نمایش discussion
نمایشنامه ایرانی
>
آرش
date
newest »

وآرش فریاد می کند : من فریب ندادم!
آنک سردار با نگاه سخت خود اورا در هم می شکند: جای دروغ نیست . این پیام دشمن است آرش ’ و با سوگندان سخت به خدایان ریگزار. ایشان تنها به آن تیر گردن می نهند که تو بیندازی !
و آرش بر زمین می افتد .
آن سردار هنوز بانگ می کند : تنها تو ! که از تیر افگنان کمترینی ’ وتیرت هرگز از تو دورتر نخواهد رفت .
آرش پاسخی ندارد ’ ناتوان به سوی دگر می نگرد و میبیند که از دل آن تیره تف پنج سر کرده پیش می آیند ’ نگاه ایشان با سردار لب باز می کند’ آری !
وآرش فریاد می کند : نه !
و سردار هر دو دست به شمشیر می برد : چرا آرش ! تو سر سپرده به ایشانی و با ایشان سوگند خورده! این پیامی است به پارسی و باشد که این را نیز تو نبشته باشی!
این گوید : من نبشتن نمی دانم.
و او: دیگر یک سخنت باورم نیست ای آرش .این نبشته با دست تست ’ و تو آن را نیک می دانی !
آرش گوید : من هیچ نمی دانم . من – نمی دانم!
پس سردار درنگ می کند – آرام – شمشیر برمی گیرد و می گوید : من شنیدم تو گشواد را ستودی که تیر نینداخت. چرا؟
وآرش گنگ می ماند .
او فریاد می کند: چرا؟
و آرش سخت می شود: گمان می کنی فریبکارم ؟
- بی گمان !
- پس مرا بکش !
سردار می غرد : همین خواهم کرد.
آرش شمشیر را بر آسمان می نگرد تیز’ و برآفتاب چشم می بندد’ و اینک می شنود که خروشی در باد ! چشم میگشاید ’و از سرکردگان می بیند یکی او را سپر شده . و او با سردار می گوید: درنگ کن سپهدارم ’ اگر از این سگ مویی کم شود آن دیوانه رود خون روان خواهد کرد!
پس سردار – شمشیرش اندر دست –چون سنگ می ماند’ زار می نالد و شمشیر برخاک می افگند: تو این را هم می دانستی آرش´این پیام اوست !
هنوز این سخن در میان مانده مرد دیده بان از راه می رسد ’ با کمانی سخت اندر دست ’ کش برزمین می کوبد و می گوید : این پیشکشی را شاه توران به آرش فرستاده .
و در درنگ آرش از میان آن مه وار چهره یی به او میخندد .
آنک از سرکردگان- آن که پیر تر – پیش می آید خیره در کمان می گوید : این از هومان بود!
وهمه سر کردگان به زانو می افتند.
آنک سردار با نگاه سخت خود اورا در هم می شکند: جای دروغ نیست . این پیام دشمن است آرش ’ و با سوگندان سخت به خدایان ریگزار. ایشان تنها به آن تیر گردن می نهند که تو بیندازی !
و آرش بر زمین می افتد .
آن سردار هنوز بانگ می کند : تنها تو ! که از تیر افگنان کمترینی ’ وتیرت هرگز از تو دورتر نخواهد رفت .
آرش پاسخی ندارد ’ ناتوان به سوی دگر می نگرد و میبیند که از دل آن تیره تف پنج سر کرده پیش می آیند ’ نگاه ایشان با سردار لب باز می کند’ آری !
وآرش فریاد می کند : نه !
و سردار هر دو دست به شمشیر می برد : چرا آرش ! تو سر سپرده به ایشانی و با ایشان سوگند خورده! این پیامی است به پارسی و باشد که این را نیز تو نبشته باشی!
این گوید : من نبشتن نمی دانم.
و او: دیگر یک سخنت باورم نیست ای آرش .این نبشته با دست تست ’ و تو آن را نیک می دانی !
آرش گوید : من هیچ نمی دانم . من – نمی دانم!
پس سردار درنگ می کند – آرام – شمشیر برمی گیرد و می گوید : من شنیدم تو گشواد را ستودی که تیر نینداخت. چرا؟
وآرش گنگ می ماند .
او فریاد می کند: چرا؟
و آرش سخت می شود: گمان می کنی فریبکارم ؟
- بی گمان !
- پس مرا بکش !
سردار می غرد : همین خواهم کرد.
آرش شمشیر را بر آسمان می نگرد تیز’ و برآفتاب چشم می بندد’ و اینک می شنود که خروشی در باد ! چشم میگشاید ’و از سرکردگان می بیند یکی او را سپر شده . و او با سردار می گوید: درنگ کن سپهدارم ’ اگر از این سگ مویی کم شود آن دیوانه رود خون روان خواهد کرد!
پس سردار – شمشیرش اندر دست –چون سنگ می ماند’ زار می نالد و شمشیر برخاک می افگند: تو این را هم می دانستی آرش´این پیام اوست !
هنوز این سخن در میان مانده مرد دیده بان از راه می رسد ’ با کمانی سخت اندر دست ’ کش برزمین می کوبد و می گوید : این پیشکشی را شاه توران به آرش فرستاده .
و در درنگ آرش از میان آن مه وار چهره یی به او میخندد .
آنک از سرکردگان- آن که پیر تر – پیش می آید خیره در کمان می گوید : این از هومان بود!
وهمه سر کردگان به زانو می افتند.
پس سرداربه آن سوی مه وار می نگرد ´وبا سخن تلخ خود آغاز میکند : به یاد آوریم که هومان هرگز با دشمن سوگند نخورد . مرگ را او کرد ´ که هیچ نشان از خود به نگذاشت . هنگام که با یک سپاه تنها ماند نهراسید و برگریزان کرد. و ایشان براو چند ستور راندند که کوه اندامش با خاک پست شد .
پس سرکردگان آرام می گریند: هرچ نشان از او به دست دشمن رفت ’ که ما بسیار جستیم . نیافتیم . ای مرد ’ ای ستوربان ’ اگر بتوانی اندکی چون هومان باش .
پس سردار دور می رود ’ و دیگران در پی او . آرش می نگرد که تنهاست ’ و تا ریشه به درد آمده است .
آنک بانگ نبیره ها ’ و فریاد گاودم . آنجا – کنار باروی چوبین- سرکردگان با سردار رای میزنند: درنگ چیست ؟ چون داروی تلخ درمان این درد کرده اند ’ چرا شتاب نکنید؟
-ندانید که برپنج بارو کبوتران می پرورند تا این شکست را در جهان پر دهند؟
-وه کدام چاره ’ چون با دیوانه ای سخن داری که سگ می پرورد؟
-تا برشما منم سردار ’ نه!
- جنگ را نو نکنیم سپهدارم!
-وگر این جانور کمترین رابیفگند ؟
-یک بدست بیش یا کم ’ به دریای خون نمی ارزد.
افسوس ’ چرا من اورا نکشتم؟
دیر نیست سرورا’ او باز می گردد
-هان ؟
-ما از این جنگ خسته ایم!
پس سایه ها یی چند پاورچین در آن مه وار ! و ایشان می نگرند که از سپاهیان گروهی به سوی آرش می روند – دزدانه – باسنگپاره ها به مشتن – واین آغاز سنگسار ’ وایشان شمشیر کش میتازند و فریاد می کشند.
کدام ابر است این در برابر آفتاب ؟ مرد دیده بان میان خورشید و آرش سایه می شود : ای آرش ’ این تیر .
و آرش جز باد نشنیده .
او در برابر آرش ایستاده ’ بلند’ و آرش همچنان به خاک اوفتاده : - برخیز آرش .
وآرش سر بر می دارد ’ با نگاهش مرده’ گویی آرش نیست . در وی می نگرد : توهم اینجا بودی ؟ آنگاه که مرا چون کرم خاک پست می کردند؟
-مرد دیدبان زیر لب : آری !
آرش سخت می نالد: من به ایشان نگفتم که هومان زنده است .
پس سرکردگان آرام می گریند: هرچ نشان از او به دست دشمن رفت ’ که ما بسیار جستیم . نیافتیم . ای مرد ’ ای ستوربان ’ اگر بتوانی اندکی چون هومان باش .
پس سردار دور می رود ’ و دیگران در پی او . آرش می نگرد که تنهاست ’ و تا ریشه به درد آمده است .
آنک بانگ نبیره ها ’ و فریاد گاودم . آنجا – کنار باروی چوبین- سرکردگان با سردار رای میزنند: درنگ چیست ؟ چون داروی تلخ درمان این درد کرده اند ’ چرا شتاب نکنید؟
-ندانید که برپنج بارو کبوتران می پرورند تا این شکست را در جهان پر دهند؟
-وه کدام چاره ’ چون با دیوانه ای سخن داری که سگ می پرورد؟
-تا برشما منم سردار ’ نه!
- جنگ را نو نکنیم سپهدارم!
-وگر این جانور کمترین رابیفگند ؟
-یک بدست بیش یا کم ’ به دریای خون نمی ارزد.
افسوس ’ چرا من اورا نکشتم؟
دیر نیست سرورا’ او باز می گردد
-هان ؟
-ما از این جنگ خسته ایم!
پس سایه ها یی چند پاورچین در آن مه وار ! و ایشان می نگرند که از سپاهیان گروهی به سوی آرش می روند – دزدانه – باسنگپاره ها به مشتن – واین آغاز سنگسار ’ وایشان شمشیر کش میتازند و فریاد می کشند.
کدام ابر است این در برابر آفتاب ؟ مرد دیده بان میان خورشید و آرش سایه می شود : ای آرش ’ این تیر .
و آرش جز باد نشنیده .
او در برابر آرش ایستاده ’ بلند’ و آرش همچنان به خاک اوفتاده : - برخیز آرش .
وآرش سر بر می دارد ’ با نگاهش مرده’ گویی آرش نیست . در وی می نگرد : توهم اینجا بودی ؟ آنگاه که مرا چون کرم خاک پست می کردند؟
-مرد دیدبان زیر لب : آری !
آرش سخت می نالد: من به ایشان نگفتم که هومان زنده است .
و او خوار در وی مینگرد: این را همه میدانند.
پس آرش با همه ی اندام خود می لرزد : می دانند ؟
آری هومان زنده است در دلهای ماست که او زنده است !
و آرش بار دیگر به خاک می افتد : از من چه می خواهی ؟
تو نیک می دانی آرش.
آرش می غرد : من هر گز تیر نمی افگنم.
-تو چنین می کنی آرش . تو باری چند از تیر پرهیز می کنی ’ و سر انجام آن را می پذیری!
آرش می ماند : چه کسی چنین گفت؟
واو با گرهی در ابروش : آیا جز این است ؟
آرش از میان دندانهاش : من تیر نمی افگنم!
پس هزار پیکان آفتاب زره بر تن مه وار می درند ’ و مرد دیده بان – سر پیش تر- با پچ پچ ای آرام : اگر نیندازی ’ سرور ما – آن بزرگ – ترا نزد دوستانت می فرستد’ دست بسته – باژگونه از خری – تن چاک از تازیانه ها’ و می گوید این بود که پیمان نکرد ! این بود ! ( پس در آتش می نگرد تیز ) آیا دوستانت این را برتو می بخشند؟
آرش چشم می بندد : من دوستی ندارم ! من از ایشان نیستم!
و می شنود خنده ای چون زهر: به راستی؟
آرش می نگرد در وی ومی خروشد از پشت دندانهاش : آیا تو هم باور نمی کنی ؟
و اینک پیک لب بسته !
آرش بیمار گونه به خود می پیچد : من دیگر نگاه دوستان را دیدن نمی توانم ‘ من دیگر نمی توانم ! افسوس چرا او مرا نکشت؟
و او ایستاده ‘ بی هیچ جنبشی !
آرش می گوید : من چه باید بکنم ؟ کدام تاوان ؟ - من ده انگشت خود را به سنگ می کوبم . پای هایی که مرا به سوی آنان برد . پنجه هایی را که بخواهد کمان و تیر بگیرد . من چه باید بکنم ؟ چه کنم که یک تن باور کند ؟
واو نگاهش با البرز : من راهی نمی دانم .
آنک در اندیشه آرش تیری چون باد می رود.
آن دیده بان – آن پیک – می گوید: من به نزد سرورم باز می گردم ای آرش ‘ در پاسخ به او چه بگویم ؟
و آرش بر دو پای خود ایستاده ‘ در البرز می خروشد من تیر می افگنم!
پس آرش با همه ی اندام خود می لرزد : می دانند ؟
آری هومان زنده است در دلهای ماست که او زنده است !
و آرش بار دیگر به خاک می افتد : از من چه می خواهی ؟
تو نیک می دانی آرش.
آرش می غرد : من هر گز تیر نمی افگنم.
-تو چنین می کنی آرش . تو باری چند از تیر پرهیز می کنی ’ و سر انجام آن را می پذیری!
آرش می ماند : چه کسی چنین گفت؟
واو با گرهی در ابروش : آیا جز این است ؟
آرش از میان دندانهاش : من تیر نمی افگنم!
پس هزار پیکان آفتاب زره بر تن مه وار می درند ’ و مرد دیده بان – سر پیش تر- با پچ پچ ای آرام : اگر نیندازی ’ سرور ما – آن بزرگ – ترا نزد دوستانت می فرستد’ دست بسته – باژگونه از خری – تن چاک از تازیانه ها’ و می گوید این بود که پیمان نکرد ! این بود ! ( پس در آتش می نگرد تیز ) آیا دوستانت این را برتو می بخشند؟
آرش چشم می بندد : من دوستی ندارم ! من از ایشان نیستم!
و می شنود خنده ای چون زهر: به راستی؟
آرش می نگرد در وی ومی خروشد از پشت دندانهاش : آیا تو هم باور نمی کنی ؟
و اینک پیک لب بسته !
آرش بیمار گونه به خود می پیچد : من دیگر نگاه دوستان را دیدن نمی توانم ‘ من دیگر نمی توانم ! افسوس چرا او مرا نکشت؟
و او ایستاده ‘ بی هیچ جنبشی !
آرش می گوید : من چه باید بکنم ؟ کدام تاوان ؟ - من ده انگشت خود را به سنگ می کوبم . پای هایی که مرا به سوی آنان برد . پنجه هایی را که بخواهد کمان و تیر بگیرد . من چه باید بکنم ؟ چه کنم که یک تن باور کند ؟
واو نگاهش با البرز : من راهی نمی دانم .
آنک در اندیشه آرش تیری چون باد می رود.
آن دیده بان – آن پیک – می گوید: من به نزد سرورم باز می گردم ای آرش ‘ در پاسخ به او چه بگویم ؟
و آرش بر دو پای خود ایستاده ‘ در البرز می خروشد من تیر می افگنم!
آنک بر تبیره ها می کوبند ‘ و در کرنا ها غریو می دمند . بر خاکریز بلند آتشی می افروزند بزرگ ‘ و شهبازی را پرواز می دهند ‘ بر دم او زوبینی افروخته . و دیدبانان از بر باروی چوبینه می نگرند کز برابر انبوه سراپرده های دور آتشی برخاست تا آسمان با دود ‘ و در گاودم نفیر می دمند.
اینک مردان ‘ مردان ایران ‘ به فریاد ‘ با بلند ترین فریاد ‘ می گویند : ای آرش پیش برو ‘ بسوی تورانیان – که گروهشان به گروه دیوان می ماند- و به ایشان بگوی که تو تیر خواهی انداخت. تا هر کجا تیر تو برود تا همان جا از ایران است ‘ تا هر کجا تیر تو برود ای آرش . واو – آرش – پیش رفت‘ و به سوی تورانیان رفت – که گروهشان به گروه دیوان می مانست – و فریاد بر آورد که من تیر خواهم انداخت ‘ تا هر کجا تیر من برود تا همان جا ایران است ‘ تا هر کجا تیر من برود وایشان ‘ تورانیان – که گروهشان به گروه دیوان می مانست – گفتند : ای آرش ‘ ای آرش ’ تو تیر بینداز ‘ تا هر کجا تیر تو برود تا همان جا از آن ایران است ‘ تا هر کجا تیر تو برود ای آرش . هر تورانی چنین می گفت ‘ و بر هر لب سخنی دیگر بود : تیر او تا کجا می تواند برود ؟ - تیر او تا کجا می تواند برود ؟ و تا آن سوی گیهان تورانیان لبخند زشت زدند .
و او – آرش – مردی که تا آن سوی گیهان به او لبخند زشت زده بودند ‘ با دل اندوهبار خود می گوید : تیر من تا کجا می تواند برود؟ تیر من تا کجا می تواند برود ؟
آنک راهی ‘ چنبر زده در کوهپایه ها . او در راه ‘ و کمانش با او . بنگریست جای سم اسپان را بر پیکر زمین ‘ و آن نهانگاهها را که بستر خامو شی. بر دستی گذشت از خاک سر بر آورده ‘ و نیزه ای فرو شده دید – راست – که گیاهی بر آن تنیده و روییده . واو – آرش – اینها را بنگریست به نگاهی و می گذشت ور که چون سر بر داشت تا به خورشید بنگرد ‘ برجای خیره ماند.
شاه توران در آتش دور می نگرد ‘ که برخاسته تا آسمان با زنگ نای و رود ‘ و سهم می خندد- سرخ – تیره چونان دود . با او زره در زره مردانش ‘ انبوه انبوه ‘ و هزار بیرقشان در باد . شاه آفتاب را می نگرد ‘ پیاله اش بر لب ‘ این باده تلخ – او نگاهش تار . ناگهان گمانی با او ‘ که خیره می ماند تند می گردد ‘ در سراپرده می نگرد ‘ همه سرخ ! و
نفیرش چون مرگ : هومان کجاست ؟
و از کنار او پهلوان پیش میرود : اینجا .
شاه در وی می نگرد : گرد گردان هومان ‘ دوستانت پذیرفتند که آرش تیر بیندازد .
این گوید: آری بخت تو شاد.
شاه می غرد : ایشان پذیرفتند گرازا هومان ‘ این شگفت نیست ؟
هومان پس می رود : چرا شگفت ؟
شاه در وی می خروشد : تو سوگند خوردی که او تیر انداختن نمی داند !
-آری سوگند!
-ای هومان ‘ پس او چگونه می رود تا پیمان را به جای آورد؟
و هومان مانده بی پاسخ.
شاه لب می گزد : آیا تو با من دروغ نگفتی ؟
و هومان می خروشد : هرگز- هیچ !
شاه باده ی جامش را آرام بر زمین می ریزد ‘ ونیزه داران تا هومان نزدیک می شوند.
اینک مردان ‘ مردان ایران ‘ به فریاد ‘ با بلند ترین فریاد ‘ می گویند : ای آرش پیش برو ‘ بسوی تورانیان – که گروهشان به گروه دیوان می ماند- و به ایشان بگوی که تو تیر خواهی انداخت. تا هر کجا تیر تو برود تا همان جا از ایران است ‘ تا هر کجا تیر تو برود ای آرش . واو – آرش – پیش رفت‘ و به سوی تورانیان رفت – که گروهشان به گروه دیوان می مانست – و فریاد بر آورد که من تیر خواهم انداخت ‘ تا هر کجا تیر من برود تا همان جا ایران است ‘ تا هر کجا تیر من برود وایشان ‘ تورانیان – که گروهشان به گروه دیوان می مانست – گفتند : ای آرش ‘ ای آرش ’ تو تیر بینداز ‘ تا هر کجا تیر تو برود تا همان جا از آن ایران است ‘ تا هر کجا تیر تو برود ای آرش . هر تورانی چنین می گفت ‘ و بر هر لب سخنی دیگر بود : تیر او تا کجا می تواند برود ؟ - تیر او تا کجا می تواند برود ؟ و تا آن سوی گیهان تورانیان لبخند زشت زدند .
و او – آرش – مردی که تا آن سوی گیهان به او لبخند زشت زده بودند ‘ با دل اندوهبار خود می گوید : تیر من تا کجا می تواند برود؟ تیر من تا کجا می تواند برود ؟
آنک راهی ‘ چنبر زده در کوهپایه ها . او در راه ‘ و کمانش با او . بنگریست جای سم اسپان را بر پیکر زمین ‘ و آن نهانگاهها را که بستر خامو شی. بر دستی گذشت از خاک سر بر آورده ‘ و نیزه ای فرو شده دید – راست – که گیاهی بر آن تنیده و روییده . واو – آرش – اینها را بنگریست به نگاهی و می گذشت ور که چون سر بر داشت تا به خورشید بنگرد ‘ برجای خیره ماند.
شاه توران در آتش دور می نگرد ‘ که برخاسته تا آسمان با زنگ نای و رود ‘ و سهم می خندد- سرخ – تیره چونان دود . با او زره در زره مردانش ‘ انبوه انبوه ‘ و هزار بیرقشان در باد . شاه آفتاب را می نگرد ‘ پیاله اش بر لب ‘ این باده تلخ – او نگاهش تار . ناگهان گمانی با او ‘ که خیره می ماند تند می گردد ‘ در سراپرده می نگرد ‘ همه سرخ ! و
نفیرش چون مرگ : هومان کجاست ؟
و از کنار او پهلوان پیش میرود : اینجا .
شاه در وی می نگرد : گرد گردان هومان ‘ دوستانت پذیرفتند که آرش تیر بیندازد .
این گوید: آری بخت تو شاد.
شاه می غرد : ایشان پذیرفتند گرازا هومان ‘ این شگفت نیست ؟
هومان پس می رود : چرا شگفت ؟
شاه در وی می خروشد : تو سوگند خوردی که او تیر انداختن نمی داند !
-آری سوگند!
-ای هومان ‘ پس او چگونه می رود تا پیمان را به جای آورد؟
و هومان مانده بی پاسخ.
شاه لب می گزد : آیا تو با من دروغ نگفتی ؟
و هومان می خروشد : هرگز- هیچ !
شاه باده ی جامش را آرام بر زمین می ریزد ‘ ونیزه داران تا هومان نزدیک می شوند.
ای هومان ’ من بسیار نیست که ترا دیده ام ؟ آیا تو براستی با مایی ؟
هومان می گوید : آیا نیستم ؟
شاه سرمست باده می خندد : ناگهان برمن گذشت که تو از سوی ایشانی با ما آمده ‘ و مرا فریب داده ای .
هومان – شوخ – می شنگد : کدام فریب ای شاه ؟ تو خود می بینی که تیر او از او دورتر نخواهد رفت !
شاه تنگ چشم ناگهان می ماند : تو براین تا چه استواری ؟
و هومان راست گوید: تا جان !
پس شاه در آتش ها می نگرد سهم ‘ می گوید : اگر مرا فریفته باشی ‘ می فرمایم تا بر اندامت ستور ها برانند چندان که از تو هیچ نماند.
و هومان نگاهش در آفتاب : چنین باد !
این کدام جاده ی باریک ‘ که در آن پسک ژنده ی مردی تنها بیهوده مانده است ؟ او سرا پا داغ ‘ با چهره اش که بر آن شبنمهاست ’ می رود’ و کمانش گوژ ’ تیرش راست با او . لختی پیش او جامه های سنگین رااز خود دور کرده است ‘ و خود پس از آن دور رفته است . اینک بانکی می شنود در این بالایی’ می ماند و درراه می نگرد. از پس پشته ای که هست مردی بیرون آمده سخت اندام ‘ می آید . این چشم ها تیز می کند ‘ لختی درنگ ’ ولی نمی ماند . و این کشواد است که اینک بر او راه می بندد: بمان آرش !
-ای پهلوان آیا شنیده ای ؟
-آری.
-وبامن هنوز بی مهری ؟
-من آمده ام کت باز گردانم.
آرش چشم میگرداند و نگاهش از او هزار می پرسد .
گوید : دشمنت صد هزار در نوردیده ‘ و تو در راهی تا یکی آزاد کنی ‘ اینت کار بیهوده !
و- آرش – راه را بنگرید ‘ مگر گامی نرفته مرد چون کوهی در برابر او می ایستاد: فردا ایشان به پناه خانه باز می روند ای آرش ‘ و تو می مانی با نهیب دل . هان ’ تو کوه شکست سروران را پست می کنی ! این تیر شاید بهانه ایست تا دشتها به ایشان بسپارند ’ و با دشتها انبوه بندگان !
آرش می گوید : از راه من کنار برو !
و سایه ی پهلوان ستبر : ای مرد به بندگان بیندیش !
آرش فریاد می کند : من خود از ایشانم .
کشواد می توفد : این تیر آیا پایان بندگی است؟
آرش دور می رود ’ و مرد چون مرگ بر او راه می بندد : نه ’ این به سود ایشان نیست !
هومان می گوید : آیا نیستم ؟
شاه سرمست باده می خندد : ناگهان برمن گذشت که تو از سوی ایشانی با ما آمده ‘ و مرا فریب داده ای .
هومان – شوخ – می شنگد : کدام فریب ای شاه ؟ تو خود می بینی که تیر او از او دورتر نخواهد رفت !
شاه تنگ چشم ناگهان می ماند : تو براین تا چه استواری ؟
و هومان راست گوید: تا جان !
پس شاه در آتش ها می نگرد سهم ‘ می گوید : اگر مرا فریفته باشی ‘ می فرمایم تا بر اندامت ستور ها برانند چندان که از تو هیچ نماند.
و هومان نگاهش در آفتاب : چنین باد !
این کدام جاده ی باریک ‘ که در آن پسک ژنده ی مردی تنها بیهوده مانده است ؟ او سرا پا داغ ‘ با چهره اش که بر آن شبنمهاست ’ می رود’ و کمانش گوژ ’ تیرش راست با او . لختی پیش او جامه های سنگین رااز خود دور کرده است ‘ و خود پس از آن دور رفته است . اینک بانکی می شنود در این بالایی’ می ماند و درراه می نگرد. از پس پشته ای که هست مردی بیرون آمده سخت اندام ‘ می آید . این چشم ها تیز می کند ‘ لختی درنگ ’ ولی نمی ماند . و این کشواد است که اینک بر او راه می بندد: بمان آرش !
-ای پهلوان آیا شنیده ای ؟
-آری.
-وبامن هنوز بی مهری ؟
-من آمده ام کت باز گردانم.
آرش چشم میگرداند و نگاهش از او هزار می پرسد .
گوید : دشمنت صد هزار در نوردیده ‘ و تو در راهی تا یکی آزاد کنی ‘ اینت کار بیهوده !
و- آرش – راه را بنگرید ‘ مگر گامی نرفته مرد چون کوهی در برابر او می ایستاد: فردا ایشان به پناه خانه باز می روند ای آرش ‘ و تو می مانی با نهیب دل . هان ’ تو کوه شکست سروران را پست می کنی ! این تیر شاید بهانه ایست تا دشتها به ایشان بسپارند ’ و با دشتها انبوه بندگان !
آرش می گوید : از راه من کنار برو !
و سایه ی پهلوان ستبر : ای مرد به بندگان بیندیش !
آرش فریاد می کند : من خود از ایشانم .
کشواد می توفد : این تیر آیا پایان بندگی است؟
آرش دور می رود ’ و مرد چون مرگ بر او راه می بندد : نه ’ این به سود ایشان نیست !
آرش نهفته می لندد : تو از سود و زیان چه می دانی ؟
و کشواد می گوید : با این تیر چیزی هست که دگرگون نمی شود ’ وآن روز بندگان که به هر روی بنده اند . ای آرش به بندبان بیندیش !
و آرش می غریود : برای من جای اندیشیدن نمانده است.
او غرنگ بر می کشد : به آنها بیندیش که در گرواند !
و آرش سخت می شود چون سنگ : چه کسی به من می اندیشد ؟ برای من راه بازگشتی نیست پهلوان ! من مرد راستی و پرهیزم و شما سخن من به گوش شنیدن نشنیدید . شما همه مرا مردی خواندید ترفند زن ودروغ ‘ و من همین می مانم !
کشواد با همه دلخستگی ش می گوید : ای آرش ‘ من سخن زشت ایشان باور ندا شتم ‘ مگر اینک می نگرم که تو براستی جز دشمن نیستی !
آرش می ستوهد: بگو پهلوان ! همه گفتند ‘ تنها تو مانده ای ! زخم را زدی ‘ اینک مرا به درد خود بگذار !
آنک کشواد مشت درشت خود بر سنگ می کوبد : پیشتر میا که می کشمت !
پس آرش گامی واپس می جهد ‘ تیز تیر در کمان . کشواد می خروشد ‘ و آرش کمان بالا می برد . با همه خشم خویش می لرزد : ای مرد بزرگ ‘ ای پهلوان ‘ من هرگز خونی نریخته ام ’ ور که اینک سخت بی باکم . برای من جز رفتن راهی نمانده است !
کشواد می ماند : ای آرش ‘ تو مرا نخواهی کشت .
وآرش می غرد چون درنده ای : چرا پهلوان ’ من جز این راهی ندانم.
کشواد دست او می نگرد که راست می لرزد : ای آرش تو تیر اندازی نیکو نیی ’ پس چرا تیر می افگنی ؟
و آرش – بی خویش – فریاد می کند : به امید آنکه بمیرم !
آنک درنگی ’ پس کشواد با کوه اندام خود از راه او دور می رود .
و کشواد می گوید : با این تیر چیزی هست که دگرگون نمی شود ’ وآن روز بندگان که به هر روی بنده اند . ای آرش به بندبان بیندیش !
و آرش می غریود : برای من جای اندیشیدن نمانده است.
او غرنگ بر می کشد : به آنها بیندیش که در گرواند !
و آرش سخت می شود چون سنگ : چه کسی به من می اندیشد ؟ برای من راه بازگشتی نیست پهلوان ! من مرد راستی و پرهیزم و شما سخن من به گوش شنیدن نشنیدید . شما همه مرا مردی خواندید ترفند زن ودروغ ‘ و من همین می مانم !
کشواد با همه دلخستگی ش می گوید : ای آرش ‘ من سخن زشت ایشان باور ندا شتم ‘ مگر اینک می نگرم که تو براستی جز دشمن نیستی !
آرش می ستوهد: بگو پهلوان ! همه گفتند ‘ تنها تو مانده ای ! زخم را زدی ‘ اینک مرا به درد خود بگذار !
آنک کشواد مشت درشت خود بر سنگ می کوبد : پیشتر میا که می کشمت !
پس آرش گامی واپس می جهد ‘ تیز تیر در کمان . کشواد می خروشد ‘ و آرش کمان بالا می برد . با همه خشم خویش می لرزد : ای مرد بزرگ ‘ ای پهلوان ‘ من هرگز خونی نریخته ام ’ ور که اینک سخت بی باکم . برای من جز رفتن راهی نمانده است !
کشواد می ماند : ای آرش ‘ تو مرا نخواهی کشت .
وآرش می غرد چون درنده ای : چرا پهلوان ’ من جز این راهی ندانم.
کشواد دست او می نگرد که راست می لرزد : ای آرش تو تیر اندازی نیکو نیی ’ پس چرا تیر می افگنی ؟
و آرش – بی خویش – فریاد می کند : به امید آنکه بمیرم !
آنک درنگی ’ پس کشواد با کوه اندام خود از راه او دور می رود .
پس خنده هایی پاک دیوانه. وایشان می نگرند که از سراپرده ی بنفش شاه توران باز می گردد ’ تاج برسر ’ شانه پوشش- سرخگون- بردوش’ جام اندر چنگ ’ نگین شاهی راست بر انگشت . می خندد: اینک نامه ای بنگاریم شاهوار . دلاورا هومان به آسمان بنگر ’ کبوتر پیک در آرزوی پرواز است.
آرش پس می کشد : من باز می گردم .
وشاه توران را دو لب به کینه می جنبد :برو آرش. زود تر باش ! چون باز گردی ’ می نگری که دوستانت با تو یبگانه گشته اند!
اینک آرش دور رفته است. او به این سخنان می اندیشد ’ و از آنها چیزی نمی داند. آفتاب بالاست. او به بالا می نگرد . وکبوتری سپید پر چون باد می رود . اینک آرش در نیستان سوخته می آید ’ و با دل خویش می گوید : من مردی یله بودم ’ در پی رمه ’ آن گاه که دل می خواست گوسپندان را سرود می خواندم ’ و آن گاه که نه ’ با خفتن رمه می خسبیدم . من اینجا چرا آمدم ؟ خواب مرا این هیاهو چرا شکست ؟ و رمه ی مرا این تند باد چرا پراکند؟
او می رود ’ و از تالاب سرخ آبی نمی خورد . خاکریز بلند لختی اورا به ماندن می خواند’ او در راه می نگرد ’ و دراین تفدیده ’ که سایه زده بر زمین سرخ باروی چوبین را می نگرد بر پای خود ایستاده . ناگهان غرشی از جا کن ’ بانگی- تندرسان- آن مه وار می درد. او چشم می گرداند و می بیند که از بر باروی چوبین سردار پیش می آید. دهان او باز مانده با فریاد ’ به دست او چیزی ’ کش این نمی داند . پس برجای می ماند و می نگرد که سردار در برابر او ایستاد- شمشیر آتشین در مشت – وبا همه خشم خویش براو فرود می آید: این راست است ؟
و آرش هیچ نمی داند .
آن سردار که شمشیرش آخته ’ بانگش سخت تر : راست با من باش ’ تو از ایشانی ؟
و آرش آنچه را که شنید باور نمی کند.
پس آن سردار خشم آور در آتش خشم خویش می سوزد : این کبوتر پیک ایشان است ’ برباروی ما نشسته ’ و این پیامی است با نشان آن خون اندیش !
و آرش- گنگ- هنوز مانده از پاسخی .
آنک او شمشیر خود برزمین می کوبد ’ دیوانه برگرد خویش می گردد’ با غرشهاش راست چون آوار : هان ’ نادانی بزرگ را من کردم . شنیدم که تو از پیش از ما در این بوم بوده یی و بویی نبردم . دیدم که زبان ایشان نیک می دانی و گمانی نکردم { پس با درد می ماند} من نگین خود را به تو بخشیدم ! من ترا دوست داشتم آی آرش ’ چرا فریبمان دادی؟