Ali > Ali's Quotes

Showing 1-30 of 59
« previous 1
sort by

  • #1
    Kahlil Gibran
    “You talk when you cease to be at peace with your thoughts.”
    Kahlil Gibran, The Prophet

  • #2
    Ernest Hemingway
    “The best way to find out if you can trust somebody is to trust them.”
    Ernest Hemingway

  • #3
    Albert Camus
    “Don’t walk in front of me… I may not follow
    Don’t walk behind me… I may not lead
    Walk beside me… just be my friend”
    Albert Camus

  • #4
    Oscar Wilde
    “I am so clever that sometimes I don't understand a single word of what I am saying.”
    Oscar Wilde, The Happy Prince and Other Stories

  • #5
    Oscar Wilde
    “To live is the rarest thing in the world. Most people exist, that is all.”
    Oscar Wilde

  • #6
    Mark Twain
    “If you tell the truth, you don't have to remember anything.”
    Mark Twain

  • #7
    Elbert Hubbard
    “A friend is someone who knows all about you and still loves you.”
    Elbert Hubbard

  • #8
    Ralph Waldo Emerson
    “To be yourself in a world that is constantly trying to make you something else is the greatest accomplishment.”
    Ralph Waldo Emerson

  • #9
    “Insanity is doing the same thing, over and over again, but expecting different results.”
    Narcotics Anonymous

  • #10
    Mae West
    “You only live once, but if you do it right, once is enough.”
    Mae West

  • #11
    Frank Zappa
    “So many books, so little time.”
    Frank Zappa

  • #12
    Albert Einstein
    “Two things are infinite: the universe and human stupidity; and I'm not sure about the universe.”
    Albert Einstein

  • #13
    George V. Higgins
    “This life’s hard, but it’s harder if you’re stupid.”
    George V. Higgins, The Friends of Eddie Coyle

  • #14
    Albert Camus
    “Man is the only creature who refuses to be what he is.”
    Albert Camus

  • #15
    “One, remember to look up at the stars and not down at your feet. Two, never give up work. Work gives you meaning and purpose and life is empty without it. Three, if you are lucky enough to find love, remember it is there and don't throw it away.”
    Stephen Hawking

  • #16
    “It is often in the darkest skies that we see the brightest stars.”
    Richard Evans

  • #17
    Dalai Lama XIV
    “There is a saying in Tibetan, 'Tragedy should be utilized as a source of strength.'
    No matter what sort of difficulties, how painful experience is, if we lose our hope, that's our real disaster.”
    Dalai Lama XIV

  • #18
    Leonard Cohen
    “There is a crack in everything.
    That's how the light gets in.”
    Leonard Cohen, Selected Poems, 1956-1968

  • #19
    فاضل نظری
    “ناگزیر از سفرم
    بی سر و سامان چون باد
    به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد”
    فاضل نظری, گزینه اشعار فاضل نظری

  • #20
    فاضل نظری
    “من از خوش باوری در پیله خود فکر می کردم

    خدا دارد فقط صبر مرا اندازه میگیرد”
    فاضل نظری
    tags: etc

  • #21
    Forough Farrokhzad
    “کسی به فکر گل ها نیست
    کسی به فکر ماهیها نیست
    کسی نمیخواهد باور کند
    که باغچه دارد میمیرد
    که قلب باغچه در زیر افتاب ورم کرده است
    که ذهن باغچه دارد ارام ارام از خاطرات سبز تهی میشود
    و حسن باغچه انگار
    چیز مجردیست که در انزوای باغچه پوسیده است”
    فروغ فرخزاد

  • #22
    Forough Farrokhzad
    “. . .
    چقدر باید پرداخت
    چقدر باید
    برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت؟
    ما هرچه را که باید
    از دست داده باشیم
    از دست داده ایم
    . . .”
    فروغ فرخزاد

  • #23
    فریدون مشیری
    “خروشِ موج با من می کند نجوا:

    "که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!
    که هرکس دل به دریا زد، رهائی یافت!”
    فریدون مشیری

  • #24
    فریدون مشیری
    “من دلم می‌خواهد
    خانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،
    کنج هر دیوارش
    دوست‌هایم بنشینند آرام
    گل بگو گل بشنو … ؛
    هر کسی می‌خواهد
    وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردد
    یک سبد بوی گل سرخ
    به من هدیه کند .
    شرط وارد گشتن :
    شست و شوی دل‌هاست
    شرط آن ، داشتن یک دل بی رنگ و ریاست …
    بر درش برگ گلی می‌کوبم
    روی آن با قلم سبز بهار
    می‌نویسم :
    ای یار
    خانه‌ی ما اینجاست
    تا که سهراب نپرسد دیگر :
    "خانه دوست کجاست؟ "
    فریدون مشیری”
    فریدون مشیری

  • #25
    فریدون مشیری
    “وای جنگل را بیابان میکنند ...


    از همان روزی که دست حضرت قابیل

    گشت آلوده به خون حضرت هابیل

    از همان روزی که فرزندان آدم

    زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

    آدمیت مرد

    گرچه آدم زنده بود

    از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

    از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

    آدمیت مرده بود

    بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

    گشت و گشت

    قرنها از مرگ آدم هم گذشت

    ای دریغ

    آدمیت برنگشت

    قرن ما

    روزگار مرگ انسانیت است

    سینه دنیا ز خوبی ها تهی است

    صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است

    صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

    قرن موسی چمبه هاست

    روزگار مرگ انسانیت است

    من که از پژمردن یک شاخه گل

    از نگاه ساکت یک کودک بیمار

    از فغان یک قناری در قفس

    از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار

    اشک در چشمان و بغضم در گلوست

    وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

    مرگ او را از کجا باور کنم

    صحبت از پژمردن یک برگ نیست

    وای جنگل را بیابان میکنند

    دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

    هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

    آنچه این نامردان با جان انسان میکنند

    صحبت از پژمردن یک برگ نیست

    فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

    فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

    فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

    در کویری سوت و کور

    در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

    صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

    گفتگو از مرگ انسانیت است”
    فریدون مشیری

  • #26
    فریدون مشیری
    “اي آسمان تيره ي تا جاودان تهي!

    من از كدام پنجره پرواز مي كنم؟

    وز ظلمت فشرده ي اين روزگار تلخ

    سوي كدام روزنه ره باز مي كنم؟

    فريدون مشيری

  • #27
    Sadegh Chubak
    “چطوره که وختیکه مرغو می‌کشن و دل و روده‌هاشو دور می‌ریزن مرغای زنده سر اون روده‌های گرم با هم دعواشون میشه تا آخر سر یک‌کدومشون اونو تک میزنه و میبره یه جای راحتی میخوره. اما این آدما از مرده خودشون میترسن؟”
    Sādeq Chubak, خیمه شب بازی

  • #28
    Sadegh Chubak
    “آخر من و تو که با هم جور نیستیم. تو جاویدی و من میمیرم. این چه فایده داره که تو تا ابد زنده بمونی و هی شاهد مرگ اونهایی که ساختی باشی؟ مگر تو اینهایی را که ساختی دوستشون نداری؟”
    صادق چوبک, سنگ صبور

  • #29
    Sadegh Chubak
    “یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی‌نیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می‌فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی‌نیوز ! دیلی‌نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.

    به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می‌زد: دیلی نیوز! دیلی‌نیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار می‌کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می‌آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.

    ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.

    یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می‌خریدند نگاه می‌کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می‌گرفتند و می‌رفتند.

    بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می‌کرد شاید یکی از بچه‌های همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه‌ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می‌کردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.

    سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می‌رفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می‌داد. می‌ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می‌خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. می‌خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می‌کشید و می‌ترسید.

    ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:

    پریموس! پریموس!

    اسم روزنامه را یافته بود.”
    صادق چوبک

  • #30
    Sadegh Hedayat
    “کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند.”
    صادق هدایت / Sadegh Hedayat



Rss
« previous 1