من خسته در بستر بی خوابی خويش در بی پاسخ ويرانه ی هر خاطره را کز تو در آن يادگاری به نشان داشته ام کوفته ام.
کس نپرسيد ز کوبنده ولیک با صدای تو که می پيچد در خاطر من: "- کيست کوبنده ی در؟"
هيچ در باز نشد تا خطوط گم و رويایی رخسار تو را بازيابم من يک بار دگر...
آه! تنها همه جا، از تک تاريک، فراموشی کور سوی من آواز داد پاسخی کوته و سرد: "- مُرد دل بند تو، مَرد!"
راست است اين سخنان: من چنان آينه وار در نظرگاه تو استادم پاک، که چو رفتی ز برم چيزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند در خيال و نظرم غير اندوهی در دل، غير نامی به زبان، جز خطوط گم و ناپيدايی در رسوب غم روزان و شبان
ليک ازين فاجعه ناباور با غريوی که ز ديدار نا به هنگام ات ريخت در خلوت و خاموشی دهليز فراموشی من، در دل آينه باز سايه می گيرد رنگ در اتاق تاريک شبحی می کشد از پنجره سر، در اجاق خاموش شعله ای می جهد از خاکستر.
من در اين بستر بی خوابی راز نقش رويايی رخسار تو را می جويم باز.
با همه چشم تو را می جويم با همه شوق تو را می خواهم زير لب باز نام تو را می خوانم دائم آهسته به نام
ای مسيحا! اينک! مرده يی در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام...
من
خسته
در بستر بی خوابی خويش
در بی پاسخ ويرانه ی هر خاطره را کز تو در آن
يادگاری به نشان داشته ام کوفته ام.
کس نپرسيد ز کوبنده ولیک
با صدای تو که می پيچد در خاطر من:
"- کيست کوبنده ی در؟"
هيچ در باز نشد
تا خطوط گم و رويایی رخسار تو را
بازيابم من يک بار دگر...
آه! تنها همه جا، از تک تاريک، فراموشی کور
سوی من آواز داد
پاسخی کوته و سرد:
"- مُرد دل بند تو، مَرد!"
راست است اين سخنان:
من چنان آينه وار
در نظرگاه تو استادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چيزی از ماحصل عشق تو بر جای نماند
در خيال و نظرم
غير اندوهی در دل، غير نامی به زبان،
جز خطوط گم و ناپيدايی
در رسوب غم روزان و شبان
ليک ازين فاجعه ناباور
با غريوی که
ز ديدار نا به هنگام ات
ريخت در خلوت و خاموشی دهليز فراموشی من،
در دل آينه
باز
سايه می گيرد رنگ
در اتاق تاريک
شبحی می کشد از پنجره سر،
در اجاق خاموش
شعله ای می جهد از خاکستر.
من در اين بستر بی خوابی راز
نقش رويايی رخسار تو را می جويم باز.
با همه چشم تو را می جويم
با همه شوق تو را می خواهم
زير لب باز نام تو را می خوانم
دائم آهسته به نام
ای مسيحا!
اينک!
مرده يی در دل تابوت تکان می خورد آرام آرام...
احمد شاملو، زندان قصر، 1333