شال سفید روی زمینه سرخ پالتویش، احساس جوانی به من داد. هنوز چند قدمی از هم فاصله داشتیم که داد زدم سلاااااااااام، همه منظره های قشنگ را با هم یکجا داشتم وقتی با لبخند سری تکان داد و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداخت که بی حواسی ام را به رخ بکشد، کسی ما را ندیده بود، برای همین دلیل ساده زمین سرسره ای شد برای دور شدن از اضطرابی که حرف مردم می نامیدندش چقدر گلوله های برفی که دستانش به سمتم می فرستادند، چقدر صدای نفس هایش وقتی بی محابا سر می خورد، چقدر همه چیز قشنگ بود ... شال سفید روی زمینه ی سرخ پالتویش، کمی مرا می ترساند هوا سرد است، آهسته سلام که می دهم مه غلیظی تصویرش را کدر می کند. زمین یخ بسته و قدم زدن کند و لغزان ما بر بی حوصله گی ام اضافه می کند. انگار هیچ تنابنده ای از خانه اش بیرون نیامده، پارک خالی از همه کس است و این راه نهایتی ندارد ... خیلی طول نکشید، شاید کمتر از یک ماه، یک روز غروب که برای اولین بار رساندمش در خانه شان، زنی که در را برویمان باز کرد، همسایه ی قدیمی آن سالهایی بود که یک روز در کمینی کودکانه دریافته بودم معشوقه پدرم است مادر او ... شال سفید روی زمینه ی سرخ پالتویش و من که هنوز نبوسیده بودمش، گذاشتم آنقدر دور شود که هیچوقت نباشد
چقدر گلوله های برفی که دستانش به سمتم می فرستادند، چقدر صدای نفس هایش وقتی بی محابا سر می خورد، چقدر همه چیز قشنگ بود
...
شال سفید روی زمینه ی سرخ پالتویش، کمی مرا می ترساند
هوا سرد است، آهسته سلام که می دهم مه غلیظی تصویرش را کدر می کند. زمین یخ بسته و قدم زدن کند و لغزان ما بر بی حوصله گی ام اضافه می کند. انگار هیچ تنابنده ای از خانه اش بیرون نیامده، پارک خالی از همه کس است و این راه نهایتی ندارد
...
خیلی طول نکشید، شاید کمتر از یک ماه، یک روز غروب که برای اولین بار رساندمش در خانه شان، زنی که در را برویمان باز کرد، همسایه ی قدیمی آن سالهایی بود که یک روز در کمینی کودکانه دریافته بودم معشوقه پدرم است
مادر او
...
شال سفید روی زمینه ی سرخ پالتویش
و من که هنوز نبوسیده بودمش، گذاشتم آنقدر دور شود که هیچوقت نباشد