بر خلاف نظر برخی که ادبیات کهن ایران را ، عبوس و ترش روی می پندارند ، ژرفایی از رندی و نگاه تیز در این دریا پنهان است . طنز امکانی ست برای دیدن چیزهایی که ازآن چشم می پوشانیم و بیان آنچه به صورتی دیگر نمی توان گفت . گزندگی و نگاه نقادانه را در ساحت طنز بیشتر از هرگونه ی ادبی می توان دید و پیشینیان ما نیز توجه ویژه ای به این شیوه ی بیانی داشته اند . ازاین روی بخشی از صفحه ی طنز سایت کانون ادبیات ایران را به نمونه های طنز آمیز از ادبیات کهن فارسی اختصاص داده ایم ، که امیدواریم به مرور پر بار تر شود .
در شأن مولانا « ساغری »
ساغری می گفت : دزدان معانی برده اند
هرکجا درشعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعرهایش را یکی معانی نداشت
راست می گفت آنکه معنی هاش رادزدیده اند
«جامی »
خانه ی شاعر !
درخانه ی من ز نیک و بد چیزی نیست
جز بنگی وپاره ای نمد چیزی نیست
ازهرچه پزند نیست غیر از سودا
وزهرچه خورند جز لگدی چیزی نیست
«عبید زاکانی »
خواجه غیاث الدین
و سپس بی سبب زبان به هجوش گشاد.
خواجه این قطعه رابه شاعر فرستاد:
زمدح آنچه افزودیم برکمال
به هجوی که گفتی همان کم شود
ز دُم لابه ی سگ چه شادی رسد
که با عف عفش موجب غم شود !
عذر
ای چرخ زگردش تو خرسند نیم
آزارم کن که لایق بندنیم
ورمیل تو با بی خرد و نادان است
من نیز چنان اهل وخردمند نیم
« اثیرالدین اومانی »
فراگربه !!
صاحبا و عده ای که فرمودی
شد فراگربه یا فراموشت
یا بده یا زانتظار برآر
بنده ات را ز وعده ی دوشت
« روشن اصفهانی »
مدرنیزم قدمایی !
اگر عاقلی بخیه برمو مزن !
به جز پنبه برنعل آهو مزن !
سوی مطبخ افکن ره کوچه را
منه در بغل آش آلوچه را
که نعل از تحمل مربا شود
به صبرآسیا کهنه حلوا شود
زافسار زنبور وشلوار ببر
قفس می توان ساخت اما به صبر
« مشرف اصفهانی ـ اسکندرنامه »
حشرات الارض !
خوبان گل گلشن حیاتند همه
شکرلب وشیرین حرکاتند همه
از آدمیان ، غرض همین ایشانند
بگذار که باقی حشراتند همه
« قاضی احمد سیستانی مشهوربه قاضی ِ لاغر »
شاعری !
کس که جمال نقش به جز حسن حال نیست
و آن را که حسن حال نباشد ، کمال نیست
شعر است هیچ و شاعری از هیچ ، هیچتر
درحیرتم که بر سرهیچ این جدال چیست ؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل وقال چیست ؟
از بهر مصرعی دوکه مضمون دیگری ست
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست ؟
« سحاب اصفهانی »
کاتبی نیشابوری در مرثیه ی شاعری به نام (شمس علا) گفته :
بر خلاف نظر برخی که ادبیات کهن ایران را ، عبوس و ترش روی می پندارند ، ژرفایی از رندی و نگاه تیز در این دریا پنهان است . طنز امکانی ست برای دیدن چیزهایی که ازآن چشم می پوشانیم و بیان آنچه به صورتی دیگر نمی توان گفت . گزندگی و نگاه نقادانه را در ساحت طنز بیشتر از هرگونه ی ادبی می توان دید و پیشینیان ما نیز توجه ویژه ای به این شیوه ی بیانی داشته اند . ازاین روی بخشی از صفحه ی طنز سایت کانون ادبیات ایران را به نمونه های طنز آمیز از ادبیات کهن فارسی اختصاص داده ایم ، که امیدواریم به مرور پر بار تر شود .
در شأن مولانا « ساغری »
ساغری می گفت : دزدان معانی برده اند
هرکجا درشعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعرهایش را یکی معانی نداشت
راست می گفت آنکه معنی هاش رادزدیده اند
«جامی »
خانه ی شاعر !
درخانه ی من ز نیک و بد چیزی نیست
جز بنگی وپاره ای نمد چیزی نیست
ازهرچه پزند نیست غیر از سودا
وزهرچه خورند جز لگدی چیزی نیست
«عبید زاکانی »
خواجه غیاث الدین
و سپس بی سبب زبان به هجوش گشاد.
خواجه این قطعه رابه شاعر فرستاد:
زمدح آنچه افزودیم برکمال
به هجوی که گفتی همان کم شود
ز دُم لابه ی سگ چه شادی رسد
که با عف عفش موجب غم شود !
عذر
ای چرخ زگردش تو خرسند نیم
آزارم کن که لایق بندنیم
ورمیل تو با بی خرد و نادان است
من نیز چنان اهل وخردمند نیم
« اثیرالدین اومانی »
فراگربه !!
صاحبا و عده ای که فرمودی
شد فراگربه یا فراموشت
یا بده یا زانتظار برآر
بنده ات را ز وعده ی دوشت
« روشن اصفهانی »
مدرنیزم قدمایی !
اگر عاقلی بخیه برمو مزن !
به جز پنبه برنعل آهو مزن !
سوی مطبخ افکن ره کوچه را
منه در بغل آش آلوچه را
که نعل از تحمل مربا شود
به صبرآسیا کهنه حلوا شود
زافسار زنبور وشلوار ببر
قفس می توان ساخت اما به صبر
« مشرف اصفهانی ـ اسکندرنامه »
حشرات الارض !
خوبان گل گلشن حیاتند همه
شکرلب وشیرین حرکاتند همه
از آدمیان ، غرض همین ایشانند
بگذار که باقی حشراتند همه
« قاضی احمد سیستانی مشهوربه قاضی ِ لاغر »
شاعری !
کس که جمال نقش به جز حسن حال نیست
و آن را که حسن حال نباشد ، کمال نیست
شعر است هیچ و شاعری از هیچ ، هیچتر
درحیرتم که بر سرهیچ این جدال چیست ؟
یک تن نپرسد از پی ترتیب چند لفظ
ای ابلهان بی هنر این قیل وقال چیست ؟
از بهر مصرعی دوکه مضمون دیگری ست
چندین خیال جاه و تمنای مال چیست ؟
« سحاب اصفهانی »
کاتبی نیشابوری در مرثیه ی شاعری به نام (شمس علا) گفته :
رفت آخر از جهان شمس علا
آنکه گه گه در شماری آمدی
او برفت و ماند از و دیوان شعر
(( هم نماندی گر به کاری آمدی )