انجمن شعر discussion
كارگاه شعر
>
تنهايي
date
newest »
newest »
سلامدرونمایه(موضوع) قوی و همینطور بدیعی داره
امااگه خط سه و چهار رو "مثل کلمات بین نگاه ها" تغییر بدی بهتر باشه
شاید مثل بقیه ی کار بدعت لازم رو ندارن
شایدم خیلی شبیه نباشن
قاشق و بشقاب با کلمات رو میگم
Mehdi wrote: "سلامدرونمایه(موضوع) قوی و همینطور بدیعی داره
امااگه خط سه و چهار رو "مثل کلمات بین نگاه ها" تغییر بدی بهتر باشه
شاید مثل بقیه ی کار بدعت لازم رو ندارن
شایدم خیلی شبیه نباشن
قاشق و بشقاب با کلمات ر..."
ممنون از نظرت مهدی گرامی
وای طیبه! هنوز هم زیبا می سرایی!!!!! آفرین! لذّت بردم واقعن. ممنونتمامِ اون حسی که در تنهایی به آدم دست می ده - حسِّ اضافه بودن و اضافه آمدنِ تک تکِ لحظه های زندگی - توی شعرِ تو مشعشع ئه. بعد یه چیزی هست که نمی دونم عمدی بوده یا نه، «تنهایی آمده بود» از لحاظِ دستوری یه زمان پیش از «اضافه آمدند» ها می شه، که یعنی پس از آمدنِ سمسار هم باز همه چیز اضافه اومد و حتّا سمسارها هم زندگی ات رو بر نداشتند. اگه این مفهوم، مدِّ نظرِ تو بوده که دیگه نابودم کردی، اگر هم نه، باید زمانِ افعال رو جا به جا کنی
در نهایت، شرمنده که یه سال طول کشید تا نظر بدم! :)) شاد باشی. :دی
Mahyar wrote: "وای طیبه! هنوز هم زیبا می سرایی!!!!! آفرین! لذّت بردم واقعن. ممنونتمامِ اون حسی که در تنهایی به آدم دست می ده - حسِّ اضافه بودن و اضافه آمدنِ تک تکِ لحظه های زندگی - توی شعرِ تو مشعشع ئه. بعد یه ..."
سلام مهیار
منم شوک شدم بعد از مدت ها...
مرسی از خوانشت و نظرت
برام محترمه
طيبه تيموري wrote: "atiyeh wrote: "اسم من اتیه هست عزیز"ممنون که گفتی. تشخیصش سخته با تایپ پینگلیش"
سلام.فکر کنم عطیه صحیح تر باشه..اتیه در زبان فارسی و عربی معنا نداره..با این رسم الخط..ولی با رسم الخط عطیه به معنی هدیه است
پری کوچک دل منبا تو از بسکه باوقار شده ام، گامهای شمرده ای دارم
به سمینار پیکرت برسم...بحثهای فشرده ای دارم
چند روزی که نیستی بانو، غم برایم قیافه می گیرد
قلب را فراموش کرده بود انگار، زخمهای نخورده ای دارم
من دلم را میانِ آغوشت، به امانت گذاشتم دیروز
بغلم کن ..درست این شعبه..که حساب سپرده ای دارم
مثل گنجشک اسکلت شده ای، لای پیچک به گریه می خوانم
بی جهت زور می زنم چه کنم!! دل از یاد بُرده ای دارم
دردها را غمت خبر کرده، منِ جوگیر پا نهادم پیش
سفت و محکم مرا چسبید، به خیالش که گُرده ای دارم
مثل یک زن..سزارین کرده..از تسلای دکترش فهمید
در سکوتِ سبد تکانی نیست، بچه ی تازه مرده ای دارم
با دلم تا که درد دل کردم، پیرمردی نشست و گریست
به تو آمار می دهم یعنی،که نود سال و خُرده ای دارم
همچو افرای ژاپنی سرخم، مشتِ سونامیِ زمان خورده
زیرِ پایم چه زود خالی شد، خاطرات فسرده ای دارم
میرمحمد مؤمنی ثانی (تاج)
[ شنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ ] [ 2:2 ]
یوسفت مرده..بیا فاتحه دارمسیلِ ویرانگری آمد ...به دیارم زد و رفت
زندگی! کور شوی...دار و ندارم زد و رفت
آتشی زد به دلم ...بعد که ویران شد..گفت:
با چنین منظره ای...تحتِ فشارم..زد و رفت
تا بیاید بغلِ چترِ دلم... تر نشود ....
گریه می گفت که "" من سخت ببارم؟! "" زد و رفت
ذوالجناحم که سراپا ...تنِ من خونی شد
وسطِ معرکه ی جنگ...سوارم زد و رفت
تا نوشتم: (نفسم! پایِ دلم می مانی؟)
پاسخش: ....(نقطه) سپس...(وقت ندارم) زد و رفت
....(نقطه چین) بود فقط پاسخِ (هستی یا نه؟)
دید.. من جز غمِ او حرف ندارم.. زد و رفت
خواستم در غمِ عشقش که به مرگ انجامید
آتشی در دلِ عالم بگذارم... زد و رفت
قبلِ برهم زدنِ رابطه ...از رفتن گفت
من که می خواستم اصلا نگذارم زد و رفت
مادرم دیدش و گفتش: ((تو چرا اینجایی؟
یوسفت مرد...بیا فاتحه دارم... )) زد و رفت
رویِ قبرم کمی از شعرِ مرا خواند و کشید
میمِ سرخی...وسطِ سنگِ مزارم...زد و رفت
میرمحمدمؤمنی ثانی..
خودکشی...خودکشی کرد دلم...تا تو به ژرفا برسی
از (ولی) رد بشوی...تا که به (الا) برسی
جانِ من رفت...دو تا چشمِ مرا می بستند
منتظر ماند دلم..تا به تماشا برسی
در کما بودم و با خود...همه اش می گفتم
چیست دنیا که دلت خواست به دنیا برسی
این نشانی...بغلِ پیکرِ بی جانم بود
ای بدن...می روی آن گوشه بغلها برسی
ای دلِ بی کس و تنها...که به مرگ افتادی
عشق می خواست...دقیقا به همین جا برسی
ابری از گوشه ی این پنجره...پیدایش شد
تا نبینند شبی تلخ...به دریا برسی
مرگِ این مرد..سحر...داشت موفق می شد
بعدِ یک عمر...چرا دیر...که... حالا برسی
بِروم دردِ تو را...خاکه ی شومینه ی دل
سوختی... شعله شدی...تا که به سرما برسی
دکتری بود که با حالتِ غمگینی گفت
(من) بمان...بهتر از آنست به هر (ما) برسی
اسکنِ قلبِ مرا دید...به بغض...آمد...گفت
این دلِ پاره چه جان داشت...به اینجا برسی
او در آغوشِ عزیزش...نگرانِ تو که نیست
پیرهن پاره نکن تا به زلیخا برسی
.........
راستی! وقت نداری که...شبِ تدفینم
به نماز میتم...محضِ تسلا...برسی
قبرِ مجنونِ تو اینجاست...کمی اشک بریز
تا به مفهومِ دل و گریه ی لیلا برسی...
میرمحمدمؤمنی ثانی. همدان




قاشقها اضافه آمدند
بشقابها اضافه آمدند
مثل كلمات
بين نگاهها
تنهايي آمده بود
زندگيام را بهدست سمسارها بدهد