Dandelion - قاصدک discussion
شماوداستانتان
>
حس می کنم.. قسمت سوم شانه کمتر زن
date
newest »


شما کلاً داستان های روان شناختی می نویسید. خیلی هم داستان هایتان خواندنیست. متشکرم دوست عزیز
سپاس مهیار عزیز از توجه و دقت نظرت.
در مورد استانبولی فکر می کنم در کتاب آشپزی قبل ترها دیده بودم استانبولی حال اسلامبولی شاید درست باشد. سپاسگزارم.
در مورد استانبولی فکر می کنم در کتاب آشپزی قبل ترها دیده بودم استانبولی حال اسلامبولی شاید درست باشد. سپاسگزارم.

!!!

ولي مثل قبلي زيبا بود
يه حس عجيبي با خوندن داستانهات بهم دست ميده
اين حسو دوست دارم
...
موفق باشي
یه نفر داره مدارم جلوم راه می ره، وضع اون بدتر از منه انگار مدتهاست رنگ آب به خودش ندیده، راه می ره و با خودش حرف می زنه بعضی وقتا تند می کنه، بعضی وقتا کند می کنه و یهو داد می زنه چرا مینا...باز آروم میشه..
نگاش می کنم چقدر حالت چشمهاش رو دوست دارم، پر از سئوال و جوابه. می گم سلام، فکر می کنم سالهاست خوابیدم تو می دونی چرا من اینجام؟
جواب نمی ده..می گم آقای محترم با شما بودم...داد می زنه من آقای محترم یا هر چیز مسخره ای که تو می گی نیستم... آره آره آره..34 روزه داری هر روز همین سئوال رو ازم می پرسی و بهم سلام می کنی، سلام یه بار دو بار نه صد بار و دیگه جواب نمی ده و دراز می کشه کف اتاق و به سقف خیره می شه.
یه نگاهی به غذام می کنم، این چیه؟ داره یادم می آید، آره همون روزی بود که رفته بودیم سد کرج، یادته؟ گفتم تهران هایدا بگیریم بریم گفتی مگه من مردم که بخوای هایدا بخوری؟ گفتم خدا نکنه، گفتی خدا هر کار بخواد می کنه و من و تو باید به اون چیزی که اتفاق می افته راضی باشیم.. من گفتم تا وقتی راضیم از خدا که تورو داشته باشم و تو گفتی کفر نگو تو خدا رو داری که منم داری.. گفتی می خوام بهت استانبولی بدم. پغی زدم زیر خنده..گفتی می خندی؟ فکر کردی بلد نیستم؟ بهت می گم حالا... گفتم شک ندارم که بلدی ولی استانبولی اونم سد کرج؟ گفتی خوب بخاطر همین تفاوتهاست که مال توام.. گفتم چه خوشبختم من که مال منی...
می خوام این آب قرمزی که به عنوان غذا گذاشتن جلوم بخورم هرچی تلاش می کنم حسی تو دستام نیست نگام می کنم می بینم دستام بسته است.جا می خورم می گم رفیق منو چرا بستن؟ داد می زنه من رفیق تو نیستم.. نمی دونم آدم قحطه که این هم اتاقی من شده اینجا.
یه آقای سفید پوشی که خیلی خوش بر و رو تر از من و اینه میاد تو می گه امروز بهتری؟ می گم مگه دیروز بدتر بودم؟ می گه نه همینجوری خواستم بدونم چطوری؟ گفتم به خودم مربوطه، چرا خلاصم نمی کنید؟ فقط می خوام زود از شرش راحت شم تا بیام سد کرج پیش تو.. می گه هنوز زوده باید الان بهت غذاتو بدم.. گفتم دستمو وا کن خودم می خورم که توجهی نمی کنه و می یاد قاشق رو برمی داره میاره جلو دهنم با سرم پرتش می کنم رو زمین و می گم گمشو عوضی بزار می خوام با عشقم تنها باشم. می گه باشه و بی اعتنا می ره.
یادته با پیک نیکی که برده بودیم چه استانبولی درست کردی؟ فکر نمی کنم کسی تا حالا استانبولی به این خوشمزگی خورده باشه.. گفتم خدا رو شکر که خانم کدبانویی مثله تو دارم و با چشمای شیرینت خندیدی و گفتی من کدبانو نیستم امروزم اینو درست کردم خواستم نگی هیچی بلد نیست و بهم قالب کرده خودشو، دیگه ازین خبرا نیست. خندیدم گفتم همین یه بار مزه اش برای تمام عمرم کافیه...
رفتی صورتت رو بشوری هیچ وقت آرایش نمی کردی چون می گفتی آرایش تقلب تو انتخابه ، مگه آرایشم لازم داشتی تو؟
یادته اونروز یه شال کرم سرت بود؟ من برات خریده بودم چون خودت گفته بودی کرم رنگیه که بهت می آد..
سرتو گذاشتی رو پاهام و شروع کردی لالایی که خودم بهت یاد داده بودم و مادرم تو عمر برگ گلش برام می خوند رو برام می خوندی می دونستی که چقدر آرومم می کنه. سرمو خم کردم رو سرت و آروم تو گوشت گفتم دوست دارم، خیلی دوست دارم و تو بدون اینکه متوقف کنی خوندنتو با همون لحن لالاییت گفتی لالا لالا چشام رنگی نداره، لالا لالا تویی تنها ستاره...
میخوام سرم رو تو زانوهام بزارم و به تو فکر کنم ولی هرچی تلاش می کنم نمی تونم پاهامو بیارم بالا اون رو هم بستن.. داد می زنم احمق عوضی بیا منو باز کن.. میاد دستش یه آمپول صورتیه، رنگی که تو دوست داشتی...
می آید و می زنه رو دستم حس می کنم تو رو دارن به خونم تزریق می کن و آرامش پیدا می کنم.. دور مچ دستم ساییده شده از بس کشیدم دیگه اون رو هم حس نمی کنم، حس می کنم اینبار دیگه دارم به تو می رسم..