داستان هاي كوتاه طنز discussion
از دیگران
>
طلب بخشش به سبک بچه زرنگ ها
date
newest »
newest »
این دوچرخه خواستن هم داستانی دارهیه جمله معروف هست که میگه ترجیح میدم روی دوچرخه بشینم و بخدا فکر کنم تا اینکه توی کلیسا بشینم و به دوچرخه فکر کنم
یا اینکه کسی میخواسته دوچرخه داشته باشه ، مادرش میگه باید بری و هر روز دعا کنی تا خدا بهت دوچرخه بده
چند روز که این کار رو میکنه به این نتیجه میرسه که خدا اینطوری کار نمیکنه و میره و یه دوچرخه میدزده و بعد میاد و توبه میکنه و از خدا تشکر میکنه
Aria wrote: "این دوچرخه خواستن هم داستانی داره
یه جمله معروف هست که میگه ترجیح میدم روی دوچرخه بشینم و بخدا فکر کنم تا اینکه توی کلیسا بشینم و به دوچرخه فکر کنم
یا اینکه کسی میخواسته دوچرخه داشته باشه ، م..."
اینم جالب بود
من نمی دونستم پشت دوچرخه همچین قضیه حادی وجود داره
:))
یه جمله معروف هست که میگه ترجیح میدم روی دوچرخه بشینم و بخدا فکر کنم تا اینکه توی کلیسا بشینم و به دوچرخه فکر کنم
یا اینکه کسی میخواسته دوچرخه داشته باشه ، م..."
اینم جالب بود
من نمی دونستم پشت دوچرخه همچین قضیه حادی وجود داره
:))
یار گرامی آریا درود
شما نوشته بودید
یه جمله معروف هست که میگه ترجیح میدم روی دوچرخه بشینم و بخدا فکر کنم تا اینکه توی کلیسا بشینم و به دوچرخه فکر کنم
من این جمله را بدینگونه شنیده بودم
ترجيح ميدم با كفشهام راه برم و به خدا فكر كنم تا اينكه در مسجد بنشينم و به كفشام فكر كنم
"داغداری که پس از مسجد بدون کفش به خانه رفته"؛
شما نوشته بودید
یه جمله معروف هست که میگه ترجیح میدم روی دوچرخه بشینم و بخدا فکر کنم تا اینکه توی کلیسا بشینم و به دوچرخه فکر کنم
من این جمله را بدینگونه شنیده بودم
ترجيح ميدم با كفشهام راه برم و به خدا فكر كنم تا اينكه در مسجد بنشينم و به كفشام فكر كنم
"داغداری که پس از مسجد بدون کفش به خانه رفته"؛
رامین جان جمله ایی که نوشتید اگر اشتباه نکنم از دکتر شریعتی استولی اون جمله ایی که خودم نوشتم نمیدونم ماله کیه
:D
Aria wrote: "رامین جان جمله ایی که نوشتید اگر اشتباه نکنم از دکتر شریعتی استولی اون جمله ایی که خودم نوشتم نمیدونم ماله کیه
:D"
این جمله اصلش مال انیشتینه ، تحریف شدش مال دکتره.
saeed wrote: "Aria wrote: "رامین جان جمله ایی که نوشتید اگر اشتباه نکنم از دکتر شریعتی است
ولی اون جمله ایی که خودم نوشتم نمیدونم ماله کیه
:D"
این جمله اصلش مال انیشتینه ، تحریف شدش مال دکتره."
درود بر یار گرامی سعید
مطلبی که نوشتی برام خیلی جالبه من به انیشتین علاقه خاصی دارم و اکثر جملات قصارش رو هم گرد آوری کردم ولی این یکی رو ندیده بودم... بازم سپاس
ولی اون جمله ایی که خودم نوشتم نمیدونم ماله کیه
:D"
این جمله اصلش مال انیشتینه ، تحریف شدش مال دکتره."
درود بر یار گرامی سعید
مطلبی که نوشتی برام خیلی جالبه من به انیشتین علاقه خاصی دارم و اکثر جملات قصارش رو هم گرد آوری کردم ولی این یکی رو ندیده بودم... بازم سپاس
البته من خیلی وقت پیش شنیدم یا خوندم ، نیاز به بررسی بیشتر داره، فقط میدونم دوچرخه مال یکیشونه ، کفش مال دیگریه و البته مسجد و کلیساشاد باشید.
Mona wrote: "آخرش نگفتید بریم مسجد یا نه؟با کفش بریم یا با چکمه؟"
درود بانو
نمی پندارم تفاوتی بکند .... مهم رفتن یا نرفتن نیست....حتی مهم نیست با کفش یا پای برهنه باشید....مهم ان است که بخواهی یار را ببینی و انوقت که خواستی... مسجد و دیر ؛ کنشت و حتی خلوتگه خانه یکیست
درود بانو
نمی پندارم تفاوتی بکند .... مهم رفتن یا نرفتن نیست....حتی مهم نیست با کفش یا پای برهنه باشید....مهم ان است که بخواهی یار را ببینی و انوقت که خواستی... مسجد و دیر ؛ کنشت و حتی خلوتگه خانه یکیست







کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی