"سرود ِ آب" تو را در شاخه هاي سبز مي بينم اگر در سنگ و آهن رد ِ پائي از تو پيدا نيست! تو را اي روشني ِ پاك و خوب ِ من -كه پاي بيد ُبن ها را نوازش مي كني هر َدم و قلب ِ جويباران از تو پُر ضرب است- تو را در ساقه هاي تازه مي بينم تو را در شبنم ِ مهتاب مي جويم "سياوش پرواز" ************************************ "در قلب من" در قلب ِ من درختی ست که شبها ماه می شود و روزها خورشید، خورشیدی که دریاست و ماهی که بیابان؛ دریایی که ماهیِ ِ سیاهِ کوچکی آرامَش میکند و بیابانی که در آرامِش ِ دریا شعر میشود در قلب من خدایی ست که میخواهد بخشنده و مهربان بماند "ماندانا زنديان" ************************************* "تو را دوست دارم" تو را من به اندازهء آسمان دوست دارم تو را من به اندازهء بیکران دوست دارم تو خود آسمانی ،تو خود بیکرانی ،عظیمی تو را من به قدر ِخودت در جهان دوست دارم تو را مثل ِ آن دختر ِ شاه ِ پریان که قصرش بنا گشته در عمق ِ یک داستان دوست دارم تو جاری شدی در رگم، در تمام ِ وجودم تو آبی،تو را چون نهالی جوان دوست دارم تو روح ِ منی ،بی تو من مرده ام،هیچ ِهیچم تو جانی، ولی من تو را بیش از آن دوست دارم تو را با امیدی که مرغابی ِ بی پناهی پَرَد سوی دریاچه ای بی نشان دوست دارم تو سرشار ِ عطری،تو شور آفرینی،تو سبزی تو را چون گذرگاه ِ پروانگان دوست دارم "عمران صلاحی" *************************************** "از نسل ِ آفتاب " در زير ِ اين رواق ِ آبي در زير ِ آسمان ِ دلتنگي كه از صداي چكمه ي كوكب ها و از تهاجم ِ باروت و فوج ِ كبوتر / پر مي شود در زير ِ اين عزيز ِ ملال انگيز/قدم مي زنيم عشق مي ورزيم/غم مي خوريم به ياد ِ نگاري جوان/سيگاري روشن مي كنيم و در چهار راه هاي تاسف/تابوت ِ سرد و سياه ِ عزيزان را بر شانه هاي زخمي ِ خنجر خورده/تا وعده گاه هاي قيامت مي َبريم در سنگر ِ جنون/به خاطر ِ َاميال ِ ُگنگ و نامعلومي مي جنگيم/مي ُكشيم/و ُكشته مي شويم و بعد/معشوقه ي جوان/در سايه سار ِ جنگل ِ محزون ِ زيبايي با سرداري/يا سرباز ِ جنگجوي دليري/مي خندد و آنگاه/با بوسه اي درشت و طولاني با بوسه اي به تلخي ِ زخم ِ عميق ِ خنجر پيمان ِ جاودانه ي عشق مي بندد آه اين است/اژدهاي خوف انگيزي/كه وجود ِ مرا/مي پيمايد در زير ِ اين رَواق ِ آبي/با دست هاي زخمي ِ مغلوبت كه از تبار ِ درختان ِ سروُ سپيدار است تارت را بردار/و بر مَقابر و اجساد ِ عشق ها و دَر به دَري ها آواز ِ عصر هاي دلتنگت را /تكرار ُكن! و در َسماع و جذبه و حيرت/و در صفاي باطن ِ خود ُگم باش! اما هميشه/وقتي كه با قطار ِ تخيّل/از جاده هاي درهم ِ دنيا مي گذري از نسل ِ آفتاب /و از قبيله ي مردم باش! "علي باباچاهي"
تو را در شاخه هاي سبز مي بينم
اگر در سنگ و آهن رد ِ پائي از تو پيدا نيست!
تو را اي روشني ِ پاك و خوب ِ من
-كه پاي بيد ُبن ها را نوازش مي كني هر َدم
و قلب ِ جويباران از تو پُر ضرب است-
تو را در ساقه هاي تازه مي بينم
تو را در شبنم ِ مهتاب مي جويم
"سياوش پرواز"
************************************
"در قلب من"
در قلب ِ من درختی ست
که شبها ماه می شود
و روزها خورشید،
خورشیدی
که دریاست
و ماهی که
بیابان؛
دریایی که
ماهیِ ِ سیاهِ کوچکی
آرامَش میکند
و بیابانی که
در آرامِش ِ دریا شعر میشود
در قلب من خدایی ست
که میخواهد
بخشنده و مهربان بماند
"ماندانا زنديان"
*************************************
"تو را دوست دارم"
تو را من به اندازهء آسمان دوست دارم
تو را من به اندازهء بیکران دوست دارم
تو خود آسمانی ،تو خود بیکرانی ،عظیمی
تو را من به قدر ِخودت در جهان دوست دارم
تو را مثل ِ آن دختر ِ شاه ِ پریان که قصرش
بنا گشته در عمق ِ یک داستان دوست دارم
تو جاری شدی در رگم، در تمام ِ وجودم
تو آبی،تو را چون نهالی جوان دوست دارم
تو روح ِ منی ،بی تو من مرده ام،هیچ ِهیچم
تو جانی، ولی من تو را بیش از آن دوست دارم
تو را با امیدی که مرغابی ِ بی پناهی
پَرَد سوی دریاچه ای بی نشان دوست دارم
تو سرشار ِ عطری،تو شور آفرینی،تو سبزی
تو را چون گذرگاه ِ پروانگان دوست دارم
"عمران صلاحی"
***************************************
"از نسل ِ آفتاب "
در زير ِ اين رواق ِ آبي
در زير ِ آسمان ِ دلتنگي كه از صداي چكمه ي كوكب ها
و از تهاجم ِ باروت و فوج ِ كبوتر / پر مي شود
در زير ِ اين عزيز ِ ملال انگيز/قدم مي زنيم
عشق مي ورزيم/غم مي خوريم
به ياد ِ نگاري جوان/سيگاري روشن مي كنيم
و در چهار راه هاي تاسف/تابوت ِ سرد و سياه ِ عزيزان را
بر شانه هاي زخمي ِ خنجر خورده/تا وعده گاه هاي قيامت مي َبريم
در سنگر ِ جنون/به خاطر ِ َاميال ِ ُگنگ و نامعلومي
مي جنگيم/مي ُكشيم/و ُكشته مي شويم
و بعد/معشوقه ي جوان/در سايه سار ِ جنگل ِ محزون ِ زيبايي
با سرداري/يا سرباز ِ جنگجوي دليري/مي خندد
و آنگاه/با بوسه اي درشت و طولاني
با بوسه اي به تلخي ِ زخم ِ عميق ِ خنجر
پيمان ِ جاودانه ي عشق مي بندد
آه
اين است/اژدهاي خوف انگيزي/كه وجود ِ مرا/مي پيمايد
در زير ِ اين رَواق ِ آبي/با دست هاي زخمي ِ مغلوبت
كه از تبار ِ درختان ِ سروُ سپيدار است
تارت را بردار/و بر مَقابر و اجساد ِ عشق ها و دَر به دَري ها
آواز ِ عصر هاي دلتنگت را /تكرار ُكن!
و در َسماع و جذبه و حيرت/و در صفاي باطن ِ خود ُگم باش!
اما هميشه/وقتي كه با قطار ِ تخيّل/از جاده هاي درهم ِ دنيا مي گذري
از نسل ِ آفتاب /و از قبيله ي مردم باش!
"علي باباچاهي"