گواش discussion

18 views
کارگاه داستان > دست نوشته ی بی نام - احمد مسعودی

Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ava (new)

Ava از پل که رد شدیم نک جاده ی فرعی را دیدیم که چسبیده بود به آسفالت،چند قدم دورتر قوس برمی داشت و توی جنگل گم می شد.جاده تنگ و نامرتب بود و جیپ با ناله می رفت.زمین باران خورده،بخار گرمش را به هوا داده بود و کلافه مان می کرد.از جنگل که رد شدیم به برنجزار رسیدیم.از این جا جاده هموار بود و آفتاب نم باران را از خاکش گرفته بود.
دکتر گفت: حتم می دونی از این وره؟
راننده گفت: نمی دونم.من تا حالا این جاها نیامده ام.
کسی هم نبود که ازش بپرسیم.چون ویجین کاری تمام شده بود و شالیزارها خلوت بود و دهاتی ها کاری نداشتند جز این که تو قهوه خانه گپ بزنند و منتظر بمانند که برنجزار زردی بگیرد و آن ها بریزند سرش.
بهمن گفت: برگردیم بهتره.دکتر برگردیم بهتره.
دکتر سرش (؟) را جمع کرده بود و نگاهش رفته بود آن دورها.جایی که نوک درختان رسیده بود به آسمان بی رنگ و آسمان بی رنگ عین چرخ و فلک، چرخ می خورد و پهن می شد.
بهمن گفت: عین خیالش نیس.حاجی تو بش بگو.
راننده گفت: تازه اگر برگردیم،کجا سر و ته کنیم؟
من گفتم: گمون نکنم این ورا دهاتی چیزی باشه.
راننده گفت: نکنه از مرز رد شدیم.
بعد بو کشید و گفت: بوی مملکت خودمونو نمی ده.
دکتر گفت: گمونم اون جا یک نفر نشسته.
خیلی دور درخت گنده ای بود که سایه ی پهنش را ریخته بود روی زمین.یکی پشتش را به سایه ی درخت داده بود و داشت سیگار می کشید.راننده دنده عوض کرد و جیپ با شتاب به طرفش رفت.مرد ریشو و نامرتبی بود،با موهای ژولیده و اندام تکیده که پاهای لاغرش را انداخته بود رو هم.وقتی سراغ دهکده را گرفتیم با پلک های بسته گفت: شماها مامور دولتین؟
راننده گفت: آره
گفت: آب؟
- نه.
- اجرا؟
- نه.
بهمن گفت: نه آقا جان!ما سایه ی رحمتیم.
که مرد پاهایش را جمع کرد و گفت: آها...آها...شماها سوزن زنین.
و چشمش باز شد.لحنش خیلی عوضی بود.انگار تف کرده بود به ما و به دکتر،به ماشین و به آن اداره ی پت و پهن که تو شهر وسط باغچه نشسته بود و رنگ سرخ دیوارهاش عین بزک تند نجیبه ها بود.
دکتر گفت: خب حالا می گی یا نه؟
که با وقاحت گفت: نه،نمی گم.
بعد برگشت طرف برنجزار،طرف جنگل و طرف باغ های آلوچه.
- خیال نکنین می تونین یه راست برین اون جا،هوم...یه ذره اون ورتر سه تا جاده اس.وقتی رسیدین اون جا،نمی دونین از کدوم ور برین.کسی هم نیست بهتون بگه.
دکتر عوض حرف زدن جا باز کرد و دهاتی هم چسبید به در ماشین و آمد بالا.راننده داشت زیر لب چزی می گفت.از ریختش معلوم بود که داشت فحش می داد.
بهمن گت: این عین فرشته اس.اگه این نبود ما چی کار می کردیم؟



message 2: by Ava (new)

Ava دکتر گفت: می رفتیم.هی می رفتیم.
راننده گفت: تا یه جایی که بنزین تمام می شد و می ماندیم حیران که چه کنیم.
بهمن گفت: فرشته تو اهل کجایی؟
- اهل همون جایی که دارین می رین.
من گفتم: واسه چی اومدی این جا؟
- می خواستم فرار کنم.
گفتم: فرار کنی؟واسه چی؟
رسیده بودیم سر همان سه راهی که راننده گفت: از کدوم ور برم فرشته خانم؟
دهاتی گفت: راست برو.اوقاتتم تلخ نکن.چیزی نمونده.
راننده پیچید طرف راست و من گفتم: بگو واسه چی می خواستی فرار کنی؟
بهمن گفت: پس واسه چی برگشتی؟
دهاتی گفت: واسه ماشین سواری.همیشه می تونم فرار کنم ولی همیشه نمی تونم ماشین سوار شم.
و گفت که زیر باران دو فرسخ پیاده آمده بود و فحش می داد به ابرها.نه این که باران می ریخت روش و داشت پوست سرش ترک برمی داشت،فحش می داد چون شالیزارها پر از آب بودند و باران ریشه هاشان را شل می کرد.دلش برای آن شاخه های کوچک می سوخت که زیر باران خم شده بودند و کسی نبود به دادشان برسد.و دهاتی ها هر کدام سر شالیزار خودشان نشسته بودند زیر باران و گاهی دعا می کردند و گاهی فحش می دادند.
من گفتم: تو چی؟ تو مگه زمینی چیزی نداشتی؟
گفت: نه،من زمینامو فروختم.یه جریب زمین داشتم که فروختم.می خواستم یه زن شهری بگیرم.اما همچین که پول به دستم رسید دلم نیامد واسه یه زن شهری خرجش کنم.رفتم پی الواتی.
دکتر ناگهان دست دهاتی را بلند کرد و گفت: براوو،تو رو باس بذارن موزه.
من گفتم: حتی یک قرونم واسه یه زن خرج نکردی؟
- نه،همه رو عرق خوردم.همه رو.اون وقتا عرق خیلی ارزون بود.
حرف سال ها پیش بود.آن وقت ها که جوان بود و قد بلند.می گفت آن وقت ها قدش بلند بود و بعد ناگهان لاغر و کوتاه شد.افتاد به گدایی و رفت جنوب.چند سالی آواره بود و بعد دلش هوای وطن کرد.رسیده بودیم قهوه خانه که مرکز دهکده بود.راننده ناگهان ترمز کرد و ما آمدیم پایین.توی قهوه خانه کسی نبود و فقط قل قل سماور شنیده می شد.دو طرف جاده هم خالی بود و صدایی نمی آمد.حتی از خانه ها که لای درختان انجیر و هلو نشسته بودند و بهت زده نگاهمان می کردند و دیوارهای دود گرفته شان کمانه برداشته بود و از پله های چوبی شان خستگی می بارید.از سکوت آن همه خانه آن همه درخت ترسیده بودیم و آن مسجد کهنه ترسمان را بیشتر کرده بود.با ان دیوارهای کنده شده و ارسی های بی رنگ که از لای شیشه ی شکسته اش می شد تیرگی درونش را دید که پای دیوارهای آن طرف به ظلمت می رسید و به صورتک های آن طرف دیوار عظمت وحشت آوری می داد و منبر که بلند و پوسیده بود و در سایه روشن نشسته بود و انگار در ادتظار حرفی،شیونی،فریادی،عمرش را به سر آورده بود و هرگز به آن نرسیده بود.و انتطار آن تابوت که درش باز بود و طعمه اش را نیافته بود، و انتظار بزرگ آن مسجد که از سکوت دلش گرفته بود و دهکده که به انتظارش جواب نمی داد.و مسجد که فقط شمشیر سبز رنگی به دهاتی ها نشان می داد تا بترسند: شمشیری که در دیوار ش شده بود و روی هوا ایستاده بود و پیدا نبود که کدام دست نصف ان را غلاف کشیده بود.
دکتر گفت: پس نصف دیگه اش چی؟
دهاتی گفت: باس منتظر بمونه.
بهمن گفت: اینا کجا رفتن؟هیچ کی نیس.
دهاتی گفت: رفتن نماز آفتاب.
باران بدجوری زندگیشان را بی ریخت کرده بود.



back to top