، راجع به آن شهود نوشت : لحن و صدايي كه من سرانجام در «صد سال تنهايي» به كار گرفتم بر پايه روشي بود كه مادربزرگم در گفتن قصه هايش به كار مي گرفت . او چيزهاي كاملا خيال گونه را جوري بيان مي كرد كه واقعگرايانه ترين شكل ممكن را داشتند ... جلوه آنچه را كه مي گفت در سيمايش مشهود بود . او وقتي كه قصه هايش را مي گفت طرز گفتارش را تغيير نمي داد و با اين كارش همه را مجذوب مي كرد . آنجا بود كه من كشف كردم چه بايد بكنم تا خيال را باور پذير سازم . به همان لحني كه مادربرزگم قصه ها را برايم بازگفته بود آنها را نوشتم. او ماشين را به طرف خانه چرخاند و به سمت خانه شتافت .
وقتي رسيدند ، مسئوليت خانواده را به مرسدس سپرد و دست از همه چيز شست و در اتاقش مشغول نوشتن شد و نوشت آنچه را كه انجام داده بود و ديده بود و انديشيده بود . براي مدت هيجده ماه ،هر روز را نوشت .روزانه با مصرف شش پاكت سيگار داشت از پا در مي آمد . براي تامين خانواده ماشين فروخته شد، تقريبا همه اسباب خانه را به گرو گذاشته بود چاره اي نبود، تنها به اين شكل مرسدس مي توانست خانواده را خوراكي دهد و رول كاغذ و سيگار ماركز را تامين كند . دوستانش ديگر اتاق دود گرفته اش را «غار مافيا» مي ناميدند. پس از مدتي ، كمك هاي جامعه به ياري اش شتافت ، چرا كه با خبر شده بودند كه چه چيزهاي چشمگير و قابل توجهي در حال خلق شدن است. نسيه ها تمديد و قرض ها بخشيده شد . پس از يكسال كار ، گارسيا ماركز نخستين سه فصل را براي كارلوس فوئنتس فرستاد ، كسي كه آشكارا اعلام كرد : «من تنها هشتاد صفحه را خواندم اما استادي را در آن يافتم» رمان به پايانش نزديك بود، هنوز اسمي نداشت، موفقيتش قابل پيش بيني بود و زمزمه موفقيت در هوا دوران داشت و مي چرخيد . هنگامي كه كار به سرانجام رسيد ، خودش ، همسرش، و دوستانش را در رمان جاي داد و سپس نامي در صفحه آخر نمايان شد : «صد سال تنهايي» .
سرانجام از غار پا به بيرون گذاشت ، هزار و سيصد صفحه را در دستانش محكم گرفته بود ، تحليل رفته و تقريبا مسموم از نيكوتين ، با بيش از ده هزار دلار بدهي ، اما هنوز دلخوش و سر زنده بود . مجبور شد اسباب بيشتري از خانه را گرو بگذارد تا بتواند رمان را براي ناشري در بوينوس آيرس بفرستد. «صد سال تنهايي» در ژوئن 1967 منتشر شد و در عرض يك هفته همه 8000 نسخه اش به فروش رسيد . از آن نقطه بود كه موفقيت هاي او بيمه و تضمين شد . رمان هر هفته زير يك چاپ جديد مي رفت و در عرض سه سال، نيم ميليون نسخه از كتاب به فروش رسيد و به بيست و چهار زبان ترجمه شد و چهار جايزه بين المللي را نصيب خود كرد . موفقيت ها سرانجام سر و كله شان پيدا مي شد. وقتي كه جهان نامش را مي شنيد و مي شناخت گابريل گارسيا ماركز 39 ساله بود. به ناگاه شهرت احاطه اش كرد . نامه هاي طرفداران ،جايزه ها ، مصاحبه ها، برنامه هايي با حضور او _ پيدا بود كه زندگي اش در حال دگرگون شدن است. در 1969 رمان، جايزه «چياچيانو» در ايتاليا را برد و همان سال به عنوان بهترين رمان خارجي در فرانسه شناخته شد . و در 1970 در انگلستان منتشر شد و همان سال هم جزو دوازده انتخاب اول سال خوانندگان در آمريكا شد . دو سال گذشت. جوايز «روميلو گالئگوس» و «نيوتادت» را هم برده بود و در 1971 هم نويسنده پروئي ، ماريو بارگوس يوسا در باره زندگي و آثارش كتابي را منتشر ساخته بود . در برابر همه اين هياهوها ، گارسيا ماركز به سادگي به نوشتن بازگشت .
تصميمش بر اين بود كه در باره ديكتاتوري بنويسد ، باخانواده اش به بارسلوناي اسپانيا رفت تا آن اسپانياي زير چكمه فراسيسكو فرانكو را تجربه كند. در آنجا روي رمانش رنج برد و زحمت كشيد . تركيبي از «هيولا» ، «ديكتاتوري كارايبي با دستان نرم استاليني و شهوتي حيوانگونه» و «حاكم جرار اسطوره اي آمريكا ي لاتين» خلق كرد . در خلال اين سال ها ، او Innocent Erيndira and Other Stories را در سال 1972 منتشر كرد . و در 1973 مجموعه اي از آثار روزنامه نگاري اش در پانزده سال قبل را به نام «زمانه اي كه من شاد بودم و بي خبر» منتشر ساخت. «پاييز پدر سالار» در سال1975 منتشر شد و از دو منظر موضوع و لحن حركت و روند موثر و قويي از نقطه «صد سال تنهايي» بود.كتابي پر شكنج و پر خم و پيچ ، به همراه جملاتي دالان وار و تودر تو ، كه در ابتدا براي منتقدين و كساني كه منتظر يك «ماكوندو» ديگر بودند ، دست يازيدن به هسته آن نااميدانه به نظر مي رسيد . توقعات و انتظارها در طول ساليان از او تغيير كرده بود. به هرحال ، بسياري انتشار اين رمان را تغيير مكاني به شاهكاري كوچكتر توصيف كردند.

گارسيا ماركز در 1958 مخاطره اي كرد و به كلمبيا بازگشت . در فضايي كم سر وصدا به كشورش خزيد و با مرسدس باچا ازدواج كرد ، كسي كه اين چهارده سال را در بارانكويلا در انتظارش نشسته بود. او و تازه عروسش در خفا و خاموشي به كاراكاس بازگشتند كه در آنجا مشكلات را با هم تقسيم كنند . پس از چاپ نمايشنامه هايي در روزنامه «مومنتو» توسط گارسيا ماركز كه خيانت و پيمان شكني آمريكا و ستم پيشگي هايش عليه ونزوئلا را هدف قرا داده بود ،دولت روزنامه «مومنتو» را تحت فشار سياسي قرار داد. روزنامه سرانجام تسليم فشارهاي سياسي شد و در جريان سفر نيكسون در ماه مي عذرخواهي اي را از دولت آمريكا به چاپ رساند . گارسيا ماركز از نامه سفارشي كاپيتولاسيوني دولت به خشم آمده و بلافاصله استعفا داد . چيزي نگذشت كه گارسيا ماركز پس از رها كردن شغلش در «مومنتو» ، به اتفاق همسرش به هاوانا رفت و تحت حمايت انقلاب كاسترو قرار گرفت . او متاثر از انقلاب با تصدي شاخه بوگوتا آژانش خبرگزاريي كاسترو «پرنسا لاتين» به انقلاب كمك كرد و بدين شكل بود كه رفاقتش با كاسترو كه تا به امروز برقرار است، آغاز شد . در 1959 نخستين پسرش رودريگو به دنيا آمد و اين خانواده به شهر نيوريوك مسافرت كرد و در آنجا ناظر شاخه آمريكاي لاتين خبرگزاريپرنس لاتين شد ، اما چيزي نگذشت كه به خاطر تهديدات آمريكايي ها به قتل او ، گارسيا ماركز از اين شغلش هم استعفا داد . بعد از يكسال پس از شكاف ايدئولوژيكي كه در حزب كمونيستي كوبا روي داد، جدايي اش از آن حزب آغاز شد. او با خانواده اش به جنوب «مكزيكو سيتي» سفر كرد و به زيارتگاه فالكنريان رفت تا به اين شكل ورودش را در 1971 به آمريكا تكذيب كند . در مكزيكوسيتي علاوه بر آنكه براي فيلم ها زيرنويس مي نوشت متن نمايشنامه هاي راديويي را هم به نگارش درمي آورد و در طي اين مدت بود كه پاره اي از رمان هاي افسانه وارش را منتشر ساخت.
اثر «كسي به سرهنگ نامه نمي نويسد» در 1961 و سپس «مراسم دفن مادربزرگ» را هم در 1962 ، سالي كه دومين پسرش گونزالو به دنيا آمد، منتشر ساخت . سرانجام دوستانش او را متقاعد كردند كه به جلسات نقد و مباحثه ادبيات در بوگوتا شركت كند، او در Este pueblo de mierda تجديد نظر كرد ، و عنوان «شهر گهي» را به «ساعت نحس» تغيير داد. حاميان و بانيان جايزه اي ادبي ، در سال 1962 ، در اوج دوران افسردگي بي پايانش ، كتاب را به مادريد فرستادند تا در آنجا انتشار يابد: انتشار مسخره و خنده آور بود . ناشر اسپانيايي، كتاب را از همه اصطلاحات عاميانه آمريكاي لاتين و جملات اعتراض آميزش پاكسازي وتهي كرد ، گفتگوها و سخنان شخصيت ها هم مختصر و كوتاه شده و به زبان و لهجه اسپانيايي در آمده بود . تصفيه كتاب خارج از حد و مرزهاي پذيرفتني و قابل تصور بود. گارسيا ماركز دل شكسته و غمگين مجبور شد تا از پذيرش كتاب با آن وضعيت امتناع كند . تقريبا نيم دهه طول كشيد تا كتا ب به حال اولش برگردانده شده و انتشار يافت. چند سال بعدي ، سراسر از نااميدي هاي فراوان براي او بود ، چيزي توليد نكرد جز متن فيلمي كه طرحش توسط كارلوس فوئنتس نوشته شده بود . دوستانش تلاش مي كردند اورا از راه هاي مختلف دلخوش و شاد سازند . اما با اين وجود او احساس واماندگي و ورشكستگي مي كرد . هيچكدام از آثارش بيشتر از 700 نسخه فروش نرفته بودند . هيچ حق التاليف و پولي از آنها به دست نياورده بود . و هنوز داستان «ماكوندو» از فراچنگ او طفره مي رفت.

مانند بسياري از نويسندگان ديگر كه دانشگاه را تجربه كردند و آن را كوچك شمردند ، گارسيا ماركز نيز متوجه شد كه علاقه اي به مطالعه در رشته دانشگاهي اش ندارد و مبدل به كسي شده كه كاري را بر حسب وظيفه و اجبار انجام مي دهد . به اين ترتيب دوران سرگرداني اش آغاز شد . كلاس هايش را ناديده انگاشت و از خودش و درس هايش غفلت كرد ، براي سرگردان بودن ، گشت در اطراف بوگوتا را انتخاب مي كرد ، سوار ترامواي شهري مي شد و به جاي خواندن حقوق ، شعر مي خواند. در همين زمان كتابي از كافكا به دستش رسيد : «مسخ» . با اين كتاب بود كه ماركز جوان آگاه شد ، اجباري نيست كه ادبيات از يك خط سير مستقيم داستاني و طرحي روشن و پيرو يك موضوع هميشگي و كهن پيروي كند . ماركز درباره «مسخ» مي گويد : «گمان نمي كردم كسي اين اجازه را داشته باشد تا چيزهاي مانند» مسخ «را بنويسد. اگر مي فهميدم مي شود ، من پيش از اين به نوشتن خيلي قبل تر پرداخته بودم . اگر مي دانستم ، خيلي پيش از اين شروع مي كردم به نوشتن» و همچنين گفت : «برايم صداي برخاسته از كافكا همسو با نجواهاي مادربزرگم بود . مادربزرگم در وقت قصه گفتن عادت داشت ، ماجراجويانه ترين چيزها را با حقيقي ترين صداهاي ممكن بيان مي كرد» و اين نخستين نكته اي بود كه او از خواندن ادبيات در هوا شكار كرد .از اين پس حريصانه شروع به خواندن كرد و هر چه به دستش مي رسيد را مي بلعيد و شروع به نوشتن داستان كرد . در كمال شگفتي اش ديد كه نخستين داستانش، «سومين استعفا» ، در سال 1946 در روزنامه ميانه رو بوگوتا ، «ال بوگوتا» منتشر شد . ( ويراستار ذوق زده و مشتاقانه او را نابغه ادبيات كلمبيا خواند . گارسيا ماركز وارد دوران خلاقيتش شد . بيش از ده داستان را براي روزنامه در سال هاي بعد نوشت . سرانجام در 1950 تلاش هايش براي ادامه تحصيل در رشته حقوق پايان گرفت و خود را تمام وقت، وقف نوشتن كرد ،به «باراناكوليا» رفت .
پس از چند سال ، به حلقه ادبي اي كه «گروه باراناكيوليا» خواند مي شد پيوست و تحت تاثير آنها ، شروع به خواندن آثار همينگوي ، جويس، وولف، و خصوصا فالكنر كرد . او همچنين شروع به مطالعه آثار كلاسيك كرد و الهامي شگرف از خواندن «پادشاه اديپوس» از سري داستان هاي سوفوكل گرفت. اين دغدغه ها وقتي شكل گرفت كه او به همراه مادرش به «آراكاتاكا» بازگشت تا خانه پدربزرگش را براي فروش مهيا كنند ، خانه را در وضعيتي اسفناك و فرسوده يافتند ، و هنوز «خانه شبح زده» خاطراتش را كه در سرش غوطه مي خورد او را به گذشته فرا مي خواند. به راستي كه همه شهر مرده و بيجان به نظر مي رسد ، و زمان در رگ و پي اش منجمد شده بود . او پيش از اين خطوط داستاني از تجربيات گذشته اش را در ذهنش مرور مي كرد ، رماني تجربي به نام «لاكاسا» La casa نوشته بود، هر چند كه احساس مي كرد كه هنوز آماده و تكميل نشده است ، او قسمتي از آنچه كه بعد از حس كردن آن مكان به دست آورده بود را يافته بود. به محض بازگشت به «بارانكيولا» ، نخستين رمانش ملهم از ديدارش از آن خانه را با نام «توفان برگ» ، طبق طرحي مطابق با اسلوب «آنتيگونه» و دوباره سازي شهري خيالگونه نوشت .
كتاب با اشتياقي پر انرژي از الهام و شهود كامل شده بود و نام «ماكوندو» را به «يوكناپاتافناي» آمريكاي لاتين بخشيد كه نام مزرعه موزي نزديك «اراكاتاكا» بود كه عادت داشت در آنجا مانند كودكي گردش كند .( ماكوندو در زبان بانتو Bantu معناي موز است) متاسفانه رمان در سال 1952 توسط ناشري كه به او داده شده بود رد شد و گارسيا ماركز گرفتار شك به توانايي خودش شد و شلاق نقد را خود به پيكرش وارد كرد و آن را در كشو انداخت . ( در 1955 هنگامي كه گارسيا ماركز در اروپاي شرقي بود ، رمان توسط دوستانش از آن مخفيگاه نجات داده شد و به ناشر تحويل داده شد . آن زمان بود كه «توفان برگ» منتشر شد ) با وجود طرد شدن و تنگدستي اش، ذاتا سرخوش بود ،كار ثابتي براي نوشتن در ستون هاي روزنامه «ال هرالدو» داشت. در بعد از ظهرها بروي داستان هايش كار مي كرد و با هم سليقه هايش در ميان دود سيگار و عطر قهوه گپ مي زد.
در 1953 او به ناگاه به تشويش و بيقرار ي ناگهاني دچار شد . وسايلش را جمع كرد ، كارش را رها كرد و حتي دايره المعارفش را هم به دوستي فروخت . مدت كوتاهي سفر كرد ، بر روي پاره اي از طرح هاي داستانش مشغول شد و سرانجام به طور رسمي با مرسدس اعلام نامزدي كرد . در 1954 به بوگوتا بازگشت و مسئوليت نوشتن داستان و مقالات نقد فيلم را در «ال اسپاكتادور» را پذيرفت. در آنجا او به استقبال سوسياليسم رفت و از از توجه به صداي جاري ديكتاتور گوستاو روجاس پينيليا اجتناب كرد ، به وظيفه اش به عنوان نويسنده اي در زمان لاويولنسيا la violencia تعمق كرد. گارسيا ماركز به ژنو ،رم ، لهستان و مجارستان سفر كرد و سرانجام در پاريس مستقر شد جايي كه او خبر دار شد كارش را از دست داده است . بنا به دستور حكومت ديكتاتوري پينيلا ، روزنامه ال اسپكتدور تعطيل شد. در محله اي لاتين ، و به اعتبار و لطف زن مهمان خانه داري زندگي كرد، آنجا تحت تاثير آثار همينگوي يازده داستان نوشت كه پيش نويس كتاب «كسي به سرهنگ نامه نمي نويسد» شدند و همينطور قسمتي از «اين شهر گهي» را نوشت .

طولي نكشيد كه پس از ورودش به سوكري، تصميم بر آن شد كه تحصيلات رسمي اش را آغاز كند .او به پانسيون شبانه روزي در «بارانونكيولا» ، شهر بندري در دهانه رودخانه «ماگدالنا» فرستاده شد . در آنجا او به عنوان پسري خجالتي كه شعرهاي فكاهي مي گويد و كاريكاتور هم مي كشد شهره شد .اگر چه تنومند و ورزشكار نبود ، اما بسيار جدي بود . همين باعث شد همكلاسي هايش او را «پيرمرد» صدا كنند . در 1940سال ، وقتي دوازده ساله بود ، موفق شد بورس تحصيلي مدرسه اي كه براي دانش آموزان بااستعداد در نظر گرفته مي شد را به دست آورد. سفرش يك هفته بيشتر طول نكشيد و بازگشت. «بوگوتا» را دوست نداشت . نخستين حضورش در پايتخت كلمبيا ، او را دلتنگ كننده و غمگين ساخت.
اما تجربياتش به تثبيت شخصيتش كمك كرد . در مدرسه بود كه «خودي» را كه به مطالعه تحريك مي شود و با آن به هيجان درمي آيد، شناخت . غروبها اغلب در خوابگاه برا ي دوستانش كتاب ها را با صداي بلند مي خواند . سرگرمي اصلي اش همين شده بود. عشق بزرگش به خواندن و كشيدن كاريكاتور به او كمك كرد تا در مدرسه شهرتي را به عنوان يك نويسنده به دست آورد . پس از فارغ التحصيل شدنش در سال 1946 ، نويسنده 18 ساله ، آرزوهاي والدينش را برآورده كرد و در بوگوتا در مدرسه حقوق «يونيورساد ناسيونال» نام نويسي كرد و بعدها هم در رشته روزنامه نگاري . در اين دوران بود كه گارسيا ماركز به همسر آينده اش برخورد كرد و پيش از آنكه دانشگاه را ترك كند ، وقتي كه تعطيلات كوتاه مدتي را با والدينش مي گذراند دختر 13 ساله اي به نام مرسدس بارچا پاردو را به آنها معرفي كرد . مرسدس همانند يك مصري نجيب خموش بود و سبزه ، او «جذاب ترين كسي» بود كه گابريل تا به حال ديده بود. در طول آن تعطيلات بود كه گابريل به مرسدس پيشنهاد ازدواج داد . دخترك موافق بود ، اما نخستين آرزويش تمام كردن تحصيلاتش بود . به همين دليل مرسدس نامزدي را پيشنهاد كرد ، قول داد تا چهارده سال ديگر كه بتوانند ازدواج كنند ، با او بماند.