Nirvana > Nirvana's Quotes

Showing 1-30 of 71
« previous 1 3
sort by

  • #1
    “امروز كشف مهمي كردم. اين كشف محصول سه ماه تفكر تامل و مراقبه است. من به طرز غريبي كه اين كلمات هرزه نمي توانند بگويند چه قدر از اين كشف هيجان زده ام. آنقدر كه دلم مي خواهد بروم بالاي ساختمان و فرياد بكشم. من امروز دريافتم كه سرانجام همه بي گمان همه و بدون هيچ استثنايي خواهيم مرد. من امروز اين واقعيت را اين يقين يگانه و يكتا را كه بي ترديد و تا صد سال ديگر هيچ اثري از ما نخواهد بود از عمق جان دريافتم. من از اين حقيقت از اين عدالت محض از اين تنها عدالت مطلق هستي كه هيچ عدالتي به وضوح و شفافيت و شكوه و قطعيت و معناداري آن نيست از اين كه تنها تا صد سال فقط تا صد سال ديگر حتي يك نفر از ما شش ميليارد آدمي كه حالا مثل كرم روي اين تل خاكي در هم مي لوليم وجود نخواهيم داشت به طرز به شدت شكرآوري خوش حالم...”
    مصطفی مستور

  • #2
    “حرف كه مي‌زني
    من از هراس طوفان
    زل مي‌زنم به ميز
    به زيرسيگاري
    به خودكار
    تا باد مرا نبرد به آسمان.
    لبخند كه مي‌زني
    من
    ـ عين هالوها ـ
    زل مي‌زنم به دست‌هات
    به ساعت مچي طلايي‌ات
    به آستين پيراهن ا‌ت
    تا فرو نروم در زمين.

    ديشب مادرم گفت تو از ديروز فرورفته‌اي
    در كلمه‌اي انگار
    در عین
    در شين
    درقاف
    در نقطه‌ها.”
    مصطفی مستور

  • #3
    “اگر دریچه ی دانستن رو مسدود کنیم رستگار میشیم”
    مصطفی مستور

  • #4
    “دلم تنگ می شود، گاهی

    برای حرف های معمولی

    برای حرف های ساده

    برای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»

    برای «راستی! ماندانا عروسی کرد.» / « شادی پسر زائید.»

    و چه قدر خسته ام از«چرا؟»

    از «چه گونه!»

    خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده

    از کلمات سنگین

    فکرهای عمیق

    پیچ های تند

    نشانه های با معنا، بی معنا

    دلم تنگ می شود، گاهی

    برای

    یک «دوستت دارم» ساده

    دو «فنجان قهوه ی داغ»

    سه «روز» تعطیلی در زمستان

    چهار «خنده ی » بلند

    و

    پنج «انگشت» دوست داشتنی.”
    مصطفی مستور

  • #5
    “چه با شتاب آمدی! در زدی. گفتم: «برو!» اما نرفتی و باز کوبه ی در را کوبیدی. گفتم: «بس است برو!» گفتم : « اینجا سنگین است و شلوغ. جا برای تو نیست.» اما نرفتی. نشستی و گریه کردی. آن‌قدر که گونه‌های من خیس شد. بعد در را گشودم و گفتم: «نگاه کن این‌جا چه‌قدر شلوغ است؟» و تو خوب دیدی که آن‌جا چه ‌قدر فیزیک و فلسفه و هنر و منطق و کتاب و مجله و روزنامه و خط‌کش و کامپیوتر و کاغذ و حرف و حرف و حرف و تنهایی و بغض و زخم و یأس و دل‌تنگی و اشک و گناه و گناه و گناه و آشوب و مه و تاریکی و سکوت و ترس در هم ریخته بود و دل گیج ِ گیج بود. و دل سیاه و شلوغ و سنگین بود. گفتی: «این‌جا رازی نیست.» گفتم: «راز؟» گفتی: «من رازم.» و آمدی تا وسط خط‌کش‌ها. من دست‌هات را در دست‌هام می‌فشردم تا نگریزی اما فریاد می‌زدم: «برو! برو!» تو سِحر خواندی. من به التماس افتادم. تو چه سبک می‌خندیدی، من اما همه‌ی وجودم به سختی می‌گریست. بعد چشم‌ها از میان آن دو قاب سبز جادو کردند و گویی طوفانی غریب درگرفت. آن‌چنان که نزدیک بود دل از جا کنده شود. و من می‌دیدم که حرف‌ها و فلسفه‌ها و کتاب‌ها و خط کش‌ها و کاغذ‌ها و یأس‌ها و تاریکی‌ها و گناهان و ترس و آشوب و مه و سکوت و زخم و دل‌تنگی، مثل ذرات شن در شن‌زار، از سطح دل روبیده شدند و چون کاغذ پاره‌هایی در آغوش طوفان گم. خانه پرداخته شد. خانه روشن شد و خلوت و عجیب سبک. و تو در دل هبوط کردی. گفتم: «چیستی؟» گفتی: «راز.» گفتم: «این دل خالی است، تشنه ام.» گفتی: «دوستت دارم.» و من ناگهان لبریز شدم.”
    مصطفی مستور

  • #6
    نادر ابراهیمی
    “نمی شود که تو باشی من عاشق تو نباشم نمی شود که تو باشی
    درست همینطور که هستی و من هزار بار بهتر از این باشم و باز هزار بار عاشق تو نباشم
    نمی شود می دانم
    نمی شود که بهاراز تو سر سبز تر باشد”
    نادر ابراهیمی / Nader Ebrahimi

  • #7
    نادر ابراهیمی
    “يك بار ، يك بار ، و فقط يك بار مي توان عاشق شد . عاشق زن ، عاشق مرد ، عاشق انديشه ، عاشق وطن ، عاشق خدا ، عاشق عشق .... يك بار ،فقط يك بار . بار دوم ديگر خبري از جنس اصل نيست”
    نادر ابراهیمی

  • #8
    نادر ابراهیمی
    “براي زنده ماندن به 2 خورشيد نياز داريد :
    يكي در قلب و يكي در آسمان”
    نادر ابراهيمي

  • #9
    احمد شاملو
    “همه
    لرزش دست و دلم
    از آن بود که
    که عشق
    پناهی گردد،
    پروازی نه
    گریز گاهی گردد.

    ای عشق ای عشق
    چهره آبیت پیدا نیست
    ***
    و خنکای مرحمی
    بر شعله زخمی
    نه شور شعله
    بر سرمای درون

    ای عشق ای عشق
    چهره سرخت پیدا نیست.
    ***
    غبار تیره تسکینی
    بر حضور ِ وهن
    و دنج ِ رهائی
    بر گریز حضور.
    سیاهی
    بر آرامش آبی
    و سبزه برگچه
    بر ارغوان
    ای عشق ای عشق
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست”
    احمد شاملو / Ahmad Shamlou

  • #10
    فریدون مشیری
    “من نمي دانم
    _ و همين درد مرا سخت مي آزارد_
    كه چرا انسان اين دانا
    اين پيغمبر
    :در تكاپوهايش
    _چيزي از معجزه آن سو تر_
    ره نبرده ست به اعجاز محبت
    چه دليلي دارد؟
    *
    چه دليلي دارد
    كه هنوز
    مهرباني را نشناخته است؟
    و نمي داند در يك لبخند
    !چه شگفتي هايي پنهان است
    *
    من بر آنم كه درين دنيا
    _خوب بودن _به خدا
    سهل ترين كارست
    و نمي دانم
    كه چرا انسان
    تا اين حد
    با خوبي
    .بيگانه است
    !و همين درد مرا سخت مي آزارد”
    فریدون مشیری

  • #11
    احمد شاملو
    “چراغی در دست
    چراغی در دلم.
    زنگار روحم را صیقل می زنم
    اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
    تا از تو
    ابدیتی بسازم.”
    احمد شاملو / Ahmad Shamloo

  • #12
    احمد شاملو
    “راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند...بی هنگام ناپدید میشوند”
    احمد شاملو / Ahmad Shamloo

  • #13
    احمد شاملو
    “دهان ات را می بویند
    مبادا که گفته باشی دوست ات می دارم.
    دل ات را می بویند
    روزگار غریبی ست، نازنین
    وعشق را
    کنار تیرک راه بند
    تازیانه می زنند.
    عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد”
    شاملو

  • #15
    فریدون مشیری
    “بیمار خنده های توام بیشتر بخند
    خورشید آرزوی منی گرمتر بتاب”
    فریدون مشیری / Fereydoon Moshiri
    tags: love

  • #16
    فریدون مشیری
    “مشت می‌کوبم بر در
    پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
    من دچار خفقانم، خفقان
    من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
    بگذارید هواری بزنم
    آی! با شما هستم
    این درها را باز کنید
    من به دنبال فضایی می‌گردم
    لب بامی
    سر کوهی
    دل صحرایی
    که در آن‌جا نفسی تازه کنم
    می خواهم فریاد بلندی بکشم
    که صدایم به شما هم برسد!
    من هوارم را سر خواهم داد!
    چاره درد مرا باید این داد کند
    از شما خفته‌ی چند!
    چه کسی می‌آید با من فریاد کند”
    فریدون مشیری

  • #17
    فریدون مشیری
    “پر كن پياله را
    كاين آب آتشين
    ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد

    اين جام‌ها كه در پي هم مي‌شوند
    درياي آتش است كه ‌ريزم به كام خويش
    گردآب مي‌ربايد و آبم نمي‌برد

    من با سمند سركش و جادويي شراب
    تا بيكران عالم پندار رفته‌ام
    تا دشت پر ستاره‌ي انديشه‌هاي گرم
    تا مرز ناشناخته‌ي مرگ و زندگي
    تا كوچه باغ خاطره‌هاي گريز پا
    تا شهر يادها
    ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي‌برد

    هان اي عقاب عشق!
    از اوج قله‌هاي مه آلود دوردست
    پرواز كن به دشت غم‌انگيز عمر من
    آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
    آن بي ستاره‌ام كه عقابم نمي برد

    در راه زندگي
    با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
    با اينكه ناله مي‌كشم از دل كه :
    آب ... آب ...
    ديگر فريب هم به سرابم نمي برد

    پر كن پياله را ”
    فریدون مشیری

  • #18
    فریدون مشیری
    “ستاره را گفتم _ کجاست مقصد این کهکشان سر گشته؟ کجا به اب رسد تشنه با فریب سراب؟ ستاره گفت که خاموش ! لحظه را دریاب.”
    فریدون مشیری

  • #19
    فریدون مشیری
    “آن که با تو می زند صلای مهر
    جز به فکر غارت دل تو نیست.
    گر چراغ روشنی به راه توست.
    چشم گرگ جاودان گرسنه ای ست!”
    فریدون مشیری

  • #20
    فریدون مشیری
    “اگر در کهکشانی دور
    دلی یک لحظه در صد سال
    یاد من کند
    بی شک
    دل من در تمام لحظه های عمر
    به یادش می تپد پرشور”
    فریدون مشیری

  • #21
    حمید مصدق
    “در میان من و تو فاصله هاست
    گاه می اندیشم،
    می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری”
    حمید مصدق

  • #22
    ابراهیم گلستان
    “هدایت آدمی بود که در دوره خودش بی‌نظیر بود ، بی‌نظیری حسن او نبود گناه زمانه بود”
    ابراهیم گلستان, گفته‌ها

  • #24
    حسین پناهی
    “برمیگردم
    با چشمانم
    که تنها یادگار کودکی منند
    آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟”
    حسین پناهی

  • #25
    حسین پناهی
    “ترس من از مردن و رفتن به آن دنیا
    و دیدن دوباره‌ی آدم‌های این دنیا ست”
    حسین پناهی

  • #26
    حسین پناهی
    “کتیبه خوان قبایل دور
    این,این سرگذشت کودکی است / که به سرانگشت پا
    هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است
    هرشب گرسنه می خوابید
    چند و چرا نمیشناخت دلش
    گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
    پس گریه کن مرا به طراوت / به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
    و آوار میخواند ریاضیات را
    در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها
    دودوتا چارتا چارچارتا...
    در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد
    با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشت
    با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه
    آری دلم
    گلم
    این اشکها خون بهای عمر رفته من است
    دلم گلم / این اشکها خون بهای عمر رفته من است
    میراث من
    حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است
    تا بدانم و بدانم و بدانم / به وار / وانهادم مهر مادریم را
    گهواره ام را به تمامی
    و سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم / و کبوترانم را از یاد بردم
    و می رفتم و می رفتم و میرفتم
    تا بدانم و بدانم و بدانم / از صفحه ای به صفحه ای / از چهره ای به چهره ای
    از روزی به روزی / از شهری به شهری / زیر آسمان وطنی که در آن فقط
    مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
    سند زده ام یک جا / همه را به حرمت چشمان تو
    مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
    که میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را
    تا شمارش معکوس آغاز شده باشد
    بر این مقصود بی مقصد /از کلامی به کلامی / و یکی یکی مردم
    بر این مقصود بی مقصد
    کفایت میکرد مرا حرمت آویشن / مرا مهتاب / مرا لبخند
    و آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟
    پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود....
    داد خود را به بیدادگاه خود آوردم همین...
    نترس کافر نمی شوم هرگز، زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم..”
    حسین پناهی

  • #27
    علیرضا روشن
    “باید خودم را ببرم خانه
    باید ببرم صورتش را بشویم
    ببرم دراز بکشد
    دل‌داری‌اش بدهم، که فکر نکند
    بگویم که می‌گذرد، که غصه نخورد
    باید خودم را ببرم بخوابد
    «من» خسته است”
    علیرضا روشن

  • #28
    Mark Strand
    “Ink runs from the corners of my mouth.
    There is no happiness like mine.
    I have been eating poetry.”
    Mark Strand, Selected Poems of Mark Strand

  • #29
    Mark Strand
    “Each moment is a place
    you've never been.”
    Mark Strand, New Selected Poems

  • #30
    Mark Strand
    “Even this late it happens:
    the coming of love, the coming of light.”
    Mark Strand, Selected poems

  • #31
    Mark Strand
    “When I walk
    I part the air
    and always
    the air moves in
    to fill the spaces
    where my body's been.”
    Mark Strand, Selected Poems of Mark Strand

  • #32
    Mark Strand
    “We all have reasons
    for moving.
    I move
    to keep things whole.”
    Mark Strand



Rss
« previous 1 3