Laya > Laya's Quotes

Showing 1-30 of 43
« previous 1
sort by

  • #1
    Sadegh Hedayat
    “در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد
    و می تراشد.

    اين دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين
    دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند

    و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان
    سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند”
    صادق هدایت /sadegh hedayat

  • #3
    “«بعضي وقتها احساس ميكنم كه هيچ چيز معني ندارد. در سياره اي كه ميليونها سال است با شتاب به سوي فراموشي ميرود، ما در ميان غم زاده شده ايم، بزرگ ميشويم، تلاش و تقلا ميكنيم، بيمار ميشويم، رنج ميبريم، سبب رنج ديگران ميشويم، گريه و مويه ميكنيم، ميميريم، ديگران هم ميميرند و موجودات ديگري به دنيا ميايند تا اين كمدي بي معني را از سر بگيرند. »”
    ارنستو ساباتو

  • #4
    Maya Angelou
    “I've learned that people will forget what you said, people will forget what you did, but people will never forget how you made them feel.”
    Maya Angelou

  • #6
    سیدعلی صالحی
    “سلام!
    حال همه‌ی ما خوب است
    ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
    با اين همه عمری اگر باقی بود
    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
    نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


    تا يادم نرفته است بنويسم
    حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
    می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
    ببين انعکاس تبسم رويا
    شبيه شمايل شقايق نيست!
    راستی خبرت بدهم
    خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
    بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار ... هی بخند!
    بی‌پرده بگويمت
    چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نيک خواهم گرفت
    دارد همين لحظه
    يک فوج کبوتر سپيد
    از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
    باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
    يادت می‌آيد رفته بودی
    خبر از آرامش آسمان بياوری!؟؟؟
    نه ری‌را جان
    نامه‌ام بايد کوتاه باشد
    ساده باشد
    بی حرفی از ابهام و آينه،
    از نو برايت می‌نويسم
    حال همه‌ی ما خوب است
    اما تو باور نکن!!”
    سید علی صالحی

  • #7
    “ديگر از اين همه سلام ضبط شده بر اداب لاجرم خسته ام بيا برويم/ ان سوي هر چه حرف و حديث امروز است هميشه سكوتي براي ارامش و فراموش ما باقيست/ ميتوانيم بدون تكلم خاطره اي حتي كامل شويم/ ميتوانيم دمي در برابر جهان به يك واژه ساده قناعت كنيم/ من حدس ميزنم از اواز ان همه سال و ماه هنوز بيت ساده اي از غربت گريه را به ياد اورم/ من خودم هستم بي خود اين اينه را روبروي خاطره نگير/هيچ اتفاق خاصي نيفتاده است/ تنها شبي هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزار ساله برخاستم”
    سيد علي صالحي

  • #8
    “آدم‌ها می‌آیند
    زندگی می‌کنند
    می‌میرند
    و می‌روند
    اما
    فاجعه‌ی زندگی تو
    آن هنگام آغاز می‌شود
    که آدمی می‌ميرد
    اما
    نمی‌رود
    می‌ماند
    و نبودنش در بودن تو
    چنان ته ‌نشین می‌شود
    که تو می‌میری در حالی که زنده­‌ای
    و او زنده می‌شود در حالی که مرده است

    از مزار که بازگشتی
    قبرستان را به خانه نیاور”
    آزاده طاهايي / Azadeh Tahaei

  • #9
    J.D. Salinger
    “What really knocks me out is a book that, when you're all done reading it, you wish the author that wrote it was a terrific friend of yours and you could call him up on the phone whenever you felt like it. That doesn't happen much, though.”
    J.D. Salinger, The Catcher in the Rye

  • #10
    Charles Bukowski
    “We're all going to die, all of us, what a circus! That alone should make us love each other but it doesn't. We are terrorized and flattened by trivialities, we are eaten up by nothing.”
    Charles Bukowski

  • #11
    Charles Bukowski
    “That's the problem with drinking, I thought, as I poured myself a drink. If something bad happens you drink in an attempt to forget; if something good happens you drink in order to celebrate; and if nothing happens you drink to make something happen.”
    Charles Bukowski, Women

  • #12
    Charles Bukowski
    “there are worse things
    than being alone
    but it often takes
    decades to realize this
    and most often when you do
    it's too late
    and there's nothing worse
    than too late”
    Charles Bukowski

  • #13
    سیدعلی صالحی
    “اشتباه از ما بود
    اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
    دستهامان خالی
    دلهامان پر
    گفتگوهامان مثلا یعنی ما
    کاش می دانستیم
    هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
    حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم
    از خانه که می آئی
    یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ
    و تحملی طولانی بیاور
    احتمال گریستن ما بسیار است”
    سید علی صالحی

  • #14
    فریدون مشیری
    “مشت می‌کوبم بر در
    پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها
    من دچار خفقانم، خفقان
    من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
    بگذارید هواری بزنم
    آی! با شما هستم
    این درها را باز کنید
    من به دنبال فضایی می‌گردم
    لب بامی
    سر کوهی
    دل صحرایی
    که در آن‌جا نفسی تازه کنم
    می خواهم فریاد بلندی بکشم
    که صدایم به شما هم برسد!
    من هوارم را سر خواهم داد!
    چاره درد مرا باید این داد کند
    از شما خفته‌ی چند!
    چه کسی می‌آید با من فریاد کند”
    فریدون مشیری

  • #15
    احمد شاملو
    “مرا
    تو
    بی سببی
    نيستی.
    به راستی
    صلت کدام قصيده ای
    ای غزل؟
    ستاره باران جواب کدام سلامی
    به آفتاب
    از دريچه ی تاريک؟

    کلام از نگاه تو شکل می بندد.
    خوشا نظر بازيا که تو آغازمی کنی!”
    احمد شاملو, ابراهیم در آتش

  • #16
    احمد شاملو
    “راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند...بی هنگام ناپدید میشوند”
    احمد شاملو / Ahmad Shamloo

  • #17
    Charles Bukowski
    “The problem with the world is that the intelligent people are full of doubts, while the stupid ones are full of confidence.”
    Charles Bukowski

  • #18
    Chuck Palahniuk
    “It's so hard to forget pain, but it's even harder to remember sweetness. We have no scar to show for happiness. We learn so little from peace.”
    Chuck Palahniuk, Diary

  • #19
    حسین منزوی
    “چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
    تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود”
    حسین منزوی

  • #20
    نصرت رحمانی
    “اين روزها با هر كه دوست مي شوم

    احساس مي كنم

    آنقدر دوست بوده ايم كه ديگر

    وقت خيانت است”
    نصرت رحمانی

  • #21
    سیدعلی صالحی
    “همه ی ما
    فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده ایم
    که جهان را، بی جهت، یک جور عجیبی
    جدی گرفته ایم..”
    سید علی صالحی

  • #22
    سیدعلی صالحی
    “گاهی آنقدر بدم می آید

    که حس میکنم باید رفت

    باید از این جماعت پُرگو گریخت

    واقعا می گویم

    گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

    حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،

    ازاین جهانِ بی جهت که میا،که مگو،که مپرس!


    گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،

    گوشه ی دوری گمنام

    حوالی جایی بی اسم،


    بعد بی هیچ گذشته ای
    به یاد نیارم از کجا آمده،کیستم، اینجا چه می کنم.

    بعد بی هیچ امروزی

    به یاد نیاورم که فرقی هست،فاصله ای هست،فردایی هست.

    گاهی واقعا خیال می کنم

    روی دست خدا مانده ام

    خسته اش کرده ام.


    راهی نیست

    باید چمدانم را ببندم

    راه بیفتم...بروم.

    ومی روم

    اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

    کجا...؟!

    کجا را دارم٫ کجا بروم؟”
    سید علی صالحی

  • #23
    Saadi
    “تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
    که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

    چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
    تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشاهی”
    Saadi

  • #24
    احمد شاملو
    “انسان زاده شدن تجسّدوظيفه بود:
    توان دوست‌داشتن ودوست‌داشته‌شدن
    توان شنفتن
    توان ديدن و گفتن
    توان اندُه‌گين و شادمان‌شدن
    توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويدای جان
    توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شُکوه‌ناک فروتني
    توان جليل به دوش بردن بارامانت
    و توان غم‌ناک تحمل تنهايي
    تنهايي
    تنهايي
    تنهايي عريان
    انسان
    دشواری وظيفه است

    فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
    اما يگانه بود و هيچ کم نداشت”
    احمد شاملو

  • #25
    احمد شاملو
    “معشوق در ذره ذرهي جان توست
    که باور داشته اي،
    و رستاخيز
    در چشم انداز هميشه ي تو
    به کار است.
    در زيج جست و جو
    ايستاده ي ابدي باش
    تا سفر بي انجام ستاره گان بر تو گذر کند،
    که زمين
    از اين گونه حقارت بار نمي ماند
    اگر آدمي
    به هنگام
    ديده ي حيرت مي گشود.
    *
    زيستن
    و ولايت والاي انسان بر خاک را
    نماز بردن،
    زيستن
    و معجزه کردن
    ورنه
    ميلاد تو جز خاطره ي دردي بي هوده چيست
    هم از آن دست که مرگ ات،
    هم از آن دست که عبور قطار عقيم استران تو
    از فاصله ي کويري ي ميلاد و مرگ ات؟
    معجزه کن معجزه کن
    که معجزه
    تنها
    دست کار توست
    اگر دادگر باشي،
    که در اين گستره
    گرگان اند
    مشتاق بر دريدن بي دادگرانه ي آن
    که دريدن نمي تواند.
    و دادگري
    معجزه ي تنهائي است.
    و کاش در اين جهان
    مردگان را
    روزي ويژه بود،
    تا چون از برابر اين همه اجساد گذر مي کنيم
    تنها دست مالي برابر بيني نگيريم:
    اين پر آزار
    گند جهان نيست
    تعفن بي داد است.
    و حضور گران بهاي ما
    هر يک
    چهره در چهره ي جهان
    (اين آينه ئي که از بود خود آگاه نيست
    مگر آن دم که در او در نگرند)
    تو
    يا من،
    آدمي ئي
    انساني
    هر که خواهد گو باش
    تنها
    آگاه از دست کار عظيم نگاه خويش
    تا جهان
    از اين دست
    بي رنگ و غم انگيز نماند.
    يکي
    از دريچه ي ممنوع خانه
    بر آن تل خشک خاک نظر کن:
    آه، اگر اميد مي داشتي
    آن خشک سار
    کنون اين گونه
    از باغ و بهار
    بي برگ نبود
    و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
    مرغي مي خواند.
    نه
    نوميد مردم را
    معادي مقدر نيست.
    چاووشي ي اميدانگيز توست
    بي گمان
    که اين قافله را به وطن مي رساند”
    احمد شاملو

  • #26
    رضا قاسمی
    “شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه.”
    رضا قاسمی, چاه بابل

  • #27
    حمید مصدق
    “در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
    در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟
    در من اين شعله ي عصيان نياز
    در تو دمسردي پاييز که چه ؟
    حرف را بايد زد
    درد را بايد گفت
    سخن از مهر من و جور تو نيست
    سخن از تو
    متلاشي شدن دوستي است
    و عبث بودن پندار سرورآور مهر
    آشنايي با شور ؟
    و جدايي با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشي
    يا غرق غرور ؟
    سينه ام اينه اي ست
    با غباري از غم
    تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار
    آشيان تهي دست مرا
    مرغ دستان تو پر مي سازند ”
    حمید مصدق

  • #28
    Jalal ad-Din Muhammad ar-Rumi
    “گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست
    ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست نیست”
    مولوی

  • #29
    هوشنگ ابتهاج
    “ارغوان

    شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من

    آسمان تو چه رنگ‌ست امروز؟

    آفتابی‌ست هوا
    یا گرفته‌ست هنوز؟

    من درین گوشه
    که از دنیا بیرون‌ست

    آسمانی به سرم نیست
    از بهاران خبرم نیست

    آنچه میبینم
    دیوار است

    آه
    این سخت سیاه
    آنچنان نزدیک‌ست
    که چو برمی‌کشم از سینه نفس
    نفسم را برمی‌گرداند

    ره چنان بسته
    که پرواز نگه
    در همین یک قدمی می‌ماند

    کور سویی ز چراغی رنجور
    قصه‌پرداز شب ظلمانی‌ست

    نفسم می‌گیرد
    که هوا هم اینجا زندانی‌ست

    هرچه با من اینجاست
    رنگ رخ باخته است

    آفتابی هرگز
    گوشه‌ی چشمی هم
    بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

    اندرین گوشه‌ی خاموش فراموش شده

    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

    یاد رنگینی در خاطر من
    گریه می‌انگیزد

    ارغوانم آنجاست

    ارغوانم تنهاست

    ارغوانم دارد می‌گرید

    چون دل من که چنین خون‌آلود
    هر دم از دیده فرو می‌ریزد

    ارغوان

    این چه رازی‌ست که هربار بهار
    با عزای دل ما می‌آید؟
    که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است‌؟

    اینچنین بر جگر سوختگان
    داغ بر داغ می‌افزاید

    ارغوان

    پنجه‌ی خونین زمین

    دامن صبح بگیر
    وز سواران خرامنده‌ی خورشید بپرس

    کِی برین دره غم می‌گذرند؟

    ارغوان

    خوشه‌ی خون

    بامدادان که کبوترها
    بر لب پنجره‌ی باز سحر
    غلغله می‌آغازند

    جان گلرنگ مرا

    بر سر دست بگیر
    به تماشاگه پرواز ببر

    آه بشتاب

    که هم‌پروازان
    نگران غم هم‌پروازند

    ارغوان

    بیرق گلگون بهار

    تو برافراشته باش

    شعر خون‌بار منی

    یاد رنگین رفیقانم را
    بر زبان داشته باش

    تو بخوان نغمه ناخوانده‌ی من

    ارغوان
    شاخه‌ی هم‌خون جدامانده‌ی من”
    هوشنگ ابتهاج, راهی و آهی

  • #30
    محمدعلی صائب تبریزی
    “بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان
    مردم از عمر سالی گذرد،عید کنند”
    صائب تبریزی

  • #31
    احمدرضا احمدی
    “شتاب مکن
    که ابر بر خانه‌ات ببارد
    و عشق
    در تکه‌ای نان گم شود
    هرگز نتوان
    آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط کلمات
    سقوط می‌کند
    و هنگام که از زمین برخیزد
    کلمات نارس را
    به عابران تعارف می‌کند
    آدمی را توانایی
    عشق نیست
    در عشق می‌شکند و می‌میرد ”
    Ahmad Reza Ahmadi / احمدرضا احمدی

  • #32
    J.D. Salinger
    “عجيــــــب است كه شانه هاي آدم اين همـــه


    تنــــــــها و درمانده شود.


    آخر سر,مثل اينكه مال تو نيستند و احســاس



    مي كني كه با تو بيگانه اند و كسي فراموش



    كرده و آن ها را جــــــــــا گذاشته است”
    Salinger J.D.



Rss
« previous 1