عاشقانه ها و شعر های زیبا discussion
قاصدک
>
عاشقانه
date
newest »
newest »
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه ی حلاج
یک بار دگر کاش به منزل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
فاضل
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشته سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه ی حلاج
یک بار دگر کاش به منزل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج
فاضل
غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
.
همدمی مابِینِ آدم ها اگر می یافتم
آهِ من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
.
دوستانِ رو به رو و دشمنانِ پشتِ سر
هرچه بود آیینِ این مردم مسلمانی نبود
.
خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنجِ کاج ها غیر از پشیمانی نبود
.
چشم کافرکیش را با وحدتِ ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیاتِ شیطانی نبود
.
من که در بندم کجا؟ میدانِ آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود...!
.
.
.
#علیرضا_بدیع
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود
.
همدمی مابِینِ آدم ها اگر می یافتم
آهِ من در سینه ام یک عمر زندانی نبود
.
دوستانِ رو به رو و دشمنانِ پشتِ سر
هرچه بود آیینِ این مردم مسلمانی نبود
.
خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنجِ کاج ها غیر از پشیمانی نبود
.
چشم کافرکیش را با وحدتِ ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیاتِ شیطانی نبود
.
من که در بندم کجا؟ میدانِ آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود...!
.
.
.
#علیرضا_بدیع
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست!
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!
چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!!
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست....
#فاضل_نظری
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!
چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!
اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!!
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست....
#فاضل_نظری
حسّ و حال همه ی ثانیه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنار تو قدم می زدم و دور و برم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پاره شد و مرثیه ها ریخت به هم
پای عشق تو برادر کُشی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟!
امید_صباغ_نو
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدیّ و همه ی فرضیه ها ریخت به هم!
روح غمگینِ تو در کالبدم جا خوش کرد
سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم
در کنار تو قدم می زدم و دور و برم
چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم
روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند
سینه ها پاره شد و مرثیه ها ریخت به هم
پای عشق تو برادر کُشی افتاد به راه
شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم
بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند
دلمان تنگ شد وُ قافیه ها ریخت به هم
من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق!
پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟!
امید_صباغ_نو
نابرابر شده این جنگ، از آن می گذرم
هر که پرسید کجا رفت، بگو بی خبرم
تو و خالِ لب و ابرو و دو تا چشمِ سیاه
در مقابل من بیچاره فقط یک نفرم..!!
شاهد_رحمانی
هر که پرسید کجا رفت، بگو بی خبرم
تو و خالِ لب و ابرو و دو تا چشمِ سیاه
در مقابل من بیچاره فقط یک نفرم..!!
شاهد_رحمانی
نازنیــن آمـد و دستی به دل مــا زد و رفت
پردهی خلـــوت ایــن غمـکده بالا زد و رفت
کنـج تنهایی مـــا را به خیـــالی خوش کرد
خواب خورشید به چشـم شب یلـدا زد و رفت
درد بیعشـــقی مــا دیـــد و دریـغش آمد
آتش شـــوق درین جان شکیبــــا زد و رفت
خرمن ســـوختهی ما به چـه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
هوشنگ_ابتهاج
پردهی خلـــوت ایــن غمـکده بالا زد و رفت
کنـج تنهایی مـــا را به خیـــالی خوش کرد
خواب خورشید به چشـم شب یلـدا زد و رفت
درد بیعشـــقی مــا دیـــد و دریـغش آمد
آتش شـــوق درین جان شکیبــــا زد و رفت
خرمن ســـوختهی ما به چـه کارش میخورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
هوشنگ_ابتهاج
از خواب سوختن پر و از داغ خالی ام
عمری به خون نشسته ی زخمی خیالی ام
با هر نگاه سرد، ترک می خورد دلم
دلواپس شکستن قلبی سفالی ام
یک روز در هراسم و روزی پر از امید
مانند چشم های تو حالی به حالی ام
هرچند در ستایش باران گریستم
چشم انتظار آمدن خشکسالی ام
بشکن مرا رفیق! که من نیز مدتی ست
چون شیشه ی شراب تو از خویش خالی ام...
محمدرضا_طاهری
عمری به خون نشسته ی زخمی خیالی ام
با هر نگاه سرد، ترک می خورد دلم
دلواپس شکستن قلبی سفالی ام
یک روز در هراسم و روزی پر از امید
مانند چشم های تو حالی به حالی ام
هرچند در ستایش باران گریستم
چشم انتظار آمدن خشکسالی ام
بشکن مرا رفیق! که من نیز مدتی ست
چون شیشه ی شراب تو از خویش خالی ام...
محمدرضا_طاهری



و از جام نگاهت
من مست چنانم
که شنفتن نتوانم
شفیع کدکنی