كافه شعر discussion
اشعار مهدی اخوان ثالث
date
newest »
newest »
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا ماننددلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را
نمیخواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
... عُقدۀ خود را فرو می خورد ،چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می برد ؛
لقمه ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود ...
...«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟
یک فریب ساده و کوچک .
آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جر با او نمی خواهی .
من گمانم زندگی باید همین باشد .
آه ! ... آه ! امّا
او چرا این را نمی داند ، که در اینجا
من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟
شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !
ای فغان ! فریاد !
من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟
که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .
که دل ِ من هم دل است آخر ؟
سنگ و آهن نیست .
او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟
آه ، آه ای کاش
گاهگاهی بچه را نیز می آورد.
کاشکی ... امّا ... رها کن ، هیچ »
و رها می کرد .
او رها می کرد حرفش را .
حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .
و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش.
اغلب او اینجا دهان می بست
گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .
شاتقی، این ترجمان ِ درد ،
قهرمان ِ درد ،
آن یگانه مرد ِ مردانه .
پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .
و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .
او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .
و سپس با کوشش ِ بسیار
عقدۀ خود را فرو می خورد .
چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر
و به دُشخواری فرو می برد ؛
لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.
تا چها می کرد ، خود پیداست،
چون گـُـوارد ، یا چه می آرد
جرعۀ خنجر به کام و سینه و حنجر ؟
و چه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !
دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .
زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .
گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .
چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .
خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .
تنگنا غمراهه ای ، نَقبِ خراش و خون .
شاتقی آنگاه
چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ،
می کشید آهی و می کوشید
ــ با چه حالتها و حیلتها ــ
باز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،
با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا می کرد .
لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،
از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد .
و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ،
ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــ
در خطوط ِ چهرۀ او ، جا نمی افتاد .
حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد .
شاتقی آنگاه در می یافت .
روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد .
همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ،
ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ
تکّۀ وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛
و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد .
تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ،
باز جای غصب وا می کرد .
عصر بود و راه می رفتیم ،
در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ،
چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها .
آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛
این چنین با شاتقی خندان .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین .
زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
غبار آلوده مهر و ماه ،
زمستان است
اینک بهار دیگر ، شاید خبر نداری؟یا رفتن زمستان ، باور دگر نداری؟
اینک عیان و روشن ، بنگر حقیقت این است
افسانه ی خبر را ، باور دگر نداری
اکنون همه درختان پر جست و پر جوانه ست
اعجاز روح رویش، باور مگر نداری؟
نسل نو بهاری ، بیدار و کارزاری ست
تو پیر بن اگر شاخی بارور نداری
یکسو زن از نظرگاه ، این پرده ی چو دیوار
باری دریچه بگشا ، گر ره بدر نداری
در ساره پلاسین ، پای نگه ببندد
حیف از تو ، چشم و منظر داری ، نظر نداری
اینک بهری دیگر...
:)
دمش گرم



درین پلید دخمه ها
سیاهها ، کبودها
بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی
به ریشه ی جوانیت
به عمر و زندگانیت
به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی
به گورکن سپردنی
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین
که چون یلان تهمتن
چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را
که سوزد و گدازدم
چو آتش وجود خود
خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟
یگانه دشمن جهان
هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان
زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او
دقیقه ها و لحظه ها
غروب و بامدادها
گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها
خراشها و ریشها
سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر
چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل
بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها
چو لافهای مستها
به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها
نویدها ، درودها
نبودها و بودها
سپاه پهلوان من
به دخمه ها و دامها
پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها
جویدن برو تها
شرابها و دودها
سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین
چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را
چگونه زرد می کنم