سهراب سپهری / sohrab sepehri discussion

This topic is about
Sohrab Sepehri
گفتگو و بحث
>
ندای آغاز
date
newest »


استحاله و تغییر اراده ای است که نوای آغازش رفتن و هجرت است .کوچ است است از خویشتن به نا کجا .شاید این ویرانه تن من تنها در دوردستی هیچ آرام گیرد که از آغاز آباد نبوده است . جستجوی همراهی آشنا در این راه دشوار شاید کمی از رنج سفر بکاهد تا آنجا که نومیدانه می جوید : چه کسی بود صدا زد سهراب؟
دریغ که آشنایان او خفته اند و هیچ یک را مجال همراهی نیست .
اما چاره ای جز رفتن نیست به همان کور سوی امید دل می بندد و از حاشیه ی سبز پتو ، هجرت آغاز می کند. غمناک و اندوهگین بر آنچه که رفته می نگرد به روزهای که در آسمان ابری شهر خویش پی آفتاب می گشته است . و در چشمهای هیچ کس ندید که نگاهی از عشق جوانه بزند .
سهراب میرود و از تمام نشانه های اندوهناک شهری که دوست دارد می گذرد .و حتا اندک نشانه های زندگی شهر را می گذارد و میرود . ولی هنوز دنبال همراهی میگردد تا این راه را با او خلاصه کند .ولی مردم حسود شهر کفشهایش را می ربایند و سهراب می ماند برای مردم خسته و تن آسای که هیچ وقت هیچ عزمی برای رفتن نداریم .
هدف گزیده نویسی بود تا خوانده شود ما هیچکدام وقت حرفهای مطول را نداریم انگار که پر از کارهای مهم هستیم !
امیدوارم آغازی باشد برای حرفهای بهتر.
مهدی نصرتی

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خوای است .
و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر .
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد .
بوی هجرت می آید :
بالش من پر از آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد .
باید امشب بروم .
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم .
هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن باغچه مجذوب نشد .
هیچکس زاغچه ای را یر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
ـ دختر بالغ همسایه ـ
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند .
چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
( مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟)
باید امشب بروم .
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد ، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو ؟