داستان هاي كوتاه طنز discussion
دستنوشته های شما
>
اتـوبـوس
date
newest »
newest »
یاران گرامی یکهزار درود بر شما
شادم کردید که پیامی برایم گذاشتید
صابر بهتر از جان اجازه من هم دست شماست اما پیشینیان همواره میگفتند مورچه چیست که فشار خونش چه باشد من که باشم که لایق نقد شما را داشته باشم لیکن چنانچه مرا سزاوار دانستید و زمانی برای این کمترین یارتان گذاشتید مرا خرسند میکنید
و محمد بزرگوار شما همچون نامتان ستودنی هستید ولی من هرگز نمیتوانم نوشته خود را در حد چکنویسهای استادانی چون جمالزاده ببینم اما از لطف شما سپاسگزارم
همواره شاد و سرافراز باشید
بدرود
شادم کردید که پیامی برایم گذاشتید
صابر بهتر از جان اجازه من هم دست شماست اما پیشینیان همواره میگفتند مورچه چیست که فشار خونش چه باشد من که باشم که لایق نقد شما را داشته باشم لیکن چنانچه مرا سزاوار دانستید و زمانی برای این کمترین یارتان گذاشتید مرا خرسند میکنید
و محمد بزرگوار شما همچون نامتان ستودنی هستید ولی من هرگز نمیتوانم نوشته خود را در حد چکنویسهای استادانی چون جمالزاده ببینم اما از لطف شما سپاسگزارم
همواره شاد و سرافراز باشید
بدرود
آقا رامین
خیلی با حال بود
بعد از مدتها یه خنده اساسی کردم
ممنون
خیلی با حال بود
بعد از مدتها یه خنده اساسی کردم
ممنون
آقا رامین من از بس خندیدم نزدیک بود از صندلی پرت شم پایینخیلیییییییییییی خوب بود
اوج داستانم پاره شدن شلوار بود و بقیه ماجرا...
Sanaziii wrote: "آقا رامین من از بس خندیدم نزدیک بود از صندلی پرت شم پایین
خیلیییییییییییی خوب بود
اوج داستانم پاره شدن شلوارتون بود و بقیه ماجرا..."
درود بانو بیتا و بانو ساناز
بسیار شاد شدم از اینکه داستانم لبخند بر لبانتان آورد
همواره شاد و سرافراز باشید
بدرود
خیلیییییییییییی خوب بود
اوج داستانم پاره شدن شلوارتون بود و بقیه ماجرا..."
درود بانو بیتا و بانو ساناز
بسیار شاد شدم از اینکه داستانم لبخند بر لبانتان آورد
همواره شاد و سرافراز باشید
بدرود
همراه گرامی رامین نوشته شما را در قالب مثنوی تبدیل به چکامه کردم. تقدیم به خودت و همه بچه هایی که میخوننباز هم بیکار و تنها مانده بودم ناگزیر
رخت بستم سوی کوچه همچو تیر
در صف رفتن درون ایستگاه
منتظر ماندم اتول آید زراه
پیرمردی آمد و بر من ورود
کردش و بر من یکی دادش درود
کای پسرجان، جان بابایت فدات
ای که شیرین همچو یک شاخه نبات
داری از بهر من بیچاره تو
یک بلیطی که بیاید خوار تو؟
دست در انبان جیبم رفت زود
دادم او را یک بلیط اما چه سود
آمدند دور و برم آن دیگران
هر کسی از من بلیطی خواست زان
دادم و خود ماندمش خالی ز برگ
جیب گشت صحرای بی آبی و مرگ
خانمی استاده بودش آن زمان
در بر دیگر بد از دیده نهان
گفتمش خانم، عسل،جانم، گلم
من بدون یک بلیط اکنون ولم
اتوبوس آمد، مرا یاری بکن
یک بلیطی ده مرا، کاری بکن
همچو خانی بر گدا از روی تخت
گفت من برگی ندارم شوربخت
در فشار از زیر و بالا، پشت و رو
ناخودآگه از درش رفتم به تو
گفت آن شاگرد راننده به من
کو بلیطت ای فدایت جان و تن
سرخ گشتم، زرد گشتم، زار و گیج
گردنم کش آمده همچون هویج
آخرش گفتم ورا من بر دو چشم
لطف کن از من نشو آسان به خشم
حال میگیرم بلیطت میدهم
من ز بند این گناهم میرهم
می شنیدم مردک بی بته گفت
این دلیل آن بود کز ما به مفت
نان و نفت و گاز و بنزین میبرند
ما عقب ماندیم و آنها میپرند
بود مردی تاس و بیحال آنطرف
تا که برگشتم به سمتش بر هدف
گفت من را هیچ برگی نیست در
از بلیطم نیست در من یک اثر
هیچ کس را بهر من یاری نبود
از ید جنبنده ای کاری نبود
تا که آخر پیرمرد توی صف
هم در آوردش مرا از توی کف
گفت این هم یک بلیط از بهر تو
چهره بگشا من نبینم قهر تو
گفتمش پس خود چطور اندر شدی؟
گفت آن شاگرد شوفر خر شدی
رفتم و دادم بلیطم را به اوی
هرگزم اما نیاوردش به روی
ایستادم در میان ولوله
از کنار و گوش آمد هلهله
هر کسی در گوشه ای خود را به دست
از در و دیوار و میله، داربست
کرده آویزان چو میمونی به در
این جناب شوفرم اما به مر
بر پدال گاز میافشرد پای
جیغ ماشین عزیز آمد به نای
خانمی بودش کنار من به پا
بس که غر زد روح من گشتش فنا
یک پسر در نزد یک دختر چنان
در بغل بگرفته بودش پر توان
فکر کردی ابتدا آن دو یکند
آخ جون، در عشق ناید چون و چند
ناگهان، چشمت نبیند روز بد
گویی یا دریای عمان کرد مد
این جناب شوفر فرمول وان
آن چنان بر ترمز این بی زبان
پای کوبیدش که انگاری جناب
می کشد یک سوسک را در پای تاب
هر کسی زان گوشه ای پرتاب شد
رنگ رویم همچنان مهتاب شد
این میان هرکس که بالا را گرفت
یا دری یا گوشه ای را سفت خفت
ماند و باقی از قضا ویلان شدند
در کف آن راهور سیلان شدند
در میان این همه بیچارگی
یک صدای "جر" شبیه پارگی
خورد بر گوشم بگفتم چیست این
این صدا از من نباشد؟ نیست این
پیرزن که در برم استاده بود
دیدمش آن پیرزن آنجا نبود
فی المعطل مانده بودم بی خبر
پیرزن ناگه بدیدم زیر مر
او به پا افتاده بود و لیک پیش
کرده بودش قلب من را ریش ریش
گویی یا در وقت افتادن به کف
جیب من را برگرفته او هدف
دست کرده درب جیب من گرفت
آنچنان محکم که گو قفل است و چفت
جیب من اما نیاورده توان
از فشار و گیر و واگیر چنان
خورد جر شلوار من ار آن فشار
از بر جیب تا سر زانو به زار
گشت پیدا ظاهر و پنهان من
شورت قرمز، دوخت مامان من
پای پشمالوی من بیرون فتاد
آن جماعت را ندای خنده داد
بمب خنده در جماعت در پکید
هر کسی آن صحنه را یک لحظه دید
بی درنگ از آن شتر آن راهوار
رفتم و پایین پریدم بیقرار
گفتم آن شاگرد شوفر را به خشم
گر توی اسگل نمایی باز چشم
خوب میبینی دلیل ماندگی
از همه دنیا همش واماندگی
هیچ کس در این زمین و سرزمین
نیست برجای خودش، مردک، همین
Farhad wrote: "همراه گرامی رامین نوشته شما را در قالب مثنوی تبدیل به چکامه کردم. تقدیم به خودت و همه بچه هایی که میخونن
باز هم بیکار و تنها مانده بودم ناگزیر
رخت بستم سوی کوچه همچو تیر
در صف رفتن درون ایست..."
.
..
...
یکهزار درود بر تو فرهاد جان
زبان از گفتن و قلم از نوشتن واماند ..... سالها بود چنین لذتی از نوشته ای در من جاری نشده بود
بی اغراق در پهن دشت بیکران چکامه سرایی نابغه ای
هرگز نمیتوانستم تصور چنین نوشته ای را بکنم
دست مریزاد و خسته نباشی
شادم کردی همواره شاد باشی
بدرود
باز هم بیکار و تنها مانده بودم ناگزیر
رخت بستم سوی کوچه همچو تیر
در صف رفتن درون ایست..."
.
..
...
یکهزار درود بر تو فرهاد جان
زبان از گفتن و قلم از نوشتن واماند ..... سالها بود چنین لذتی از نوشته ای در من جاری نشده بود
بی اغراق در پهن دشت بیکران چکامه سرایی نابغه ای
هرگز نمیتوانستم تصور چنین نوشته ای را بکنم
دست مریزاد و خسته نباشی
شادم کردی همواره شاد باشی
بدرود









سفر پر از رمز و راز و آشنايي با نكات جديد است ،
فرقي نميكند اين سفر چگونه باشد ، كوتاه يا بلند ،
دور يا نـزديك ، آنچه كـه مهم است كسب تجـربـه است ، تلخ يا شيرين
شير زرين
Golden Lion
اتـوبـوس
باز هم بيكاري با تمام قوا تاخت و تازش رو بر من آغاز كرد و من هم ناگزير ، مثل لشگر شكست خورده قدم به قدم عقب نشيني ميكردم ، تا اونكه تمام ديوارهاي دفاعيم از هم گسيخت و مجبور به هزيمت شدم ، برايه همين از جام بلند شدم و زدم به كوچه و خيابون ، هدف خاصي نداشتم همين طوري بيبرنامه پيش ميرفتم و به قيافههاي مردم نگاه ميكردم ، تا اينكه يكدفعه به ياد يكي از دوستام افتادم و تصميم گرفتم سري بهش بزنم ، با اين فكر به سمت ايستگاه اتوبوسي كه به مسيرم ميخورد راه افتادم ، در صف به انتظار ماندگان فرشتة نجات ، يعني اتوبوسهاي درب و داغون شركت واحد ايستادم ، هنوز چند دقيقهاي نبود كه سر جام قرار گرفته بودم كه پير مردي جلو اومد و گفت : آقا ، بليط اضافه دارين ؟
دست تو جيبم كردم و پنج عدد بليطي را كه همراه داشتم بيرون آوردم و يه دونه به آقاهه دادم
...مردم كه يكدفعه انگار يه امامزاده ديدن دورم حلقه زدن ، آقا لطفاً يدونه هم بدين بمن ، يكي هم من ميخوام و... خلاصش يهو بخودم اومدم ديدم ، علي مونده و حوضش ، حتي يك دونه بليط هم واسة خودم نمونده ، در همين زمان اتوبوس هم وارد معركه شد ، من هولكي رومو بطرف خانومي كه بغل دستم ايستاده بود كردم و گفتم : ميبخشيد خانوم بليط اضافه دارين...؟ خانومه انگار كه ميخواد به گدا صدقه بده ، نگاهي به سر تا پام انداخت و گفت: نخير
... خلاصش چي درد سرتون بدم مردم از عقب هولم دادن و با هزار رنج و تعب وارد اتوبوس شدم ، شاگرد شوفر كه پيرمرد ازكار افتاده و زِپِرتي بود دستمو گرفت و گفت: آقا بليطتون... لبخندي زدم و گفتم : پدر جان ، الان ميگيرم تقديم حضورتون ميكنم ، ياروهه كه انگار خبر بدي بهش دادن رنگش يهو سياه شد و گفت: آقا مگه يه دونه بليط چقدر ارزش داره كه شماها زورتون مياد بخرين ، بعد روشو كرد بطرف راننده و گفت اصلاً مردم اين آب و خاك بفكر هيچي نيستن ، اول سوار اتوبوس ميشن بعد بفكر تهية بليطش ميافتن ، برايه همينه كه هميشه عقب موندهايم ديگه...؟
منكه حسابي لجم در اومده بود خواستم چيزي بگم ، اما منصرف شدم ، برايه همين بفكر تهية بليط افتادم تا هر چه زودتر دهن يارو رو ببندم ، با اين تصميم بطرف مرد كچلي كه رويه صندلي راحت لم داده بود و داشت بهم نگاه ميكرد رفتم و تا گفتم ميبخشيد ، ياروهه گفت : نخير ندارم...!!! منم خيلي عادي گفتم : پس اونكه به مچ دستتون بستين خرابه ؟ ياروهه كه انگار با يه ديونه سرو كار داره گفت: يعني چي؟ شونه ام رو با بيتفاوتي بالا انداختم گفتم : هيچي قربان ميخواستم ببينم ساعت چنده؟
...دختري كه كنار دست مرد طاس نشسته بود پِقي زَد زير خنده...
...خلاصش تا وسطاي اتوبوس رفتم و به هر كي ميگفتم بليط ، هيچ كس نداشت ، در همين هين و بين يهو يكي بازمو گرفت ، بسرعت بطرفش برگشتم ، همون پيرمرده بود كه اولين بليط رو ازم تو ايستگاه گرفته بود ، لبخندي زد و بليطي بطرفم گرفت ، بيا پسرم ، بده به يارو كه داره چهار چشمي تو رو ميپات كه از دستش درنري...
اِ ، مگه شما بليط داشتين ؟
- نه من قاچاقي سوار شدم...!!!
به هر ترتيب بليطو ازش گرفتم و به شاگرد شوفر دادم ولي اون وِلكُن معامله نبود و هنوز داشت قُر ميزد ، ديگه توجهي بهش نكردم و بين خيل جمعيت جائي گير آوردم و ايستادم ، منكه تا اون زمان در هول و ولاي تهيه بليط بودم ، اصلا متوجه وضع و اوضاع داخل اتوبوس نشده بودم ، داخل اتوبوس بقدري پر بود كه حتي جا برايه استقرار پاها بزور ميشد گير آورد ، حالا چه برسه به خود آدم ، داخل اتوبوس از هر صنف و قماشي بود ، پير ، جوان ؛ دختر و پسر همه و همه چون عروسكهاي داخل ويترين كنار هم ايستاده بودند و از در و ديوار اتوبوس آويزون بودند ، آنچنان به ميله هاي داخل ماشين دو دستي و يه دستي چسبيده بودند كه گوئي حاجتي ازش ميخوان ، آقاي راننده هم كه جاش راحت بود همچين اون هيولاي چهارچرخ رو ميروند كه انگار تو پيست مسابقات گراندپِري براي تصاحب مدال طلا داره دنده عوض ميكنه و اما در بطن اين قوطي كنسرو متحرك جريانات زيادي در حال رشد تكوين بود ، مثلاً دختر و پسر جواني آنچنان ايثار و از خود گذشتگي نشان ميدادند كه انسان بي اراده بياد از خود گذشتگيه نوشته شده در كتابها ميافتاد ، آنها آنچنان در يكديگر فرو رفته بودند كه گوئي فقط يكنفر در آن مكان ايستاده ، البته آنها ميخواستند ديگران راحتر بايستند و در راه ماندگان هم جائي برايه سوار شدن داشته باشند...؟!!!
...در گوشة ديگر ماشين ، پير زني مثل يه ماشين كوكي دائم قُر و لَند ميكرد گوئي فقط او بايد سوار ميشد و ديگران اضافيند و...
...در همين اثنا آقاي راننده آنچنان پاشو رويه پدال ترمز كوبيد كه گوئي سوسكي رو زير پاش داره له ميكنه و... داخل اتوبوس همه چي بهم ريخت هر كي به يه گوشه پرت شد ، بعضيهاها هم كه زرنگتر بودن بين زمين و هوا مثل رختهاي شسته شده آويزون مونده بودن و اما من همينطور كه ايستاده بودم صداي ناهنجاري بگوشم خورد
جِــــــر ... ... !؟
مدتي مات و مبهوت بودم تا اينكه اصل جريانو فهميدم ، خانوم مسني كه در كنارم ايستاده بود ، چون محكم سر جاش مستقر نشده بود در اثر ترمز تعادل خودشو از دست ميده و در حال سرنگون شدن كه بود ، دست مباركو ميندازه و كنار جيب شلوار اين حقير رو دو دستي ميچسبه و چون پارچه هاي امروزي به قدرت و كيفيت پارچه هاي سابق بافته نميشن ، خب بالطبع از دم جيب تا نزديكهاي زانوم ، شلوار نگون بخت پاره ميشه...
... در نظر بگيرين من با اون شلوار نيمه پاره وسط جمعيت ايستادم و از يه طرف پايه پشمالوم بيرون افتاده و از طرفي هم شورت مامان دوزم (شاطري) با اون رنگ گل باقاليش عِينهو چراغ چشمك زن سُر چهار راه داشت هنر نمائي ميكرد ، حال روز جمعيت بعد از ديدن اين صحنة مضحك به چه روز افتاد ، بماند ، در اولين ايستگاه ، از اتوبوس پياده شدم ، موقع پياده شدن نگاه چُپ چُپي به جناب راننده انداختم بعد رومو بطرف شاگرد پيرش كردم و گفتم: پدر جان ميدوني چي باعث عقب افتاده گي ما شده ؟ اين موضوع كه هر كس سر جايه خودش درست انجام وظيفه نميكنه ، هر كي هر چي بدستش ميرسه ، يا بفكر سوء استفادهاس يا اينكه خودشو گم ميكنه ، اين قانون غلط از انجام كارهاي اداري گرفته تا رابطه هاي دوستانه برقراره و اين موضوعه كه ما رو عقب نگه داشته ، نه خريدن بليط...
...خلاصش از اتوبوس كذائي پياده شدم ، بر حسب اتفاق يا يه معجزه تاكسي گير آوردم و بخونه برگشتم و پيش خودم گفتم:
از بيكاري تا سر حـد مرگ رسيدن ، بِه
تـخـديـر شـدن مـغـز و از بـيـن رفـتـن جــان ِبه
ِبه ، آنكه در خانه نشيني و بيرون نروي
ِچه سالم ماندن شلوار و عقل ، از سواري با اتوبوس ، ِبه
رامين مهذب بلاغی
Ramin M.B.
1367 - 1988